درباره دختری به نام مهشیده که با عشق سابق خواهرش طی یک سوء تفاهم روبرو میشه و باعت میشه مهشید یک زن بده کاره تلقی بشه , اما مهشید همچین دختری نبوده و …
دانلود رمان اما خاکستری
- بدون دیدگاه
- 4,205 بازدید
- نویسنده : زینب ایلخانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1957
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : زینب ایلخانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1957
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان اما خاکستری
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان اما خاکستری
ادامه ...
قلبم تند تند میزند.
نفسم بند آمده، و آن افکار تند که ظاهرا راه را گم کردهاند،
آنها به جای اینکه در سرم باشند، روی پاهایم متمرکز شده بودند.
فقط به یه چیز فکر میکردم
میدویم!
به طرف جادهای دوید که من انتهای آن را نمیشناختم.
در آن لحظه حتی خودم را فراموش کرده بودم.
من، خودم، و دردهایم!
حتی پایان تمام دردهایم را فراموش کرده بودم. من …
نگران بود.
به شعلههای زرد و سرخ آسانسور که به سرعت تغییر میکردند خیره شده بودم.
تعداد هر طبقه مدام خراب میشد، اما به نظر میرسید
او …
در خواب هم نمیدید که بر کف زیرین برج فرود آید
مثل همه
مثل همه، تمام زندگیم، که اونا هرگز منو اینجوری ندیده بودن
، و دلشون هم نمیخواست
چنانکه گویی تمامی جهان، هم آن دو که به دست خالق به وجود آمدهاند
و آنهایی که پدیده دست ایجاد شده بودند، با وضع فعلی من موافق نبودند.
با ناامیدی، از انتظار دست کشیدم
به دامان سکوت پلهها پناه برد.
من قدم اول رو برداشتم
احساس میکردم کمی بالاتر از همه پلههای دنیا است.
. اوه خدایا
حتی این پلههای سنگی، اونا میخواستن
که امشب بهم صدمه بزنه
تنها نکته مثبت امشب این بود که نگهبان برج مرا میشناخت
و بدون هیچ شکی
به من اجازه داد
وارد شوید
من هنوز به طبقه اول نرسیده بودم که به پانزده طبقه فکر کردم.
مرا از پا درمیآورد
کمی ایستادم …
من دستهایم را روی نرده سرد گذاشتم، سرم را بالا کردم،
آن سکوت تاریک، صدای نفسهای خشک من که بارها آن را به وضوح شنیده بودم،
و خیلی هم ترسناک تره به نظر میرسید
که حتی با وجود صدای نفسهای خودم هم، من خیلی
ترسیده بودم بقیه نرده را در دستم فشار دادم؛ کمی شک مرا مجبور به این کار کرد.
میایستاد
زیر لب به خود گفتم:
برگرد
برو دختر
برگرد و بگذار تمام شود.
که همیشه خوب باشه، درسته و صادق باشه
پاسخ مناسبی به سرنوشت تو نیست
بذار یکم بد باشم، مثل اینکه با تو بد باشم و کارای بدی انجام بدم
این راه نهاییته، پایان خط
!! !! !! !! تردید نکنید
برگردین …
برخلاف آنچه میان دو شانه من رد و بدل شد
و من وزنشون رو حس کردم … من اسیر بودم
شونه راستم همون جاییه که مادرم
بارها دستش را روی آن گذاشته بود
مرا به یاد کف دست عدالت میانداخت و وجدانم را سرزنش میکرد.
من … من …
از چیزی که میآمد و میرفت تاسف میخورد.
همه داراییم حتی وجدان خود را
الان تو آخرین دقایق
این عذاب لعنتی وجدان، این درد مرگبار، این بار سنگین روی شانههایم،
دائم بالا و پایین میرفتند.
مرا تا آخرین حد کشانده بود که آنجا، روی چهار پایه درمانده بودم.
پاهایم را در طبقه اول از دست داده بودم
و گاهی اشک میریخت
به افتخار اجرای این حکم این، شوم بود، آشکار شده بود
با نوک انگشتانم و یک قطره اشک را از روی آن برداشتم. بین دو انگشت من
سردی و گرمای آن را بین انگشتانم حس کردم.
به بقیه آثار باقیمانده از آن قطره اشکی نگاه کردم.
آخرین باری را که آن همه گریه کرده بودم به یاد آوردم.
این شخص هم در گلوی من بود.
من و تنهایی و خلوت کردن پل
نشستم و سرم را به نرده تکیه دادم.
یادم اومد چطور به اینجا رسیدم به یاد آوردم که چگونه توانستم
که اینقدر بیرحمانه به “منسی” ضربه بزنه
پیش از آمدن
داشتم به خودم میگفتم من و کتک زدن چی؟ . چارهای نداری
از بین بردن اون بچه بیگناه؟
به یاد حالت چشمهای او افتادم که چگونه با آن چشمهای اریب رو به بالا،
که یکم پر اشک بود
پیوسته با صدای گرفته گدائی میکرد
خیلی خوشحال شدم
من اشتباه نکردم
خدایا، چه احمق بدجنسی بود.
نه، تو، قرآن کریم
گریه نکن.
! یالا خدا دوباره منو بزن اما گریه نکن
او دستم را بین انگشتهای کوتاه و گوشتالویش گرفته بود و داشت آن را به سرش میبرد و میخواست …
خورد
با دستهای ضعیف من
دستم را از دستش بیرون آوردم و بغلش کردم.
خلوتی که فقط من و مانای او در آغوش یکدیگر بودیم،
از دردی که به ما دست داده بود به نحو عجیبی غرق در شادی و سرور بود.
من
آنچه را که همیشه عادت داشتم انجام دادم. که
این بود که صلح و آرامش را به هم زدم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر