درباره ی دختریه که همیشه بادیگارد همراهشه بخاطر کار پدرش ولی اون دوست نداره و دلش میخواد پپیچونه بادیگاردارو که …
دانلود رمان بادیگارد
- بدون دیدگاه
- 3,161 بازدید
- نویسنده : sholaliz
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 375
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : sholaliz
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 375
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بادیگارد
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بادیگارد
ادامه ...
به آرامی کلید را در قفل چرخاند و آرام در را باز کرد. همه جا تاریک بود،
احتمالا همه خواب بودند. کفش هایم را در آوردم و به سمت
پله ها رفتم. به محض اینکه پایم را روی پله اول گذاشتم، چراغ سالن روشن شد. به آرامی
سرم را برگرداندم و به عقب نگاه کردم، درست حدس زده بودم پدرم است.
بابا: کجا بودی؟
من: کجا بودم؟ جایی که من همیشه می روم. مهمانی – جشن.
بابا: به ساعتت نگاه کردی؟
من نه.
بعد به ساعتم نگاه کردم و گفتم: خوبم.
بابا به من نگاه کرد.
من:خب حالا چی؟
بابا: کجا رفتی؟ چرا بادیگارد را باز کردی؟
من: میخوام، دوست ندارم یکی بهم بچسبه.
با با: هی هزار بار نگفتم بیرون برات خطرناک نیست؟ چرا گوش کنید؟
? من: هزار بار گفتم میتونم از خودم حمایت کنم،
نیازی نیست سگهای شما پشت سر من راه بروند.
بابا: درست صحبت کن. با پدرت اینجوری حرف میزنی؟
من: من پدر ندارم.
سیلی محکمی به گوشم زد که زنگ زد. میلاد انگار
از صدای ما بیدار شده بود سریع اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.
بابا: دختر؟ بی ادب چرا قد بلند جلوی من ایستاده ای و می گویی من
پدر ندارم؟ تو اشتباه می کنی که پدر نداری.
: بله، بله، من پدر ندارم. تو پدر من نیستی، تو یک قاتل هستی. من قاتل مادرم هستم.
اینها را فریاد زدم و با دو نفر از پله ها بالا رفتم. نشستم تو اتاق و
روی صندلی جلوی میز آرایشم نشست. جایی که دست پدرم روی صورتم بود قرمز شده بود.
اما پوستم ضخیم تر بود و دردی را حس نمی کردم. از کشوی میز بیدار شدم و
با صدای زنگ
یک قرص آرام بخش بیرون آوردم . سریع رفتم دوش بگیرم. جلوی آینه که
نشستم دیدم صورتم کبود شده است. آرایشمو پاک کردم و
شروع کردم به آرایش کردن. تا جایی که می توانستم آرایش کردم. من در آینه به خودم نگاه کردم
، آماده برای نبرد امروز. از اتاق بیرون رفتم، مردی را دیدم
به عشق خزخونه رفتم و سگم و سگ میلاد رو صدا کردم. به محض
دم در ایستاده بود. هه، من باید یک محافظ جدید باشم، صبر کن، من از تو مراقبت می کنم.
من جوابشو ندادم و رفتم پایین.
اولین لقمه را در دهانم گذاشتم، سر بابا با آن مرد پیدا شد. بابا: او آقای صادقی، محافظ جدید شماست.
لبخند بلندی زدم. میلاد به من اشاره کرد و فهمید که چیزی نگفتم.
بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟
پاسخ من سکوت بود.
بابا: من با تو هستم، به تو می گویم چه جور چیزهایی برای خودت درست کردی؟ اینجوری
میخوای بری دانشگاه؟
لقمه ای را که برای خوردن آماده کرده بودم روی میز گذاشتم و کیفم را برداشتم.
من: نه انگار نمیذارن راحت سگ بخوریم. تولدم تموم شد
خداحافظ
بدون توجه به حرف های پدرم سریع از خانه بیرون رفتم. محافظ جدید
دنبال من بود.
او هم پشت فرمان نشست.
وقتی از خیابون رد شدیم دستمالی از کیفم در آوردم و آرایشم را پاک کردم،
برای دانشگاه نبود، اما کی جرات دارد جلوی من را بگیرد؟ به دانشگاه که
رسیدیم بدون اینکه منتظر صادقی باشم رفتم. صادقی
با دو نگاه دنبالم می کرد. وقتی وارد کلاس شدم همه دانش آموزان به سمت من
شروک چرخیدند تا دست بزنند.
من: از علاقه شما متشکرم. حالا می بینید که من شرط را بردم، لطفا پول را رد کنید
بیا. کامیار که یکی از بچه های شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید من
فردا با محافظ جدید میام، الان آماده اید؟ بیا به من پول بده
نزدیک که شد آروم با خونسردی گفت: این پول توست، این سهم من است.
من:بذار ببینم پررو. من شوکه شدم. چرا پول گوگل را نمی گیرید
؟
کامی: خوب من کمکت کردم، تبلیغ کردم که همه
مشروب نخورند.
معلم وارد کلاس شد. همه ما گرسنه نیستیم. بهار دو ستم آرام ننشست
.
من: هی خانم خوشگل چرا ساکتی؟
بهار: هیچی، من سردرد دارم.
من: قربونت برم عزیزم. نمیبینم دوست خوشگلم
کامی که پشت سرمون نشسته بود ناراحت شده سرش رو جلوی ما گذاشت و گفت:
بعد از کلاس بریم کوه؟
بهار: باوش خان امروز همه ما پشت به هم کلاس داریم.
کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادن. ماشین شروع به حرکت کرد.
کامی: بیا کلاس داشته باشیم، امروز کلاس نمی رویم.
من: ممنون از تعریفت.
بهار: می ترسم برای ما بد شود.
من: کدومش بده بابا؟ ما می رویم، کسی نمی فهمد.
بهار: میخوای با محافظت بری؟
من: نه بابا همونی که میبریم. کلاس که تموم شد رفتیم سمت خودمون و هر وقت خواستی میتونی با ما سوار بشی
.
من: اوه، کتابم را فراموش کردم.
به صادقی گفتم: ببخشید می تونی بری کتاب منو از کلاس بگیری؟
صادقی: نمیتونم تنهات بذارم.
من: من اینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه. عجله کنید و آن را بردارید.
سقققی که انگار دو دل شده بود، لحظه ای فکر کرد و بعد رفت. وقتی رفت پریدم تو
ماشین و گفتم: بچه ها قبل از اینکه بیاد بخرید.
کامی: ای بابا، تو شیطونی.
به کوه که رسیدیم بهار اینجوری میخندید. رفتیم توی قهوه نشستیم
خانه نشستیم و قلیان و چای سفارش دادیم.
بهار: هزار بار بهت گفتم قلیان کشیدن خوب نیست. چرا آدم نمیشی؟
کامی: آوا میگم منو نکش خوب نیست.
من: برو بابا در هوای آزاد آدم احساس می کند قلیان می کشد.
بهار: آیا می دانید قلیان باعث سرطان می شود؟
من: سرطان ربطی به قلیان و سیگار نداره. افرادی هستند که
سیگار نمی کشند، الکل نمی خورند، هر روز ورزش نمی کنند، غذاهای رژیمی و… در نهایت زودتر از سیگار به سرطان مبتلا می شوند و می میرند. درست مثل سیگار،
آنها از زندگی خود لذت نمی برند.
بهار: خوب، خوب، فلسفه بافت شروک.
موبایلم زنگ خورد، پدرم بود. من جواب ندادم
کامی: بابا؟
من: اوهوم
کامی: احتمالاً می خواهد در مورد پیچاندن محافظ با شما صحبت کند.
من: بیا بابا.
گوشی رو خاموش کردم
بهار : آوا یه مدت بد نباش. به خانه نرو و دعوا راه نده.
من: من به این دعواها عادت کرده ام، اینطوری خیالم راحت است و
نگرانی هایم را برطرف می کنم.
بهار: چیکار کرد که اینقدر ازش ناراحت شدی؟ هر چی باشه بابا
من:بهار تو نمیدونی هیچکس نمیدونه. پس قضاوت نکن
بهار: من قضاوت نکردم فقط…
کامی پرید وسط حرفش.
کامی: بچه ها موافقین پس بریم با خرج آوا بستنی بخوریم؟
بهار: کامی تو خیلی مغرور هستی. شرم بر شما. شما مرد هستید و باید هزینه کنید.
من: اشکالی نداره بریم با خرج من بستنی بخوریم. فقط به شرطی که
الان پول را حساب کند.
کامی: آره حساب میکنم چیه؟ من آدم خسیسی نیستم. من بله.
خانم سقاخری غذا را جلوی من گذاشت و گفت: از دستت در امان هستی دختر، بس است.
وقتی به خانه رسیدم می دانستم که پدرم منتظر من است و لحظه ای که وارد شدم ممکن است
مثل تی ان تی منفجر شود.
صخری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی
من: نه، من چیزی نخوردم. ولی الان بلد نیستم پرش کنم و تو
شکمم کارهای خوبی میکنه.
صخری: چیزی نگو خیلی اذیتش می کنی.
من: مامان دلیل رفتار من رو میدونی. پس چرا این حرفها را میزنید
؟
سقاخری: تا کی می خواهی این کار را بکنی مادر؟ با این کار
هیچ چیز درست نمی شود، فقط بدتر می شود.
من: برای من کافی است اگر پدرم AB شود.
من: ببخشید من هم دوستت دارم.
دوستت دارم نمیخوام چیزی بهت بگم
بابا اومد تو آشپزخونه. صورتش از خوردن غذا قرمز شده بود. لبخندی زدم
بابا: فردا چه ساعتی کلاس داری؟
من:فردا کلاس ندارم.
بابا: بهتره و از آشپزخانه بیرون رفت.
صخری: مادر، فردا کلاس داری. چرا الکی گفتی کلاس نداری؟ من: باشه
لباسامو عوض کردم دوربین رو روشن کردم و یه موزیک گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم
. صدایی آمد.
میلاد:میتونم باهات بیام؟
من:بله بیا
میلاد: جن چطوری؟
من:من بد نیستم تو چطوری؟
میلاد: من خوبم، ممنون. کجا بودی؟
من:با بچه ها رفتیم بیرون.
میلاد: بعدش کجا بودی؟
من:هیچ جا اومدم خونه.
میلاد: آوا به من دروغ نگو. از چشمانت معلوم است پیش مامان رفتی؟
آهی کشیدم و به آرامی سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. میلاد دستم را گرفت.
من: من
میلاد:چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ آوا، مادر هفت ساله ای که درگذشت. هنوز
خودت را عذاب می دهی.
من:چی میگی؟ خب حالا که هفت سال گذشت، من نباید بروم دنبال شش؟
باید فراموشش کنم؟
میلاد: نگفتم فراموشش کنی، میگم مامان دوست نداره
اینقدر خودتو عذاب بدی.
من: نمیتونم عزیزم. من می توانم مادرم را در جایی که هستم احساس کنم. قلبم آرام می شود.
میلاد: خیلی خوب، خیلی خوب، اینقدر گریه نکن. بعد اشکامو پاک کرد و بغلم کرد.
میلاد: اشکالی نداره اینقدر خودتو لوس نکن.
سرم را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد.
میلاد: حالا بگو زیباترین چشم های دنیا کیست؟
من خندیدم.
میلاد: هوم؟ بگو مال کیه؟
میلاد: آره آفرین، الان بهترین داداش دنیا کیه؟
نگاه متفکرانه ای انداختم و انگشتم را روی لبم گذاشتم.
من: اوم، من نمی دانم.
در سرم آرام شد.
میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن، من حال تو را تنظیم می کنم.
گوشم را گرفت و پیچاند.
من: آهان.
میلاد: بهترین برادر دنیا کیه؟ زود بگو تا رهایت کنم.
من: تو بهترین برادر دنیا هستی.
میلاد: آخه حالا دختر خوبی شدی.
گوشم را نادیده گرفت و به من نگاه کرد. هر دو خندیدیم.
سوگاب زودتر از همیشه بیدار شدم زود آماده شدم و
ملحفه های زیادی از زیر تخت بیرون آوردم. محکم به هم گره زدم. پنجره را باز کردم، کسی نبود. طنابی که با ورق ها درست کرده بودم رو انداختم پایین
. به نظر می رسد همه چیز آماده است.
به آرامی از طناب پایین رفتم. وقتی دیدم طناب کوتاه است و
مجبور شدم بقیه را بخرم نزدیک بود به ته بیفتم. اگر پایم بشکند چه؟
چاره ای نداشتم، چشمانم را بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و
به دست و پایم نگاه کرد خوشحال بودم که سالم هستم و سریع پشت درختان پنهان شدم.
الان بهم میاد یا نه؟
نگهبان ها مشغول خوردن صبحانه بودند و عبور از آن برای من آسان بود.
چادری را که در کیفم بود بیرون آوردم و به رختخواب رفتم. نزدیک در که شدم چادر را روی
صورتم کشیدم و لنگ لنگان راه افتادم. نگهبانی که کنار در ایستاده بود به من نگاه کرد و
بعد سلام کرد. به انتهای خیابان که رسیدم ماشین بهار را از دور دیدم. زود سوار شدم
و بهار حرکت کرد.
بهار: چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟
مجبور بودم. پدرم باهوش شد، تعداد نگهبان ها را زیاد کرد و گفت
اجازه ندهید بدون محافظم جایی بروم. برای همین مجبور شدم چادرم را عوض کنم.
بهار همونطور که داشتی میخندی: آره خیلی بهت میاد. تو شده ای مثل خاله ی بغض.
من: گم شو برو عمهتو مسخره کن جلال.
بهار: حالا کجا بریم؟ هنوز چیزهای زیادی برای کلاس ما باقی مانده است.
من: بریم یه صبحانه بخوریم که دارم هدر میدم.
رفتیم کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.
بهار: آوا یه سوال ازت بپرسم؟ من: پسرم؟ خرید
بهار: میترسم ناراحت بشه.
من: در مورد بابام؟
بهار: اوهوم.
من: چی میخوای بدونی؟
بهار: این دلیلی است که شما با او هستید. هرکس جای تو بود با ثروتی
که داری دیگر غمگین نمی شد. اما تو همیشه با پدرت دعوا می کنی. هر چند
وانمود می کنی که خوشحالی و غم و اندوه نداری، اما می دانم که خیلی خوشحالی
غمگین.
من: پول دوست داری؟ چیزهای زیادی وجود دارد که انسان را بدبخت می کند.
اشکالی نداره برات درست کنم؟ داستان خوبی نیست و ممکن است شما را ناراحت کند
تیک
بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکالی نداره ناراحتی تو ناراحتی منه.
من:ممنون،شاید کمی سبک بشم.
نفس عمیقی کشیدم و آهی کشیدم.
من: پدربزرگ و مادربزرگم خیلی وقته که با هم بودن. آنها همیشه از یکدیگر متنفرند و
دعوا می کنند. در همین حین پدرم عاشق مادرم می شود. وقتی به مامانم میگه
مامانم میگه منم دوسش دارم ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم میگیره
به باباش از عشقش به مامانم بگه. برادر بزرگم
شنیدن حرف های پدرم عصبانی می شود و مادرم را جلوی پدرم کتک می زند و شروع به
بدگویی می کند.
حرف های بابام را می شنود و با او دعوا می کند و می گوید باید بین من و او باشد. یک دختر را انتخاب کنید اما اگر دختر انتخاب کنید از ارث محروم می شوید. پدرم از خانه بیرون می رود
و نزد پدربزرگم یعنی پدر مادرم می رود. وقتی
خواسته اش رسید. او به یکی از مهم ترین ظالمان تبدیل شده بود. من به ندرت
پدرم طاقت نمی آورد و می رود دکتر. خلاصه مادرم از خانواده طرد
و از ارث محروم می شود.
با کمک یکی از عموهایم، مامان و بابام ازدواج کردند و یک خانه کوچک اجاره کردند
. همدیگر را دوست داشته باشید و شاد باشید.
مادرم بعد از یک سال من و میلاد را به دنیا آورد که شادی او را تکمیل کرد. کم کم
پدرم بهتر و تاثیرگذارتر شد. چهارده ساله بودم که فهمیدیم پدرم
می خواهد وارد سیاست شود.
مامانم راضی نشد و گفت نرو ولی بابام گوش نکرد و بالاخره اون چیزی که
پدرم را دیگر در خانه می دید، او همیشه یا مشغول بود یا غایب. یه روز که من و میلاد
میخواستیم با مامان بریم خرید مامان گفت تا آماده بشیم بریم خرید.
می رود تا ماشین را از پارکینگ خارج کند.
او برای ما پدر بزرگی کرده است.
داشتیم از در بیرون می رفتیم که صدای انفجار مهیبی را شنیدیم. میلاد دوید
وقتی در را باز کرد ماشین مامان منفجر شد.
نفس عمیقی کشیدم تا جلوی خودم را بگیرم.
من: چیزی از ما یادم نبود، چند روزی مات و مبهوت بودم و
چیزی نفهمیدم. اما کم کم فهمیدم چه بلایی سر سگ ما آمده است. چهار روز بعد از فوت مادرم، یکی زنگ زد. میلاد تلفن را جواب داد. مردی گفت:
به پدرت بگو در کار ما دخالت نکند و پاشگو را بیرون بکشد. حالا زنت را کشانده ایم،
اگر پیش بچه هایت نمانی، آنها را هم می کشیم. اما پدرم اهمیتی نداد و به
کارش ادامه داد. روز قبل از پدرم متنفر بودم، وقتی مرا سرزنش می کند ناراحت می شوم
. او به خاطر عصبانیت مادرم را کشت، باز هم پشیمان نشد و به
کارش ادامه داد. او فکر می کند که اگر محافظی برای ما بگذارد، پدر بزرگی برای ما خواهد بود.
چند بار پدرم را تهدید کردند که مرا می کشد، اما پدرم
دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی دهد. این سیاستمداران خیلی آدم های کثیفی هستند، به زن و بچه خودشان رحم نمی کنند
. دلم برای پدرم نمی سوزد، وقتی می خواهم از خانه بیرون بروم
آرایش می کنم تا فقط لباس بپوشم.
اوه وقتی از خونه برم آرایشمو پاک میکنم . شب ها اگر با تو بیرون بروم یا سر مزار مادرم بروم،
به پدرم می گویم که در یک مهمانی بودم. باید یه جوری جبران کنی
بهار: میلاد چیه؟ به پدرت چیزی نمی گوید؟
من: میلاد از من قوی تر بود. او به سرعت خود را بهبود بخشید. میلاد پسر آرامی است و
ربطی به پدرم نداره او فقط به شغگر می رود و می آید خانه تا بخوابد. میدونم که شگر
خودش رو گرم میکنه تا به فکر مادرش نباشه. آه هر چه خوب است بد است
مادر ما را جلوی چشمانش دید و برایش سخت است که این صحنه را فراموش کند.
بهار: میلاد چطور پیش میره و تو هنوز درس میخونی؟ مگه شما دوقلو نیستید؟ من: چرا ما دوقلو هستیم. اما بعد از فوت مادرم
در اتاقم حبس می کردم و حوصله درس خواندن را نداشتم. اما میلاد خودگو
با سگش مانع شد.
من: ممنون عزیزم خیلی خوشحالم. خب حالا نگران نباش قهوه ها از بین رفته اند،
دیگر نمی توانید آنها را بخورید.
بهار: آوا واقعا متاسفم برای اتفاقی که برای مامانت افتاد. منو خواهرت صدا کن
و هر وقت خواستی به من بگو، اگر آن را از دست دادم دریغ نمیکنم
.
به گارسون اشاره کردم و دو تا قهوه سفارش دادم.
بهار: تا حالا چند بادیگارد اخراج کردی؟
من: وای خیلی زیاده بابا، ردش رو گم کردم. بیچاره امروز اخراج شد
وقتی رفتیم کلاس و نشستیم کامی به تابلو اشاره کرد. به تخته نگاه کردم
، باغی وسیع بود، مردی با داس روی میزش.
خندید، اسم استادمان آقای باغبان بود.
من: شغلت چطوره؟
کامی: با احترام، انگار همه هنر من را می شناسند.
بهار: برو بابا چه هنری؟ قیافه تو مثل شتر، مثل فیله، مثل
انسان است.
کامی: خب از عمد اینطوری کشیدم آقا مثل فیله دیگه.
بهار: شبح عمه ات که از عمد کشتی.
کامی: آخه جوجه خاله من بی احترامی نکن. بهار: منظورم مادر زنت هست نه خود خاله.
همانطور که بهار نشقگنه گفت: نگاه اسگاگکل به مادر خودش فحش می دهد
.
با چشمای گشاد شده به کامی نگاه کردم و وقتی منظورش رو فهمیدم خندیدم.
کامی: عالیه
من: خیلی لوسی.
بهار: چی گفت؟
کامی: هیچی، گفتم برای وسط کلاس برنامه هایی دارم.
بیرون با هم حتی خود گرگ هم ترسید و فرار کرد. ما همینطوریم
وسط کلاس بود و همه خوابیدند، کامی به من اشاره کرد
که آماده باشم.
وقتی کامی اشاره کرد صدا ضبط شده؟ سگمان را ترک کردم. چون
کلاس سگ بود، برگشت و همه را ترساند. اول از همه کامی پرید و
روی میز ایستاد.
