درباره دختری به نام فریا است که مردی به نام نامی شهیاد عاشق او است و فریا از این موضوع خبر ندارد تا اینکه سرو کله نامی پیدا میشود و …
دانلود رمان آنائل رانده شده
- بدون دیدگاه
- 1,463 بازدید
- نویسنده : سحر نصیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 1349
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سحر نصیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 1349
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان آنائل رانده شده
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان آنائل رانده شده
ادامه ...
معرفی:
اسمش آنائل است!
فرشته ی عشق
در آخرین روزهای بیکسی، بازی در لبه طناب
انتخاب های غیرممکن هیچ ترسی از سقوط یا شوق نداشتند.
پیروزی!
او هر از گاهی آنائل را در آغوش خود می خواند
پر کردن فرشته کوچکش گرفتار در وسط آسمان
دنبالش گشت و در میان مه و درد دنبالش گشت.
در اعماق قلبت پیدا کن…
جایی خوانده بودم، در نهایت مردم با هم تماس می گیرند و ای کاش
بهش نمیگه فرشته!
او فکر نمی کرد که آنائل شیطانی است که در لباس فرشته ظاهر شده است.
مبدل یا فرشتگان در بدن شیطانی.
آشکار شد…
بال هایش شکست، بدنش روی زمین افتاد.
افتاد، دلش سیاه شد… اعماق وجود
یکی فریاد زد…
آنائل از بهشت رانده شد!
#پست_1
دامن لباس عروس به سلیقه من نبود.
نمی دانم در این مدت کوتاه چگونه آن را فراهم کرده بودند.
هاله
داشتم به این فکر می کردم که بعد از امروز چه اتفاقی می افتد.
زنده باد و چگونه سر خود را بالا بگیریم!
لبه لباس را از روی پوست بالا آوردم.
کبودی من که حاصل بازی با آن بود، نباید نمایان شود.
هیچ کدام از ما به یک رسوایی جدید نیاز نداشتیم!
سرانجام، پس از چند دقیقه که ساعت ها طول کشید؛
مادر زهرا با چشمان سرخ وارد اتاق شد.
خودم نگاه میکنم
آماده سازی دخترم؟
دامن لباسم را گرفتم و لرزیدم نه از سرما.
از ترس و درد!
بلند شدم و به سمتش رفتم.
بازویم را گرفت و به سمت سفره عقد کوچکی برد.
به سمت وسط اتاق رفت.
جمعیت آنقدر کم بود که شبیه یک دختر سیاه پوست بود.
قرار بود با او ازدواج کنند!
دندان هایم را به هم فشار دادم و به مرد منتظر نگاه کردم.
داشت به من نگاه می کرد.
قدم به قدم با سفره عقد و مرد روبرو شویم.
نزدیک شدم و سعی کردم کسی را پیدا کنم.
بقیه کبودی های بدنم را نمی بینم. چشمم به فرشته ای است که با اخم و چهره های درهم افتاده بود.
من را برگرداند
راست می گفت من حتی برای خودم آدم بدبویی بودم.
برگشتم سر سفره عقد.
منتظرش شدم و برگرداندم.
با همون قیافه روی صندلی کنارش نشستم…
شروع به خواندن عقد عاقد در ذهنم معنا پیدا کرد.
ربوده شد!
* * *
#پست_2
* * *
روی صندلی نشسته بود و گلوله بین انگشتانش بود.
داشتم حذف میکردم
از پنجره کوچکی زیر زمین به دروازه باغ نگاه می کنم.
من متمرکز بودم.
اگر قبل از آمدن مهمان ها به خانه نرسیدم
من دوش نگرفتم اما این بار مامان.
زهره مرا از پسرم محروم می کرد.
می دانستم که گونه هایم با رنگ روی خاک رس نقش بسته است.
و از سر تا پا یک گل است، ای کاش کوزه ها آنقدر پژمرده بودند
رنگی نمی شد
به محض اینکه از روی صندلی بلند شدم در باز شد.
یک SUV وارد حیاط باغ شد. آهی کشیدم و زیر خاک ماندم.
اگر من با این وضعیت بیرون آمدم، غیر از مامان
زهره باید عیب های عمه اش را تحمل کند.
من کردم.
از پنجره به نامی و نریمان و عمه نگاه می کند.
داشتند از ماشین پیاده می شدند، آن را رها کردم و کمی ایستادم.
عمه عینکش را از چشمانش برداشت و پر به نظر رسید.
غرورش را در خانه دوخت.
همانطور که باربد گفت وقتی به سر کسی نگاه می کرد
انگار هزاران سوزن وارد بدن شما شده اند.
تو تمام عمرت شلیک خواهی کرد
شاید به همین دلیل است که بعد از فوت پدرم، مادر
زهره ارتباطات ما را تا حد ممکن کاهش داد.
بود.
با نوک پا به سمت در مترو رفتم.
و نگاهی به نامی و نریمان که به سمت باغ می آمدند.
بگذار سقوط کند
دستم را بیرون آوردم و نگاهش کردم.
اسم دوختم
مرد متکبر هر چند سال یک بار پایش می شکست.
مهمانی های خانوادگی نداشتم و الان
امروز نوبت او بود که من را با این وضعیت روبرو کند.
برای مسخره کردنش کت و شلواری که پوشیده بود، موهای آشفته اش و غیره.
چشم های خسته اش مثل همیشه این را نشان می داد
با قدرت و اصرار خاله به مهمانی آمد.
نمی ماند.
کاش حداقل نریمان تنها بود، آن وقت راحت تر بود.
من با وضعیت موجود سر و کار داشتم.
او مشغول فکر کردن به راهی برای فرار بود.
شمشیرش به سمت زمین تاب خورد…
قبل از اینکه هدف نگاه جدی او قرار گیرد
سریع از جلوی در دور شدم تا آن را بگیرم.
امیدوارم او مرا نبیند.
از بچگی ترس عجیبی از این مرد به یاد دارم.
من ترسیده بودم.
داشتم فکر میکردم چقدر دور
چشم های خاله شبیه سایه بلندی است.
بدنم را پوشاند
با چشمای گشاد شده سرم رو بالا گرفتم.
اسم را ببینید که بازویش را روی چهارچوب در گذاشته است.
با ابروی بالا رفته و چهره ای جدی به من نگاه کرد.
لبم را گاز می گرفتم و گونه هایم قرمز شده بود.
با دستانم آن را پوشاندم.
تو پسر عموی من هستی؟
#پست_3
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر