دانلود رمان اشرافی شیطون بلا

درباره یه دختر شیطون از خانواده اشرافی است که این دختر باید تو خونه رفتار اشرافی داشته باشه اما وقتی بیرون میره دیگه یه دختر شیطون میشه که …

دانلود رمان اشرافی شیطون بلا

ادامه ...

آهان!! یک خواب راحت بدون هیچ گونه مگس مزاحم!!! از روی تخت بلند شدم و
به سمت آب رفتم!
اوووووه… قیافه!! من مثل این آمازونیا شدم!! موهای جولی و پولی، بینی پف کرده و چشمان قرمز!!
هیچکی نمیتونه بگه چرا تا سحر چت میکنی؟! نه چرا؟! مریض شدی آتاناز؟!
آخه…با خودم حرف میزنم…بچه بودم…چهل و پنج سالمه!!
با غرغر لباس های سنگین اشرافی را پوشیدم.
بهتر است آدم گونی بپوشد تا این لباس های 20 تنی را بپوشد!!
آخه تو روح اونی که این لباس رو دوخت!! اول صبح اعصابمون سرده!!
دلم می خواست از نرده ها سر بخورم که یادم آمد اینجا خون است و حتما دختری اشرافی و جدی هستم!!! آره!
با غرور از پله ها پایین آمدم. زهرا خانم، قدیمی ترین خدمتکار خانه پیش من آمد.
عمه با تعجب نگاهم کرد و گفت: صبح بخیر عطا!
زهرا خانم: سلام خانم کوچولو. صبح بخیر!
خواستم غرور الکی را کنار بگذارم و بپرم تا لب های نرمش را ببوسم! اما افسوس…من نباید این کار را بکنم!
سرم را تکان دادم و گفتم: صبح شما هم بخیر!
زهرا خانم: خانم ها و آقایان در سالن منتظر شما هستند.
من: باشه
رفتم تو سالن. عمو متین و خاله جان خالی پشت میز شیک و شیک نشسته بودند!! یعنی شیک و
شیک، واقعا شیک و شیک!! نشسته بودند مثل عصا قورت دادن خیلی شیک و بدون قوز!!
با صدای مغروری گفتم: صبح بخیر!
عمو با خنده گفت: بیا صبحونه از دهنت بیفته ….
اما با چشمای خاله ساکت بود!
نشستم سر میز… اووووووو!! خاویار؟؟؟! نه!!!
وای خدایا به کی بگم که از خاویار بدم میاد؟؟ هوم؟
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 1. یک لیوان آب پرتقال خوردم و منتظر ماندم تا عمو متین از پشت میز بلند شود
.
من: ممنون بابت صبحانه!
سریع از پله ها پریدم بالا و رفتم تو اتاقم!! آخه ….به این خونه نخور ….دارم خفه میشم !!
عشق تمام شد!!
شلوار جین مشکی ام را با یک مانتو اسپرت خاکی پوشیدم.
برو بیرون!! آخه… داشتم یادم میرفت… یه یادداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!
“من دانشجو هستم…”
خودشه!! خاله میگه یه خانوم اشرافی کمتر حرف بزنه!! به من گوش کن!!
یادداشتم را خیلی کوتاه نوشتم!
از پله های بالکن اتاقم به سمت پارکینگ رفتم. قبل از اینکه کسی منو اینجوری ببینه پریدم تو لکسوس قرمزم
به عقیده خاله جان دختر نجیب نباید مثل من لباس بپوشه!
شیشه های رنگی ماشینم را بالا آوردم! از پارکینگ اومدم بیرون. مسیر شنی باغ را طی کردم تا به
در ورودی حیاط رسیدم!! حالا فهمیدی خونه ما چقدر بزرگه؟؟!!
با ریموت در حیاط رو باز کردم و رفتم بیرون!
الان پنجره ها پایینه … آهنگ بلنده … و … خاص !!!!!
جوری گازش گرفتم که مطمئنم همسایه ها هیچی نیستن! گربه ها و پرنده ها هم به من فحش دادند!!
خب…الان میریم دانشگاه و دوستان!!!
فصل دوم
سپیده: سلام عشقم!!!
من: بیماری! درد لاعلاج!! نفهمی خر خر!! چند بار باید بهت بگم جلوی من عاشقم نباش؟؟!!
سپیده:دوستش دارم!! یک کیف به او بده!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 2 من: کیف میده؟؟!! کیسه ای را به شما نشان می دهم که صد کیسه از آن بیرون می اندازد! نکبت! قراره پروفایل چنگال بشه!! هاهاهاهاها
!!
دلسا: سلام عطایی!
من: علیک دلی!!
امیر: سلام و صبح بخیر به آبجی من!!
من: سلام و صبح بخیر برادرم خال و مشنگ!! چطور هستید؟؟!!
امیر: آها….
قبل از اینکه امیر جمله اش را تمام کند مهناز حبیبی پرید وسط و گفت: بچه ها بدوید بیایید!! استاد صداقت
دو ماهه نمیاد!!
معلم جدیدی جایگزین او شده است! او خیلی زیباست!!
دلسا نگاه باحالی بهش انداخت و گفت: ممنون که بهم خبر دادی! میتونی بری!
مهناز: باشه..! میخواستم بهتون اطلاع بدم!!
این را گفت و رفت!
شروع کردم به شوخی بازی!
من: عجب!! حالا فکر کن من با دوست پسرم برم کلاس!! بعدش با هم رمان هایی از این دست می خوانیم و
بالاخره عاشق هم می شویم! بعد از اون وقتی که کلی داستان عاشقانه دردناک داشتیم میریم خونه زندگیمون!!
!! ده بیست تا بچه دیگه میارم مهدکودک راه میندازم!!
سپیده:به بچه من فکر کردی؟؟!!
من: آره به بچه ام فکر کردم!!! اولین فرزندم به سرزمین ابدی می رود! بچه دومم پسره اسمشو میذارم شمس الدین
دلسا سپی و امیر دارن میخندن!!! مگه من دلقکم که اینقدر بهم میخندن؟؟؟!!!
امیر:خیلی ​​باحاله دختر!!
من:خفه شو!! بریم دیگه وقت کلاس و کاره!!!
سپیده: نه خیلی درس میخونی!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 3 من: من اصلا تنبل نیستم! تو خرخره ای نخبه ای، عقلت را از کجای دنیا به جز آن توالت قدیمی مادر بزرگت پیدا کردی؟؟
!!!
سپیده جیغ بلندی کشید و شروع کرد به فحش دادن!!
دلسا: بسه! کلاس شروع شد و ما هنوز اینجاییم!
من: راس میگه! بیا بریم!
امیر: نگفتی میریم!
من: نه برای اطلاع گفتم!
امیر: پس تو…
با کمک سپیده مانو امیرلال شدیم!!
سپی: وای! نیم ساعت از کلاس گذشته! بیا بریم!!
من: بریم!!!
کلاس تعطیل شد! امیر با نگرانی به الکی گفت: آتاناز تو شجاعی… برو در بزن…!!
من: به نام خدا.
دلسا:چی میگی؟ در بزن!
من: اوه… داشتم ذکر میگفتم! نه من میرم تو دهن شیر!
سپیده: اشتباه کردیم! لال می شویم!! تو فقط در می زنی!!!
من: اوه، همین!
گرومب گرومب در زدم! وقتی در را می زنم همان آدمی نیستم!
صدای مغروری گفت: بیا!
با اطمینان در را باز کردم و به کلاس رفتم! بچه ها پشت سرم بودند!
من با افتخار به معلم جدیدمان نگاه کردم!
سریع خودمو جمع و جور کردم و با غرور عطناز اشرفی گفتم: میشه وارد کلاس بشیم؟!
دانلود رمان اشرافی شیتون بدون صفحه 4. همه به جز سپیده لال بودند!! آخه من این هدیه اشرافی رو به کسی نشون نداده بودم
!!
معلم جیگره:خانم نیم ساعت از کلاس گذشته بود الان اومدی؟!!
من بله! الان اومدم! میتونم باهات بیام یا نه؟؟!
از صراحت من تعجب کرد و گفت: چون این جلسه جلسه معارفه بود، از تأخیر تو بی اعتنا می شوم
!
بابا، حرف های قلم، کتاب، مولانا!! کی به نکبت فکر کرده؟! به عطناز امیریان دستور میده؟!! شیطون داره میگه یه جفت پا بذار
روی صورت قشنگش!!!
من بله! بچه ها بیایند!
معلم: مثل اینکه گروهی دیر آمدید؟! گروهی از افراد بی ضابطه!!
چی؟؟؟؟ دستش رو روی نقطه ضعفم گذاشت….
من: خفه شو! معلم دارد نگاه می کند!
من:اگه تعلل رو بی ادبی میبینی آره من و دوستم بی ادبیم!!
معلم: پس میدونی مجازات آدم بی ضابطه چیه؟؟!!
من: همونطور که میدونی برای 75 میلیون جمعیت ایران کافیه!!
از عصبانیت یک لحظه خودش را تکان داد! آره! یکی از مادر متولد نشده می خواهد به دوستان من توهین کند!!
معلم: خانم، بهتر است درست صحبت کنید!
من: حرف زدنم اشکالی نداره! به عنوان یک استاد، شما باید یاد بگیرید که چگونه با دانش آموزان خود رفتار کنید!
معلم: اگر تو…
امیر حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشید استاد، دیگر تکرار نمی شود! بیا بریم!
میخواستم چیزی بگم که دلسا آروم آروم گفت:خدایا بس کن!
من: مرتیکه اکبیری اشتباه کرد!!
سپیده:یکبیره کجاست؟؟ لامسب مثل شخصیت این رمانه!!
معلم:خب بهتره همه چیزو برای دانش آموزان تازه وارد توضیح بدم!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 5 من: خواهش می کنم استاد!
ابرویی بالا انداخت و گفت: بله، البته!
وی ادامه داد: من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلی شما آمدم! همانطور که گفتم دیرکرد و
سپیده گفت آره آره من سپیده حاجیان هستم!
دلسا: من دلسا طهماسبی هستم!
غیبت باید دلیل موجهی در کلاس من داشته باشد! در غیر این صورت نمره نهایی شما از پانزده محاسبه می شود
! دارین و شما باید همیشه در کلاس من آماده باشید! بچه ها همه معرفی میشن فقط شما
چهارتا مونده!!
امیر: امیر صادقی!
کلاس چند لحظه ساکت شد… انگار نفهمیدند! کلاس منفجر شد!!
معلم و بقیه به من نگاه می کردند! آره کرم شیطونم شروع به کار کرد…!!
من: آرامش پیتی!!
بعد از اینکه بچه ها کاملاً خودشان را خالی کردند، معلم با اخم گفت: خانم عزیز مزه غذا حرام است!
من:اوووووه پس یک بار برای همیشه به من بگو، این مکان یک زندان است!
با عصبانیت و عصبانیت و صدایی که سعی در مهارش داشت گفت: بله!! زندان!
با شیطنت گفتم: زندان توست؟؟؟
یه هو چشماش گرد شد… آروم اخم کرد و گفت: نه! من رئیس زندان هستم!
من: وای..! رئیس زندان نمی تواند زندانی باشد! او می تواند؟!
اینو با لحن خنده دار میگفتم! جوری که امیر نزدیک بود منفجر بشه خودشو کنترل کرد!!
معلم: لطفا خودتان را معرفی کنید! بدون شوخی!
کاملا جدی گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم … این منم آتاناز امیریان … ملقب به عطا … پسر سهراب امیریان … متولد هفت و دو هزار و
سه صد و هفتاد و یک … صادر شده از تهران …
این بار معلم از خنده منفجر شد !!! پهن شدن زمین!!
من برای خودم دلقکم…!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 6 معلم خندید و گفت:خانم امیریان خیلی شیطون شدی!
با اطمینان گفتم: میدونم! یه چیز جدید بگو!!
بقیه کلاس با تمسخر من و خنده های ناگهانی استاد رفتند!!! اوه! چقدر مودب شدم!!!
امیر: چون امشب خونه خودمون دعوتیم!!
دو تا کلاس دیگه داشتم تا عصر…با خنده و شوخی ازشون گذشتیم!!
با بچه ها داشتیم میرفتیم تو پارکینگ دانشگاه که امیر گفت: وای…بچه ها مگه استاد جهانبخش؟؟
همه چشمامون چرخید به سمتی که امیر اشاره میکرد…
من: آره اونه! پس چی؟
سپیده: چرا داره راه میره؟ ماشینش اینجاست!
من: سنه..!
دلسا: بیتربیت!
من: بابا!! بازرس هستی؟؟ نگران نباش!
امیر: خب عزیزم باید با هم بریم!
من: پس چرا؟
امیر و دلسا دختر خاله و پسر خاله بودند!! و البته… دلسا عاشق امیر بود… بین ما بمون…!!
دلسا با خوشحالی آشکار گفت: خب بچه ها… فعلا خداحافظ!!
با یه نگاه شیطون و مرموز که برام خاص بود بهش گفتم: خوش بگذره دلسای!!!
یه چشم توپی شکل با اون چشمای خوشگل عسلی حالم گرفته بود!
دلسا: ممنون عطا عزیزم!
با خنده بلند گفتم: خداحافظ!
امیر: خداحافظ زلزله!
سحر رفتیم سراغ لکسوس زیبا و قرمز رنگم!
سپی: اینقدر جلوی امیر سوت نزن!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 7 مرد: سوتیه چیست؟؟
سپی: همین نگاه ها و حرف ها به دل دیگری!
من: آها….! ای عوضی که میدونی کرمم داره میخزد!! باید یه جایی خالیش کنم!!
خندید: اهههههههههههههههههههه!!
من:امشب بریم خونه خودمون…!
سپی: اینجوری خودتو دعوت کن!!
من: خفه شو بابا! تو از خدایی!
سپیده: خفه شو! گوسفند!
من: سحر؟؟؟ بازم اصالتت رو فراموش کردی؟؟
سپی: چیه؟؟
من: گوسفند دیگه!!
چند ثانیه گیج نگاه کرد و ناگهان داد زد: عطا………!!
هربار داشتم میخندیدم!!!
من: بریم پیش گوسفند!
سپیده: خفه شو!
با افتخار نگاهی به معلم جدیدمان انداختم!
سریع خودمو جمع و جور کردم و با غرور عطناز اشرفی گفتم: میشه وارد کلاس بشیم؟!
همه به جز سپیده لال بودند!! آخه من این هدیه اشرافی رو به کسی نشون نداده بودم
!!
من:اگه تعلل رو بی ادبی میبینی آره من و دوستم بی ادبیم!!
معلم جیگره:خانم نیم ساعت از کلاس گذشته بود الان اومدی؟!!
من بله! الان اومدم! میتونم باهات بیام یا نه؟؟!
از صراحت من تعجب کرد و گفت: چون این جلسه یک جلسه معارفه بود، از تأخیر شما چشم پوشی می کنم
!
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 8 بابا حرف قلم کتاب مولانا!! نکبت کی به فکره؟! به عطناز امیریان دستور میده؟!! شیطون میگه یه جفت پا بذار
روی صورت قشنگش!!!
من بله! بچه ها بیایند!
معلم: مثل اینکه گروهی دیر آمدید؟! گروهی از افراد بی ضابطه!!
چی؟؟؟؟ دست به ضعفم زد ….
معلم : پس میدونی مجازات آدم فاسد چیه؟؟!!
من: همونطور که میدونی برای 75 میلیون جمعیت ایران کافیه!!
یک لحظه از عصبانیت لرزید! آره! یکی از مادر متولد نشده می خواهد به دوستان من توهین کند!!
معلم: خانم، بهتر است درست صحبت کنید!
من: حرف زدنم اشکالی نداره! به عنوان یک استاد، شما باید یاد بگیرید که چگونه با دانش آموزان خود رفتار کنید!
معلم: اگر تو…
امیر حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشید استاد، دیگر تکرار نمی شود! بیا بریم!
میخواستم چیزی بگم که دلسا آروم آروم گفت:خدایا بس کن!
من: مرتیکه اکبیری اشتباه کرد!!
سپیده:یکبیره کجاست؟؟ لامسب مثل شخصیت این رمانه!!
من:خفه شو! معلم دارد نگاه می کند!
معلم:خب بهتره همه چیزو برای دانش آموزان تازه وارد توضیح بدم!!
من: بیا استاد!
ابرویی بالا انداخت و گفت: بله، البته!
وی ادامه داد: من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلی شما آمده ام! همانطور که گفتم
غیبت باید دلیل موجهی داشته باشد! در غیر این صورت نمره شما در پایان ترم از پانزده حساب می شود!
تو کلاس من دیر اومدی و میان ترم کی هست و باید همیشه در کلاس من آماده باشی! بچه ها همه معرفی شده اند، فقط
شما چهار نفر مانده اید!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 9 سپیده با ذوق و شوقی که از دیدن این استاد نصیبش شده گفت بله بله من سپیده حاجیان هستم!
دلسا: من دلسا طهماسبی هستم!
امیر: امیر صادقی!
معلم و بقیه به من نگاه می کردند! آره کرم شیطونم شروع به کار کرد…!!
من: وای..! رئیس زندان نمی تواند زندانی باشد! او می تواند؟!
من: آرامش پیتی!!
کلاس چند لحظه ساکت شد… انگار نفهمیدند! کلاس شکست!!
بعد از اینکه بچه ها کاملاً خودشان را خالی کردند، معلم با اخم گفت: خانم عزیز مزه غذا حرام است!
من:اوووووه پس یک بار بگو اینجا زندان است!
با عصبانیت و عصبانیت و صدایی که سعی در مهارش داشت گفت: بله!! زندان!
با اطمینان گفتم: میدونم! یه چیز جدید بگو!!
با شیطنت گفتم: زندان توست؟؟؟
یه هو چشماش گرد شد… آروم اخم کرد و گفت: نه! من رئیس زندان هستم!
اینو با لحن خنده دار میگفتم! جوری که امیر نزدیک بود منفجر بشه خودشو کنترل کرد!!
معلم: لطفا خودتان را معرفی کنید! بدون شوخی!
کاملا جدی گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم … این منم آتاناز امیریان … ملقب به عطا … پسر سهراب امیریان … متولد هفت و دو هزار و
سه صد و هفتاد و یک … صادر شده از تهران …
این بار خود معلم از خنده ترکید !!! کل کلاس با خنده معلم روی زمین پخش شد!!
من برای خودم دلقکم…!!
معلم با خنده گفت:خانم امیریان خیلی شیطونی کردی!
بقیه کلاس با تمسخر من و خنده های ناگهانی استاد رفتند!!! اوه! چقدر مودب شدم!!!
تا عصر دو تا کلاس دیگه داشتم..! با خنده و شوخی ازشون گذشتیم!!
با بچه ها داشتیم میرفتیم تو پارکینگ دانشگاه که امیر گفت: وای…بچه ها مگه استاد جهانبخش؟؟
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 10 همه نگاهمون به سمتی چرخید که امیر بهش اشاره میکرد…
من: آره اونه! پس چی؟
سپیده: چرا داره راه میره؟ ماشینش اینجاست!
من: سنه..!
دلسا: بیتربیت!
من: بابا!! بازرس هستی؟؟ نگران نباش!
امیر: خب عزیزم باید با هم بریم!
من: پس چرا؟
امیر: چون امشب خونه خودمون دعوتیم!!
امیر و دلسا دختر خاله و پسر خاله بودند!! و البته… دلسا عاشق امیر بود… بین ما بمون…!!
دلسا با خوشحالی آشکار گفت: خب بچه ها… فعلا خداحافظ!!
با یه نگاه شیطون و مرموز که برام خاص بود بهش گفتم: روزت بخیر دلسای!!!
یه چشم توپی شکل با اون چشمای خوشگل عسلی حالم گرفته بود!
دلسا: ممنون عطا عزیزم!
با خنده بلند گفتم: خداحافظ!
امیر: خداحافظ زلزله!
سحر رفتیم سراغ لکسوس زیبا و قرمز رنگم!
سپی: اینقدر جلوی امیر سوت نزن!
من:چی شده؟؟
سپی: همین نگاه ها و حرف ها به دل دیگری!
من: آهان….! ای عوضی که میدونی کرمم داره میخزد!! باید یه جایی خالیش کنم!!
خندید: اهههههههههههههههههههه!!
من:امشب بریم خونه خودمون…!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 11 سپی : اینجوری خودتو دعوت کن!!
من: خفه شو بابا! تو از خدایی!
سپیده: خفه شو! گوسفند!
من: سحر؟؟؟ بازم اصالتت رو فراموش کردی؟؟
سپی: چیه؟؟
من: گوسفند دیگه!!
چند ثانیه گیج نگاه کرد و ناگهان داد زد: عطا………!!
هربار داشتم میخندیدم!!!
من: بریم پیش گوسفند!
سپیده: خفه شو!
فصل سوم.
من : هی … آروم برو بالا !