کامی: خدایا سگ اومد. وای سعید باخا جون نگیر پسر.
من و بهار شروع کردیم به جیغ زدن، دخترای کلاس هم
شروع کردند به جیغ زدن.
من: قبل از اینکه گاز بگیریم فرار کن.
از میان بچه ها رد شدم و به سمت در رفتم. در را که باز کردم همه با هم افتادیم، داشتیم می خندیدیم و
رفتیم روی مبل. من: ایول کامی خیلی فیلم باحالی بازی کردی همینجوری پریدی روی میز باور کردم
واقعا سگ تو کلاس هست.
بهار:غم شاگید بیشگورا. خب زنگ میزدی که حواسم پرت بشه، زهر من
ترکید. بعد کامی خان این چه جیغی بود؟
کامی: خب یکی باید دخترا رو بترسانه، نمیشنوی.
باید خودم جیغ بزنم حالا برو بهش چای بده، گلویم
پاره شده.
بهار: تو چه تختی داری من میرم بخوابم. اما من فقط برای خودم و آوا می آورم
نه برای تو.
وقتی به خانه رفتم، پدرم آنجا نبود.
صخری: مادر بیرون بودی؟
من: بله کلاس داشتم.
صخری: پس چطور تو را ندیدم؟
آروم خندیدم. خانم صخری اخم های شیرینی در هم کشید.
خانم صخری خندید و گفت: چقدر به من افتخار می کنی. امان از دست تو دختر
من: نه مامان، من رفتم و برگشتم و معلم شدم.
ناهار خوردی؟
صخری: دختر نمی ترسی زمین بخوری و دست و پایت بشکند؟
من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم ممنون.
به در اتاقم که رسیدم، صادقی دم در بود. وقتی مرا دید مثل برق گرفتگی ایستاد
و با تعجب به من نگاه کرد. صادقی: بیرون بودی؟
من بله.
صادقی: پس چطور ندیدمت؟
من:نمیدونم برو اینو از آقای پرند بخر.
لبو عوض کردم و رفتم تو هال و روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم
. در تمام اتاق ها تلویزیون و ماهواره بود. اما می خواستم
جلوی صخره خانم باشم و با هم فیلم ببینیم.
من: مامان بیا بشین. کمی استراحت کنید و با هم سریال تماشا کنیم.
صخری خانم با یک کاسه میوه و دانه آمد. ظرفا رو ازش گرفتم و گذاشتم روی
میز گذاشتم.
صخری:مادر جون الان کدوم سریال میبینه؟
من: همون دکترها.
صخری: پس چه کسی آن سریال جنایی را نشان می دهد؟ به محض رفتن، آزمایش می شوند
که چه؟
آیا می دانند قاتل کیست؟ CCU من
: منظورتان CSI است؟
صخری: بله مادر همین.
من: بعد از این می گذارد. می گویم مامان تو هم خیلی خطرناکی.
خانم صخری خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ من با دختر شیطونی مثل تو زندگی می کنم
، باید این چیزها را هم یاد بگیرم.
من: برات متاسفم مامان خیلی عزیزم. یه دونهای صخری: شما هم دوست عزیز من هستید.
پدرم به خانه آمد، با دیدن خون من لبخندی بر لبانش نقش بست. صادقانه فکر کرد
من بیرون نرفته ام، نمی داند که از ساب خارج شده ام. صدای صحبتش را شنیدم
، سپس صدای شک به چیزی را شنیدم. خودم آماده کردم
.
بابا: باز فرار کردی؟ دختر اعصابتو از دست دادی صبرم داره تموم
میشه
. اینجوری دروغ می گفتم و چشمم به تلویزیون بود.
بابا: بالاخره برای بی ادبی شما حدی قائل میشم.
خیلی راحت گفتم: باشه.
بابا مثل اینکه خیلی ناراحت بود مشتی به مبل زد و رفت. صخری خانم
اینجوری بود. به او لبخند زدم.
وقتی رفتم بیرون با تعجب دیدم کسی پشت در نیست، حتماً طبقه پایین بود.
به آشپزخانه رفتم و سلام کردم.
من: میلاد انگار خبری از بادیگارد نیست. در مورد چیست؟
میلاد: بابا دیروز خیلی بی ادب بود، گفت حالا که نمی خواد.
من برای او محافظ نمی گیرم. همانطور که معلوم است، دیگر نیازی به پیدا کردن محافظ نیست
.
با خوشحالی خندیدم و گفتم: تو بهترین خبر را به من دادی.
با اشک هایم سعی کردم سگ ها را بخورم. بعد از مدت ها که آرام آرام غصه می خورد،
ماشینم را گرفتم و به دانشگاه رفتم. موسیقی را بلند کردم و از روزم لذت می بردم. وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودند و او
داشت یکی از داستان هایش را برایشان آماده می کرد.
کامی: همینجوری رفتم دیدم یه چیزی داره حرکت میکنه. نگاه کردم
ببینم چیه او پرید و من روی زمین افتادم.
ستاره: خب چی بود؟ گرگ بود
کامی: چی میدونم بیدار شدم نفهمیدم چی شد.
افشین: فکر کنم سگ بود.
بهار: بگو چی بود؟
مثل تو سرسخت است.
همه بچه های کلاس صدایشان را بلند کردند.
لیلا:یعنی از شنبه تا الان تعویق می انداختی؟
ایمان: خوب ما را سر کار گذاشتی.
بهار: خیلی لوسی کامی.
کامی: خاله لوس.
