دانلود رمان ازدواج اجباری

درباره زنی مطلقه که به همراه دخترش در خونه باباش زندگی میکنه و پدرش به مردی پولدار بدهکار تا اینکه یک روز طلبکارش پیشنهادی میده و …

دانلود رمان ازدواج اجباری

ادامه ...

من تازه از مدرسه تعطیل شده بودم و تو راه به خانه بودم. سر کوچه، با دیدن یک خودروی BMW سفید رنگ که در حیاط یک ویلا پارک شده بود، تعجب کردم. تو این محله، هیچکس از این نوع خودروها را نداشت و به همین دلیل با دیدن آن بسیار تعجب کردم. وارد خانه شدم و دیدم که دو جفت کفش مردانه در راهرو گذاشته شده بود. در را باز کردم و وارد خانه شدم. پذیرایی و اتاق نشیمن به هم پیوسته بودند و برای رفتن به اتاق‌ها باید از آنجا رد می‌شد. با کنجکاوی به سمت اتاق ها رفتم و دو پسر جوانی را که روی زمین نشسته بودند دیدم. بسیار تعجب کردم و با شک به آنها نگاه کردم. سپس سلام کردم و آنها نیز با شک پاسخ دادند. سریع وارد اتاقم شدم و در را بستم. فرزند کوچکم، باران، با لباس های مهدش و خوابیده بود. او را آرام آرام بوسیدم و لباس هایش را عوض کردم تا او بیدار نشود. سپس لباس های خودم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. باید از جلوی آن دو مرد عبور می‌کردم، این بار پدرم هم در آن‌جا نشسته بود. با مهربانی به او سلام کردم و او نیز با مهربانی پاسخ داد. سپس به آشپزخانه رفتم و به پدرم “بابا؟” گفتم.

می‌خوای بیای چند دقیقه؟ -آره، آماده‌ام. -می‌خوای بمونی؟ -خیر، بابا، فقط یکم خون خوردم. -حقوقم رو با ماها دارین. دو هفته از مهلت گرفتن پول گذشته. -باید چیکار کنین؟ -نمی‌دونم. می‌خواین چیزی بخورین؟ -نه، مرسی. -پس شما برین من میارم. بابا سرم رو تکان داد و رفت. -برای مهمونام آب پرتغالی و شیرینی آوردم. وقتی به اشپزخونه رفتم، یک مردی که فکر می‌کرد اومده لباس بخره، به من نگاه کرد و از نظرش خوشم نیومد. با اخم صورتم رو بهش برگردوندم و بعد از تعارف رفتم تو اتاقم. ما دوتاتا اتاق خواب داشتیم، من و باران تو یک اتاق و باقی خانواده تو اتاق دیگه. وقتی باران به دنیا اومد، مامانم طاقت نیاورد و ما رو ترک کرد. نگاهی به عکس‌ها که روی میز مطالعه‌ام بود، به عکس خودم و باران افتاد، قیافه‌ام جذاب بود، با موهای قهوه‌ای روشن و چشم‌های خاکستری.

کلیه ای صورتی رنگ پوستم نه بسیار سپید وجود داشت نه
خیلی سبزچهره اگر چه باران کاملا تصویر من شد او دختری با چشای
زمخت تیره با پوستی سپید می باشد و موهایی زرین که
همشون فر می باشد خیال نشستی با اتو همشو و فر کوچک کردی همیشهعاشق موهاش بودم از بس رفته بودم تو انالیز
خودم یادم رفت ساعت از دو پیش اروم باران و ناخفته کردم
-ابجی خوشگله ی من ناخفته نمیشه ؟ تکونی به شخص
انصاف و مکرراً چشاش و باغ -باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن
از بامداد تا فعلاً دلم واست یه ذر گشته خانومی
باران -خوابم میاد ابجی -بلند شو دراز شو ببینم -یکم دیگه
بخوابم -نخیرم نمیشه ابتدا میخوایم تاب توان رمق قوت ها بخوریم اگه
نیای میدم غذاتو بهراد بخورهها فوری از جاش دراز شد و فرمود

 

نه نه خودم میام خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش
نمود -بریم دست و صورتتو بشوریم اومدیم از اتاق برون ای والد
اینا به چه دلیل نمیرن واسه خودشون باران و بردمدستشویی و دست و
صورتشو شستم فرستادمش خارج و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم خارج اونام طولانی
گشتن دم در واستاده بودم تاباهاشون بدرود کنم اون انسان قد
بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موعد
تودیع همچین زل زد بهم و با یه تبسم چندشی ازم
خدانگهداری نمود که تنها تونستم با تنافر نگاش کنم با بستگی
گردیدن در رحبه به خودم اومدم تیز رفتم تو اشپزخونه غذای
دوشین و گرم کردم سفره رو عریض کردم پدر و باران و
ندا کردم با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که درخت سرو مخ ی
بهراد وبهرامم نمایان شد دوتا دادش دیوونه من که اگه
یه تاریخ تو خونه نبودم خونه کاملا صفیر و ضریر شد بهراد 22 سالش
گشت و بهراد 22 سالش هردوتاشونم معماری

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.