سپیده: آخه…. خدا بکشه عطا!!
من: لول!!
سحر داشتیم از پله های بالکن اتاقم بالا میرفتیم!!!
لباسامو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت!!
سپیده : چطور میشه تو خونه اشراف بود و بیرون شیطون؟؟!!
من: نه!! ولی خدای من سخته! من فقط مثل یک اشراف زاده افتخار می کنم! وگرنه تو خونه زیاد سوت میزنم!
سپیده: هه! لباستو بپوش و بریم پایین!
من:میخوام برم حموم!
من: اوهوم…بهت بزن!!
سپی: آه…گم شو!
من: خداحافظ!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 12. بعد از اینکه تو حموم بازی کردم و خوشگل شدم(!) اومدم بیرون!!
سپیده با صورت دراز سرخ گفت: بعدا میای!
من: باشه…پس من دوباره میرم حموم!
سپی: خفه شو آتاناز!!
من:ههههههه!!! خیلی اذیتت میکنم!!
سپی: آره میدونم!! داری سعی میکنی مردم رو اذیت کنی!!
من: مخلص!!
سپی: درد! لباس مخصوص خود را بپوش تا بریم شام!
نظرم موافق است!
بعد از اینکه دوتایی آماده شدیم و دوباره آن لباس های صد تنی را پوشیدیم، از
پله ها پایین رفتیم.
سپی: چی بازه؟
من: چطور با این لباسا راحت راه میری؟؟!!
سپی: به خاطر عادت کردنم! من بیست و دو سالمه و اینجوری لباس میپوشم!!
من: اه…خب من ده ساله اینجوری لباس میپوشم!! و اون فقط تو خونه!!!
سپی: وای چقدر دلم برای خاله ام تنگ شده!!
من:هی….از کجا بیارم؟؟!! زشته!! رهایش کن!!
من:خائک!! اون عمه داره اذیتت میکنه!!
بالاخره به سالن رسیدیم. عمه و عمو متین دوباره مثل صبح پشت میز نشسته بودند.
من: سلام!
خاله: سلام عطا خسته نباشی!
سپیده: سلام خاله!
خاله: سلام سپیده! چطور هستید؟
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 13 سپیده: بله ممنون!
من: آره چشم من!
رفتیم سر میز نشستیم.
عمو متین: خب بهتره از الان شروع کنیم!
شاممون رو با هم بودن در سکوت خوردیم!! بعد از تموم شدن شام طبق قانون رفتیم و تو پذیرایی نشستیم!
من: آخ…به قوانین این خونه استفراغ!!
سپیده جلوی خنده بلندش را گرفت!
سپی: تورو خدا ول کن آتاناز!! اینو از کجا میاری؟!!
انقدر خندید که بهش گفتم خاله میاد با هم بخوابیم!!
من: بشور!!
سپیده همچنان با خنده گفت: اهههه دلم!!!
من:ای درد!! ای بیماری!! کافی!
سپی: تو خیلی دلقکی!!
من: دی باو!!
همون لحظه خاله خانم و عمو متین اومدن پیشمون! خاله خانم با لحن مشکوکی پرسید کسی شنیده؟
خنده بلند ??
من: نه خاله جان!! صدای کلیپ گوشی واضح بود!!
خاله جان: آره…فهمیدم!
با خودم گفتم: متوجه نمی شدی تعجب آور بود!!
عمو متین:خب سپیده حال پدرت چطوره؟ حال مادرت چطوره؟
سپیده با خونسردی گفت: خوبن! سلام در خدمت شما هستند!!
خاله: برای پنجشنبه شب برنامه خاصی نداری؟؟!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 14 بدون فکر گفتم: نه خاله!
خاله: خیلی خوبه! ما مهمونی داریم! این بار باید آنجا باشی! تو حتی برنامه هم نداری!
!
با گیجی گفتم: چشمم! اگر اتفاقی نیفتد، حتما!
خاله با کمی عصبانیت گفت: هیچی مهمتر از این مهمونی نیست! باید باشی! دیگه نمیتونی بیای! باید به
همه معرفی بشی.
من: آره چشم!
نظرم موافق است! بیا بریم!
خاله که بیاد میگه کار خوبی پیدا کرده!!! در خانواده های اشرافی به خصوص
خانواده نکبت ما رسم بر این است که هر ماه یکی از بزرگان جشن می گیرد!!
من همیشه بهانه های مختلف می آوردم!!! اما این بار نمی توانم!! بابا من نمیتونم
مثل دخترای اشرافی تو مجلس خانوما رفتار کنم!! بالاخره یه جایی سوت میزنم!! من از بچگی بازی می کردم! این خانواده ها
هرگز اجازه دیدن من را نداده اند!! به جز وقتی بچه بودم!!
سپیده: کجایی؟؟ خاله و عمو رفتن! برویم بخوابیم! فردا با محمودی کلاس داریم! او نمی گذارد ما دیر کنیم.
وارد اتاق که شدیم سپیده گفت: آتاناز میخوای چیکار کنی؟ شما نمی توانید این بار را برگردانید!!
من:هی…..نمیدونم!! فکر کنم باید این آدمای بد رو ببینم!!
سپی: شاد باش بابا!! ببین!! دختر سهراب امیریان از پله ها پایین میاد و چشم همه خیره شده
!!
من: لول!!! بعد از خواب دچار توهم شده اید!!
سپی: ناخودآگاه هر شب بعد از ساعت یک میخوابم!!
من:بله…آره میدونم!!! دو سه بار بهت دادم میدونم!!!
سپی: بیا!!
من: جوون؟؟!!
سپی: درد! عقب نگه دار!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 15 من:چشم!! شب بخیر خانم گسفنده!!
سپیده با جیغ بلند گفت:
فصل چهارم.
دلسا: اینطوری…
من: شو!!!
با گریه گفت: اشتباه کردم خدایا بخوابم!
امیر: بابا آتاناز برو! شما به ما استراحت می دهید! این یک مهمانی دیگر است!
من:هی بابا…میگم نکن تو میگی دوش بگیر!! گاگولا!!
امیر: الان دقیقا مشکلت چیه؟ چرا نمیری؟
من: پووووو….تو این مهمونی ها باید اشرافی و خانمانه رفتار کنی…مشکل من اینه…فقط مثل اونا افتخار میکنم
…اما رفتارم…گفتارم…چیه باید در این مورد انجام بدم؟؟ یک سوت به من بده تا خاله قیمه قیمه درست کند.
سپیده: ناچ نچ! هی میگم بیا مثل کلاس اشراف باهات رفتار کنم تو میگی نه!!
من: خفه شو لدفا! بچه ها فکر کنید…
امیر همون لحظه تو فکرش بود و گفت: پس چرا برنمیگردی؟؟
من:تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
امیر: اوه اوه… با این لحن حرف میزنی نرو مهمونی!!
من: خفه شو بابا! الان برام معلم ادبیات شده!!
دلسا: ای سگ، چرا به او یاد نمی دهی چگونه رفتار کند؟
نمیخواستم
سپی دهنشو باز کنه و با خودم گفتم: اولا تو سه روز دیگه چیزی یاد نمیگیری
. معلم دارند و آموزش دیده اند. زیرا می توانید بهتر و سریع تر یاد بگیرید.
دلسا: پس چرا نمیدونی؟ از بچگی معلم نداشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پدر و مادرم نمی خواستند من را در منگنه بگذارند. وقتی علاقه ای نشان نمی دادم بی تفاوت می شدند. آهسته ادامه دادم: همین باعث رد شدنشون
شد
. دارم میرم گذشته سریع گفت: بچه ها بریم! حالا ما یک کلاس با هدفون داریم
!
! بیا بریم!
دلی: اگه نخندی خونت میریزه؟
من: آره پس چی؟ خنده غذای روح من است!
دلی: شوخی می کنم حتما دسر روح است!!
من: آزار دیگران پیش غذای من است!
امیر: بسه بابا! هی از غذا و دسر حرف میزنی، نمیگی گرسنه ام؟!
من: خخخخخ!! لعنت به تو ای پرخور!!
امیر صدایش را زنانه کرد و با عشوه گفت: وای… دنیا! شکل و فرم من را نمی بینی؟! گمشو…!
بلندتر از قبل خندیدم و گفتم: باشه تو خیلی خوش تیپ هستی راست میگی!فعلا بریم کلاس!
با خنده و شوخی به سمت کلاس رفتیم! مثل همیشه اول من وارد شدم و بقیه دنبالم آمدند! یک سلام طولانی،
!!
با صدای بلند به کل کلاس سلام کردم. همه جوابمو دادند به جز تیم تینا!
دختره مشغول خودشه!! نمی دانم چه سوختی به این فروختم، آن پشت چشمان نازک
مجید یکی از پسرهای باحال کلاس به امیر گفت: داش امیر خوب نیست پسر با سه تا دختر به تو سیلی بزند.
مردم دارند حرف می زنند!
همه اینها را با لحن خنده داری گفت! میدونستیم داره شوخی میکنه!
اما مهناز که در تیم تینا اینا بود با تمسخر گفت: مجید جون به نکته خیلی خوبی اشاره کردی!
نگاهی به امیر کرد و گفت: همه دانشگاه آقای صادقی را می شناسند چون با سه دختر می رود بیرون!
دانلود
رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 17 داشتم می جوشیدم. هیچکس حق نداشت به دوستان من توهین کند.
با عصبانیت روبرویش ایستادم و با تمسخر گفتم: مهنازجون چرا به خودت نمی گویی که در دانشگاه
معروف شدی!از تعقیب پسرا و سر و صدا کردن بس کن!اول به خودت نگاه کن بعد برو
منبر و حجت اسلام برای ما باش!! امیر با هر کی دلش میخواد میپره و به هیچکس کاری نداره! همچنین ابتدا یک لطفی بکنید.
یه مسواک بزن و اون دندونای اسب رو مسواک بزن تا موقع حرف زدن تو کلاس گاز اشک آور نپاشی! ما زندگیمان را دوست داریم
!!
چشماش از عصبانیت قرمز شده بود! نفس های عمیق می کشید!! پرهای بینی من
در آغوشم بسته می شدند!! واقعا گراز بود!!
به بچه ها گفتم: بریم!
انگار گله گوسفندی پشت سرم راه می رود!
کلاس ساکت بود!
امیر سمت راستم نشسته بود و دلی سمت چپم. سگی هم کنار دلسا نشسته بود.
خب…بریم سر کار معلم! معلم نجفی معروف به: گوشکوب! دلیل نام مستعار: بینی گوشکوب شکل
امیر سرش را به گوشم رساند و گفت: دمت گرم آبجی! حتما مریض بود! اما ای کاش زنده بودی، من
خودم دهنش را آسفالت نمی کردم!
و گفت: دمت گرم آبجی! حتما حالش خوبه! من آن را ندارم! آمپم بالا رفت و
بدون توجه به اطرافم دهنمو باز کردم!!
دلسا پرید وسط صحبتمون و گفت: من عاشق دفاع ازت هستم!
بدون معلم آمد و صحبت ما نیمه تمام ماند.
! همونطور که داشتم گوش گیرها رو تو ذهنم مسخره می کردم، آرنج دلسا
توی پهلوم فرو رفت!
بدون توجه به اینکه الان سر کلاسم، داد زدم: وای، چه بلایی سرت اومده؟
دلسا با قیافه قرمز به تخته اشاره کرد
.
اوه اوه چه صدایی! مژه هام از ترس میریزن!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 18 آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بله استاد؟!
معلم: کجایی؟ نیم ساعته دارم بهت زنگ میزنم!
من: ها؟ من شرمنده اخلاق معلم شما هستم!
معلم: آخرین بار شماست!
با لحن شیطنت آمیزی دوباره گفتم: چیه! تو زندگی میخوای کی میده!!
کلاس روی آنتن رفت!! گوشکوب سعی می کرد خنده اش را پنهان کند اما موفق شد! با لبخند گفت: شوخی بسه
!خانم امیریان بیا این مشکل رو حل کن.
با سردرگمی به مشکل ناشناخته روبروم نگاه کردم! من زبانم را دوست دارم، اما درس نمی خوانم!
معلم: چی شد؟ نمیتونی حلش کنی؟ معلم: چی شده؟ نمی
توانی حواسم نبود و با بی احتیاطی به استاد نجفی گفتم: تو بلد نیستی به حرف خودت گوش کنی…
دستم را به شکمم زدم!
قرمز به جگر (!!)! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم: چی…امم…استاد…از
دهنم…چیزی شد…ینی…رفت…منظورم نبود. آن …
معلم همچنان با عصبانیت و عصبانیت به من نگاه می کرد!
کل کلاس مخصوصا اعضای تیم ما با نگرانی به این صحنه نگاه می کردند!
کلاس مثل قبرستان بود!! ساکت و آرام …. فقط صدای نفس های عصبانی و ضربان قلبم به
گوش می رسد!!
یه هو…..
معلم منفجر شد!!!! داشت میخندید که گفتم الان کل دانشگاه با جاش میاد پایین!!
همه به استاد نجفی نگاه می کردیم که دستش را روی شکمش گذاشته بود و می خندید
!!
گوشکوب در حالی که می خندید گفت: امیریان تو خیلی بامزه ای! تا حالا کسی به من اینطور گفته
گوشکوب! خوشحالم کردی دختر!
وقتی گفتم مژه هام میره تو موهام چشمام گرد شده بود!
فصل پنجم
قوقولی قوقو….!!پاشو پاشو!!
دانلود رمان شریف شیتون بلا صفحه 19 من: ب…بله! انشاالله همیشه شاد باشی!!
خنده اش شدت گرفت! حالا همه داشتیم می خندیدیم! داشتیم به اخلاق نجفی فکر میکردیم!! خدایا توبه کن!!
upside
با صدای زنگ گوشیم (!) از خواب بیدار شدم که خیلی زیبا و ناز بود!
چون چشمام بسته بود رفتم تو حموم اتاقم! بعد از شستن صورتم برای دانشگاه آماده شدم. حوصله نداشتم
اون لباسای ده تنی رو بپوشم و مثل اشراف زاده ها برم پایین تا صبحانه بخورم.
یک شلوار جین قهوه ای با یک مانتو اسپرت مشکی کوتاه پوشیدم که دوستش دارم. لیوان قهوه ام را روی سرم گذاشتم و آماده رفتن شدم! خدایا
فردا شب مهمونی هست…
چه غلطی میتونم بکنم؟! سوار لکسوسم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. به سمت ضبط ماشین رفتم. صدای
مرتضی پاشایی ماشین چرخید.
بار دیگر با نگاه تو
قلبم زیر و رو شد.
باز هم کلاس اول دلم،
درس عشق شروع شد.
بگو دوستت خواهم داشت میگم
آخرین عشقت
با تمام سادگیت،
آنچه را که می گویی، می گویی. شما
همان چیزی را که می گویید بگویید. میدونی
که این روزا حالم از همه بدتره
هر کی اومد دل ساده منو شکست
دانلود رمان اشرافی شیطان بدون صفحه 20. قول بده که رهایم
نکنی
. برو برای
آخرین بار
جان نازت مرتضی!!
به دانشگاه رسیدم. ماشینو پارک کردم و رفتم پاتوقمون!!
زکی! چرا هیچی نیست؟
اینها کجا می روند؟
شانه ام را بالا انداختم و به سمت کلاس رفتم. امروز با جهانبخش جیگر کلاس داریم
!!
وقتی از پله های دانشکده بالا می رفتم به فردا فکر می کردم.
امروز سحر باید برم یه لباس مناسب بخرم.
رسیدم اونجا دیدم یه صدا بلند شد!
من: سلام!!
کسی جوابمو نداد!! همه جزوه هایشان بودند و درس می خواندند!
رفتم پیش بچه ها.
من: سلام خدایا! جواب منو نده خسته میشی! چرا نشستی؟ بنشین خدایا!
دلسا: سلام، سلام. آتا بیا بشین درس بخون
من: درس چیه؟!
امیر: استاد جهانبخش جلسه قبل گفت نمیگه کی امتحان و میان ترم داریم! بیا بشین بخون تا فقیر نشی!
من: بس کن بابا!
سپیده: خاک سرت کامیون کامیون است!! وقتی مثل الاغ باشی احساس سوال می کنی!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 21 من: اوووو…!ترمز بگیر آبجی!!
سپی: آخ… اگه الان بخونی چی میشه؟ آیا به شما آسیب می رساند؟
خندیدم و گفتم: برو بابا حالت چطوره؟
یه فکری به ذهنم رسید!! با نور زرد پرمصرف بالای سرم روشن شد!!!
من:بچه ها میای شرط بندی؟؟!
دلی: چه شرطی؟
امیر:دیگه چراغا روشن شد؟؟!!
خندیدم: آره!!
سپی: پس بگو!
من: تو میگی جیگر امروز امتحان میده من میگم نمیشه! بازنده باید امشب شام بدهد!!
سپیده: موافقم!
دلسا: شام مجانی گرفتیم!!
امیر: ایول!
کمی، فقط کمی، ترسیدم شرط را ببازم و جلوی بچه ها بگیرم!
اما بیخیال!!!
جیگر وارد کلاس شد!! با نگاه مغرورش به کل کلاس نگاه کرد! من که زودتر از بقیه متوجه استاد شده بودم
از جام بلند شدم و با صدای بلند گفتم: سلام استاد!
بقیه بچه ها هم می فهمند و شروع می کنند به سلام کردن!
جیگر لبخندی زد و گفت: سلام صبح همگی بخیر! چرا کلاس آنقدر شلوغ است که متوجه آمدن من شدند؟
مگه نه؟!
تینا با عشوه گفت: داشتیم درس میخوندیم استاد!!
خودت گفتی وقتی کوییز داریم نمیگی !!
معلم دوباره لبخندی زد و گفت: “هی! به حرف دانش آموزان گوش کن و درس خونی بگیر!”
دانلود رمان شریف شیتون بلا صفحه 22 نگاهی به من کرد که بیخیال نشسته بودم و به حرف دیگران گوش می دادم و گفت: خانم امیریان خیلی بی خیال به نظر می رسید
!
یهو دلسا خاره گفت: آخه استاد میگه تو کوییز نمیگیری….
آخ!
با آرنج به پهلوی دلی زدم! هم به تلافی دیروز و هم به خاطر اینکه می گفت شرط گذاشتم. اون
موقع معلم اتاق من امتحان میده!
لبخندی زدم و گفتم: استاد منم همین حس رو دارم (آره خیلی خوش تیپ هستی)!
جیگر (معلم) به بچه ها گفت: آفرین بر شما که به حرف های من گوش دادید و
مانند یک دانش آموز موفق برای هر جلسه آماده هستند! اما امروز من در آزمون شرکت نخواهم کرد!
صدای ناله بچه ها را شنیدم! اما من…
من: y—————-
ههههههههههههههههه!!!!!!! شما بچه ها باید امشب به من شام بدهید!
امیرو سپی و دلسا با اخم نگاهم میکردن!!! بقیه کلاسام با تعجب بهمون نگاه میکردن!!
استاد به خودش اومد و گفت: اینجا چه خبره؟؟؟
دلسا با تنبلی گفت: استاد ما با آتاناز شرط بستیم که اگه امروز امتحان بدی بهمون شام میده و اگه
کوئیز نزنی ما به آتا شام میدیم!!
امیر ادامه داد: انگار به او وحی شده بود که امروز امتحان نمی گیری!!
با دهن باز بهشون گوش میکردم!!
استاد خندید و گفت:جالب!!پس امشب خانم امیریان شام مجانی میخوره!!
اون هودج شد و شروع کرد به تدریس!!!
وای…!!استاد مجیه!!میخنده جدی میگیره!!وای!!
فصل ششم
سپی:عطا !!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 23 مرد:چیه؟!
سپی:مسخره کردی!!خب یه لباس دیگه انتخاب کن!
من:آخ شاسکول منگول گوگول اگه تونستم خوب انتخاب کنم لباس بهت نمیگم بیا!تجربه
این جور مهمونی رو داری میدونی چی باید بپوشی!اگه دست خودم بود
لباس خواب خرس آبیمو میپوشیدم!
سپی:پس وقتی میگم بخر اینو باید بگی چشم!!
من:آه…تعجب کردیم!باشه!
دلسا و میر وقتی به آن قسمت از پاساژ رفته بودند به سمت ما آمدند.
او بسیار اشرافی انجام داده بود. رگه های طلایی رنگ استفاده شده در لباس بود.
امیر: چی رو انتخاب کردی؟
سپیده: آخ…امیر یه چیزی بهش بگی! هر چی میگم خوبه بهش اعتراض میکنه!
دلسا: سپیده تو این مهمونی نیستی؟
سپی: نه بابا! خانواده ما دوستان خانواده عطا هستند!! این یک مهمانی است.
به لباسی که امیر اشاره کرده بود نگاه کردم.
فقط برای خانواده!!
امیر: اون لباس سبز چه شکلیه؟؟
یک دکلته سبز بود. سبز تیره بود. دقیقا هم رنگ چشم های من بود. قسمت بالا سبز تیره بود و دامن هم کمی روشن تر بود. از
قسمت بازوانش بند زیبایی از پارچه دامنش درست شده بود که دقیقا روی بازوهایش افتاده بود! چیزی که
با صدای بلند خندیدم و گفتم: نه نترس! من این یکی رو دوست دارم بریم بخریمش!
سپیده جیغ بلندی کشید و گفت: عالیه! به خدا اگه اینارو نخری خوابم میبره!!
سپیده نفس عمیقی کشید و گفت: وای خدا پیر شدی امیر!
دلسا خندید و گفت: زندگیم رو خراب نکن ضرب المثل!!
سپیده که حرفش را فهمیده بود خندید و گفت: بخی آجی!!
با خنده و شوخی به مغازه رفتیم. به فروشنده گفتم:خانم می تونی سایز منو از اون لباس سبز بگیری؟؟
دانلود رمان شریف شیتون بلا صفحه 24 خانم لبخندی زد و گفت: عزیزم اون لباس یک تکه! اما… فکر کنم اندازه شماست!
رفت لباس را بیاورد!!
دلسا گفت: میگم عطا ست کفش رو هم بگیر!
چشمامو ریز کردم و گفتم:خوب شد گفتی! چه نخود مغزی
من در چنین مهمانی ای دمپایی یا جوراب پلنگ صورتی می پوشم؟؟!!
دلسا: گفتم یادآوری کنم!!
من:خب رادیو دلسا ممنون که یادآوری کردی!!
دلسا جیغ خفیفی کشید و گفت: من رادیو دلسا هستم؟؟
بهت گفتم: ای دل چرا جیغ میزنی الان دو سه تا از پسرعمویم با این صدای تو میپرن!
دلسا با حرص گفت:نگران اصل من نباش!من خودم یکیشون رو تو حساب تورم نگه داشتم!
من: اوه! منظورت همون کچل هست!!
این بار جیغ بلندی کشید و گفت: آتاناز را ببند!
!! من زیبا هستم!!
سپیده به ما تف کرد و گفت: بسه دیگه! آبروی ما رو بردی!!این امیر منه که فقط خندیدن بلده!
امیر با خنده گفت: پس چیکار کنم؟ این آتاناز علیه همه است!!
همسرم اومد و نگذاشت به بقیه کلم برسم!!
زن: بیا عزیزم!
رفتم تو اتاق پرو و ​​با خوشحالی لباس پوشیدم!!
آخ که چند بار تو عمرم این لباس ها رو پوشیدم!! در ضمن سه چهار بار دیگه!!
!!!
واووووووووف
این را بسیار دوست دارم!!!
رنگ سبز آن با چشمان سبز تیره، موهای مشکی و پوست سفید من یک هارمونی فوق العاده ایجاد کرده است
!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 25 با صدای مبهوت به سپیده زنگ زدم : س … سپی … سپیده …
سپیده در اتاق پرو را باز کرد و گفت : چی ؟ پوشی …..
اون دهن باز هم بود!!همین! من لباس اسپرت میپوشم خودم اینجوری ندیده بودم!! میشه امیدوار بود
؟
ببخشید امیر بدتر از قبل تعجب کردی!
امیر: ابجی دلت میاد از این همه خوشگلی پسره؟!
خندیدم و چیزی نگفتم.
کفشش را هم گرفتیم!!
یک کفش پاشنه بلند 10 سانتی متری سبز با پاشنه طلایی.
من:خب…بریم شام بده تا برم خونه!!
امیر: بعد به من میگه پرخور!
همه سوار لکسوس من شدیم و به سمت رستوران رفتیم.
من: به پایین نگاه کن!
دلی: اینم دیگه!
من خندیدم! سرم را روی فرمان می گذاشتم و قهقهه می زدم!! هاهاهاها!!!!
اوه، لحنش خیلی باحال بود!
روی یکی از میزها نشستیم. گارسون اومد تا سفارشات رو بگیره!
امیر: چی میخوری؟
دلسا: امم… زده شد!
سپیده: زد!
امیر: من هم کتک خوردم!
من: ماشاالله!! ممنون از هماهنگی شما!!
کارگران! همون…”الله اکبر…” بازم میخوای فحش بدی؟!” میری سرت! تو بزرگ شدی بیچاره!”
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 26 امیر: نمک نزن! بگو چی میخوری!
من: ام…شیشلیک برگ سلطانی!با همه مخلفات! سپیده :
خدایا!میخوای این همه رو بخوری؟؟
خندیدم و گفتم:چندبار غذای مجانی میگیرم؟
امیر:از قدیم برگشتی!!
همه خندیدیم!بعد از غذا خوردن من همه رو آورد و ساعت یازده برگشتم خونه.بی سر و صدا از پله های بالکن به سمت اتاق رفتم.
فصل هفتم
همه افراد خانه مشغول کار بودند تا مهمانی امشب به خوبی برگزار شود! به جز خاله ام که بالای پنجره ایستاده بود
این وجدان خواب زیبای من بیدار شد!! بابا فحش دادن چیه؟ می خواستم بگم همون درخت سرو بلند و بلند. و
درخت سرو بالغ!» اوه!
با صدای خاله جان (!) جلوی درگیری های مسلحانه رو تو ذهنم گرفتم!!
من: آره ریشی…اوه! اه…آهم…بله خاله جان؟
آخ آخ نزدیک بود بهش بگم رشید!!
خاله نگاه مشکوکی به من کرد و گفت: آقا جان خانم سلیمی تا دقایقی دیگر برای آرایش می آیند اینجا! بهتر است برو و
آماده شو!
نظر شما چیه؟؟!! اوه خدای من!!! این تهاجم فرهنگی است!!
خاله: عطا کجا حواستون پرت شد؟ درست نیست یک خانم بزرگوار اینقدر حواسش پرت باشد.
نامحسوس دندونام رو به هم فشردم و گفتم: چشمم! متاسفم!
خاله لبخند احمقانه ای زد و گفت: میتونی بری اتاقت!
آه…آه!! خواستم جیغ بزنم بگم لباس های اشرافیتو جمع کن!! البته من خیلی در اشتباهم. من
چنین چیزهای خطرناکی میخواهم!!
از پله ها بالا رفت و از سمت چپ راهروی طویل اتاق ها وارد اتاق پنجم شد! !
ماشاءالله!! پایدار است!! وای!! هی با هم اتاق درست کردن!! دکور نارنجی مایل به سیاه اتاقم به خوبی خودنمایی می کرد
! خب… بریم سر کار تزیین اتاقم!! کاغذ دیواری اتاق من نارنجی است!! میز آرایشم کنارش است. در بود
اتاق سرویس اتاقم را به زیبایی خودنمایی می کرد! آن طرف کمد بزرگ من بود! دیوار مقابل در اتاق
یک پنجره بزرگ داشت که تمام دیوار را پوشانده بود!! تخت دو نفره مشکی قشنگم
زیر پنجره بود!! یک میز کوچک کنار تختم گذاشته بودم! بعدی کتابخانه کوچک من بود! کنار کتابخانه میز مطالعه من بود.
بود!! یه فرش کوچیک تام و جری انداخته بودم کف اتاقم!! چیه؟؟!! من عاشق این کارتون هستم!! من
!
اتاق من را ندیده، وگرنه فکر می کرد که یک خانم اشرافی نباید در اتاقش باشد. اینجوری بشه و غیره!!
تـــــــــــــــــــــــــــو!!!
آهان!! من سکته کردم!! صدایم را صاف کردم و با صدای غرور آمیز گفتم: بیا!
“صدای تو در گلوی من”. لطفا وجدان خود را از دست بدهید!
در باز شد و خانم سلیمی آرایشگر خانوادگی ما وارد شد! خدایا لال شده بود!
آخه نشستیم شروع شد!!! مثل کرگدن بود که روی زمین ما افتاده بود!! هی، داشت با موهای ظریف ما راه می رفت! من بودم که
خانم سلیمی: خوش بگذره خانم آتاناز!
من: خوش بگذره!
خانم سلیمی:خانم میتونم لباستون رو ببینم که هماهنگ باهاش ​​آرایش کنم؟؟
من بله! چند لحظه لطفا!
لباس خوشگل مامانم رو در آوردم و به خانم سلیمی نشون دادم! دوبار دیدمش خیلی هیجان زده شدم!
برای همین حواسم نبود و به سلیمی گفتم: سلیم
ببین چقدر قدش است
!
انقدر محکم گفتم که لال شد!!
.
حرف نمی زد!! به دو دلیل! First, because she is an aristocratic lady (oooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooood Hey, excuse me
to download Shaitoun Bella’s aristocratic novel, take page 28, and in other words, let him scream!! Secondly, I had whistled in front of him in a bad mood and I نمیخواستم
تو رفتارم دوباره استفراغ کنم!!
بعد از اینکه موهام روی صورتم ریخت!!چیزی از محصولاتی که استفاده میکرد نمیدونستم!!اصلا نمیدونم لوازم آرایش چیه
!!فقط رژ لب و ریمل!!الان میز آرایش من پر از بهترین مارک هاست!
بعد از دو ساعت فکر کردن گفت: خانم چقدر خوشگلی! البته تو زیبا بودی!
لبخندی زدم و گفتم: ممنون!
بدون اینکه چیزی بگه پارچه ای که روی آینه کشیده بود رو برداشت و من خودم رو دیدم!!
اوه خدای من!!!!!
چیست؟
موهای مشکی و صاف من به زیبایی بسته شده بود. دسته ای از موهایم روی شانه ام افتاد!
پوست سفیدم شفاف تر از قبل شد! نمیدونم چی بهش مالیده شد!! روی چشمم خیلی کار کرد!! یه
رنگ پشت چشمام بود!! معلوم نیست چی مالیده شده!! ترکیبی از مشکی و سبز تیره! مگه من رو با آب رنگ نکرد؟! چشمام
سیاه شده بود! آهان!! مطمئنم این خط چشم است!” شما هنر کردید. آیا این یک قلم مو را از آن همه آرایش می شناسید؟ وجدانم خفه می شود
هییییی…………. نکن
! لبام صورتیه! لطفا از شر آن خلاص شوید! من خیلی زیبا بودم! مخصوصا با این لباس سلطنتی!!
انگار انقدر در خودم گم شده بودم که خداحافظی خانم سلیمی را نشنیدم!!
من بله! من میفهمم!
نه بابا! آرایش در خانواده های اشرافی ممنوع!! این سلیمیم یه عمر آراسته این خانواده بوده!! یه چیزی
چطوره!!
بله…بله…!تخیل آسان است!! خودتو پیدا کن!!
فصل هشتم
تو اتاقم نشسته بودم و مگس میکشیدم!! این شوخی نیست!! واقعا داشتم مگس میکشتم!! مگس کش قرمزم را گرفته بودم
و مثل مگس در اتاقم افتادم! فکر کن
!! من خسته و مریض بودم دنبال این مگس شیطانی!!
یه هو یکی در زد!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 29.
زهرا خانم: خانوم کوچولو خاله خانم لطفا بیا پایین!
اوههههه!! گفتن؟؟!!
پوووو……بریم با این مردم نکبت روبرو بشیم!!
در اتاقم را باز کردم و آروم به سمت پذیرایی رفتم!!
هی بابا!! با این کفش ها حتی یک قدم هم نمی توانم راه بروم! وای اگه بخوام از پله ها برم پایین!! ای طلوع بدبختی!
همش تقصیرتوست!
در حالی که سعی می کردم با آن کفش ها روی سرم نیفتم به آرامی از پله ها پایین آمدم. وای… چه مردی!
یاد مرغ خانه افتادم!» این چیست؟ بیت بیت» این زیبای خفته دوباره بیدار شد! برو مادر، بگذار خودم باشم
!
مثل یک شاهزاده خانم از پله ها پایین می آمدم! هی همه ساکت شدند و به من نگاه کردند! اوه، تو یک بوقلمون سپیده دم، که
همیشه رویای واقعیت از آب در می آید!! الان همه اینها به من نگاه می کنند اما اعتماد به سقف من
اعتماد به زیرزمین است. !!
با صدایی که سعی در اشرافیت داشت گفتم: عمو من غیر از خاله عمه دیگه ای دارم؟
بالاخره به پذیرایی رسیدم! همه مردها کت و شلوار، پاپیون و کراوات پوشیده بودند
!
خاله جان بلند شد و به بقیه گفت: آتاناز جان دختر سهراب است، خدا مرا ببخش!!
نگاهش پر از تحسین بود!! سر کچل من با اون آرایش و لباس کوچیک به نظر میاد!!
حالا زمزمه ها شروع شد!! خانم ها می پرسیدند چرا در مهمانی نیستی و …! به زور لبخندی زدم
و چیزی نگفتم!
عمو متین به من نزدیک شد و گفت: با خانواده دایی آشنا شدی؟
عمه من؟؟ کدوم دایی؟؟ من خاله دارم! هرچی باشه باهاش ​​زندگی میکنم!!
عمو لبخندی زد و گفت: دخترم تو یه عمه دیگه داری!
دانلود رمان اشرافی شیطان بلا صفحه 30! باشکوه!!
با عمو راه افتادیم. بریم ببینیم این خاله تازه کشف شده کیه!! اما خدای من چه جشن زیبایی!!
دختر و پسر حوری مثل این رمان ها زیاد هستن!! همشون لباسای قشنگ میپوشن!!
با صدای دایی متین و خاله خانم دیگه به ​​هیکلم فکر نکردم!!
عمو متین: این خواهر کوچکتر خاله حمیرا است!
به زن زیبای رم نگاه کردم! وای! انگار چشم عسلی تو خانواده ما ارثیه!!
سری تکون دادم و محکم سلام کردم.
خاله حمیرا خیلی کم دستش را جلو دراز کرد! کمی فکر کردم!! ولی الان چیکار کنم؟! بهش دست بدم؟ با چشمای خاله
خاله حمیرا به مرد فوق العاده جذابی اشاره کرد و گفت: او شوهر من آقا مجید است!!
خانم جلو رفتم و مثل همیشه محکم و مردانه دست خاله حمیرا رو فشردم!!!
بیچاره قرمز شد! خاله با اخم نگاهم می کرد! من امشب بدبخت خواهم شد! حالا نگاه کن!
اوه!! برای خودشان بزرگواران!! هاهاهاهاها!
آقا مجید دستش را دراز کرد و من با او دست دادم.
چی شد!؟ دست زدن به من جرم است؟!
من: عصر بخیر آقا مجید!
خاله خانم: حمیرا جان آرسین کجاست؟
خاله حمیرا: احتمالاً جلوی نمایندگان جوان مجلس نشسته است.
آرسین؟؟؟ چه اسم قشنگی!! یادم رفت برم ببینم یعنی چی!
با صدای مغرور و محکمی گفتم: خاله چرا هیچوقت لذت دیدن خاله حمیرا رو نداشتم؟؟
خاله خانم: وقتی اصلاً به مهمانی نمی آیی، خوشحالی دیدن خیلی از اقوام را از دست می دهی!
اوه
لبخند خجالتی زدم و آروم رفتم روی یکی از صندلی های گوشه سالن نشستم!
بعد از اینکه روی صندلی نشستم به چهره جذاب و آشنای آقا مجید فکر کردم!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 31.چشمای سیاهش خیلی آشنا بود!! فکر کنم یه جایی دیدمش!! چهره مردانه و جذابی داشت! نظرت چیه بابا؟ من به شما می گویم، او شبیه یک مرد است!
پاهایم خشک شده! کمی راه برویم!! متأسفانه مجبور شدم با آن پاشنه های ده سانت بین همه مهمان ها راه بروم.
! منظورت شوهر خاله ات هست؟”
اینم دیگه! نظرت چیه بابا؟ بهت میگم شبیه مرده!” اون الان مرده! آیا توقع نداشتی او شبیه یک زن باشد؟”
نه! چون تو این فامیل همه چشمای فندقی دارن، گفتم الان چشمای عسلی داره بیرون میاد! حالا گم شو که
من اصلا حوصله ندارم!
اوه اوه! ببخشید! اوووو .. تا میز نوشیدنی خیلی راهه!با این کفش ها هم نمیتونم اینقدر راه برم!
بعد از آن، آب خوردن بلد نیستم! دوباره سوت میزنم!! خدایا…اگه من تو این خانواده نبودم چی میشد
؟
من میمردم! نمی دانم کدام بنده خدا خم شد تا دست رقصش را ببوسد که با صندلی آبرومند مرا زد
. چشمامو بستم و گفتم حالا میرم آسفالت میشم
چشمامو باز کردم ببینم فرشته نجاتم کیه
!
بنده خدا دیگه ای هست؟؟؟ ؟؟؟
معلم جهانبخش اینجا چه غلطی می کند؟
به خودم آمدم و کمرم را از حصار دستش زخمی کردم و با همان صدای مغرور گفتم:
?
معلم یکی از ابروهایش را بالا انداخت و با افتخارتر از من گفت: باید برات توضیح بدم؟
آگاه!
من:نه…ولی اینجا خونه منه….
صدای خاله حمیره منو قطع کرد!
خاله حمیرا: آرسین! پسرم!
آره؟؟؟ آرسین پسر منه؟ ینی پسر توست!؟
خاله خانم: عطا جان، آرسین خان پسر عموی حمیره است!
چی؟؟؟؟؟؟
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 32 من: خوشحالم از دیدنت!!
شیطنت توی چشماش بود!!
آرسین:منم همینطور پسرعمو!!
خاله حمیرا: هانیه جان (خاله خانم) بهتره بریم! حتما این دو جوان حرف های زیادی برای گفتن دارند!!
نه بابا! من با این مصیبت زیبا چه کار دارم؟!
بعد از اینکه دو تا غذای گرام مونده بود، آرسین یا به عبارتی استاد ما جهانبخش گفت: خب آتاناز خانم!
تو دختر دایی من هستی؟؟
دندونام رو فشردم و گفتم: میدونستی!
با شیطنت گفت: وقتی خودت رو کامل و دقیق سر کلاس معرفی کردی شناختمت!! فقط یک سوال دارم
!
من چطور؟
آرسین:چطور بیرون از خونه انقدر شیطونی و تو خونه نجیبی؟!
روی مبل نشستم و آرسین هم کنارم نشست!
با لحن غمگین و تمسخر آمیزی گفتم: هی…به دلم دست نزن!! من بدبخت هستم، نمی دانم چگونه مثل یک اشراف رفتار کنم. آتاناز
واقعی همونیه که تو دانشگاه دیدی!! فقط غرورم اینجوریه!
آرسین مزیانه خندید و گفت: پس خاله میدونه؟؟؟
، همه دوتایی می رقصند! چه رقصی! والس حرفه ای!!
چشمام رو چرخوندم و گفتم: تو هیچی بهش نمیگی!اگه گفتی منم میگم اینجوری رفتارت اشرافی نیست!
آرسین: خانم سیرینتی پیتی، اکثر جوان های این خانواده فقط در مهمانی ها اشرافی بازی می کنند و بقیه اوقات
آرام هستند.
البته جنابعالی حتی تظاهر هم بلد نیستید!
من: ها؟ به خاله میگم همتون تظاهر میکنید!!
آرسین پوزخندی زد و گفت:با کدوم مدرک؟همه از بچگی خیلی شیک رفتار میکردیم!اگه کل دنیا بسیج بشه هیچکس به ما کاری نداره!اشرافیت مال قدیم بود!حالا هیچکس حوصله اینا رو نداره آداب
و رسوم مضحک
“نه!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 33 من: آخ!فکر میکردم فقط من اینطوری!!
بلند شد تا برود، اما زمزمه آرامش را شنیدم: عمو سهراب این تغییر را شروع کرد. حالا نوبت دختره…
فصل نهم
داشتم به جمعیت رقصنده نگاه می کردم که دستی جلوی من دراز شد! چه دست های زیبایی رفتم بالا تو
چه کت زیبایی! بلندتر! چه لبهایی!! چه بینی فوق العاده ای!
آرسین: اهم…!
من بله؟
با شیطنت آشکار گفت: داری منو اسکن میکنی؟؟ دستم خشک شده!
من:چرا دستتو دراز کردی؟ اوه… تو گدا هستی؟ آیا پول می خواهی؟ من الان پول ندارم!
ولی قول میدم بعد از جشن بهت کمک کنم !!
تو هم اخمی کردی و گفتی: خنده دار خانوم بیا برقصیم! واقعا نفهمیدی که من رقص میخوام؟!
من:بیهوش!
چی؟؟؟ نهاهاها! بابا من هیچی نمیدونم!!
من: آرسین میدونی که من هیچی بلد نیستم! نگران مادرت نباش!
کمی خندید و گفت: الان سر کلاس مسخره ام می کنی؟
به خاله نگاه کردم دیدم بدجور نگاهم می کند!
مجبور شدم دستمو بذارم تو دست آرسین.
من: بدبختت میکنم!
من: آرس! معلم من هستی؟؟
خندید و گفت: فعلا مواظب باش خودت فقیر نباشی!! تو این خانواده چه حرامه ولی یه کاری بکنم که عمه بفهمه
!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 34 رفتیم وسط. احمق منو برد درست وسط جمعیت!! با دست راستش کمرم را گرفت و با دست دیگرم را گرفت! همینجوری نگاهش میکردم
!!!
آرسین: دستاتو بذار پایین ای احمق!
این کاری است که من انجام دادم. اول آرام آرام می لرزیدیم! نمی دونم چیکار کرد که افتادم تو بغلش!!
فقط داشتم نگاهش میکردم!
دندانهایش را فشرد و گفت: چرا اینطور ایستاده ای؟ شرمنده و پیروز!
من: درد! گفتم خوب من چیزی حمل نمی کنم!
نفهمیدم چیکار کرد که نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم زمین! آهنگ متوقف شد و همه
دور ما جمع شدند! آرسین سعی میکرد بخنده! خاله با اخم وحشتناکی نگاهم کرد! بقیه هم می خندیدند! چرا
من: اون گاراژ رو ببند!! اوه بیست و پنج گرم تخم مرغ چینی!!
مسخره – مضحک! چرا نفهمیدم وقتی داشتیم میرقصیدیم همه میرفتن و به ما خیره میشدند؟؟! آرسین دستش را جلوی من دراز کرد تا بلند شود
ولی خودم بدون توجه بهش بلند شدم و با اطمینان رفتم روی صندلی نشستم!! آهنگ دوباره پخش شد
و آرسین اومد نزدیکم. قبل از اینکه چیزی بگه دهنم رو باز کردم و گفتم: چیزی نگو
آرسین! فقط از چشم من دور شو! من تضمین نمی کنم که الان پاشنه های کفشم را در صورت تو فرو نکنم! اه اه!
پسر شاسکول! برای او خوب است. گفتم نمیدونم و اون منو کشید وسط!
آرسین داشت میخندید! ماشاالله فکر نکنم فحشش بدم!!
من: کوووووف!
چند دقیقه بعد زهرا خانم اعلام کرد که وقت شام است!! شام سلف سرویس بود!! اوه
در حالی که از شدت خنده قرمز شده بود گفت:وای…خیلی…خیلی باحاله…
اینقدر نخندیده بودم!
سرم را بلند کردم و دیدم…
غذا!وقتی غذا رو میبینم یاد اسم خودم افتادم!اوم…همین!!!!خب! …خب!!طبق معمول
اول سالاد خوردم!!مردم آخرش سالاد میخورن من اول میخورم!یه سالاد میریزیم بعد کمی
سس روی سالاد خوش طعم میریزیم!
منم میرم عزیزم! کاهوی جگر!!یادش بخیر افتادم تو کلاه قرمزی!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 35 از دیدن غذا انقدر ذوق کردم که یادم رفت مثل مهمانی و اشرافی رفتار کنم
!!دهانم آویزان بود سر
واااای…همه با حالت بد نگاهم میکردن
سوتی از این بلندتر؟از جام بلند شدم و بشقابمو برداشتم و گذاشتم روی میز.
دوستش گفت: دختر سهراب امیریانه! او همان دختر پدر است! من باید اینجوری باشم!
مشت هایم را گره کردم و دندان هایم را روی هم فشار دادم. حیف… حیف که به بابام قول دادم…
با قدمی محکم از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق.
دختر نکبت! با اون رقم! عینکش و ماژیک سفید رو برداشت!! لباسامو در آوردم و پریدم روی تخت! چه
شب وحشتناکی میدونستم میخام گند بزنم… گرسنه ام!!!!
فصل دهم
قار… قر…!
با صدای شکم مبارک از خواب بیدار شدم! گوشیمو از روی میز برداشتم و به ساعت نگاه کردم. دو!
صدای مهمان هنوز می آید! اوه … پس کی می روند؟ آهسته رفتم
پایین! مثل این دزدهاست!! آهههههه! میز هنوز پر از غذا بود! می خواستم بشقاب را بردارم و سرم را چرخاندم تا صدای عصبی عمه ام را بشنوم. به به!
که با فریاد آمیخته بود پرده گوشم را پاره کرد!!
خاله خانم: بیا!
خاله حمیرا اینها هستند! البته فقط آنها بودند! بقیه رفته بودند!
با خونسردی گفتم: آره خاله جان؟
خاله غرید: برای من نقش یک خانم اشرافی را بازی نکن! امشب خوب باهات آشنا شدم! پس برای همین
اصلا در مهمانی های خانوادگی شرکت نکردی!
عمو متین: هانیه آروم باش! آتاناز مربی ندارد!
خاله خانم: بله! اگر سهراب برای دخترش مربی می گرفت، امشب آبرویمان را نمی گرفتیم! فکر می کردم بعد از
ده سال زندگی در این خانه، یاد می گیرد که چگونه رفتار کند!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 36 سکوت کرده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم خب!! برای اولین بار جوابی نداشتم!
خاله خانم ادامه داد: وای خدای من! وقتی مرد بزرگ برگشت، یک مهمانی بزرگ برای کل خانواده برگزار می شود!
اونوقت باید چیکار کنم؟ امشب همه مردم دعوت هستند. وای اون شب!!
من: خاله جان…
خاله خانم: چیزی نگو!
با صدای آرسین همه ساکت شدند: عمه؟
خاله به آرسین نگاه کرد ینی بنال!! نه نه! بگو ینی!!
آرسین: خاله من میتونم دختر عمویم رو برای شش ماه دیگه که مرد بزرگ برمیگرده آماده کنم!
من: ها؟؟
چشمان خاله چن آنقدر اشک آلود بود که احساس کردم زبانم تکه تکه شد!!
خاله حمیرا: فکر خوبیه هانیه! آرسین در این شش ماه می تواند آتاناز را آماده کند!
عمو متین: من هم موافقم! چنین رسوایی نباید در آن حزب اتفاق بیفتد!
آقا مجید: به نظر من هم فکر خوبی است!
اخم کردم. حالا انگار جشن سران کاخ سفید بود!! بابا، چهار تا پیر و جوان، شیش و بچه گربه تلخند
!!”
خاله خانم: و تو ای عطا خانم! چون ده سال با ما بازی کردی و امشب آبروی ما را به خطر انداختی،
مجازات می شود!!
می گوید که جوری با ما بازی کردی که انگار دوست پسر من بود و من با احساساتش بازی کردم!!
من:مجازت چیه
خاله خانم:تو ماشینت رو تحویل میدی برای تو هم همینطور!فقط روز می تونی بری دانشگاه و
ساعت هشت باید خونه باشی
چی؟؟؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. من به شدت نیاز داشتم که عصبانیتم را رها کنم! بدون هیچ حرفی رفتم بالا
سرم را روی بالش گذاشته بودم که اس ام اس آمد. بازش کردم آرسین بود!
.
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 37 خاله خانم دوباره صحبت کرد: برای هماهنگی زمان آموزش شماره آرسین روهم بگیرید!
میگه کلاس آموزشی مثل اینکه میخواد اورانیوم شکافتن رو به من یاد بده!!!
من: چشم!
دوباره رفتم بالا و گوشیمو آوردم. شماره آرسینو رو ذخیره کردم!
آرسین منو به دنیا میاری؟!
عمو حمیرا اینها هم می روند. من هم با شکم گرسنه به خواب رفتم.
من: تو راه یه کیسه غذای موراکی بخر، بیا!
با حرص براش نوشتم:بابا میمیرم!!هر غلطی بخوام می کنم!مطمئن باش
“خب خانم سیرنتی پیتی، تو دو درس شاگرد من هستی! مواظب باش! این بار عمه اجازه داد یه کاری بکنم!”
باهات برقصم!”
چند بار خندم گرفتی!حالا بهتره بخوابم تا فردا مغزم خوب کار کنه!!آره…. یه لبخند شیطانی زدم و چشمامو بستم
!!
فصل یازدهم
سپیده: چی میگی؟الان بیام اونجا؟خب میگی خاله تنبیهت کرده!!
من:به تو ربطی نداره!پدر شریک عمو متینه ها سالم نیست!
سپیده:باشه!پس من میشم! اونجا نیم ساعت دیگه!
اینو گفتم و سریع قطع کردم!!من و سپیده از بچگی با هم دوست بودیم.دوستیمونو تا الان حفظ کردیم!
اه اه!! بر این آرسین بلایی بیاورم که مرغان آسمان همه حیوانات زمین بر او گریه کنند
!!
من:فیلم هندی هست خواهرم؟؟ خوردن گوشت گاو و چاق نشدن چطور؟! نه! دارم ورزش میکنم!
نیم ساعت بعد سپیده وارد اتاقم شد با صورت قرمز و کیسه ای پر از انواع غذا!
من:سلام!
سپی: آتاناز تا نفس دارم می خوام بزنمت!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 38 مرد: وای!! خاک دنیا!! میخوای منو لمس کنی؟!
سپی: ده بار بهت گفتم گوشی رو قطع نکن بدم میاد!! اما چه کسی گوش می دهد!
من: هی بابا! ما با هم در این مورد صحبت می کنیم!!
سپی: بمیر بابا! حالا بگو دیشب چی شد!
من: حالا؟؟ بابا یه چیزی بریزم تو شکمم!!
سپی: میگفتم چرا اینقدر میخوری چاق نمیشی!
سپی: آه! اونوقت چه ورزشی
من:همین که بدونی ما باشگاه داریم!!
سپی: یه چیز دیگه! شما منابع زیادی دارید و هزار جور امکان!!
من: میگه دلیل داری انگار داره همه جا آدامس میفروشه!!
سپیده جیغ بلندی کشید و شروع کرد به زدن من!! خیلی انرژی مصرف کرد و منو کتک زد ولی
با یه حرکت کوچیک مهارش کردم!! پشت پایش را گرفتم!
سپی: بله…!
من: حقه! داری منو میزنی؟؟ با یک حرکت نابودت کردم!!
سپی: خدا نکنه آدم ضعفشو بهت بگه!!
من: از روی خودخواهی خودت گفتی!!
سپی: بیهوش!
من: تو هستی!
سپی: بسه لطفا! از دیروز بگو!
من:آهام…آهام…خب بریم دیشب!
شروع کردم به توضیح دادن! وقتی جلوی سلیمی سوت زدم اونقدر خندید که اشک از چشماش جمع شد!! درست مثل
داشتم تعارف میکردم و چیپس میخوردم به اون قسمتی رسیدم که آرسینو
سپی رو دیدم: ساعت تمرینت رو بهت گفته؟
!!
دانلود رمان اشرافی شیتون بلا صفحه 39 خلاصه گفتم و گفتم تا تموم شد!!!
سپی: نه!
من بله!
سپی:پس چرا من پارتی مشترک آرسینو رو ندیدم؟؟
من: شاسکول جون اونی که نمیخواد جلوی تو راه بره! مهمانی بزرگ و شلوغ است! حواسش به بقیه نیست!
سپیده آنقدر جیغ کشید که گوشم کر شد!!
سپی: وای استاد ما جهانبخش پسر عموی ماست!! او مسئول آموزش من است! تو همه چیز باهاش ​​مشترک داری!! پس در
نهایت عاشق خواهید شد!! این رمان هم همینطور!! وای!!
من: نه ناچ! من می گویم اینقدر رمان نخوان، برای همین! پسر کجای زندگی من مثل رمان بوده که
ازدواجم شبیه آن باشد؟
سپی: هی! بدون سلیقه!
من: ببند!
در حالی که بی خیال پاستیل می خوردم گفتم: باید بگه؟
سپیده داب جیغ زد وای خدا چقدر بیخیال شدی!!
گوشم گرفتم و چشمامو فشار میدادم!!
من:سپ!
آره ساکت بود!بله!من بلدم داد بزنم!
ادامه دادم:یه جیغ بزن! اعصابم رو خورد نکردی!به محض اینکه حرفی میزنم مثل زنگ آتش جیغ میزنه!
سپیده مظلوم گفت:خب ببخش من!هیجان زده شدم!
هههههههههههههه!!خندیدم
و گفتم:حالا نمیخوای ذات خبیثت رو پشت صورت مظلوم پنهان کنی!
سپیده:نکبت!به قول خودت پروفایل یک چنگال!!من:من شبیه تو نیستم گلم!!
دندوناشو رو هم فشار داد و هیچی نگفت!!
من:سپی پاشو گوشیمو بیار یه زنگی بزنم به این آرسین خره!
گوشیمو آورد و من شماره ی آرسینو که به اسم “سیفون”سیوش کرده بودم رو گرفتم!!
یه بوق…دو بوق…سه بوق…
آرسین:ها؟؟
من:بی شخصیت،بی نذاکت،بی اتیکت،بی شعور!!
آرسین خندید و گفت:فحشاتون تموم شد سوتی خانوم!
من:الــاغ به من میگی سوتی؟
سپیده اشاره کرد بزار رو اسپیکر!
گوشیمو گذاشتم رو اسپیکر صدای غرق در خنده ی آرسین تو اتاقم پیچید!
آرسین:خدایی دیشب با اون سوتی هایی که دادی این لقب حقته!!
من:خفه!زنگیدم برنامه ی آموزشو بریزیم!
آرسینم جدی شد.درست مثل وقتایی که باهاش کلاس داشتیم!
آرسین:یکشبنه و سه شنبه که با من کلاس داری!دیگه چه روزایی میری دانشگاه؟
من:ام…یکشنبه ودوشنبه و سه شنبه دانشگاه دارم.از صبح تا عصر!
آرسین:شنبه وچهارشنبه وپنجشنبه بیکاری دیگه؟
من:هعی…بیکار نبودم!بیکار شدم!قبل از تنبیهم با بچه ها می رفتیم صفا!!
خندید وگفت:اون وقت عمه جان فکر میکنه شما هر روز دانشگاهی!
من:خب پس روزایی که دانشگاه نمیرم میای!فقط چه ساعتی؟
آرسین:شیش تا هشت!
من:باشه!پس فعلا!
آرسین:خدافظ!
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 41سپیده:چه خوش خنده بود!اون وقت تو دانشگاه یه پارچه زهرماره!
خندیدم و گفتم:خو باید زهرمار باشه تا ما دانشجو های شر ازش حساب ببریم!
سپی:چه قدرم که تو حساب میبری!
با لبخند سرمو تکون دادم.
سپیده:آتایی…آرسین راست میگه!
من:چی؟
سپی:نسل ما دیگه علاقه ای به رفتار اشرافی نداره.همه هم فقط توی مهمونیا و تو جمع بزرگای خانواده اشرافی
رفتار میکنن.تو باید یاد بگیری سوتی ندی وتو جمع تظاهر کنی.
با گیجی سرمو تکون دادم و گفتم:آره آره راس میگی.
زمزمه کردم:ولی تا کی باید تظاهر کرد…
فصل دوازدهم
من:ولی عمه!
عمه خانوم:ولی نداره.این تنیبه!
من:عمه مگه من بچه ی سه سالم که تنبیهم میکنید؟؟
عمه:کاش بچه ی سه ساله بودی!اون طوری آموزشت راحت تر بود!
د بیا!کلا همه چیو به آموزش و اشرافیت ربط میدن!
من:عمه من نمیتونم کل روز رو تو خونه بشینم و در ودیوار اتاقمو دید بزنم!
اخم کردو گفت:این چه طرز صحبت کردنه؟بیا کنار من بشین تا یاد بگیری چه طور باید اشرافی بود!
پوووف…!
بدون هیچ حرف اضافه ای راه اتاقمو در پیش گرفتم.تازه ساعت دو بود.اهه…چهار ساعت دیگه باید صبر کنم تا
این آرسین بیاد!!
ولی برنامه ها دارم براش!!بیچارش میکنم!!ها ها ها ها(خنده ی شیطانی مخصوص آتاناز)!!
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 42به هر طریقی بود چهار ساعت گذشت.و ساعت شیش شد.همون لحظه صدای تق تق در اتاقم اومد.
من:کیه؟!!
صدای خنده میومد!عه اینکه صدای خنده ی آرسینه!!
من:بیا تو آرسین!
در اتاقم باز شد وآرسین اومد تو!
با خنده گفت:قدم اول برای آموزش!کیه نه!یا بگو بله یا بگو بفرمایید!
من:اولا سلام!دوما به توچـ ــه گاگـ ـول!
بازم خندید!
آرسین:خب خب!شروع کنیم؟!
با شیطنت گفتم:استاد شما نمیخوای چایی چیزی بخوری؟!
آرسین:آخ آخ آخ!گفتی چایی!!بدجور هوس کردم!
رفتم از اتاق بیرون ودوییدم به سمت آشپزخونه!واسه خودم یه چایی معمولی ریختم ولی واسه آرسین یه چایی
پــر رنگ ریختم که اصن آبجوش نداشت!!قندونم گذاشتم و رفتم بالا!
خوبه حداقل چایی روحذف نکردن!والا اگه به اینا باشه میگن چایی اشرافی نیس!البته عمه خیلی سعی کرد این
کارو بکنه ولی عمو متین نذاشت!!
در اتاقو بازکردمو چایی رو گذاشتم رومیز مطالعم!آرسین رو صندلی پشت میز نشسته بود.منم صندلی میز
آرایشمو آوردم گذاشتن کنارش!سریع چایی معمولیه رو برداشتم.آرسینم چایی پررنگ رو برداشت!یه ذره نگاش
کرد و گفت:آتا؟
من:هوم؟
آرسین:این یه خورده پر رنگ نیست؟
من:نمیدونم والا!من همین جوری بلدم چایی بریزم!
باا تعجب سری تکون داد و لیوانو برد سمت دهنش.یه قلپ که خورد قیافش رفت تو هم!
ارسین:اه!چه تلخه!
با لبخند پر از شیطنتی گفتم:خو قند بردار!
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 43دستشو برد سمت قندون که تنها چهار تا قند توش بود!!اینم کار خودم بودا!!
منم سریع دستمو بردم سمت قندون و دو تا قند براشتم!اولی رو لیس زدم و گفتم:نه نه!این خوشمزه نیس!قند
لیس خورده رو گذاشتم تو قندون!اون یکی رو هم لیس زدم وگفتم:اینم زیادی شیرینه!
رفم سراغ دو تا قند باقی مونده!آرسینم همین جوری مات و مبهوت داشت به من نگاه میکرد!
اون دو تا قندم لیس زدم و گفتم:ای بابا!این دو تا هم که یه نمه شور میزنه!!پوووف…!زهره خانومم رفته خرید! منم
که نمیدونم بقیه ی قندا کجاس!یه قند درست وحسابیم تو این خونه نیس!
آرسین حالا با شک نگام میکرد!
با بیخیالی گفتم:وا!چرا نمیخوری؟قند بردار بخور دیگه!
آروم آروم نگاهشواز من گرفت وبه قندون و قندای لیس خورده نگاه کرد!به طور نا محسوسی قیافش جمع شد!
سرشو تکون داد و در حالی که با حسرت به لیوان چایی چشم دوخته بود گفت:مرسی!چایی نمیخورم!بهتره
آموزشو شروع کنیم!
تو دلم قاه قاه خندیدم!!
آرسین:خب اول از راه رفتن شروع میکنیم!
خودش پاشد وایساد و ادامه داد:قدماتو محکم بردار.انگار که داری به زمین زیر پات فخر میفروشی!سرتو بالا
بگیر!شونه هاتو بده عقب!سینتو بده جلو و در حالی که به جلوت نگاه میکنی خیلی محکم وصبور بدون هیچ
قوصی راه برو!
خودش همین طوری داشت راه میرفت!!
عاقا ما هی تمرین کردیم اون جوری که این میگه راه بریم ولی آخرش نتونستیم!!دیگه داد آرسین در اومده بود!یه
ساعت فقط داشت رو اینکه قوز نکنم کارمیکرد!!دیــوانه شد اصن!!
آرسین:ا هــــ ـــــه!!آتـــ ـــانـــ ـــاز!!
من:ها؟؟چیه؟؟خو نمیتونم!مگه زوره!وقتی از بچگی یاد نگرفتم الانم نمیتونم یاد بگیرم!!بابا من بیست و دو سال
این جوری زندگی کردم.نمیتونم شیش ماهه خودمو عوض کنم!!
آرسین:یــواش!نفس بگیر دختر!!همه ی ما جوونا ازاین رفتار های مضخرف اشرافی تنفر داریم!ولی مجبوریم!
تو ام باید یاد بگیری تظاهر کنی!من کاملا درکت میکنم!ولی تو مهمونی که واسه برگشتن آقا بزرگ میگیرن
کوچکترین حرکات همه ی ما زیر زره بینه!به خصوص تو که دختر دایی سهرابی!همه سعی دارن یه جور ازت ایراد
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا صفحه 44

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

11 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان اشرافی شیطون بلا»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.