بهار: کامی نام خاله مو نیارا است.
کامی: تو چی؟ منظورم مامان منه کامی بزرگ
به من نگاه کرد و چشمکی زد.
بهار: مادرت؟ چه ربطی بهش داشت؟ خوبید شما؟
کامی: ای. آوا خانم بدون محافظ. چی شد؟ دوباره بچرخانمش؟
من: نه بابا تموم شد و من محافظ ندارم.
بهار: جدی؟ کامی: نه بابا. من نمی توانم باور کنم که پدر شما به اندازه کافی نبود. پدرت
من هستم: اما آنطور که معلوم است، او منصرف شد و منصرف شد.
یک هفته گذشت و خبری از محافظ نبود. من هم خیلی خوشحال شدم. امروز
نگهبان سگ مامان است. با خرما و گل سر مزارش رفتم. قبرش را با گلاب عزاداری کردم
و فاتحه خواندم. گلهایی را که خریده بودم روی قبرش گذاشتم
.
مثل همیشه سنگ قبرش را زیارت کردم و با او صحبت کردم.
من: میدونی مامان، این اواخر بابا برام محافظ نیاورد. مثل اینکه تو دیوونه ای، مامان، دیروز، کمی دیوانه، یواشکی
خسته شد
. میدونم از اینکه دارم بابا رو اذیت میکنم ناراحتی ولی من هنوز از دستش ناراحتم.
کفش یکی از بچه های کلاس را انداخت و جلوی معلم انداخت. بیچاره محمود سرخ شده بود و
زیر لب فحش دادن
تقریبا نیم ساعت صحبت کردم که دیدم مردی آمد سر دو قبر و نشست و
فاتحه خواند. مردی که میخوره؟؟ تولدت مبارک. تاریخ را برداشتم و رفتم تا
به او تقدیم کنم. آن را گرفت و تشکر کرد، سپس شروع به فاتحه خواند.
دوبار سر مزار مادرم ایستادم که میلاد هم آمد. گلهایی را که آورده بود
روی سنگ قبر گذاشت و فاتحه خواند
. سرم را روی شانه اش گذاشتم و به آرامی
اشک هایم را سرازیر کردم. بعد از اینکه خرماها را تقسیم کردیم، به خانه رفتیم. خانه ساکت بود و کسی حرفی نمی زد
. هر سال اینجوری بود تو اتاقم نشستم و
هر سال اینجوری بود. نشستم تو اتاقم و نگاه کردم
روی قبر مادرش نشسته بود اما انگار مرا نمی دید.
عکس های مادرم را پخش کردند. بعد فهمیدم که برای مامان است. من از آنها تشکر کردم. وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون
چشمم به همان مرد دیروز افتاد. یکی دو قبر دور
یه روز گگار بهار اومد دنبالم و با هم رفتیم. برای اینکه از چشمه برگردم
از او خواستم برود و من هم قدم بزنم. همینجوری راه می رفتم و
از هوای تازه لذت می بردم.
وقتی ازت جدا شدم احساس کردم یکی داره دنبالم میاد. خیلی ترسیدم یعنی
ممکنه با بابا باشی؟ یا شاید دزد. شاید شخص دیگری باشد و من
ترسیده بودم. اینجوری دنبالم می کرد تا اینکه تصمیم گرفتم کاری انجام بدم. دستم را داخل کیفم کردم
که صدایی از پشت سرم گفت: تکان نخور.
رفتم کوچه؟ ما تنها بودیم و پرنده ها پرواز نمی کردند. ساگدا دوباره گفت
: آهسته به سمت من بچرخ.
: با من چه کار داری؟ پول میخوای
همونطور که گفت آهسته برگشتم کوچه تاریک بود و نمیتونستم ببینمش.
اما می توانستم اسلحه اش را در دستش ببینم که به من اشاره می کند.
مرد اسلحه به دست گفت: دستت را از کیفت بیرون بیاور و بگذار روی سرت.
من:چیزی تو دستم نیست فقط یه کلید. مرد: گفتم دستت را برداری.
من: باشه شلیک نکن
چاقویی که کامی بهم داده بود گذاشتم تو جیبم و گذاشتم
پشتم. چاقو را باز کردم.
مرد:چطور یه دختر خوشگل مثل تو میتونه زیر خاک بره؟ دلیلش این است که پدرت
زیاد به حرف شما گوش نمی دهد و در کار ما فضولی نمی کند.
چخماق اسلحه را شکستم و با حرکتی شگفت انگیز به شکمش زدم
. به محض اینکه از درد روی شکم دراز کشید، لگدی به سرش زدم و سپس
پایش برخورد کرد که باعث شد روی زمین بیفتد و سریع فرار کردم. نمی دانم به زور کاراته است
یاد نگرفته بودم الان میخوام چیکار کنم؟ به وسط کوچه که رسیدم
صدای دعوا را شنیدم. ظاهراً وقتی برگشتم همان مردی بود که
در بهشت زهرا دیده بودم.
من تعجب کردم که او اینجا چه کار می کند. ضربه ای به گردن مرد زد و
روی زمین افتاد، سپس اسلحه اش را بیرون آورد و گفت: تکان نخور.
موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت. سپس آن را به سمت من چرخاند.
مرد: خانم پرند، صبر کن.
با کنجکاوی نگاهش می کردم، او اسم مرا از کجا می داند؟
من:ش..تو س..اسم من از کجاست..؟
جمله ام را با فکر تمام نکردم، یعنی این بادیگارد است؟
من: تو محافظی؟
مرد: بله، من محافظ جدید شما هستم. نگاهش کردم، کیفم را از روی زمین برداشتم و رفتم.
