دانلود رمان اجباری بی رحمانه

درباره دختری ناخواسته به نام نفیسا از یک خانواده اصیل میباشد که پدر و مادرش اونو تو ۶ سالگی رها کردن و به استرالیا مهاجرت کردن و عموش اونو از بچگی بزرگ میکنه که اونو خیلی دوست داره و پدر بزرگش میخواد نفیسا با پسر عموش ازدواج کنه ولی …

دانلود رمان اجباری بی رحمانه

ادامه ...

نفیسه دختر ناخواسته یک خانواده اصیل است. وقتی
او 6 ساله بود والدینش او را ترک کردند و
به استرالیا رفتند. تنها کسی
که در خانواده او را دوست دارد عمویش است و او را از کودکی بزرگ کرده است. حالا پدربزرگش می خواهد او را مجبور
به ازدواج
با پسر عموی آرتا کند تا
یک سال دیگر برای او نوه بیاورند تا نسل او ادامه پیدا کند.
طبق معمول همیشه یک تاپ مشکی می پوشیدم و می رفتم
بیرون
. امروز
سه کلاس در موسسه
دارم
. 41 سال پیش، آپلود و
دانلود رمان وحشیانه اجباری صفحه 1
ترک. 41 سال را تنها گذراندم. برای 41 سال، من همه چیز را نمی خواستم،
از جمله من در زندگی آنها.
ترک. 41 سال را تنها گذراندم.
فروش
و با تنها برادرم به استرالیا رفتند.
من فقط 8 سال داشتم که تنها حامی و حامی ام عموی من شد
که از خانواده پدری ام نیست و همسر پسر عمویم
همان عشقی مادرانه به من داد که مادرم
به من نکرد. وقتی به موسسه رسیدم ماشینم را پارک کردم
و وارد موسسه شدم. جنرال
یک کارخانه لوازم بهداشتی و آرایشی دارد. یک مؤسسه زبان هم در کنارش هست
که اجازه داد در آنجا تدریس کنم.
وقتی وارد مؤسسه شدم خانم رضایی گفت کلاس من
3 دقیقه دیگر
شروع می شود . وارد کلاس شدم و شروع کردم
درس دادن. ساعت 9 شب بود که وقتی
.

رمان بیرومانه اجباری رو دانلود کردم صفحه 2
: کلاسم تموم شد. و بلافاصله به خانه رفتم. صدای
خنده زن دایی میاد وقتی داشت با دایی حرف میزد
حرف زن دایی با اومدنم قطع شد
– سلام دختر گلم! چرا اینقدر بی صدا اومدی
عزیزم؟
-سلام. ببخشید. نخواستم مزاحمتون بشم واسه همین
آروم اومدم
عمو – چی میگی عزیزم؟ برو لباست را عوض کن،
شام آماده است.
با اجازه گفتم و مسیر پله ها را در نظر گرفتم.
خانه دایی من خیلی بزرگ بود. باغ بزرگی بود که
در وسط
آن عمارت سنگی قرار داشت. خانه 2 طبقه بود و
طبقه
اول شامل اتاق نشیمن و آشپزخانه
و اتاق ها در طبقه دوم بودند. به اتاقم رفتم.
لباسامو با یه تی شرت و شلوار سیاه و سفید عوض کردم.
تمام مدت 42 نفر سر میز بودند.
زن عمو آرنا . آرتا پسر عموی من است. پسری سرد و
مغرور. پسری که تمام دنیا در دستانش است.
سلام کوتاهی کردم اما جواب نداد. او
هم از من متنفر بود. بی صدا شروع به خوردن کردم. غذا

تمام دنیا را در دستان او نگه می دارد. وارث پدربزرگم ایرج پارسا ….
مورد علاقه من فسنجون بود. همین که گذشت عمو
گفت:
فردا شب آقا برای شام همه خون ها را جمع می کند.
اصرار کرد که برویم. او کار مهمی دارد.
_عمو جون داداشم….
_ نفیسه دخترم میدونم اصلا دوست نداری بیای
ولی اصرار داری

رمان بیروح اجباری رو دانلود کنی | صفحه 4
من از خوردن شام دست کشیدم.
با شب بخیر به اتاقم رفتم . خودم را روی تخت انداختم و
از ته دل گریه کردم. اشک ریختم گریه کردم آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی
خوابم
برد. من از خواب بيدار شدم.
دست و صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم.
ساعت 9 بود. سر میز صبحانه بودم. فقط آرتا
سر میز صبحانه نشسته بود که وارد آشپزخونه شدم.
بلند شد و رفت
صبحانه ام را در سکوت و تنهایی خوردم و به موسسه رفتم. فقط
موسسه
روزم را پر می کرد.
و رفتم خونه. دایی و همسرش رفته بودند
بعد از آن، کمی از سینما خرید کردم . وارد خانه که شدم آرتا داشت با تلفن صحبت می
کرد

. صفحه 5
دوش گرفتم تا سبک شوم. بعد از حمام به سمت
میز ناهار رفتم. دایی و همسرش آمده بودند.
با آرتا درباره فیلمی که دیده بودند صحبت می کردند . من
لبخند می زدم و آرنا
به آنها نگاه می کرد… بعد از خوردن ناهار. زن عمویم
از من خواست که بروم پیشش. کنارش نشستم گفت:
عزیزم میدونم مهمونی امشب
زیاد برات خوش نیست ولی یه چیزی ازت میخوام که مطمئنم
نه
نمیگی.
_زن دایی؟! اتفاقی افتاد؟!
6
_دخترم، 2 تا خاله ات امشب اینجا هستند. اگر صحبت کنید
حوصله حرف زدن ندارید،
هیچ محبتی نخواهند داشت. به روی خودت نیاور

دانلود رمان وحشیانه اجباری صفحه 6
سر به حرف زن عمو تکون دادم و به
اتاقم رفتم.
چشمم به عکس پدر و مادرم افتاد. درست است که آنها مرا دوست ندارند، اما من
آنها را خیلی دوست دارم.
مادرم 8 سال مرا تحمل کرده بود. پدرم 8 سال خرج من را داده بود. به هر حال آنها
خانواده من هستند. عکس را روی میز گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم و رمانی را باز کردم.
مشغول خواندن شدم نمی دونم چقدر گذشت
که در زد و بعد صدای عمو گفت:
_بلند شو آماده بشیم.
یه کت سرمه ای بلند با شال و شلوار مشکی و زیرش تونیک توس
پوشیدم .
. عمویم جلوی در ایستاده بود و به محض
دیدن من گفت:
خدایا ببین دخترم چه کرده! خیلی زیبا شدی

