دانلود رمان الهه هوس

درباره رابطه عاشقانه نیما و ونوس میباشد که …

دانلود رمان الهه هوس

ادامه ...

دستش را به سمت پیراهنم برد و بدون اینکه زحمت
باز کردنش را بدهد آن را وارد تنم کرد…
به زور گفتم:
– الان شروع کن لعنتی، فرصت بده…
لبخندی زد و با صدای بهشتی اش گفت:
_امشب خیلی زدی نه؟
با نفس بهش چسبیدم و گفتم:
آره
امشب خیلی ناراحتم، شروع کن، حالم بد است…
اینقدر معطل نکن، شاید بقیه بیدار شوند و باشد. صبح…”
این مرا ترساند. آنقدر که روی تخت افتادم، هیچ آرامشی به من نداد. و با
عجله وارد اتاق شد، حالت وحشیانه اش
به خودش برگشته بود
و می خواست با من رابطه داشته باشد…
با خماری گفتم:
_جوون این پسره، این چیزیه که من میخوام، تو خیلی احمقی که تو مرا
برده خود
کردی دستش را محکم روی دهانم گذاشت و
غرغر
کرد: “به من دست نزن، زهره، بگذار گرمای بدنت به بدنم برسد، می توانستم آن را
روی پاهایم
حس کنم ، مثل یک تکه چوب سخت
. ” ..
نمیدانم این مرد چه داشت که او را از بقیه متمایز کرد …
وقتی دستش را گرفت کمرش را گرفتم ، داشتم
خفه می شدم ، سعی کردم هوای آزاد را قورت دهم …
گوش
نده به هر دلیلی برعکس
مثل هر شب
پاهایم
را
گرفت
و شروع کرد به خوردن سینه هایم. خاک را خیلی خوب می خورد. می توانستم
بدون دخول به این
راضی
باشم . نکرد و نوک سینه هام باز شد که جیغ میزدم:
_چیکار میکنی؟…
همون موقع که مردش واردم شد جیغ زدم… از درد نفسم بند اومد…
برگشت و
نگاه کرد.
درد غیر قابل تحمل من
خم شد جلو و از خوشحالی آه عمیقی کشید…
آروم سینه ام رو نوازش کرد و گفت:
_بیا ناهید تو هم نمیخوای منو ببینی
دختر کوچولو…
آه…
ناخودآگاه آهی کشیدم و بوسیدمش. تا راضی شد به این طرف و آن طرف رفت و مثل همیشه بدون کشیدن
همه چیز درونم
را خالی کرد

همیشه همدیگر را راضی می کردیم، بدون اینکه
از من جدا شود، با لبخند معناداری رو به ریون گفت:
وقتشه که وای زهره…
صدای مادرم.” اسمم مدام در گوشم زنگ می زد و
بعد از خواب پریدم…
صدای مادرم در گوشم زنگ می زد و اسمم مدام زنگ می زد و
بعد از خواب پریدم…
به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم، هفت و نیم صبح بود
زانویم را لمس کردم، درد باعث شد چیزی نگویم،
. امروز
دانشگاه داشتم و باید زود میرفتم… لعنتی
دستمو
کشیدم روی پاهام خیس بودم
باید دوش بگیرم. تمام بدنم زیر آب بود،
بیرون آوردم، با برخورد قطره چکان به بدنم آب شد، یاد خوابم افتادم.
بعد دستش را روی زانویم گذاشت، خیلی گرم و دوست داشتنی بود.
من دیشب زمین خوردم
نزدیک دو ماهه هر شب خواب میبینم…
یه مرد غریبه به ما تجاوز میکنه، اول
موقع خواب به زور با من رابطه جنسی داشت ولی بعد خودم همراهش کردم
… باعث شد احساس خیلی خوبی
داشته باشیم
که فرد در این خیلی عجیب است که
به مدت دو ماه هر شب اینطور خواب ببینیم…
دلیل این اتفاق چیست؟
حتی قیافه اش رو یادم نمیاد فقط صداش تو گوشم
همیشه بهم میگفت عوضی یا فاحشه…
خیس شدم حتی به خواب دیشب فکر میکنم لعنتی کاش
واقعی بود. ..
از حموم خارج شدم و بدون صبحانه زنگ زدم خونه
برم … دیگه داشتم از این زندگی و دانشگاه خسته میشدم …
همه چی همینطوره پر از تنوع و عشق و شادی … من رو از این زندگی بیرون کردند افکارم وقتی گوشیم زنگ خورد نیما بود
تماستو
وصل کردم . کی گفت:
_ونوس جوون؟
چرا
استاد
اومد و تو هنوز نیومدی ؟!
با این حرفا شروع کردم به دویدن:
اه میام نیما حواست باشه تهمت نخورم اگه
بدبخت بشم لطفا…
نیما خندید و گفت:
_ببینم چیه. پیش میاد ولی گرونه…
با عصبانیت گفتم:
_اگه بهت برسم بغلت میکنم سینا…
_جوون فقط بغلم کن ما عاشق بغلت هستیم عزیزم…
_حرف نزن. عزیزم وگرنه…
از صدای بوق ماشین ضربه محکمی خوردم و شنواییمو از دست دادم و حرفام
محو
شد. نیمه روی زمین… شدت ضربه ام زیاد نبود، صدای باز شدن در و
صدای
مردی که پشت چفت بود
با راست به جانیت گفت:
_کور شدی؟
اگر ترمز نمی‌کردم و تو را نمی‌زدم، چه غلطی می‌کردی
؟
زانوی چپم
درد گرفت
و این باعث شد که نتوانم
به این بیچاره بخندم…
_خوبی؟
حضورش را حس کردم، جلوی من روی زانویش نشست، اما سرم را بلند نکردم،
نگاهش
کردم
. او را جلو آورد و گفت:
-لازم نیست عینکتو بزن تا بانک نروی
..
نگاهش
کردم لعنتی خیلی احمق بود کاش
قبلا دیده بودمش و اینطوری باهاش ​​رفتار نمیکردم… موهایش آنقدر سفید بود که نور را نمی دیدم و صورتش آنقدر سفید بود
که احساس می کردم خونی از درونش جاری نیست، این
سفیدی
و
چشمان لعنتی اش خیلی آزار دهنده بود…
او زیبا بود
اما این بازیگر نه یونا..
ولی خب رفتارش مثل سگ بود، شلوارمو بالا کشید و گفت:
_باید به پایت نگاه کنم…
دمای دستش…
دستشو گذاشت زیر زانوم و گفت: :
_آسیب جدی ندیدی فقط یه خراش روی زانوت…
چرا چیزی نگفتم هورمون های لعنتی ام کار میکرد و
خیس میشدم ولی اون بی دلیل به پاهام میمالید

_پاهاتون
خوشگله…
با حرفاش ناخودآگاه کشیدم عقب و گفتم: _حالم
خوبه
…نگاه شکرگزاری بهم کرد وگفت:
_متاما
نت؟؟ ..
_نمی دونم خب مهم نیست…
بلند شد و در حالی که ایستاده بود
از جیب شلوارش کارتی در آورد و گفت:
_هی
این
کارت شانسیه…
چون امروز گذاشت. تو راه من اینو بهت میدم
فقط یه بار می تونی ازش استفاده کنی
وقتی به آخر خط رسیدی با شماره تماس بگیر… .بعد
کارت رو از همون ارتفاع انداخت پایین.
گاری حصیری چرخید و چرخید و مستقیم روی لباسم افتاد…
مرد غریبه هم بدون اینکه چیزی بگوید به سمت ماشین زیبایش رفت
و سوار شد…
در یک چشم به هم زدنی انگار نه انگار از آنجا دور شد. متوجه شده بود. انگار ردی
از او بود… کارت را گرفتم، یک عدد شش رقمی بود و
رویش شانس نوشته بود…
به پشتش نگاه کردم، هه،
خودشیفته مدرسه. به یاد
استاد و دانشگاه که چطور از جام بلند شدم:
“شانس من هستی باا…
تو برام کارت قشنگ خریدی، روزم را خواندی…
کیف و گوشیم را برداشتم و
آن مسخره را گذاشتم. کارت در کیفم ”
لنگ لنگان به خیابان اصلی رفتم و یک کور گرفتم.” …
خوشبختانه گوشیم خاموش بود
غایب

یه ربع بعد رسیدم دانشگاه انقدر عجله داشتم که
راننده یادش رفت حساب کنه. و دوباره برگشتم و
اگر نیما نبود و من بودم دیگر این درس را نمی دیدم.
بهش دادم.. به محض ورود به کلاس در کلاس باز شد و
بچه ها وارد شدند…
من رفتم کلاس چقدر طول کشید؟
در این صورت اگر سر کلاس بودم
دو ساعت طول می کشید خدای من…
گم شدم و از سالن خارج شدم و
روی نیمکت حیاط نشستم، مشغول گوشیم بودم که بچرخانم. در

در این هنگام نیما به من نزدیک شد و گفت:
_بیا دستم را ببوس دلم نمی خواهد دلت برایم تنگ شود…
با این حرف نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_خوش اومدی پسر. داشتم به ترک ترم فکر می کردم…
کنارم نشست روی نیمکت و گفت:
_اشتباه کردی چرا صورت شیطان پریده؟
تصادف کردم
با نگرانی پرسید:
_تصادف؟ g?? کجا
قصدت چی بود _نگران نباش من فقط زانومو نتراشیدم…
سرش رو تکون داد و گفت:
_تو هم تصادف کردی آینسوسوالس
الان باید پنج شش دنده بشکنی نه اینکه فقط زانتو سوهان بزنی..
گوگولی . .
_یکی دیگه بخرم مهرداد؟؟
من چطور؟ دوست پسر من رو میخوای؟ آیا او دوست پسر من است
؟
داخل محوطه رو نگاه کردم ندیدمش:
_نشانه ای ازش نیست!
نیما که خیلی از مهرداد خوشش نمیومد گفت:
_برو پسر بد صدها بار بهش گفتم ولش کن این چه
هدیه ایه…؟
با خنده گفتم:
_آخه نگو پسر این خوشگل رو دوست داری؟ اونایی که شش پک دارن
…_
با اون شکم شش تکه برن ورزشگاه، آدم باید
مثل من بزرگ باشه شکمش هم همینطور… بلند خندیدم…
پیغام اومد تو گوشیم بازش کردم از مهرداد بود:
_زهره؟
یه جوری
از جام بلند شدم و گفتم نیما گفت: _حالا
هی
برو دنبال این پسر کوچولو.
_برمیگردم…
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد:
_زهره عزیزم؟
_کجایی مهرداد؟ هرچقدر هم نگاه میکنم پیدات نمیکنم!
_بیا من تو کلاسم…
_باشه حالا
فهمیدم
امروز
چی
کلاس میرم
… بدون در زدن وارد
شدم
،کسی جز مهرداد داخل نبود،
وارد کلاس شدم و گفتم:
_چرا؟ اینجا می مانی؟
مهرداد با تمسخر گفت:

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

8 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان الهه هوس»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.