مرد: صبر کن، تنهایی خطرناک است.
نایستادم و به راهم ادامه دادم. خیلی دور نرفته بودم که صدای قدم هایی را که
از پشت سرم شنیدم شنیدم. وحشت کردم و به عکس نگاه کردم، محافظ جدیدم بود. آها
خیلی ناراحت شدم وقتی به خانه رسیدم در را محکم بستم و بابام
از جا پرید و با ترس به من نگاه می کرد.
من: به چه حقی به من دروغ گفتی؟
بابا خیلی خونسرد جواب داد: چه دروغی گفتم؟
من:دروغ نگفتی؟ پس این محافظ تو چیه که من هرجا برم سگم داره راه میره
؟
بابا: آه، شما در مورد آقای سرگرد صحبت می کنید؟
من چی؟ عمده؟
در همان موقع در زدند و محافظ یا سرگرد وارد شد.
بابا: او سرگرد محسن راد است. من از او خواستم
از شما مراقبت کند
من: منظورت همون جاسوسه، نه؟
بابا: آوا، درست صحبت کن.
وقتی اومدم جواب بدم میلاد دستمو گرفت و برد تو اتاقم. در اتاق را
به رویش بستم. من: آه، ما عاشق شدیم. حالا برایم سرگرد آورده است. آیا حقیقت دارد؟
برای محافظ؟
میلاد: ای بابا مجبوری. بیرون رفتن برای شما خطرناک است. من می توانم خودم را مدفوع کنم
، اما تو چطور؟
من: منظورت چیه؟ یعنی من ضعیفم؟ برو و از سرگرد عزیزت بپرس
که همین نیم ساعت پیش چطور مرده را زدم.
زیاد جاسوسی می کند. من هم یک چاقو بیرون آوردم و به شکمش زدم.
میلاد: چی؟ کدام مرد به شما حمله می کند؟
من: آره اسلحه تو گلویم گرفته بود و می گفت باید بمیری چون پدرت
میلاد سگورشگو سری تکون داد و رفت بیرون. دوربین و آهنگ را روشن کردم
میلاد با نگرانی به من نگاه می کرد.
میلاد: چه بلایی سرت اومده؟
من: نه متاسفانه
میلاد: ساکت شو دیوونه.
او مرا سرزنش کرد و سرم را تکان داد.
میلاد: خدا رو شکر که هیچ اتفاقی برایت نیفتاد، می دانی
اگر سرگرد نبود چه بلایی سرت می آمد؟
من:چیزی نیست فقط داشتم با پول پاپی جون که تو کیفم بود خداحافظی میکردم
.
یه لحظه فکر کردم و گفتم: میلاد چطوری سگ برگشت و محافظم تکون خورد؟
از دور یکی از او مراقبت کند و سرگرد را هم معرفی کردند. می گویند جنا هم از او می ترسد.
آیا امکان دارد؟ میلاد: بابا به یکی از آشناهای با نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد پیش
اگر به جدایی برسم از خاطره ها خط می کشم از دل همه مردم
من:خب راست میگن با قیافه ای که داره طبیعیه. یعنی شما همه چیز را می دانید
؟
میلاد: بله.
من: پس چرا به من نگفتی؟ میلاد باورم نمیشه مثل بابا شدی.
میلاد: آوا ما برای سلامتی تو این کارو کردیم. لطفا ناراحت نباش
من:انتظار نداشتم بهم دروغ بگی،دیگه بهت اعتماد نمیکنم
میلاد. حالا لطفا برو بیرون، من می خواهم بخوابم.
هر وقت دلم می خواست گوش می دادم، می گذاشتمش. روی تختم دراز کشیدم.
اگر به جدایی رسیدم آن را از خاطره ها خط می کشم
به اینجا که رسیدم دوباره اشک ریختم.
روز بعد کلاس نداشتیم، ساعت نه بیدار شدم
اگر به آسمان برسم با ستارگان قیامت می کنم.
در کوچه شرکت میلاد منتظر من باشید.
متوجه شدم که زیر تخت هیچ ملحفه ای نیست. حتما بابا به سقاخری زن گفته
عطسه کن. هه، فکر کرد با این میتونه جلوی من رو بگیره
. موزیک رو روشن کردم که مشکوک نباشن من تو اتاقم نیستم. رفتم کمد لباسمو خالی کردم همه لباسامو بستم و
رفتم پایین. چطوری کلید زاپاس شین میلادمون رو بالای لاستیکمون گذاشتم
که پیدا نشد؟ در شین میلاد ما مثل همیشه باز بود صندوق عقب
کردم و رفتم دراز کشیدم و آروم در رو زدم. ده دقیقه بعد در زد و رفت توی آن دراز کشید و در را بی صدا بست. ده دقیقه بعد سگی
به سمت ماشین آمد و ماشین به راه افتاد. وقتی ماشین ایستاد، منتظر ماندم تا
. بعد به بهار زنگ زدم و گفتم کلید را بگیر و در را باز کن.
وقتی در را باز کرد سریع پریدم بیرون و با هم به سمت صندلی خود دویدم.
وقتی توی ماشین نشستیم به هم نگاه کردیم و خندیدیم.
بهار:دختر تو دیوونه ای این حقه بازی رو از کجا یاد گرفتی؟
آیا کیف پول خود را در جعبه و کلید و غیره نگه می دارید ؟
من: بابا خانومم تازه از این سریال ها یاد گرفته.
