درباره دختری به نام سوگند است که پدرش راننده تاکسی است و مرتکب یک قتل شده و به زندان افتاده و پسر مقتول برای آزادی پدر سوگند یک شرط گذاشته که …
دانلود رمان اگه بدونی
- 2 دیدگاه
- 4,584 بازدید
- نویسنده : نیلو جون
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 565
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نیلو جون
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 565
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان اگه بدونی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان اگه بدونی
ادامه ...
نمیتوانم باور کنم!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا همه چیز
خراب شد؟؟؟ چرا
اینقدر زود همه چیز خراب شد؟؟
2 برای من خیلی سخت است
که باور کنم پدرم اکنون
به اعدام محکوم شده است! پدر من
حتی به مورچه هم نمی توانی صدمه بزنی چه برسد به
انسان!!
…. هنوز نمی دونم رابطه پدرم که
یک راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش مرد کاشت چی می تونه باشه؟؟ …….
در تمام این مدت من و مامانم به هر دری زدیم تا به
اصل ماجرا پی ببریم اما
نتیجه ای نگرفتیم…….
واقعاً نگرفتم. میدونی دیگه چیکار کنم!؟
(1) من و مادرم
در این شهر بزرگ تنها هستند
.
اما به خاطر تشویق مادرم
خودم را کنترل کردم….. کینه ای که
تمام روز در گلویم جمع می شود…شب در رختخوابم می شکند و
راه را برای نفس کشیدنم باز می کند……هیچ راه دیگر برای
نرفتن ما جز یکی راه…….. جلب رضایت شماست!
ولی این امکان نداره ما پول نداریم … حتی خونمون هم
ارزش داره…..
اگه بتونیم مدیریت کنیم بازم مشکل داره
…… این خانواده اینقدر پول دارن که یک میلیارد
براشون گرفته شد…… وای خدا دارم
دیوونه میشم!!!!
چقدر خسته ام ….از این همه پست
(2) (زندگی که داره منو میخوره…از همه
مشکلات
اونایی که روی دوشم انداخته…امیدم فقط
حرفه آقای سعیدی (وکیل پدرم) بود ….. سعی
کردم دوباره حرف های ایشان را به خاطر بیاورم ….
با اینکه احتمالش خیلی کم است باز هم امیدوارم …
پسر دوم آقای. جهانبخش فردا می آید ایران
اگر بتوانید رضایت آنها را بگیرید پدرتان
آزاد می شود.» تا جایی که از وکیل پدرم شنیدم
جهانبخش دو پسر دارد…. پسر بزرگش
اشکانه نام دارد که ظاهراً نداشت. رابطه خوب با پدرش
…. حتی برای تشییع جنازه پدرش هم حضور نداشت باید بیاد
ایران ….. اما برعکس برادر کوچکترش
خیلی عصبانی میشه و این یعنی….خوشحال ما….
، اشوان، خدای بزرگ، پدرش را دوست داشت
… و وقتی خبر فوت پدرش را می شنود
(3) بدشانسی آوردیم بد بخت شدیم …. حالا باید
از این آقا بپرسیم ….. ولی
باز هم ارزش داشت …. موضوع عزیزترین آدم زندگیم… یعنی
پدرم…
بازم دلم به خدا گرمه …………………
_ من قسم می خورم … قسم می خورم … کجایی؟؟
3
صدای خسته مادرم بود که
مثل همیشه با صدای بلند مرا صدا می زد. جواب دادم:
_ آره مامان تو اتاق منی…
بعد از چند لحظه در باز شد…
چهره مامان خسته تر از همیشه رو به من بود. گفت:
_ قسم مادرت یادت نره، فردا باید بری پیش
پسر آقای جهانبخش…..
(4) سرش را پايين انداخت و آرام زمزمه كرد:
_ این آخرین امید ماست!!
براي تشويقش يه لبخند بي رحم بهش زدم و
مثل خودش با خونسردي گفتم:
باشه مامان من ميرم….نگران نباش!!خدايا
. خیلی غمگین باش ایشالا بهت رضایت میده…._
باشه سعی میکنم….تو
هم بخوابی باید صبح زود بیدار شی….شب بخیر….
_خوب شب عزیزم ….
از اتاق رفت بیرون …. و من با یه دنیا از فکر کردن منصرف شدم
….. خیلی ناراحت شدم … بهت نیاز داشتم
بذار حرف بزنم … یاد لالا افتادم .. بهترین و
صمیمی ترین دوست من… گوشیمو برداشتم و
بهش زنگ زدم…
بعد از چند بوق متوالی بلند شد…
(5)_ سلام دوست من ترسیدی؟؟
_ سلام لالا…خوبم ممنونم…خوبی؟
(6) _ چرا گلم؟ او به نوعی نامزد شما خواهد شد، او باید
_ وقتی باهات حرف میزنم عالیه..! الان چه خبر
مامانت چطوره از پدرت خبر داری؟؟
_ مامان خیلی دمت گرم …. بابام خیلی شکسته
….
_ خدایا من میمیرم …. راستی رضائت چی شده …
میشه کاری بکنی ؟؟
_هنوز هیچی معلوم نیست…فردا میرم
با پسرش حرف بزنم…لالا برای رضایتت دعا کن…
_امیدوارم همه چی درست بشه عزیزم غصه نخور
… شما واقعاً می خواهید فردا بروید، من به شما می گویم.
بذار باهات بیاد…
4
_ نه اصلا…
تو این شرایط کنارت باشه!
_ نه لالا… لطفا چیزی بهش نگو؟
فردا میخوام تنها برم… قول بده
هیچی بهش نمیگی؟؟
لاله با ناراحتی نفسش را بیرون داد و گفت:
– باشه خانم سمج!
_غصه نخور! اینجوری بهتره…_
باشه عزیزم میفهممت
…_ ممنون… بهتره برو
بخوابی شب بخیر
. _اگه
مشکلی بود
بهم خبر بده…
_باشه عزیزم… خداحافظ
(7) خداحافظ _
به امید فردا گوشی رو قطع کردم و سرم رو روی بالش فشار دادم
…. مثل همیشه قبل از بیهوش شدن.
تمام اشک هایم را به بالشتم دادم….. و _ آره
سریع از خونه خارج شدم و رفتم تو خیابون که
نزدیک هشت بود. .. با اينكه
کمی آروم شدم. …
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم….
خیلی برام سخت بود از رختخواب بیرون اومدم ولی
بازم ازش جدا شدم….بعد از شستن
دست و صورتم و خوردن یه صبحانه مختصر
من آماده بودم. رفتم…..داشتم پنبه هامو میبندم
که مامان اومد سمت در و همونطور که
به در تکیه داده بود گفت:
_میخوای منم باهات بیام؟؟
_ نه مامان لازم نیست من خودم میرم..
(8) 5
_ قسم میخورم مامان خودت امتحان کن این آخرین راهه
…
گونه اش را بوسید و گفت:
_ نگران نباش عزیزم. ، همه چیز درست می شود
….
به تاکسی دستور دادم.
جایی که قرار بود برم خونه خود جهانبخش بود
رفتم تاکسی گرفتم … تاکسی سفارش دادم
…فکر میکردم وقتی بیاد ایران بره
خونه باباش…خونه طرف جیهریش بود…
حدود نیم ساعت رسیدم. ساعتی بعد…
همانطور که شنیده بودم از خون
این خرها معلوم بود… نمیدانم
از دیدن (9) آن خانه بزرگ ترسیده بودم یا قرار است با
هیولایی به نام روبرو شوم. اشوان جهانبخش
!!!!
با قدم های ضعیف به سمت در رفتم ….
تب و وحشت داشتم که زنگ بزنم یا نه؟!
آنقدر عقب و جلو رفتم که ناگهان در حیاط باز شد
……. پسری حدودا 20 ساله با
حالت عجیبی در صورتش رو به من
….. قدش حدود 100 بود نوزده سالش بود…
بود هیکلش شگفت انگیز و پر از نظر
بود دختری را با چشمانش جذب می کرد و موهایش
لحظه ای ساکت شد اما بعد لبخندی زد و گفت:
چشم و موهای مشکی که واقعا جذابیت عجیبی داشت
….دستی که کنار چشمام حرکت کرد منو از
دنیای فانتزیم بیرون آورد بعد صدای زیبای
مردش که تو گوشم بود منو روشن کرد
(10) جاش
:
_ چطوری خانوم؟؟
بی اختیار گفتم:
_هان….ب….بله…
_میتونم کمکت کنم؟؟
بدون مقدمه گفتم:
6
_ شما آقای اشوان جهانبخش هستید؟؟
مشکوک نگاهم کرد و بعد جواب داد:
با لحن ترسناکی ادامه داد:
آره منم…ولی تو
منو از کجا میشناسی؟؟
ترسیدم بگم ولی با خودم گفتم کاری از دستش
برنمیاد
… برای همین گفتم:
(11) _من صبوری هستم_
اوه… واقعا فکر می کردم خانم های صبوری
حداقل پنجاه شصت هستند…
حداقل مسخره ام می کرد …. عصبانی شدم اما
خودم را کنترل کردم و گفتم:
_ من دختر آقای صبوری هستم.
نمی دونم چرا ولی یکدفعه از خنده منفجر شد….
در حالی که دستش رو توی جیب شلوارش می کرد
جواب داد:
_ خوشحال شدم خانم صبوری!
رفتارش خشکم کرد سرم را بالا گرفتم که
چشمان خون آلودش دلم را لرزاند
_ دختر قاتل پدرم!!!
(12) چشمانم پر از اشک شد… با صدای لرزان گفتم:
_ به خدا پدرم پدرت را نکشته،
حتی مورچه ای را هم به درد نمی آورد!! باور کنید او بی گناه است
!
با صدای وحشتناکی فریاد زد:
خفه شو حرومزاده! از جلوی چشمم برو تا
دستت درد نکنه…
بازم اصرار کردم:
دوست دارم
7_
التماس میکنم آقای جهانبخش …..
پدرم همونطور که پدرت برات عزیز بود خدایا نکن. او را از من دور کن …
التماس می کنم …
با یک حرکت خشن به سمت من آمد ، از او خواستم برگردد
، بازوم را گرفت و عصبی ام کرد. زد:
(13) _ ببین جوجه پشیمون نشدم
ببر تو برو وگرنه بد نگاه خواهی شد….
مثل یه تیکه اشغال منو انداخت گوشه خیابون ….
صدایی از تو حیاط شنیدم که رفته … جیغ کشیدم ته دلم
: خدایا…….دیگه چیکار کنم…..
خودمو از خاک بیرون آوردم و جلوی حیاط خونشون نشستم
….نتونستم
بشینم ببینم مادرم در ناامیدی نتونستم
مرگ بابام رو ببینم… عزیزترین آدم فکر کنم….. نه….
هرجوری باید رضایت بگیرم…… تقریبا نیم ساعت
نشستم اونجا… ولی این سنگ دل بیرون نیومد
_ رضایت میخوای؟؟؟ باشه شرط میبندم پیش دادگاه
…..
نزدیک بود ناامید بشم که در حیاط باز شد
……. با حرکت همراه با باد بوی خوش عطرش
منتشر شد… با دیدن من لبخند مسخره ای زد
(14) و گفت:
_ هنوز اینجا کوچولو. !
_ اقای جهانبخش نگذاشتی
تموم کنم…..
_ خفه شو…. فقط خفه شو، نمی خوام صداتو بشنوم
…. تا دادگاه قرار داریم!
من واقعا گریه می کردم:
لطفا پدرم را از من نگیرید، من
جز او کسی را ندارم… خواهش می کنم
آزاد شود!
با شیطنت نگاهم کرد….نگاه مرموز….نگاهی که
معنیش رو نفهمیدم….با لحن مرموزی گفت: قبول کن
(15) که…….
8
اگر قبول کنی پدرت برمی گردد. اگه
این کار را نکنید
حیف شدی!! حیف!! با صدای مامان
پوز خندید و به سمت ماشین گرونش رفت
……. اشکامو پاک کردم و
با کنجکاوی گفتم:
_چه شرطی؟؟
برگشت و با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_عجله نکن خانوم کوچولو میفهمی!
غرق در فکر و خیال بودم که با صدای جیغ
چرخ ماشینش پریدم…
با اینکه استرس داشتم به در خانه مان رسیدم اما
با صحبت های پسر جهانبخش نور کم رنگی
در دلم روشن شد.. همین وسط مامانم بود
…. چی بهش بگم؟؟؟! …… پسره احمق
داره برام شرط میبنده… آخه چطور
(16) می خواستم آن چهره جذاب را از بین ببرم …..
موهای زیبایش را یکی یکی می سوزاندم اما
_ قسم می خورم. …. قسم می خورم کجایی؟؟ حواست به من هست؟؟
چی شد؟ پسرش چی گفت؟؟
خودم اومدم :
با تردید به مامان نگاه کردم … ناامیدی که
تو صورتم بود به قیافه مامان منتقل شد….. نمیخواستم
اینجوری ببینمش سریع گفتم
:
_ سلام مامان چرا هولی؟؟ آروم باش
الان همه چی رو برات تعریف می کنم ….. رفتم پیش
پسرش
قراره روز محاکمه شرط رضایتش رو بهمون بگه
.
(17) مامان مشکوک به من نگاه کرد و گفت:
_ شرایط؟ چه شرطی؟؟
_ اینجوری به من نگاه نکن مامان….چیزی بهم نگفت
….هنوز نمیدونم ….
_خب به نظرت چجور آدمیه؟؟
چی باید میگفتم…..گفتم صورت پسره
پر از روان پریشی بود!!؟؟ دوباره محتاط نگاه کردم و
جواب دادم:
9
_ آدم بدی به نتر نمیاد….
داشتم میرفتم اتاقم که مامان گفت:
_ قسم میخورم مطمئنم همه چی رو بهم گفتی؟؟
وای خدای من اینقدر مشکوک نباش!
سریع به اتاقم پناه بردم….. سریع
لباسامو عوض کردم و با خستگی روی تختم افتادم….
(18) طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم
…. با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم… ..
به صفحه گوشی نگاه کردم و اسم شادی را در
_تو آدم خوبی هستی؟؟دیگه چرند نگو!!
دلم گفتم: لعنت به الاغ مجس.
مراکه
.
“ترس؟؟
اگه بذاری بخوابم حالم خوبه!
_خودت رو جمع کن سر بابات تو زندانه
!!
_چیزی نگو.هیچی گفتم…حتی مجبور شدم
شروع کردم به شنیدن پسر کلی دارو واری!!
_جدی؟؟رفتی پیشش؟بذار ببینم چی
شده؟؟
همه اتفاقاتو برا شادی تعریف کردم….. اون
(19) گفت:
_ نگفت چی شد شرطش هست؟؟
_گفت نه میگه روز دادگاه…_
بازم به نظر من آدم خوبیه!
_نه به خدا با یک شرط از خون پدرت میگذره.
11
_
_ بله ولی بستگی داره شرایطش چی باشه؟
_ من خوبم دختر نگران نباش ….
یه کم حرف زدیم و بعد تماس رو قطع کردم …..
حرف زدن با خوشحالی همیشه حالم رو بهتر می کرد
چون اون دختر شاد و سرحالی بود
باعث شد دیگران هم شاد.. ……
یک هفته مثل برق و باد گذشت….. و بالاخره روز
(20) فرا رسید… تمام هفته ذهنم مشغول بود….
می خواستم پدرم را آزاد کنم. هر چه زودتر……
صورتش، قلبم دوباره غرق شد… کاری ندارم که
او تصمیمش را گرفته بود… حاضر بودم هر چیزی بگوید
حتی اگه بگه داری بمیرم… میمیرم….
پدرم خیلی برایم مهم بود. من و من او را دوست داشتیم
که حتی جانم را به خاطر او از دست دادم …
خودم را برای همه چیز آماده کردم…. برای بدترین شرایط
زندگی پدرم جلوی زندگی مادرم……
این بار من و مادرم رفتیم. به همراه لاله و سروش به دربار
…. سالن دادگاه
شلوغ تر از همیشه بود…..
چشمانم را برگرداندم و مرد مغروری به نام
اشوان جهان بخشو را دیدم. انجامش میدم یا نه…ولی
موفق نشدم با صدایش تقریبا دو متر پریدم هوا….
_دنبال یکی میگردی جگل؟؟
(21) برگشتم دیدم درست پشت سرم ایستاده بود…
چیز زیادی نداشت… من با یک پسر ورزشکار هستم که
برای خودش کاری می کند!! این بار یک سیاه
ورزش کردن است با پیراهن مشکی مردانه اشتاین پاکتی
پوشیده بود… .. نمیدونم چرا این چیزا
برام مهم بودند… خب پدرم زندان بود…
سعی کردم بیشتر از این خودم را نبازم. …
خیلی جدی گفتم:
_ سلام آقای جهانبخش …. من و خانواده ام آماده
شنیدن حال شما هستیم…
لبخندی زد و گفت:
_ ادب شما مرا کشت!!
بعد جدی و تند ادامه داد:
11
(22)_به خانوادت بگو بیایند اینجا تا من شرطم را ببندم…_
چشم…
با دست به مامان انا اشاره کردم تا به سمت ما بیایند
…. …
همه مشتاقیم به لبش نگاه کردیم …..
شروع کرد:
_ خب خانم صبوری همانطور که
به دخترت گفتم من برای رضایت تو شرط دارم!! امیدوارم
خودت را برای همه چیز آماده کرده باشی
شرط من این است
…
قرار بود آن را به طرف من پرتاب کند و ادامه داد:
_ اگر دخترت با من ازدواج کند، من
هم موافقم…
نزدیک بود تلفن را قطع کنم …. چه می گفت
(23).. … مامان بهش گفت داره نگاه می کنه … لاله هم
مثل مامانه …. اما سروش با عصبانیت گفت :
_ چی میگی ؟؟
اشوان پوزخندی زد و گفت:
– شرط من!
سروش- بهتره ساکت بشی!
اشوان با خونسردی بهش نگاه کرد و گفت:
بهتره مواظب حرفات باش تا
گرون نشی!!
لالا- آقای جهانبخش این انصاف نیست!!
در حال رفتن اشوان گفت:
_ این فقط یه پیشنهاد بود مجبور نیستی قبول کنی
!!
از حالت گیجی بیرون آمدم …. مرگ و زندگی پدرم
دست من بود … برای همین با صدای بلند گفتم :
(24) _بس کن …
12
اشوان ایستاد و رو به من کرد …. و دوباره
همون نگاه …. سعی کردم بهش نگاه نکنم … ادامه دادم
:
_ شرطت رو قبول دارم …
لاله و سروش هر دو گفتند :
_ قسم !!
همون موقع مامان زایمان کرد …..
مامان رو با بچه ها بردیم بیمارستان
…. فشارش خیلی کم بود … سرم رو بهش وصل کردند
وقتی به هوش اومد گریه کرد . ..
رفتم سمتش. :
_ تو مامان منی؟؟
سعی میکرد واضح صحبت کنه:
(25)_ با جانت اینکارو نکن!!
_ پسر عزیزم تصمیم منه…
این راه رو خودم انتخاب کردم…نمیمیرم
ازدواج میکنم…
انتقام میگیره شما!
_ نه مامان هیچ اتفاقی نمی افته بهم اعتماد کن …. من
_ گولم نزن خودت خوب می دونی که
می خواد تحمل کنم ….. زندگیمو باهاش می سازم
.
با شنیدن اسم سروش احساس گناه کردم…..
خیلی اذیت شد به خاطر من…حق نداشت
ولی چاره دیگه ای نداشتم…
باید اینکارو میکردم…با قاطعیت جواب دادم:
_ من برای او بهتر از من هستم. پیدا میشه… میفهمه مطمئنم
…
(26) از اتاق بیرون رفتم تا مامان استراحت کنه….. وقتی
یکدفعه صورتش جلوی من سبز شد…و گفت:
_ قسم میخورم واقعا اینو نمیخوای کار میکنی؟؟ بگو
همش دروغه!!
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:
13
_ ببخشید سروش ….. ولی مجبورم …..
لبخند عصبی زد و گفت:
_ مجبوری؟؟!!! مطمئن باش پدرت حاضره بمیره ولی
این حماقت رو نکن!!
_ دارم این حماقت رو می کنم ….. چون این زندگیه
زندگی من … می دونم باید چیکار کنم !
نمی خواستم با تو بازی کنم…
تقصیر من نیست که دنیا اینقدر بی رحم است… لطفاً
مرا درک کن… لطفاً…
(27) سروش با عصبانیت به من نگاه کرد و از من دور شد. با حرص
….. همون موقع لاله کنارم ایستاد و
با صدایش مرا به خود آورد:
_ قسم می خورم این کار را نکنی! شما
زندگیتو خراب میکنن!! این یارو که من دیدم
مثل
یه مریض روانیه ….
درست با چشماش مردم رو قورت میده!! او می خواهد به شما صدمه بزند!
خودت را در
چاه نینداز !
لالا حاضرم دست به هر کاری بزنم تا
بابام از زندان بیرون بیاد…. خودت به وضعیت زندگیمون نگاه کن…
اگه بابا بره…من…
به گریه ادامه دادم:
_ دارم مادرمو از دست میدم.. … زندگی دیگر
(28) برای من معنایی ندارد!! خودتو بذار
جای من
…اگه تو بودی چیکار میکردی؟؟
مدتی سکوت کرد و بعد جواب داد:
_چی بگم…
سروش رفت… ما
مامان و لاله رو آورد خونه… از لاله کلی تشکر کردم و گفت:
خوشبختی من و آرزوهای من برای زندگی پدرم!!
_ به این حرفا چی میخوری؟؟! منم مثل خواهرم!!
درسته که داری این حماقت رو میکنی ولی من هنوز
با تو هستم!!
من هنوز دنبال دوستیمون هستم!! پس
لطفا
اینقدر
از
من
تشکر
نکنید
.
_
_ !! باید برم عزیزم خداحافظ…
_ خداحافظ…
******
دو هفته مثل برق گذشت و حالا قسم میخورم
برای نجات پدرم صبور باشم،
جانم را
در سرش معامله
کنم . !! من هنوز نمی دونم رابطه شاهین جهانبخش
با پدرم چیه؟؟!!
این چه بازیه؟؟ خسته شدم کی تموم میشه؟؟ (30) چگونه
میخواد تموم بشه؟؟
دلم برای این اتاق کوچکم تنگ شده! میدونم
باید منتظر بدترین چیزها باشم!!
نفرت و انتقام در چشمان سیاه اشوان فریاد می زند!
خدایا این چه امتحانی است که به من دادی
؟ خدایا کمکم کن… اما… اما
حقیقت را از دست نمی دهم، همان چشمان پر از بغض، هار
دختری به زانو در می آید… و من
سیاهم اینگونه آرایش کردم
. از امروز همسرش به حساب می آید… اما می دانم زندگی
هیچ زیبایی در انتظار من نیست، باید منتظر بدترین چیزها باشم
…..
با صدای مادرم به خودم برگشتم… چه زود دست های
با این اتاق خداحافظی کنم … … دلم براش تنگ شده …….
دستان حرکت ساعت… حالا کی
سرنوشت من رقم خورده است … مجبورم
برگ سبزتر و عادل تره رنگ سبز خود را از دست می دهد، غرق می شود
(31) لباسهایم را از کمد بیرون آوردم و اکنون در آذر ماه هستیم و هوا سرد است، بنابراین پارچه خاکستری را
با
شلوار خاکستری و کیف مشکی
می پوشم
. من روسری ام را انتخاب کردم. ….. درسته که دارم به بدترین شرایط قدم میزنم
ولی نمیخوام
فکر
کنه
میتونه به من صدمه بزنه میخوام سعی کنم
قوی باشم
… . برای
اینکه کمی از استرسم کم کنم آهنگی
در گوشم زدم …
بوسه باد با هزار نامهربانی
(32) زیر گوش برگ فقط می گوید طعمه در
بوسه باد می ترساند جدید روزها
دل از درخت کنده می شود در کوچه سرگردان است
کوچه ای که یادآور روزهای گذشته است
گوشه خیابان می نشیند چشم به آسمان می دوزد
یاد گذشته ها می سوزد دلش از غم می سوزد
.
یک رژ لب همرنگ آرایش و ریمل من. مژه هایم را حلقه کردم……
یادم می آید روزی که کوچه زیر سایه تنم بود
درخت از عطر نفسم مست بود
سهم من بوسه باد بود.
همه زردی ها و
نفرین مرگ رفته
. من سهم خود را از بوسه باد به یاد دارم. از حافظه
(33) 16
به خودم خیره شدم و دوباره زمزمه کردم: ”
قوی بمان.”
از بوسه باد چه بگویم؟ آه، دودو، دودو،
دودو، دودو،
دودو … لاله
و شادی جلوی در منتظر بودند،
با مامان از خونه خارج شدیم و به سمت ماشین لاله رفتیم …..
با دیدن ما لاله از ماشین پیاده شد و سعی کرد
لبخندش را عادی جلوه دهد… .. ارم گفت :
_ یه دفعه تو رو با گریم بیرون دیدیم عروسمو به تختم بزنم
!!
_ شروع کردی به لاله باز کردن؟؟!
_خب دختر خوب نگفتی یه ذره آرایش میکنی
خدا قهر میکنه…قران اشتباه میکنه؟!! تیپو
(34) بیا بریم!!
با صدای غمگینی به مامان اشاره کرد و گفت:
_ لاله!!!
_ خوب خوب. سوگی جوووون!
که میپره!!
سپس به مادرش گفت:
سلام مادر، خوبی؟ به سلامتی این بود به اضافه کفش.
امروز …
مامان با صدای لرزون گفت:
-سلام لاله جون……… من فقط میتونم
دست این دختر رو ببوسم مادر…
اشک های مامان بی صدا روی گونه هاش سرازیر شد…
****
17
ما حضور داشتند بی سر و صدا کنار اشوان نشستم…..
بغض را در چشمانش می دیدم… اما
انکار نمی کنم (35) با لبخند گوشه لب و با
اون تیپ اسپرت غیررسمی که مطمئنم
برای اذیتم پوشیده بود
…
مانتو اسپرت مشکی با تی شرت مشکی و شلوار کالج مشکی جوراب شلواری زغالی
مدلش بود
به اضافه کفش
_ عروس من تکرار میکنم برای سومین بار
بنده وکیلم ؟؟؟؟ ………
حالا با یک جواب میتونستم زندگیم رو نابود کنم و
جان بابام رو نجات بدم … آره این تصمیم من بود
…. صدای زمزمه اشوان
توجهم رو جلب کرد :
_ جوجو تو خونه زیاد رویا نبین
شما زمان زیادی برای (36) رویا پردازی دارید…..من وقت ندارم
روی این واقعیت کار کنم!!
صدامو صاف کردم سعی کردم
تحت تاثیر حرف های اشوان روم نباشم……
_ با اجازه پدر و مادرم….. آره….
صدایی نمیاد…چقدر ساکت…
من دوباره اشک های مامان میاد بغلم کرد و
صورتم رو بوسید خواست ببخشمش چشمم به اشوان افتاد که
با اشاره دست جعبه توی دستش رو
باز کرد و یه حلقه توش.
…
اومد جلو و گذاشت روی بغلم …. با تعجب بهش خیره شدم
…. لبخندی زد و گفت : _ دستت رو نزن ، توقع داری با حرفای عاشقانه
گلتو بزنم
؟؟؟ !!
(37) به انگشتر کف دستم نگاه کردم…
انگشتر ساده ای که با چند نگین تزئین شده بود…
بی آنکه
حرفی بزنم انگشتر را به دست راستم زدم و اشوان
با صدایی عصبانی گفت:
نه. بابا، این خیلی منحصر به فرد است.” اکبند (حتی نمیدونی که باید دست چپت رو بذاری روی حلقه
…
معلومه که
من
با یه احمقی
سر و کار دارم
.) نتونستم
سرم رو بلند کنم
.
خواستن
(38) تمام شد… شناسنامه ام را که حالا
اسم اشوان به عنوان شوهرم روی آن نوشته شده بود از عاقد گرفتم
و در کیفم گذاشتم
… با مهربانی مادرم او را در آغوشم گرفتم و وقتی
صدای اشوان در گوشم بود
آروم گریه کردم :
وای چه صحنه زیبایی.
مامانتو محکمتر بغل کن چون ممکنه
دیگه هیچوقت نبینیش…
با ترس ازش جدا شدم و نگاهش کردم.
از حرفاش ترسیدم ….. متوجه حالتم شد و گفت:
_ نترس جوجو میخواستم یه ذره بترسونمت!!!
و خیلی سریع به سمت مامان آمد و با اشاره دست او را بوسید
…. هر دو آرواره هایمان را به زمین چسباندیم
و فقط با خونسردی به من گفت:
(39) منتظرت هستم زود بیا ….
از مامان خداحافظی کرد و از محل ممنوعه رفت …..
از حرکتش خیلی تعجب کردم اما بهش فکر نکردم
چون شک نداشتم این پسر دیوونه شده
…
بچه ها رو بغل کردم … همونطور که آروم داشت گریه میکرد لاله
گفت :
_ دختر من این شوهرت رو زیاد دوست ندارم ولی هر وقت
کار داشتی هر وقت خواستی به من زنگ بزن موبایلم
روشنه…از عصبانیت من ناراحت نشو
مجبوری
میفهممت
… شوخی گفت:
_ Oooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooood
to go
…
19
Lale laughed and patted Shadi on the head and said:
– Shut up, girl, don’t be such a snooze.
زبانت را گاز بگیر، چون همه جا می رود،
!!
با عصبانیت از لاله برگشتند و اومدن تو
بغلم و گفتند:
_ قسم جوون ما خیلی عاشقتیم
!!!
زدم پشتش و گفتم:
_ میدونم خرابه!
بعد با عصبانیت به هردوشون گفتم:
_ بابت همه چی ممنون….. بچه ها مواظب
خودتون باشید دوستتون دارم… خداحافظ.. (41) ازشون جدا شدم
…
صداشون رو شنیدم. خداحافظی
… قدم سنگینی به سمت پورشه اشوان برداشتم
….به در تکیه داده بود … با دیدنم وارد شد …
کنارش نشستم … با حرکتی ناگهانی او
ماشین را روشن کرد…….
همینطور فهمیدم خانه اشوان الهیه
در یک برج 71 طبقه بوده که طبقه آخرش پنت هاوس
برج متعلق به اشوان….. اسم اشکان برج
اشکان بوده . ….. از ذهنم گذشت که چقدر با اشوان هستم.
شاعرانه است… یاد برادرش افتادم….. ما
هیچ کلمه ای در آسانسور
هیچ کلمه
ای رد و بدل نکرد بودیم …..
وارد خونه اش شدیم …. خونه ای که
با سلیقه کاملا اسپرت چیده شده بود … دنبالش رفتم و
دم در اتاقی ایستاد و به داخل اشاره کرد و
گفت :
_ اینم اتاقت… وسایلت را بگذار بیا پذیرایی
کارت دارم…..
سرم را تکان دادم و گفتم:
_باشه.
21
با قدم های آهسته وارد اتاق شدم… اتاقی که در
نگاه اول خیلی شیک تر از اتاق خودم به نظر می رسید
…
سریع آماده شدم، یک شلوار جین و سارافون
شال به تن کردم و از اتاق خارج شدم. ..
روی کاناپه دراز کشیده بود و مشغول تماشای تلویزیون بود
داشت نگاه می کرد با دیدن من روی مبل نشست و اشاره کرد
(43) تا من کنارش بشینم….. بعد از مکث کوتاهی کنارش نشستم
…
رو به من کرد و به چشمانم خیره شد و
گفت:
_ باید قوانینی را به تو بگوید. پس
گوشاتو باز کن ببین چی میگم ….
همونطور که سرم روی پاهام بود با خونسردی سرمو
به علامت مثبت بهش تکون دادم …. شروع کرد :
_اولین قانون اینه که هیچوقت ولش نکن حلقه
… قانون دوم هیچکس نمیدونه من
ازدواج کردم..اینجا تو زن من نیستی…تو خدمتکار هستی…
کسی نباید از این ازدواج بدونه،
فهمیدی؟؟!
دوباره مظلومانه سرم رو تکون دادم…و گفتم:
_آره…
هر شرایطی…
(44)_یکی دیگه…اون اتاق رو به اتاق تو اتاق.
هیچوقت پایت رو توی خلوت من نمیذاری ….
دخالت نمیکنی … اگه
دوستم داری دستم نزن وگرنه
برات بد میشه …
هر شب میام خونه ات با یکی از دوست دخترم
. نوکر داری و بس….
وقتی در حضور تو هستند حق نداری از اتاقت بیرون بروی…
اصلا حق نداری از خانه بیرون بروی
!
حتی اگه دوستم بیاد اینجا قبول میکنی
و برمیگردی تو اتاقت. سعی کنید
با هیچکدام از آنها گرم نشوید وگرنه بد به نظر می رسید!
21
(45) وقتی به این نقطه رسید، به من نزدیک شد …. بوی تند
عطرش مشامم رو پر کرد…
حرکت دستشو روی بدنم حس کردم…. ضربان قلبم زیاد شد….
با حرکتی سریع دستش را کنار زدم.. خندید و
با خونسردی گفت:
_ اوه اوه … چقدر زود وحشی میشم …. به قیافه اش
جوجوت که اینقدر عصبانی میشه. …. اما
نگران نباش من خودم آرومت میکنم کوشولو ….
آخرین و مهمترین قانون من وقتی بهت نیاز دارم
باید مثل یه دختر خوب باهام بیایی
مثل الان وحشی بازی نکن چون اونوقت
بالای سرم میاد پس مراقب رفتارت باش…البته
نمیخواد بترسی…من فعلا با تو کاری ندارم تا پیشت نمیام من
از
دوست دخترم خسته شدم چون
(46) تو اصلا بد دهنی نیستی….
اون بلند شد و به اتاقش رفت اما وقتی
به در اتاقش رسید… دوباره گفت:
– یادت نره مواظب رفتارت، رفتارت، حرفاتون جلوی
دیگران باشین چون اگه میخوای رفتار کنی
یا من رو لوس کنی دلم برایت میسوزه خانوم کوچولو
…
با صدای در. با بسته شدن، نفس راحتی کشیدم و
قلبم را قلقلک دادم.
با زحمت به سمت اتاقم رفتم…
بعد از نیم ساعتی که سر و صدای
ساختمانمون سرازیر شد فهمیدم که از خونه خارج شده…..
آرام از اتاقم بیرون اومدم….سعی کردم
این بار بیشتر مراقب باش
اجازه دهید دقیقتر نگاه کنم …
به نظر می رسید حدود 022 متر با
سه
اتاق خواب
.
آنها برای من آماده نشده بودند زیرا ظاهراً غیر از
اتاق خودش، دو
اتاق برای مهمانان چیده شده بود… چشمم
به در بسته اتاق اشوان افتاد… چیزی که
پایم را روی تخت اشوان بگذارم و بروم. به اتاقش… ..
اما باز ترس اشوان مانع شد که این
کار را انجام دهم…
22
آن چشمان سیاه جذاب ثابت کرد که او دیوانه است
…. پسر احمق درست مثل خون
آشاما است. ، یکی
ازش می ترسه (48)… ولی نه…. من الان دستور همسرش رو دارم
این ترفند منه….) شهریه کیلو چنده؟؟؟ ….
دیوونه نباش قسم
میخورم
اگه
بفهمه
تو رو میسازه
بدبخت
! و
من
همه چی 02 بود….با ژستی که گرفت.
به
سمت در
از
اتاقش این بار
صدای اشوان وارد نشود
. …. پاتو
حریم من….پاتو……(.آخه خفه شو
من فقط کنجکاوم سریع میام بیرون…. با اشتیاق
به اطرافم نگاه کردم
…. قاب عکس روی دیوار
اولین چیزی است که
او مرا به سمت خودش جذب کرد ….. عکس دیوانه وار
اشوان، می توانم بگویم که بعد از دیدن آن
عکس برای لحظه ای
فکر کردم که حالا او شوهر من است. یه جور حسی بهم
دست داد… آخه دهن پولادین بدنش ترکیب
قیافه اش قدش…
روی مبل راحتی
(50)…دوتاش بازوها
مردم را مجذوب خود می کرد ….
نشسته بود
روی زانوهایش تکیه داده بود و با دست راستش
23 را در موهای زیبای مشکی اش
گرفته بود
با چهره جذابش به من می خندید که
در این عکس شیطنت آمیز بود
… …
در تماشای عکس غرق شده بودم که
با صدای گوشی شصت متر به هوا پریدم، نمی گویم چه احساسی داشتم چون
شما بهتر می دانید.
همینطور که دستش رو روی قلبم گذاشت
رفتم سمت گوشی، گوشی رو برداشتم که صدای اشوان
توی گوشم پیچید:
_ سلام… (51 )
_ سلام کن…
بدون جواب سلامم گفت:
_ خب گوش کن ببین. چی میگم زود بیا حالا
یکی از دوستام میاد دنبالت برو هرچی بخر
واسه خونه و خودت میخوای
چون دیگه نمیتونی من نیستم برو بیرون!
کجا میخواهی بروی؟
ولی بدون اینکه جواب سوالمو بده گوشی رو قطع کرد
پسر احمق!!!
دستم
خیلی بد بود
ولی تصمیم گرفتم با اشوان خوب باشم
حداقل از این زندگی استفاده کنم…
میخوام بیخیال برم تلویزیون
ماهواره رو روشن کردم و پی ام سی رو روشن کردم صدا رو زیاد کردم و
با غرور به اتاقم رفتم….
(52) تصمیم گرفتم
یه آرایش ملایم انجام بدم. من قصد دارم توپ بازی کنم ….
بعد از چند نمایش هنری،
کت سفیدم را انتخاب کردم
که کاملاً مناسب بود ، به همراه چکمه های سفید زیبای من که
پاشنه دار بود و کلاه و روسری ام که
رنگ شیری داشت
24.
کیف سفیدم به سختی پیداش کردم و مقداری از عطر سرد و معطرم را زدم
… همه چیز
عالی بود
… رفتم جلویش و خودم را انداختم پایین … می توانم بگویم که
من فوق العاده بود …. خوب ، خوب …. به حلقه ای که
خیره شده بودم …. احساسی به من می گفت که آن را در بیاورم ، اما (53) چهره اشوان باعث شد
پشیمان شوم
….
منتظر بودم برای تو….. یعنی اشوان کجا میخواد
بره!؟ با کی میخواد بره؟؟ من چی؟! برو…
بفهم…
برام مهم نیست! اوه عمه! …..
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم بیرون کشید
…. گوشی رو برداشتم
و جواب دادم:
_بله؟
با صدایی گفت:
_بیا!
منم مثل خودش گفتم:
_سرکار هستی. بیا بالا!! دو ثانيه سكوت كرد
و سپس گفت:
(54) اشوان حيوان وحشي است و مي خواهد رام شود!! باید
برایش آرزوی موفقیت کنم
!
نمیتونستم جلوی توهینش سکوت کنم…
دستشو بشورم.
برای همین
گفتم:
_ تو حیوانی!
و با عصبانیت گوشی رو قطع کردم….دوباره زنگ خورد
…..تصمیم گرفتم بازش نکنم….
خیلی ترسیدم از
25
پسر از عکس العمل اشوان….هرچی
ازش بیرون نمیاد…. ..
در ساختمانمون باز شد… از ترس شش متر پریدم هوا…
نگاه کردم
با ترس وارد خونه (55) …
اشوان نبود … یه پسر قد بلند با
قیافه نسبتا خوب اومد سمتم …. با صدای لرزون گفتم:
_ تو؟؟
لبخندی زد و گفت:
– پسر بابام! شما؟
_ من … منم …..
موندم چی بگم … زن اشوان بگم یا نوکرش
….. داشتم به همین فکر می کردم که
. خندید و گفت :
حس کردم …. با عصبانیت سریع دستشو کنار زدم
_ اوه … جدی؟؟ اشکالی نداره میام بیارمت
_ چقدر بی رحم؟؟ رام نکنید! من کار ندارم حرومزاده!
_ بهتره بفهمی چی میگی حیوان…_
باشه بابا…. خون خودت رو کثیف نکن… من
(56) دوستم فاب اشوان هستم…
لبخندی زدم و گفتم:
_ راستی برای اشوان چون دوست فاب میشی ببخشید
…
با حرص نگاهم کرد… قیافه ی خوبی داشت اما
باید اعتراف کنم که به پای من نمیرسی!
با صدای تهدیدآمیزش
به خودم اومدم :
_ بهتره زیاد فکر نکنی ممکنه اشتباه کنی…
حالا عجله کن من کار دارم، خانم خوشگلت رو بذار
برای شوهرت!
با حرص گفتم:
26
_ من شوهر ندارم پسرم!
(57)… اشوان نباید حرف شما را بفهمد وگرنه…
نگاه وحشتناکی به من کرد و ادامه داد:
یک لحظه ترسیدم اما بعد لبخندی معمولی زدم و
به در خانه اشاره کردم و گفتم:
_ نمیذاره زنده باشی!!
_لطفا اجازه بدید بیرون. من الان متاهل هستم،
با یک مرد مجرد درست نیست. در یک خانه باشید! نه؟؟
با تو به من نگاه کرد و بعد از چند لحظه از
آپارتمان خارج شد ….. من هم پشت سرش گذاشتم ….
بدون حرفی
نشستم تو ماشینش …..
تمام راه را ساکت بودیم . .. نه از مزد حرف زد … نه
من ..
کنار پاساژ خیلی شیک نگهش داشت …… برگشت
سمتم و با نگاهی نیمه دل گفت :
(58)_ راه برو خانوم ما رسیدیم.
با حرص از ماشین
پیاده شدم و در رو به هم کوبیدم
…… دعوا داری؟؟؟
او وارد فروشگاه شد ….. منطقه
شلوغ بود …
میخواستم پسر پرویی رو بزنم و له کنم!!!
تا به حال در زندگی ام اینطور خرید نکرده بودم … همه
مغازه ها پر از محصولاتی بودند که شرط می بندم
همه آنها مارک هستند …
من مشتاقانه به ویترین های هر مغازه نگاه می کردم. … وقتی احساس کردم
کسی دستم را گرفته، برگشتم
و میلادو را دیدم. …. با اکراه دستشو هل دادم عقب،
خودم عقب کشیدم… با عصبانیت گفتم:
_ قبلا گفتم دستم نزن انگار
نفهمیدی (59)… نه؟؟؟ !
_ جووون بچه مثل اینکه خیلی بهت دادم…
داشت به سمتم میومد با ترس گفتم:
27
_ اصلا نیازی به چیزی ندارم…
خودم به اشوان میگم…
و شروع کردم به دویدن. دور… نمی دانم چرا
این کارو کرد … ولی من اصلا نمیخواستم برم
مثل این انگل میمونم…
برای تاکسی دست تکون دادم ، خداروشکر
یه مقدار پول همراهم بود …
بعد از نیم ساعت به خونه رسیدم و
با استرس سوار آسانسور شدم … وقتی وارد آپارتمان شدم
نفس راحتی کشیدم و
سریع به سمت تلفن رفتم تا با اشوان تماس بگیرم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان اگه بدونی»
بهترینهههه
یکی از رمان های زیبا تو سبک عاشقانه