دانلود رمان آبنبات چوبی

درباره یک زن بیوه است که با پسری به نام رامین آشنا میشود . رامین از مونا درخواست صیغه میکند و مونا هم در ازای این درخواست از او میخواهد که مخارجش را تامین کند . مونا بعد از کمی رابطه متوجه میشود که رامین سادیسم دارد و …

دانلود رمان آبنبات چوبی

ادامه ...

از روی صندلی زیبای اتاق انتظار بلند شدم.
و در همان حال من کارمندی میان سال شدم که چشمانش را از سر تا پا می نگریست.
از نگاه خیره ی او احساس عذاب می کردم.
به طرف او رفت، دستش را روی یک تکه کاغذ گذاشت، چشم های متقاضی را روی او احساس کرد، و دست ها و پاهایش را روی پهلوها احساس کرد.
دیپلم شما
آب دهانم را قورت دادم.
بله. دیپلم دارم.
دهانش به لبخندی از شادی تبدیل شد.
ما برای یک شغل آزاد یک مدرک عالی داریم.
به دخترانی که در اتاق انتظار بودند اشاره کردم و با حالتی عصبی به چهره های بی حالت آن ها نگاه کردم و منتظر بودم که اتفاقی بیفتد.
فرم درخواست را بگیر. ادامه بده. شاید مدیر به تو نگاه کرده بود و استخدام شده بود. خنده عصبی اش مرا عصبی کرد. دیدم دستش را با کاغذ به طرف من دراز کرد، آرام دستگیره را برداشت و چند قدم به اتاق مطالعه رفت.
از پشت سرم شنیدم

تو گفتی که طلاق است.

کاغذ را از دستم بیرون کشیدم و می خواستم آن را به عقب پرت کنم و دوباره کاغذ را روی صورتش بیندازم، اما نگاه مینا که چند شب پیش به خودش خیانت کرده بود، به چشمانم آمد.
وقتی به کلاس می روم کفشم سوراخ می شود و مثل یک احمق جیغ می کشم.
چشمانم را به آرامی باز کردم و آن ها را بستم و به سمت آن ها برگشتم.
بله، طلاق گرفته ام.
دوباره خندید.
خوب است ببینید می توانید مدرک تحصیلی بگیرید یا نه، اما طلاق گرفته اید و ازدواج کرده اید.
با حالتی عصبی به او خیره شد. منزجر کننده بود. منتظر نماندم بیشتر از این حرفش کنایه یا کاناپه باشد تا از آن رد شوم. دوباره برگشتم و با قدم های سنگین وارد اتاق مدیر عامل شدم.
سرم را بلند کردم و به گرداننده که بلند و بزرگ بود و موهایش بیرون زده بود نگاه کردم.
با دیدن من لبخندی زد و دندان های زردش را نشان داد.

آرمادا، برای استخدام

آهسته گفت: بله، برای تبلیغی که توی روزنامه گذاشتی.

خامه ای را که انتخاب کردید به من بدهید.

او به من خیره شد، چشمانش را بست، و بعد آن ها را روی میز گذاشتم و مقابل میزش ایستادم، و برای چند ثانیه مرا تکان دادم.
با دندان های به هم فشرده گفتم: خانم، لطفا بنشینید، من ابراهیم هستم.
سرش را تکان داد.
بله، بنشین، ابراهیمی عزیز.
روی صندلی کنار میزش می نشینم و با چهره ای پر به او نگاه می کنم.
به میز خیره شده بود.
بدین ترتیب مونا شصت و هفت ساله به دنیا آمد. مرد مطلقه مکثی کرد و سرش را بلند کرد و چشمانش برق زد.
گیج و سردرگم پرسیدم: چای خوردم؟
باید بگویم،
او خندید.

اگر می خواهی با هم کار کنی باید با هم کار کنی.

ضربان قلبم دوباره بالا می رود.
می دانی، قرار بود مرا استخدام کند.
آیا می خواهی مرا استخدام کنی؟

می خندید و دندان های زردش مزه ی بهتری داشت.

