دانلود رمان انتهاج

داستان واقعی درباره ازدواج دختری کم سن و سال به نام نیکو با یه دندانپزشک معروف به نام رهام که بعد از ازدواج مشخص میشه که …

دانلود رمان انتهاج

ادامه ...

اندحج یعنی راه یافتن و راهگشایی. داستان انتاج، داستان واقعی زندگی نیکو با فراز و نشیب های یک زندگی عادی اما با پایانی خوش است. این رمان برای افزایش آگاهی در مورد اهمیت دانستن قبل از ازدواج، جنسیت و کلیشه های جنسی و همچنین خیانت و مشکلات روانی پس از خیانت، طلاق و ازدواج مجدد است. شخصیت های رمان برگرفته از شخصیت های واقعی هستند و عیوب و خوبی های مردم عادی را دارند.

من 17 ساله بودم و با جمعی از بچه های کلاس زبان به شهربازی رفتیم. من همیشه آن دختر خجالتی بودم که باید با چهار چشم زیر نظرش می رفت تا اتفاق بدی برایم نیفتد و تفریح ​​و سفر خراب نشود. من هم آن روز زمین خوردم، زمین خوردم و دندانم شکست، همه تقریبا بچه بودیم، مسن ترین فرد گروه 21 سال داشت، سریع پیام آمد که به من کمک کند و او همه چیز را به خوبی مدیریت کرد.

با ماشین پدرش آمد و مرا سوار کرد. و به پسر عمویش که جراح دندان بود زنگ زد. او شرایط را توضیح داد و خونم آنقدر رقیق بود که وقتی به آنجا می‌رسیدیم خونریزی دندان‌هایم قطع نمی‌شد و آنقدر ضعیف بودم که وقتی به آنجا رسیدیم نمی‌توانستم راه بروم. دو ساله بودند و با وجود عشقشان اصلا حوصله نداشتند. آنها خیلی زود دیوانه می شوند و در چنین شرایطی نمی توان از آنها انتظار حمایت داشت.

من بچه ناخواسته بودم من با خواهرم 18 و 23 سال اختلاف سنی داشتم. وقتی به دنیا آمدم مادرم پوکی استخوان داشت و من کودکی ضعیف، نارس، زرد و غمگین بودم. راستی نسرین و نگار خواهرم مرا بزرگ کردند، در تمام عمرم درست نبودم. درسته که مثل استخوان لاغر نبودم ولی همیشه لاغر بودم و قدم به 17 سال نمی رسید! پیام به من کمک کرد تا وارد دفتر شوم. ساعت 4 بعدازظهر بود. و ساعت کار ساعت 5 بعد از ظهر نوشته شده بود.

داخل مطب نه منشی و نه مشتری نبود اما در اتاق دکتر باز بود. پیام با صدای بلند گفت: رهام مردی است بلند قد با موهای کوتاه مشکی، کناره های شقیقه اش به خاطر سفیدی موهایش مانند گردو است، با چشم و ابروهای مشکی و پوست گندمی، آمد کنار چهارچوب در. قد پیام کاملاً متفاوت بود، حدود 170-175 اینچ. موها و چشمان روشنی داشت. نه خیلی روشن، اما یک برنزه روشن با پوستی سفیدتر، کاملاً متفاوت با پسر عمویش رهام، نگاهی به ما کرد و گفت: این بنده خدا که رنگش خیلی پریده است، برو تو آشپزخانه، برایش شکر آماده کن. در مطب دندانپزشکی به رختخواب رفتم و در پیغام آمده بود که می خواهم آب قند بیاورم. لبم از ضربه به صورتم ورم کرده بود.

آروم با صدای آهسته گفت مادرت اینو نمیدونه؟ سرم را تکان دادم و گفتم نه، روی سه پایه اش نشست و وسایلی را ارائه کرد و گفت: چرا به من نگفتی؟ آنها نمی دانند. با پیام خارجی؟ گفتم با وجود ب.چرا…میدونن؟ دسته جمعی رفتیم شهربازی بابام منو تنها برد ولی افتادم گیج شد خندید و گفت اه…از اون موقع بود نمیدونستم منظورش چیه اما فقط سرمو تکون دادم چون نمیخواستم حرف بزنم بذار برم.” خم شد. صورتم و دستمال ها را از زیر لبم بیرون کشید و گفت افتادی روی آسفالت؟ آره آروم گفتم و با وسیله ای دهنم رو تمیز کرد و پرسید زیاد زمین میخوری؟ با خجالت گفتم نه، گاهی می خندید و پیغام با آب قند می آمد، دستم را تکان می داد، به سختی صاف می نشستم. در حالی که دستش را لای موهایش می کشید گفت: «کمی خوردم، بگذار کامل بخورم».

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.