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 7
عزیزم
عمو جون تو هنوز عادت داری
به سرم آب بمالی. حتی آرایش نکردم
اصلا آرایشت چیه؟ شما زیبا هستی. حالا برو
سوار شو، دیر شده.
سوار ماشین عمویم شدیم و به سمت کاخ ایرج پارسا راه افتادیم. در تمام
طول راه
به این فکر می کردم که بعد از 41 سال چگونه آنها را ملاقات کنم،
اما در نهایت چیزی به دستم نرسید.
وقتی رسیدیم استرس بدنم را فرا گرفت.
دستام سرد بود کنار دایی و همسرش راه می رفتم.
به عمارت که رسیدیم عمویم پرسید:
_نفیسه آماده ای؟
آرتا به جای من جواب داد:
_باباجون میخواد بره المپیک

؟ صفحه 8
بیشتر خرابش نکن!
7
من به حرف او توجه نکردم. او همیشه مرا گاز می گرفت.
با آنها وارد خانه شدیم. همه دور هم جمع شده بودند. خاله
افسانا. همه آذر عمو آرش. همه با
بچه ها، عروس و دامادشان.
با عمو، زن عمو و آرتا احوالپرسی کردند. ستاره
(دختر خاله آذر) پرسید:
دایی آرمان این دختر کیه؟

همه به سمت من برگشتند. عمو نزد من آمد و
گفت:
این دختر من است! برای همه روشن شد که خاله افسانه گفت:
_این آدم اینجا سر راه چیکار میکنه؟ چرا گذاشتی
بیاد!!؟

دانلود رمان اجباری | صفحه 9
تا عمو بخواهد صحبت کند. خاله آذر گفت:
_ افسانه راست می گوید. این آشغال برای چیست؟
آیا اینجاست؟! اگه آرین میخواست نگهش داره.. نگهش دارم
اشکامو پاک کردم و لباسامو در آوردم. به اصرار زن
آن را نگه داشت. برای چی برش داشتی؟!
صورتم از اشک خیس شده بود. داشتم از خانه بیرون می رفتم.
بیرون صدای مردی مرا به عقب فراخواند.
_ویسا! بس کن
پیرمردی که
روی یک صندلی سفید سلطنتی نشسته بودم و به من نگاه کرد. آرتا بالای سرش ایستاده بود و
با لبخند به من نگاه می کرد:
– نگفتم امشب برای این چیزا جمع بشی.
عمو، من یک رژ لب صورتی کمرنگ زدم
پس تمومش کن
زن عمویم پیش من آمد و گفت:
بریم لباساتو عوض کن عزیزم
با زن دایی وارد اتاق شدم که با

خامه تزیین شده بود صفحه 10
و قهوه ای بود. روی تخت نشستم. و
من از ته دل گریه کردم. زن دایی من را در آغوشش کشید و گفت:
8
_ خدا رحمتت کنه من میرم. گریه نکن. همه چیز
به زودی تمام می شود. بلافاصله بعد از شام میریم. آروم باش،
از این افسردگی خلاص شو. همه در پذیرایی نشسته بودند.
کنار عمو و همسرش نشسته بودم که
صدای گرمی شنیدم:
سلام نفیسه برگشتم و
به دختری همسن و سال من
نگاه کردم :
گفتم: ببخشید؟؟
من تانیا هستم. دختر خاله افسانا. من هستم :
ببخشید رمان اجباری صفحه 11
صحبت های مادرم را دانلود کردم، عذرخواهی می کنم.
_یه عادت دارم. مهم نیست که…
خاله افسانا: تانیا بیا اینجا.
من از این همه ظلم بیزار شدم.
تانیا از روی تاسف سرش را تکان داد که من
با لبخند تلخی جوابش را دادم.
من واقعاً اضافی بودم.
وقتی شام همه سر میز می رفتند حس خیلی بدی بود . عمویم هم
دستم را گرفت و برد. روی میز شام همه نوع غذا بود.
یکی برای خودم گرفتم

سنگینی نگاهش را حس می کردم. بدترین شام
آرتا: خفه شو سمانه گم شو برو.
قطعاتی که
من بدترین شام زندگی ام را خوردم. داشتم ظرف ها را جمع می کردم.
دختر خاله آذر که خیلی حرفه ای و خجالتی بود
اومد پیشم و گفت:
_هاها… استایلت شبیه خدمتکارهاست

. صفحه 12
میمون. دایی حق داشت تخلیه کند.
اینجوری تحملت کرده بود برات زیاده.
هر کدام از اینها قلبم را می شکند. قطره اشک
روی صورتم غلتید که گفت:
9-
نه قیافه داری و نه شخصیت. تو آدم من نیستی
نمی دونم آرمان دایی تو چی دوست داره ولی
شانس آوردی که گرفتی وگرنه باید تو
خیابون باشی….
وقتی آرتا به دادی زد بشقاب از دستم افتاد و
شکست. اشکامو پاک کردم و شروع کردم به جمع کردن
بشقاب. دستم را برید. با
دست زن عمو نشسته روی …

دانلود رمان وحشیانه اجباری صفحه 13
درد شدیدی روی دستم احساس کردم. صدای زن عمو مهتا
(آرش پسر عمویم) گفت:
_تو دست و پا چلفتی. بریم بچه ها
همه به جز آرمان زن عمو آرمان و آرتا رفتند
بیرون. همسر عمو مهتا اشک هایم را پاک کرد. عمو هم
دستم را بست.
با کمک عمو بلند شدم و
روی مبل اتاق نشیمن نشستم. همه ساکت شده بودند و منتظر
حرف زدن بابابزرگم بودند:
_به زودی میرم سر اصل مطلب و وقت مقدمه چینی ندارم.
شما می دانید که نسل من باید ادامه یابد. نیمی از
مال من میره بچه هام مال من میشه
و نصف دیگ…
مکثی کرد و ادامه داد:
_نصف دیگر ثروت من مال آرتا و نفیسه خواهد بود.

و
چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند.
صدای اعتراض همه بلند شد که پدربزرگ عصایش را به زمین کوبید و
گفت:
_صبر کن! به یک شرط ارث من
به این دو نفر میرسه که
تا یک سال ازدواج کنن و برام وارث بیارن!!!!
وقتی آرتا به دادی زد همه رو به او کردند:
چی؟ ازدواج با نفیسه و بچه دار شدن؟ به خاطر
ارثیه؟ من آنقدر دارم
که

نام من است. تنها راه زندگیت ازدواج با
من خون تو هستم
این دختر است.
_دختر؟! انگار یک غریبه هفت پشتی هستم. من نوه شما هستم

دانلود رمان وحشیانه اجباری صفحه 15
خاله گفت:
_بیچاره آرتا که باید این دختر رو تحمل کنه.
عموارمان_اسطوره را بس کن. من به شما چیزی نمی گویم،
چرا این کار را می کنید؟
تو هنوز ادامه میدی؟! دختری؟
اینطور نیست؟ مگه تو همجنس نیستی؟ پس برادر
من و دخترم را با این جور آدمها
مقایسه میکنی؟ واقعا؟
_فرشته (زن عمو) بلند شو بریم.
امشب شخصیت من به کلی نابود شد.
تا
خونه گریه کردم
.
کنارم روی تخت نشست و گفت: بس است
.
از ساعت 44 داری گریه می کنی
داری می کنی این اجبار زندگی ماست.
گریه نکن
چه بخواهی چه نخواهی باید با من ازدواج کنی.
فکر نکن تو عاشق چشم هستی و من ابرو دارم و میخوام
باهات ازدواج کنم. ببین پدربزرگ
یک سال بیشتر عمر نمی کند و سرطان دارد. او می خواهد قبل از اینکه

فرزند ما را بیش از یک سال پس از مرگش ببیند. این هفته باید ازدواج کنیم
و تا یک سالگی برایش بچه داشته باشیم.
چشمانم برآمده بود. اونوقت نمیخوام
ازدواج کنم بچه دار بشم!!!!!
_نفسیا ببین باید با هم ازدواج کنیم. تمام زندگی ما
همیشه الکی
نفیسه است، واقعیت آن دختر کوچکی است که باعث می شود
همه ثروت به ما برسد. یه لحظه فکر کن که
در آینده ای نه چندان دور شما با پول زیادی به زندگی خود ادامه خواهید داد.

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 17
وقتی پدربزرگ مرد است از هم جدا می شویم و
بچه را به بهزیستی می سپاریم ….
11
_خفه شو!؟ رفاه کودک را هم می گذاریم
. من نمی گذارم این اتفاق بیفتد. من نمی خواهم
فرزندم مثل من باشد.
فهمیدی؟!
_صداتو بلند کن سرم داد نزن. باشه پس
طلاق بچه رو نگه دار من آن را نمی خواهم. فکر کن تا فردا
انجامش بده این بهترین راه زندگی ماست. فردا ساعت 4 بعدازظهر
در کافی شاپ هستم. اگر پاسخ شما مثبت است،
پاسخ منفی است.
او رفت. با فکری سوزان مرا رها کرد و رفت.
خوابم از دست رفته بود تا ساعت 44 فکر کردم.
من به خاطر پدربزرگم ازدواج می کنم. درست است، آنها با من هستند

. صفحه 18 من بودم
از انجام کاری که باعث تحقیر من شد خسته شده بودم،
اما به آنها کمک می کنم و
برای پدربزرگم متاسف نیستم.
یه راهنمایی ساده کردم و
به آدرس کافی شاپ رفتم
. ساعت 21:44 بود.
وارد کافی شاپ شدم و آرتا را
در حال نوشیدن قهوه دیدم. آهسته حرکت کردم و رو به راه ایستادم.
با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت:
اگه تو زندگیت کار خوبی کردی
همینه! بشین
جلوی جاده نشستم. قهوه و کیک سفارش دادم.
به من قهوه و کیک شکلاتی سفارش داد.
حالا میریم خونه آقاجون تا بهش خبر بدیم. هر کس

می داند که ما ازدواج اجباری داشتیم پس نیازی به دانلود رمان اجباری
نیست . صفحه 19
بیایید نقش بازی کنیم و وانمود کنیم که عاشق هستیم.
نیازی به عروسی مفصل نیست. بعد از ظهر عقد کردیم و
عصر یک مهمانی خواهیم داشت. این مشکلی نیست؟
_فقط دارم جانم را فدای مردی می کنم که
قبل از مرگش چیزی را از دست می دهد.
من مخالفتی ندارم. چون مجبورم.
من نیازی به مهمانی بعد از عروسی ندارم زیرا هیچ کس حاضر نیست بیاید. پس
بی مورد خرج نکنید. الان زودتر بریم که باید برم
موسسه.
از سردی لحنم عوض شد. سرش را تکان داد و
یک کیسه 50 تایی روی میز گذاشت و رفتیم.
سوار پورشه لیمویی رنگش شدیم و راهی خانه شدیم.
پدربزرگ رفتیم. در تمام طول راه فقط موسیقی گوش دادن به موسیقی پدربزرگ می رفت
سوار شدن ما
دو تایی با هم جور

شدیم صفحه 20
12
گفتیم که به پیشنهاد شما فکر کردیم و پاسخ ما مثبت بود. او
گفت فردا بریم آزمایش و
پس فردا ازدواج کنیم.
طوری دستور می داد که انگار با برده ای ازدواج می کند .
از خونه پدربزرگم اومدیم بیرون. آرتا مرا به مؤسسه برد
و گفت دنبالم می آید. وقتی کارم تمام شد
آقای جوید (یکی از اساتید) پیشم آمد و گفت:
_خانم.
پارسا یه چیزی بپرسم
؟ او انجام می دهد. او مدتی است که حالش خوب نیست. میخوام برم شیراز
میشه
فردا عصر منو ببری کلاس؟
چرا که نه؟ البته. فردا چه ساعتی کلاس دارید؟
– 8 تا 1 ری. 41 شب میدونم برات سخته ولی
قراره ازدواج کنیم چون زن دایی عروس منه

دانلود رمان بیروح اجباری | صفحه 21،
قول میدم جبران کنم
این چیه؟ با خیال راحت برو من هستم.
_ اینجا چه خبره نفیسه؟؟؟!!!
با دیدن آرتا رنگ از روم پرید. حالا او فکر می کند
که من چه کار می کنم. با جاوید خداحافظی مختصری کردم
و با آرتا سوار ماشین شدم. چشمانش
خون آلود بود. با سرعت در خیابان می رفتند.
از ترس به صندلی چسبیده بودم که گفت:
_با پسره چی حرف میزدی؟
_در مورد کلاس حرف می زدیم. هیچ کاری نمیکردیم!..
_پس اون خنده ها و معاشقه ها
سر کلاس بود؟ نفسیا بذار یه کلاس بهت نشون بدم
فقط صبر کن!
وقتی به خانه رسیدیم، رفتم
اتاق من با یک سلام کوتاه آرتا به پدر و مادرش گفته بود که

دانلود رمان اجباری بی رحمانه است. صفحه 22
عروس عزیزم تا آخر شب با آرتا
13
با دایی جلوی تلویزیون نشسته بودیم
که آرتا بلند شد و به اتاقش رفت. من هم
مدتی ماندم
تا خوابم برد و خسته شدم.
نوشته بود:
فردا ساعت 7 میریم آزمایشگاه. آماده باش. پریدم
روی تخت. یک لحظه هم خوابم نبرد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم .
لباس پوشیدم و آرایش کردم. رفتم ن. آرتا
داشت حرف میزد که منو دید. با خداحافظی از خانه خارج شدیم
. دارم
هنوز نوبت ما بود. گوشیم زنگ خورد استاد جاوید
، از خدا می خواهم هیچ اتفاقی نیفتد
. صفحه 23
من ضعیف هستم. وقتی به آزمایشگاه رسیدیم،
از سوختن دستم فهمیدم خون میاد.

بود. میترسیدم جواب بدم سریع تماس را رد کردم
پرستار سرم را به او وصل کرد و در حین خروج گفت:
که دوباره زنگ زد. آرتا زیر چشمی نگاه کرد و
گفت:
_چرا جواب نمیدی؟
هیچ چیز مهم نیست. این در مورد من است.
زبانت بیرون زده گفتم چرا
جواب نمیدی؟ فقط گوشیتو بده
وقتی پرستار گوشیم را برای آزمایش برد می خواست گوشیم را بگیرد
. لبخندی زدم و
به سمت اتاق معاینه رفتم. چشمامو بستم و دعا کردم که
اتفاقی نیفته!!
از جام بلند شدم.

خدا رو شکر تا الان گیج شدم دانلود رمان اجباری صفحه 24
نرفت. آرتا که اومد نفهمیدم چی شد چشم من
سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم…
همین که اومدم بیرون آرتا نفیسا از حال رفت.
توی بغلم کشیدمش و گذاشتمش روی تخت.
این مشکل از بچگی بوده پس
بیشتر مواظبشون باش
همسرت شدیدا کم خونه پس
نفیسه از بچگی کم خونی داره؟ پس چرا
من نمی دانستم؟ چرا مامان چیزی به من نگفت؟
مادرم حتما نمی دانست. وقتی اومدم جواب بدم گوشیش زنگ خورد
ولی قطع شده بود دیگه اهمیتی ندادم و
کنار تختش نشستم.
وقتی چشمانش را باز کرد سرگیجه داشت . با دیدن من اشک هایش شروع شد و با
14

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 25
از یک طرف او همه چیز در خودش است و از طرف دیگر
صدای ضعیفی گفت: متاسفم، امروز به خاطر من کار و زندگیت را از دست دادی
. تو برو من خودم با تاکسی میرم خونه

اخم کردم و گفتم: میرم به پرستار بگم بیاد دستت از
دستت در رفته ….
از اتاق زدم بیرون. نفیسه همیشه
برای این و آن خودش را به دردسر می اندازد. او واقعا مظلوم است، اما
من هیچ احساسی به او ندارم. وقتی 41 ساله شدی
من نمی خواستم با او معامله کنم، قطعا
یک انگشتر سفارش دادم. قرار شد روز قبل فردا به دادگاه آورده شود
. شخصیت نفیسه برام عجیبه!
او مدافع دیگران است. با نفیسه گیج از بیمارستان اومدیم بیرون
. در راه برایش شیر موز و کیک خریدم
زیرا او واقعاً به آن نیاز داشت.
میلک شیک را با تشکر مختصری گرفت و شروع کرد به خوردن.

دانلود رمان وحشیانه اجباری صفحه 26
او همیشه با من مهربان بود اما من
مثل برج زهرآگین بودم و اخم کردم. نزدیک خونه که شدم
گفت: نمیشه به عمو اینا بگی
کم خونی دارم
؟ فقط سرمو تکون دادم به خانه که رسیدیم
در را با ریموت باز کردم و وارد شدم. باید ناهار می خوردم
و می رفتم شرکت. درسته که خرید نداریم ولی باید
براش انگشتر بخرم. با یکی از دوستانم تماس گرفتم و
به خانم امیری گفتم: خانم امیری به مهندس رستگر بگویید بیاید اتاق من.
وصل نکن
از او پرسیدم. فردا روز مهمی برای من است.
بعد از ناهار هر تلفنی
رفتم شرکت ،
چشمی گفت و رفت
. صفحه 27
پشت میزم نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم،
ذهنم پر از هرج و مرج بود،
در زده شد و سامی وارد اتاق شد. سامی
دوست
دوران دبیرستان من بود.
تنها کسی که
میتونم
بهش اعتماد کنم پرونده رو کامل کن
برام بفرست من اصلا حوصله ندارم
– آرتا چرا اینقدر گیج شدی؟
_داغون من سامی هستم. داغون.
راه دیگری در زندگیم ندارم .
تمام ماجرا را به او گفتم. وقتی متوجه شد آن دختر
نفیسه است، اخم کرد و گفت: منظورت نفیسه است.

پسر عموی شماست، باید با شما ازدواج کند.

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 28
عصا؟ این چه شرطی است که پدربزرگ شما
کرده است؟ واقعا؟ بیچاره نفیسه – سامی؟؟؟ آیا دوستم هستی؟ دلت
برای اون دختره
میسوزه
– پس چی فکر کردی؟ تو، زندگیت تباه نمی شود، آن
بیچاره همه چیز را از دست می دهد
– پدربزرگ با من باش که
فردا ساعت 10 شب
یادگاری را روی دیوار می نویسم
، به عنوان شاهد ازدواج من آنجا باش
.
فایل را فراموش نکنید، تا پایان امروز ارسال کنید.
با شرکت ایتالیایی قرارداد بستید؟؟؟
_بله فردا ناهار کاری داری.
آدرس رستوران رو براتون میفرستم.
فعلا دانلود رمان اجباری به رحمانه صفحه 29
نیامد
دوشنبه ها ساعت 6 همیشه خونه بود
– مادر نفیسه کجاست؟؟

ساعت 8 شب بود که رفتم خونه. نفیسا هنوز خوبه
_نمیدونم مامان. او هنوز به مدرسه نیامده است.
گوشیم
جواب نمیده بابا: زنگ زدم به مدرسه
کسی جواب نداد.
16
سوئیچم را گرفتم و
سوار ماشینم شدم. به محض اینکه خواستم از در خارج شوم، ماشین نفیسه
وارد حیاط شد
. در ماشین را با عصبانیت کوبیدم و گفتم
: ساعت یک. یک ربع به یازده شب.
کجا می مانی؟

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 30
_من مدرسه بودم
_دروغ نگو. دوشنبه ها تا ساعت 6 کلاس ندارید.
با کی قرار گذاشتی؟؟
از صدای بیرون اومدن بابا و مامان
نفیسه رفت پشت مامان و بابا گفت
پسر چیه؟؟
آرامتر باش
.» معلوم نیست با کی بود و چیکار
میکرد.
آن را پاسخ داد.
به محض اینکه تماس را فشار دادم صدای مردی
در گوشی به صدا درآمد. سلام خانم پارسا… جاوید. ممنون
که
به جای من به کلاس رفتید
. سلام پارسا
دانلود رمان اجباری وحشیانه
ارسال به صفحه 31
گوشی قطع شد. تنها چیزی که دیدم
نفیسه بود که به طرف خانه دوید.
خشم و عصبانیت و غم
در چشمان پدر و مادرم بیداد می کرد.

بابا: من یه پسر اینجوری بزرگ کردم؟ بهت
یاد دادم زود قضاوت کنی؟ واقعا؟ برات متاسفم
آرتا
17
سوار ماشین شدم
رفتم خونه ام.
نفیسه:
دخترم بیا شام. آرتا به خانه اش رفت.
_نه عمو شام نمیخوام میخوام بخوابم.
شب
بخیر
صفحه 32
عزیزم بدون شام نمیتونی بخوابی.
دایی زیر لب چیزی گفت و رفت.
صفحه گوشی من روشن و خاموش می شود.
اس ام اس گرفتم بازش کردم و
آرتا برای اولین بار بهم اس ام اس داد:
_زندگی مثل شمع و پروانه است… تو پروانه ای و من.
شمع… کنارت می ایستم و می سوزم تو
دور من می چرخی و می سوزی…
برایش نوشتم:
_گاهی در زندگی ممکن است
از یک راه پله چوبی پوسیده رد شوی… می توانی آهسته راه بروی تا
سالم برسی… آنقدر سریع بدوی که پل بشکند و تو هرگز
بهش نرس…
روی تخت دراز کشیدم و
بعد از پیامی که فرستادم خوابیدم.

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 33
یعنی این آخرین ساعت زندگی مجردی من بود. طرف
آرتا نشسته بودم
عاقد شروع کرد:
_عروس خانم نفیسه پارسا شما نوکرم هستید؟
آیا شما وکیل هستید که شما را با آقای آرتا
پارسا عقد دائم کنم؟ آیا من وکیل شما هستم؟
18
تا ستاره اومد حرف بزنه با صدای بلند گفتم
: بله،
وقتی پدربزرگ شروع کرد، همه تعجب کردند
برای دست زدن به همسرم از او خواست که عسل
بیاورد
، من به او گفتم:
_ همسرم زندگی ما پر از تلخی است، اذیت
نکن

. صفحه 34
زنم شروع کرد به گریه کردن که گفتم:
_مامان آروم باش. نفیسه
مزاحم می شود. کسی نیست که به خاطر او طعنه و کنایه بشنود.
همچنین نگران پسرت نباش.
بنده خوبی برای او خواهم بود.
پدربزرگ: آرمان فرشته را سوار ماشین کن. آرتا یه توهم
آرتا لباسامو گرفت و بلندم کرد!!!
توهم نفیسه را برطرف کن، خون تو اینجاست برای گریه
نه،
آرتا حتی نمی خواهد به من دست بزند.
.
با غصه ای که بی صدا گریه میکردم سوار ماشین شدم
.
هه، چه جالب، همه با خوشحالی و عشق به خانه بخت من می روند
،
با اشک صفحه 35
وقتی به خانه آرتا رسیدیم،
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم.
چمدان کوچکی نداشتم که
با خودم به داخل آسانسور بردم.
خانه آرتا
در طبقه 47 یک برج 21 طبقه بود. در رو که باز کرد گفت:
_اولین اتاق سمت چپ مال توست
19.
رفتم تو اتاق که بهم گفت. آنقدر حالم بد شد که
دوم آن را روی تخت دونفره انداختم و شروع کردم
به گریه کردن چون نمی دانستم کی خوابم برد.
نفیسه، نفیسه، بیدار شو. داره دیر میشه!!!

با صدای آرتا چشمامو باز کردم. آرتا آماده بود
آرتا بالای سرم
. با صدای ضعیف از آرتا پرسیدم:

دانلود رمان اجباری وحشیانه | صفحه 36
_چیزی شده؟؟؟
_امشب همه جمع شدن خونه آقاجون.
برای ساعت 8 شب آماده شو
و بیرون رفتیم. رفتم تو حموم آبی و یه
کت
سرمه ای بلند با شال و شلوار مشکی
پوشیدم .
صورتم مثل مرده مرده بود
.
یه کاپشن مشکی با پیراهن و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود، لبخندی
زد
و
گفت:
_همدیگه رو روز اول دیدیم!! چه اتفاق
جالبی
دانلود رمان اجباری . بی رحمانه صفحه 37

آسانسور دارد
یک قدم عقب رفتم و آرتا گفت:
_چی شده؟ اگه اتفاقی افتاده بگو!!!! چیزی گذاشتی
؟؟
20
_نه نه…من….م..ن
_نفیسه چی هستی؟ تو منو بوسیدی دختر
_میخوام از پله ها برم بالا. پله ها رو خیلی دوست دارم
_نفیسا چرت نزن طبقه 47.
از آسانسور می ترسی؟؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_آره
لبخندی زد و گفت:
_تو هنوز همون بچه 8 ساله بیچاره هستی؟؟
بلافاصله اشک هایم سرازیر شد. همه 47 طبقه و داوود من

دانلود رمان اجباری صفحه 38
این روزها خیلی گریه می کنم.
وقتی دستی روی شانه ام گذاشته شد روی پله آخر تنها نشستم،
باید
آرتاس باشد. وقتی دیدم پیرمردی
آب می خورد سرم را بلند کردم.» حتماً آرتاس است.
من
_سلام خانم چرا اینجا نشستی؟ بابا بیا در
آسانسور باز شد و آرتا اومد بیرون. وقتی دید من
روی زمین نشسته ام اومد سمتم و گفت:
_چرا روی زمین نشستی؟؟
بلند شدم و بدون توجه به آرتا
با پیرمردی که اسمش مش رجب بود خداحافظی کردم.
نزدیک خونه بودیم که آرتا گفت:
21
_نفیسا ببین چی میگم. کمتر گریه

کن صفحه 39
واقعا خیلی گریه می کنی فردا کور می شوی گردنم می
افتد. در ضمن جواب
خاله و زنم رو
نده
و برو
آنها به تنهایی
عمو آرتا او را در آغوشش کشید و گفت:
خود را مشغول نشان دهید
– آرتا من تنهام. خاله ها بچه هاشونو دوست ندارند
کنارم باش عمو آرشام بچه دار نمیشه بابا پدر
و مادرم بیکار نیستن
من چیکار کنم؟؟؟
دستم را کشید و با خودش برد،
انگار چیزی از او تزریق شده باشد، نمی دانم
اسمش را چه بگذارم،
ساکت شدم. وقتی وارد خانه شدیم همه آنجا بودند

. صفحه 40
خاله ها و عموی آرش آرتا را می بوسند و
به او تسلیت می گویند
که او با من ازدواج کرده است
اما آرتا به همه پاسخ داد که او خیلی خوشحال است و من
او را اذیت
نمی کنم
.
به آرزوم رسیدم
_بله اجباریه ولی
مثل چشمانت از او مراقبت کن میدونی که این دختر زندگی منه بنابراین
من
او را به عنوان یک پسر به تو می سپارم
.
کاش پدرم این را به آرتا می گفت. کاش

دانلود رمان اجباری صفحه 41
مامانم اینجا بود
آرزوی هر دختری تو عروسیش اینه که پدر و مادرش
کنارش باشن حتی اگه ازدواج
اجباری باشه. برایش اشک می ریزند و برایش آرزوی خوشبختی می کنند،
اما من کسی را ندارم. عزیزترین من
به خاطر گناه این کار را نکردم.
من فقط دایی و همسرم را در زندگی دارم و اخیراً
آرتا که البته نباید زیاد به او وابسته باشم، آب دهانم را به سختی قورت دادم تا
نفهمیدم چرا، من
تشنه های خون من
ویرانی من را نبینی و من هنوز
سرم را بلند کردم. لبخندی روی لب همه شان بود.
سمانه گفت:
همسرم
لازم نیست جلوی ما تظاهر به دوست داشتن این دختر کنی، این ازدواج را همه می دانند.

ظالم است دانلود رمان اجباری.» صفحه 42
اجباری است و هیچکس از این وصلت راضی نیست و
تا یک سال دیگر از هم جدا می شوند.پس خیالت راحت
جلوی ما
همسرم با عصبانیت به سمانه گفت:
_سمانه این نیست. تظاهر.واقعیت محضه.نفیسه رو
از ته دل دوست داریم.نه
ایده آل؟؟؟
عمو:بله همینطوره.و
با لبخند اضافه کرد:_
با شکرگزاری به بهترین آدم های زندگیم نگاه کردم
حتی بیشتر از بچه های خواهرم با تشکر نگاه کردم.
تمام زندگی من.
با صدای داداشم سرم رو به سمتش چرخوندم:
23
_ خیلی خب بسه اینجا جای جنگ و دعواست.
دانلود رمان اجباری وحشیانه | صفحه 43 نیست
سمانه دهنتو ببند. نمی
خوام ببینم
سمانه باز می کنی با اکراه جواب داد:
خودت قابلمه
. سمانه: ولی آقا این دختره…..
بابابزرگ: سماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نشنیدی چی گفتم؟؟؟؟
سکوت کن باید چیزی
بگم چشم آقاجون،
پدربزرگ شروع کرد به صحبت کردن:
باشه، گوش کن، صحبت اصلی من با توست آرتا و
نفیسه. بهت گفتم یه سال دیگه ازت نوه میخوام. او
باید پسر باشد، اما…»
پس از مکث کمی ادامه داد
: از یک سال با آرتاس حق انتخاب دارید.
شما می توانید تا آخر عمر با نفیسه زندگی کنید و می توانید او را طلاق دهید
و خودتان پسرتان را بزرگ کنید
. عمو به شما گفت:

دانلود رمان اجباری به مرچنه | صفحه 44
_پدر چی میگی؟
پدربزرگ: آرمان، من هنوز تمام نشده ام. و اما تو نفیسه اگه آرتا قبولت کنه
تا آخر عمر باهاش
​​زندگی میکنی ولی اگه نه باید بچه رو به آرتا بسپاری
خدا چی میگن؟ نه، دیگر نباید سکوت کرد
. تمام سال سکوت کردم، بس است.
بابابزرگ نمیدونم چی میگی؟؟ فقط میخوای
منو بدبخت کنی؟ چرا
از جام بلند شدم:
؟ چون ناخواسته بودم؟ من بودم.
24
تو که همیشه بزرگی، چرا
دستور ندادی که در همان زمان کشته شوم

؟ من در صفحه 45 بودم
و الان اینقدر عذاب نمی کشیدم.
گفتی با آرتا ازدواج کن، گفتم چشم. چرا چون
دوستت داشتم
می خواستم حداقل یک بار خوشحالت کنم. البته من آن بچه ای نیستم که
به دنیا می آید
، اما حالا شما مرا از بچه ای که قرار است به دنیا بیاورید می خواهید.
توموری را که به مدت 9 ماه در معده من رشد می کند حذف کنم ??
خودت خوب میدونی که آرتا من رو نمیخواد و حتما
سال دیگه طلاقم میده و بچه رو با خودش میبره
این ازدواج ماست که او با من انجام داد، فقط به احترام
. فقط به خاطر احترام با من ازدواج کرد
شما، پس حتما فرزندم را با خود خواهد برد.
اشک هایم را پاک کردم و به سمتش رفتم.
پای صندلیش زانو زدم: پدربزرگ
به من
رحم کن
.
تو صفحه 46 باش
حالا به من نگاه کن که چقدر بی تابم.
وای
وقتی اون بچه قراره همدم
من بشه
،
همدم زندگیم باش.
به پدربزرگم نگاه کردم.
غمی پشت آن چشمان مغرور و یخی بود .
پدربزرگ: صحبتت تمام شد؟
خودت خوب میدونی که یه چیزی میگم. من
بدبختم
؟
به سمت بیرون دویدم، چرا من
دل بسوزه این دختر چه خبره

دانلود رمان اجباری وحشیانه | صفحه 47
به آقاجون گفتم:
_آقا. جون خیلی به این دختر ظلم میکنی. این
حق او نیست حق نداره
آقا
شما بزرگتر این خانواده هستید. نفیسم نوه شماست. چه بخوای
چه
نخواستی
واقعا متاسفم بابت رفتارت.
رفتم بیرون حالا معلوم نیست
این دختر کجاست. رفتم ته باغ
و صدای گریه اش رو شنیدم:
_نفیسا؟؟
سریع سرش را به سمت من چرخاند. به سمتم دوید و
جلوی پاهایم زانو زد. وای خدای من
آرتا….. آرتا التماس میکنم. التماس می کنم
. صفحه 48
نگذار فرزندم از من جدا شود

تو می دانی که فرزند چقدر برای مادرم ارزشمند است و
مثل پدربزرگت نباش. آرتا…..
تو بغلم گرفتمش. او را در آغوشم گرفتم. می
لرزید و گریه می کرد. من
واقعا او را دوست ندارم. اما به هر حال
من طاقت ناراحتی اطرافیانم را ندارم. او پسر عمویم و البته همسرم است
– نفیسه… نفیسا آرام باش گریه نکن.
شما از فرزندتان جدا نخواهید شد. بهت قول میدم. آرتا داره
بهت قول میده آروم باش
دختر عمو نفیسه: آرتا درست میگی؟؟ نمی دونم چطور
ازت تشکر کنم، ممنون، واقعا ازت ممنونم که اونو از
بغلم
بیرون کشیدی . بریم خونه. دیر
هر دو رفتیم سمت ماشین من و بدون توجه

دانلود رمان اجباری وحشیانه | صفحه 49
افراد داخل خانه، به سمت خانه حرکت کردیم،
به خانه که رسیدیم نفیسه به اتاقش رفت. من هم
خیلی خسته بودم و بعد از خوردن یک قهوه خوابیدم
.
شروع به خوردن کرد روی مبل دراز کشیدم و
نفیسه
26
با سردرد شدید از خواب بیدار شدم. خانه
کاملا ساکت بود. دست و صورتم را شستم و
به آشپزخانه رفتم. از آرتا خبری نبود فقط یه یادداشت
روی یخچال بود که:] امشب ناهار نمیام،
یه جلسه مهم دارم که شاید دیر بیام، منتظرم
نباش
. بعد از صبحانه نگاهی به خانه انداختم.
گرد و غبار روی هر میز به اندازه یک بند انگشت بود
و کف اتاق پر از زباله بود. دست به کار شدم،

دانلود رمان اجباری، بی رحمانه صفحه 50
و من تمام خانه را تمیز کردم. نفهمیدم چقدر
گذشت که شکمم غر زد.
رب لوبیا رو که صبح گذاشته بودم برای خودم برداشتم و
فیلم گذاشتم.
وسط فیلم بود که زنگ برداشت را دیدم و
آرتا بود. با تعجب در رو باز کردم و گفتم:
سلام مگه نگفتی نمیای؟
_به تو ربطی نداره؟ من باید در خانه خودم از شما اجازه بگیرم.
سرم را پایین انداختم و به آشپزخانه رفتم.
بهش غذا دادم و به اتاقم رفتم. کتابی برداشتم و
شروع کردم به خواندن. صدای در نشان داد
آرتا رفته بود. از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو
آشپزخونه همه غذاشو خورده بود. لبخند زدم و
ظرف ها را شست من نخوابیدم. در اینترنت برای

دانلود رمان اجباری وحشیانه به صفحه 51 برگشتم
و شروع کردم به پخت کیک شکلاتی سرچ کنید. واقعا حوصله ام
سر رفته بود. حدود ساعت 8 شب بود
که همسرم با من تماس گرفت و گفت پیک
وسایلم را می آورد. آنقدر خوشحال بودم که محدودیتی نداشت.
لپ تاپم را باز کردم و ایمیلی از یکی از دوستانم دیدم
که در ایمیلم پیامی از دوست صمیمی ام مهسا داشتم. مهسا تنها دوستم بود
که از دوران راهنمایی تا الان ترکش کردم. پارسال ازدواج کرد
و بخاطر کار شوهرش…
یه کم دلم برات تنگ شده من این آخر هفته میام ایران، وای
… به خاطر کار شوهرش یک سال به دبی رفت.
[سلام نفیسه، خوبی؟ دخترم، من
به دبی بر نمی گردم، کارمان تمام شد. سلام لطفا
در صورت مشاهده پیام من پاسخ دهید. خداحافظ [
خیلی هیجان زده بودم براش نوشتم:
27

دانلود رمان اجباری به ظلم | صفحه 52
] سلام عزیزم! من خوبم. دل منم برات تنگ شده. خیلی خوشحالم
که اومدی، یه خبر دارم برات
. بیا، من تو را در فرودگاه می برم. درود بر
رادین. مواظب خودت باش عزیزم. خداحافظ.
او دیگر جوابی نداد. رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم
به پختن لازانیا. آرتا عاشق لازانیا بود. داشتم
میز می چیدم که در باز شد و آرتا اومد. و غیره
آن را در دست گرفت و گفت:
_بو چیه؟ در کدام رستوران غذا خوردید؟
_اول از همه سلام! دومی رو خودم درست کردم تا زمانی که
لباس خود را عوض کنید، غذا آماده است
. بعد از انجام این کار، می دانید،
سرم را پایین انداختم و شروع به برش دادن لازانیا کردم
. آرتا هم اومد.
او یک تی شرت سفید با شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود. پشت سر میر نشست،

رمان اجباری وحشیانه صفحه 53 را دانلود کرد
و بشقابش را به سمت من گرفت. 2 قطعه بزرگ برای او گذاشتم
و یک قطعه کوچک برای خودم. داشتم
غذا میخوردم که بشقاب آرتا اومد جلو.
2 تیکه دیگه براش گذاشتم گفت: نگران نباش
من از آشپزی تو خوشم میاد فقط خیلی گرسنه ام.
تو دلم خندیدم و به خوردن ادامه دادم. بعد از
شام آرتا رفت جلوی تلویزیون و کانال فوتبال 3W را تماشا کرد
دوباره. ظرف ها را با یک کاسه میوه شستم
و به اتاق پذیرایی رفتم. خیار را پوست کندم و
روی بشقاب گذاشتم و به آرتا بردم. او بود
که آن را برداشت و بدون اینکه نگاه کند خورد. پرتقال و سیب خوردم
. رفتم چای بیارم. چای را ریختم
و کیک را کنار آن گذاشتم تا بردارم.
همین که اومدم تعارف کنم دیدم آرتا
خوابش برده. نمی خواستم بیدارش کنم. پتو آوردم و روش

دانلود رمان اجباری به ظلم زدم صفحه 54
و چای را پس دادم. خیلی خسته بودم
. به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت پرت کردم.
انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
_نه نفیسا نمیزارم
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. آرتا
هنوز نرفته بود.
من باید به مدرسه بروم. من نمی توانم در خانه بمانم.
صبحانه کامل درست کردم داشتم چای می ریختم که
آرتا وارد شد و گفت:
_سلام. خداحافظ
28
_آه آرتا صبح. شما نمی توانید گرسنه سر کار بروید.
. من صبحونه نمیخورم نمی دانی؟
یه لقمه خامه عسل با آب پرتقال گرفتم و
گفتم:
_اینو بخور. فقط این یکی.

دانلود رمان اجباری وحشیانه صفحه 55
بابایی زیر لب گفت و گاز گرفت.
وقتی دوباره دستش را گرفتم می خواست برود . بلند شد و برگشت
سمتم که گفتم:
_نفیسه این آب پرتقال من رو بخور.
دیگ نمیخورم چون میترسم
آن را بنوش.
کمی لباسش را از دستم گرفتم و نیمی از آن را خوردم . خداحافظ
بدون معطلی رفت بیرون.
لبخند پیروزمندانه ای زدم و رفتم خونه.
وای یادم رفت در مورد مدرسه بهش بگم. ولی الان زنگ میزنم
به آشپزخانه رفتم و صبحانه خوردم
. اکنون
. من عاشق خوردن صبحانه هستم. تنها غذایی که میخورم
حاضرم بهش جان بدم

دانلود رمان اجباری بی رحم صفحه 56
بعد
از صبحانه
.
رفتم حموم و وان رو پر از آب کردم.
حدود 4 ساعت در وان بودم
و
تمام
استرس
و سختی های این مدت
از بین رفت
دور. قدش به زیر باسنم رسید.
مشغول آرایش کردنم
بودم . وقتی کارم تمام شد نگاهی به غذای خودم انداختم و بعد
سفره را چیدم.
ساعت بعد از 2 بود که آرتا اومد
. صفحه 57
و به اتاقش رفت

حتما خسته است و لباسش را عوض کرده است.
پشت میز نشستم و برایش غذا آوردم،
41 دقیقه طول کشید تا آمد.
پشت میز اتاقش صدا زدم و دیدم سرش را روی
میز گذاشته و دارد موسیقی گوش می دهد:
_اهنگ گوش می کنی؟ بیا ناهار
بخور
یخ کرد. صبح شروع کردم
به نوشیدن ….
در عرض چند ثانیه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که آرتا شد
زیرسیگاری کریستالی اش را به صورتم پرت کرد و فریاد زد:
_گم شو برو بیرون
حس کردم چیزی روی پیشانی ام خیس شده است.
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و دیدم

خونی است
ضعیف شد و به زور به سمت اتاقم رفتم
. دیگه نفهمیدم تو اتاق چی شد و
از حال رفتم…
آرتا
داشت به حرفای داداشی که امروز اومده بود گوش میداد.
، فکر کردم در زد و نفیسه
وارد اتاق شد و گفت: داری موسیقی گوش می کنی؟
یخ زد
بیا
ناهار بخور
. از صبح شروع کردم به سیگار کشیدن

آمپم رو گرفتم و ته سیگارم رو به سمتش پرت کردم
و داد زدم: برو بیرون.
فقط صدای بسته شدن در رو شنیدم

. صفحه 59 را برداشتم
و به سام زنگ زد
– سلام سامی کجایی؟
سلام من میرم آیا در خانه کار دارید؟
– تو بیا اینجا، من اصلا حالم خوب نیست
– چیزی شده ارتا؟ احساس میکنم اتفاقی افتاده؟
– تو بیا اینجا برات
توضیح
میدم
.
کشیده شدم بهتره بهش بگم دوستم میاد.
و از اتاق بیرون نرود. چند بار در زدم
جواب نداد:
– نفیسه؟! نفیسه می خواهد بیاید اینجا،
از اتاق بیرون نرو.
هیچ جوابی نداد. نگران شدم:
! نفی داری چیکار می‌کنی؟ من اکنون نزد شما خواهم آمد
در را باز کردم. نافی “مرده و بی‌هوش کنار در”
افتاده بود و از سرش خون می‌آمد.
یا امام حسین؟ ! نی فی نا فی، عزیزم، چشمات رو باز کن
بکن
فصل سی‌ویکم
چند بار به صورتم ضربه زدم اما از جایش تکان نخورد. ! ایول
دستم را بالا بردم. لب‌هایم را در یک شنل گذاشتم
سوار آسانسور شدم و به پارکینگ “سمی” رسیدم
دیدم که وحشت زده از ماشین پیاده شد و گفت:
:
چه خبر، آرتا؟ چی شده، تو داری نصف زندگی منو می‌کشی
پسر؟
سامی، برو بیمارستان، فقط برو بیمارستان
سام تا جایی که ممکن بود سریع به سمتش رفت،
دوجابجایی
با شنیدن این اخبار احمقانه صفحه ۶۱ که باعث شد
او بیمارستان را می‌راند. وقتی به بیمارستان رسیدیم
دوباره او را در میان بازوانم گرفتم و به اتاق اورژانس رفتم.
قلبم دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد. نا فی
، دستم یه وام بود چرا اینکارو کردم؟ دکتر نفیسا
کریستف آن را دید و پرسید:
مرد جوون چه مشکلی داره؟ چرا ناراحتی؟
آقای دکتر ما نمیدونیم که همسرم رو به اتاق ببریم
نه از طرف او،
آروم باش پسرم اون به خاطر کم‌خونی حالش خوبه
ضعفی که داشت از بین رفته کارم تموم شد
آره، می تونی
میتونم ببینمش؟
چرا که نه؟ میتونی بری داخل
از دکتر تشکر کردم و داخل شدم.
بخیه خورده بود به علت همه این بی رحمی
دوجابجایی
با خواندن رمان ۶۲ انجیل اجباری
بخاطر کاری که با اون کردم. از خودم متنفر بودم دست او را آرام کن
فهمیدم از سردی دستش به خود لرزیدم
نافیسا رو گرفت، منو ببخش واقعا لیاقتش رو داری
آری.
نمی‌دانم چند وقت بود که چشمانش را باز نکرده بود
با سردرگمی پرسید چه اتفاقی برای من افتاده؟ کجاست؟ .
آرام باش، نفیسا؟ ! تو توی بیمارستانی
نا فی
فصل سی و دوم
تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده تمام صحنه‌ها،
به ذهنم رسید من به “آرتا” زنگ می‌زنم
ناهار، دعوای ما و بالاخره یه سیگار
یک کریستال که به طرف صورتم پرتاب شد.
سرم را برگرداندم و در باز شد و پسری به سن و سال من بود.
و سل آ تا وارد شد و گفت:
دوجابجایی
کتاب داستان تند و خشن
دوجابجایی

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

4 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان اجباری بی رحمانه»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.