بله، اگر با او است، چرا نه؟
از امروز شروع کنید.
ما شما را راهنمایی می کنیم که نگران نباشید.
پنیر زیاد مهم نیست. دوباره گیج می شوم.
وضعیت من چگونه است؟
خوب، تو…
خندید و به پشتی صندلی تکیه داد.
بنابراین در حالی که من سعی می کنم از شما طلاق بگیرم، این کار درستی است که برای خانم ها انجام می دهم.
تو طلاق گرفته ای. تو دختری نیستی که ندانی چه کار کنی.
و این بار خنده ی زیادی سر داد. چند لحظه هق هق گریه او را تماشا کردم، انگار متوجه نگاه های ژنده پوش او شده بودم.
وقتی از روی صندلی بلند شدم و در مقابلش ایستادم، یکی از ابروهایش را بالا برد.
خانم، چه طور شد که پشیمان شدید؟
آن را از دستش می گیرم
برای من بد است.
نشست و اخم کرد.
اینها… اینها…
کاغذ را به خاطر ترکیب بد در دستم مچاله کردم.
اخم کرد
شما می دانید که آن ها چه می گویند.
بله، می فهمم. خجالت می کشم.
بند کیفم را روی شانه ام گذاشتم و با شنیدن صدای او به سمت در خروجی رفتم.
کجا گرسنه ای؟ گفتم برو نان و کره پیدا کن، می دانی. ماهی ششصد بطری آب. شاید هفتصد تا.
تا صفحه 5
کاغذ را به خاطر ترکیب بد اخم او در دستم مچاله کردم، فهمیدی چی میگی؟ بله، می‌فهمم. خجالت بکش بند کیفم را روی شانه‌ام گذاشتم و به سمت در خروجی رفتم. صدایش را شنیدم: برو، بابا، کجا گرسنه‌ای؟ ماهی ششصد بطری آب می‌خورد. شاید این بار صورت میلادی در برابر چشمانم قرار گرفته باشد. تو پست می‌کنی؟ تحقیر او قلبم را سوزاند. با دندان‌های کلید شده در را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و با تمام قدرتم در را محکم بستم. با صدای وحشتناکی در زدن صدای بد و گمراه نماینده از داخل اتاق می‌امد. همچنان به نگاه مبهوت و پرسشگر دختران جوان و منشی میان سال چشم دوخته بودم. آیا منشی زودتر از دیگران به هوش آمد؟ این دیگه چجور در بستنی آیه؟ به آن نگاه کردم. با نفرت به او نگاه کردم. احتمالا از تاریخ انقضاش گذشته بود که تقلا می‌کردند مدیر عامل جدید بی باک جدیدی استخدام کنند. نگاه ترحم انگیزی به دختران مشتاق انداختم که به نظر می‌رسید از ترک میدان خوشحال باشند. کاغذ را در دستم مچاله کردم و با عجله سرسرا را ترک گفتم خسته و گیج وارد حیاط شدم. به خانه مستاجری رفت که دو ماه پیش کرایه اتاقش را داده بود. در همین روزها صاحب آن خانه پیدا شد و دوباره شهرت ما را بر باد داد. نفسم را حبس کردم و از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم. به در و دیوار خانه نگاه کردم. می‌دانستم که الان دختر برای خوش‌آمد گویی به من می‌آید و همین سوال را تکرار می‌کند. چقدر می‌خواستم همین دروغ را برای او تکرار کنم؟ از دختر خجالت می‌کشیدم. دستم را به دیوار تکیه دادم و خم شدم تا کفش‌های کهنه‌ام را در بیاورم. صدای دو اسب را شنیدم. میدونستم مال “منا” ست چشم‌هایم را بستم. آجی، آجی، برام کفش خریدی؟ همچنان که سرم را به زیر انداخته بودم گفتم فردا دختر را خواهم خرید؛ امروز دختر چیزی نگفت، ولی می‌توانم چهره غمگینش را در ذهنم مجسم کنم. چه گناهی داشت که درک نمی‌کرد فقر یعنی چه؟ مقصر نبود، تقصیر پدرم بود که این همه سال خودش را بیمه نکرده بود، و وقتی چند ماه پیش از روی چوب بست ساختمان افتاد.. اون افتاد و مرد زندگی ما از آنچه بود فلاکت بار است. بدتر شد سرم را با صدای می لا بلند کردم. سلام آجی، چی شده؟ به برادر پانزده ساله‌ام خیره شدم. موهای پشت لب‌هایش سبز بودند. استخوان‌های نازک شانه‌هایش از زیر پیراهن نازکش معلوم بود. این دو کودک بی‌گناه چه گناهی مرتکب شدند؟ چه فقر ظالمانه‌ای برای خانواده چهار نفری من دهانش کج بود. کفش‌هایم را درآوردم و وقتی وارد خانه شدم سلام کردم. در حال حاضر، می‌خواستم
هنگامی که آچی دست مرا گرفت از کنار او بگذرم. به چشم‌های درشت او خیره شدم، او مرد شده بود، او ملی نبود تا بتوانم آب‌میوه را روی سرش بگذارم. چانه‌ام را بالا بردم و به تنها تالار خانه رفتم و هر دوی آن‌ها را مخاطب قرار دادم. بهتره دواها رو بخوری؟ دختر پرید و به دنبال من دوید، بله. خود من شخصا دارو به او دادم، آجی حالش خوب است، کمتر سرفه می‌کند، شال گردنم را باز کردم و وارد اتاق شدم. دیدن صورت رنگ‌پریده مادر. مادرم سر را بلند کرد و چشمان بی روحش را به من دوخت. سلام چه خبر؟ از این کلمه چی متنفرم به این معنا بود که بالاخره راه خروجی برای ما وجود داشت و من مثل یک جغد شده بودم. با خبرای بدی که من هر دفعه این سوراخ رو کور می‌کردم او دکمه‌های کتم را باز کرد، هیچ خبری نشد عزیزم، این هشتمین جایی بود که من برای کار به آن جا رفتم و هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. مادر آهی کشید و با ناامیدی گفت: خودم هم نمی‌دانم. مغز من هر جا که بروم، کار نمی‌کند، مردم برای آموزش بیشتر درس می‌خوانند. به دختر که ناخن‌هایش را می‌جوید و به چارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم. محکم بشین صدای مادرم را شنیدم: برو، آجی، برو به اتاق مطالعه و کارهای سخت را انجام بده. منا از در دور شد و برگشت. بنجی امروز تو مدرسه ست من گفتم که پاشنه کفشم پاره شده بود، چانه‌ام می‌لرزید. من برات یه لباس می‌خرم. یه لحظه صبر کن، کی می‌خوای اونو بخری؟ ” با چشمان غمگینش به من نگاه کرد و پرسید ” در اتاق را به سرعت بستم تا چشمانم به چشمان غمگینش نیفتد. منا از در دور شد و برگشت. بنجی امروز تو مدرسه ست من گفتم که پاشنه کفشم پاره شده بود، چانه‌ام می‌لرزید. من برات یه لباس می‌خرم. یه لحظه صبر کن، کی می‌خوای اونو بخری؟ ” با چشمان غمگینش به من نگاه کرد و پرسید ” در اتاق را به سرعت بستم تا چشمانم به چشمان غمگینش نیفتد. منا از در دور شد و برگشت. بنجی امروز تو مدرسه ست من گفتم که پاشنه کفشم پاره شده بود، چانه‌ام می‌لرزید. من برات یه لباس می‌خرم. یه لحظه صبر کن، کی می‌خوای اونو بخری؟ ” با چشمان غمگینش به من نگاه کرد و پرسید ” در اتاق را به سرعت بستم تا چشمانم به چشمان غمگینش نیفتد.

و در همان موقع چشمم به چهره منشی میان سال افتاد. سر تا پایم را برانداز کرد. من در نگاه خیره او عذاب می‌کشیدم. در اینجا با قدم‌های لرزان به طرف آن رفتم و دیدگان دختر فروشنده جوانی را که بر من بود دیدم. دست‌ها و پاهایم را از دست داده بودم. من جلوی میز ایستادم. او به تکه کاغذی که چند بار در دستش بود ضربه‌ای زد و گفت: ” تو مدرک داری؟ بزاق رو قورت دادم ” آره، من مدرک دارم لبخند عجیبی بر لبانش نقش بست. به دخترانی که در اتاق انتظار نشسته بودند اشاره کرد. به چهره‌های بی حس آن‌ها نگاه کردم و با نگرانی به منشی خیره شدم. او گفت: – می‌خواستم چیزی بگویم، این فرم فرم کار توست، برو، شاید مدیر عامل به قیافه تو نگاهی انداخت و تو استخدام شدی، صدای خنده اعصابم را به هم زد. به دستش که با کاغذ به طرف من دراز شده بود نگاه کردم. دستگیره را به آرامی گرفتم و چند قدم به طرف اتاق کار رفتم.
با شنیدن این حرف نفسم بند آمد. روزنامه را در دستم فشار دادم. دلم می‌خواست این کار را رها کنم و بروم و او را عقب بکشم، اما چهره دختر یک ساله در جلوی چشمانم بود. چند شب پیش، غلط گفته بود که کفش من یک سوراخ دارد، و آب وقتی به سر کلاس می‌روم توی آن نفوذ می‌کند. صدای جیغ مانند ایجاد می‌کند. خیلی شرمنده م چشمانم را آهسته باز و بسته کردم و به سمت او برگشتم. بله، من طلاق گرفتم. باز هم خندید. برو ببین می‌توانی با تحصیلات مدرکت کاری پیدا کنی. با حالتی عصبی به تو نگاه کردم و طلاق گرفتی و رفتی. چه قدر نفرت انگیز بود. دیگر منتظر نبودم که هدف تمام امتیازها و کاناپه‌اش باشم. دوباره برگشتم و با گام‌های سنگین وارد اتاق مدیریت شدم. او بلند قد و تنومند بود و موهایش بیرون زده بود. برایم نفس نفس می‌زد، لبخند پهنی روی لب‌هایش ظاهر شد و دندان‌های زردش نمایان شدند، بله؟ اومدی سر کار؟ به آرامی سلام دادم.
من رفتم پیشش با چشمان بسته به من خیره شده بود. آن را روی میز گذاشتم و جلوی میز او ایستادم. پس از چند لحظه مرا برگرداند و از من خواست بنشینم، قربان؟ او در حالی که دندان‌های به هم فشرده‌اش را به هم می‌فشرد سر تکان داد و گفت: بله، در این جا خانم علاف عزیزان به میز خیره شد. مونا کوپوم، متولد شصت و هفت ساله طلاق مکثی کرد و سر برداشت. چشماش برق می‌زد چرا بهم زدید؟ آیا باید بگویم که چای را با ناراحتی خوردم؟ تو می‌خندیدی که ما با هم‌کار می‌کنیم، آره باید بکنی، دوباره ضربان قلبم شدت گرفت. اون می‌خواست منو استخدام کنه؟ میخوای منو استخدام کنی؟ او خندید و دندان‌های زردش هیجان بیشتری نشان دادند و کارتون امروز شروع می‌شود. شرایط زندگی راحت و خاصه، اصلا سخت نیست که آدم با زنی باشد که موقعیت تو را داشته باشد، اصلا دشوار نیست، من دوباره گیج شده‌ام، اوضاع از چه قرار است؟ موقعیت من چیه؟ او هم خندید و به پشتی صندلی تکیه داد. خوب، تو طلاق گرفته‌ای، این موقعیتی که من می‌خواهم به تو بدهم برای تو خیلی آسان است، برای زنان طلاق طلب کار درستی است. شوکه شده بودم برای چند لحظه با تنفر به او نگاه کردم، انگار فقط متوجه نگاه و طعنه آمیزش شده بودم. از روی صندلی بلند شدم و جلوی او ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت چه اتفاقی افتاد خانم؟ ایا تو پشیمونی که من کاغذ رو از دستش بیرون کشیدم، محکم به من خورد و تو اخم کردی، این چیه؟ این مرد بی شرم چگونه جرات کرد در مقابل من چنین سخنانی بر زبان راند؟ از روی صندلی بلند شدم و جلوی او ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت چه اتفاقی افتاد خانم؟ ایا تو پشیمونی که من کاغذ رو از دستش بیرون کشیدم، محکم به من خورد و تو اخم کردی، این چیه؟ این مرد بی شرم چگونه جرات کرد در مقابل من چنین سخنانی بر زبان راند؟ از روی صندلی بلند شدم و جلوی او ایستادم. یکی از ابروهایش بالا رفت چه اتفاقی افتاد خانم؟ ایا تو پشیمونی که من کاغذ رو از دستش بیرون کشیدم، محکم به من خورد و تو اخم کردی، این چیه؟
کاغذ را به خاطر ترکیب بد اخم او در دستم مچاله کردم، فهمیدی چی میگی؟ بله، می‌فهمم. خجالت بکش بند کیفم را روی شانه‌ام گذاشتم و به سمت در خروجی رفتم. صدایش را شنیدم: برو، بابا، کجا گرسنه‌ای؟ ماهی ششصد بطری آب می‌خورد. شاید این بار صورت میلادی در برابر چشمانم قرار گرفته باشد. تو پست می‌کنی؟ تحقیر او قلبم را سوزاند. با دندان‌های کلید شده در را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم و با تمام قدرتم در را محکم بستم. با صدای وحشتناکی در زدن صدای بد و گمراه نماینده از داخل اتاق می‌امد. همچنان به نگاه مبهوت و پرسشگر دختران جوان و منشی میان سال چشم دوخته بودم. آیا منشی زودتر از دیگران به هوش آمد؟ این دیگه چجور در بستنی آیه؟ به آن نگاه کردم. با نفرت به او نگاه کردم. احتمالا از تاریخ انقضاش گذشته بود که تقلا می‌کردند مدیر عامل جدید بی باک جدیدی استخدام کنند. نگاه ترحم انگیز دختران مشتاق،
تا صفحه 8

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.