با این حرف هر دو خندیدیم و او ماشین را به سمت کوه حرکت داد. کامی و بچه ها
آنجا منتظر ما بودند.
کامی با دیدن من گفت: دختر چرا لباس گرم نمی پوشی؟ فکر کردی
میخوایم بریم هاوایی؟ بابا اینجوری خوب یخ میزنی
من: تمام لباس های کلفتی که داشتم بستم تا بتوانم طناب بزنم.
کامی: مثل یک مرد بیرون می آیی. چه نیاز دیگری برای بازی جکی چان وجود داشت؟
من: وای خدای من، نه، همین دیروز فهمیدم بام مدتی بود از من جاسوسی می کرد
و هر جا می رفتم دنبالم می آمد.
کامی: نه بابا دیدی گفتم بابات مثل تو لجبازه و تسلیم نمیشه؟ الان فهمیدی چی گفتم
؟ من: وای عزیزم اینقدر آشپزی نکن.
ستاره: آوا، بیا، من یک ژاکت اضافی در ماشین دارم، لطفا.
من: ممنون دخترم دستت درد نکنه.
کامی: اوه دخترا خیلی نازه. مثلا اگر جمله شما؟ این یک کلمه است، شما
با قلب و روح خود کلمات زیادی را اضافه می کنید.
من: چه بلایی سرت اومده که حواسمون بهت نیست؟ حسود
کامی: آره نمیدونی چقدر دارم از اضطراب میمیرم.
کاش در این مورد به من می گفتی
اشاره ای به بهار کرد و ابروهایش را تکان داد.
من: مرز، پررو.
شگس بهار مرا از در گرفت و رفت. رفتم تو سالن و
روی مبل کشیده شده انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.
خانم با سگ تلویزیون از آشپزخانه بیرون آمد.
من:سلام مامان خوبی؟
صخری: کدوم خوبه مادر؟ اجازه میدی آدم خوبی باشه؟ من خیلی
که یه مدت با پدرت بحث نمیکنی. با اینکه بیرون هستی، من نگرانم
فکر می کنم ممکن است اتفاق بدی برای شما بیفتد. چرا موبایلت را خاموش کردی؟
من: نه بابا انگار دهنمو پر از احساس کردند. موبایلم را خاموش کردم تا
مزاحمان زنگ نزنند.
صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم: یعنی من نه؟ من فقط به او نگاه کردم.
بابا: تو دیوونه نیستی؟ چه خوب که دیروز مورد حمله قرار گرفتی و امروز
دوباره تنها بیرون رفتی.
تو به من تف کردی
سالم ماندن.
بابا: این یک شانس بود، فکر می کنی همیشه خوش شانس خواهی بود؟
وقتی اومدم جواب بدم خانم صخری پرید و گفت: مامان جون شام خوردی؟
به پدرم نگاه کردم و با کنایه گفتم: بله خرج شد.
راهمو گرفتم و رفتم بالا. یک محافظ از اتاق بیرون آمد و
با اخم به من نگاه کرد برای فهمیدن، احمق. اتاقم خالی بود همه لباسام تو کمد بود.
بیچاره خانم دارم دیوونه میشم بنده خدا باید عذرخواهی کنه.
دیر شده بود که با صدای شکمم مجبور شدم برم بیرون. در اتاق را به آرامی باز کردم
، چراغ ها خاموش بودند.
پاورچین پاورچین رفتم پایین یه کاغذ نوشته خانم چسگاخری روی یخچال بود.
آن را گرم کنید و بخورید.
داشتم غذامو گرم میکردم که احساس کردم یه نفر اومده تو خونه، محافظ
با دیدن من سریع سگش را زمین گذاشت. وای این چیه چیزی نگفتم
و نشستم و شامم را راحت خوردم. وقتی راضی شدم به اتاقم برگشتم.
جلوی آینه ایستادم تا موهایم را برس بزنم، به لباسم نگاه کردم.
یه تی شرت نازک با دامن کوتاه تا زانو پوشیده بودمپس محافظ
سگش را به خاطر لباسم رها کردم . لباس من چطور؟ هر چه هست به خاطر آن طرز لباس پوشیدن لباسم را عوض نمی کنم. من می توانم کاری انجام دهم که فرار کند
.
بیدار شدم مثل همیشه آرایش کردم و رفتم تو
آشپزخونه. میلاد نشسته بود و داشت صبحانه می خورد، من حتی نگاهش نکردم. سیس
از یخچال خارج شد و رفت. روی صندلی عقب ماشین نشستم و بازش کردم
مثل همیشه آرای شما رو پاک کردم. زودتر از بادیگارد به کلاس رفتم و
روی جام نشست اومد کنارمون نشست.
کامی: این غول کیه؟
من: من یک محافظ جدید هستم.
کامی: چقدر بی ادب، انگار از همون شوخی ها.
من: هر کی هست من باید از شرش خلاص بشم.
بهار: کامی این غول کجاست؟
کامی: به قد و هیکلش نگاه کن، مال من است.
بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه چهار سانت از تو بلندتر باشه. بدن من است
خوب.
کامی: چقدر قد و جثه من رو میدونی؟
بهار زد به کوچه؟ علی ننه رفت و برگشت سمت من.
بهار: دیش به پدرت چیزی نگفت؟
من:چرا مثل همیشه ولی اینبار میلاد هم شریک جرم.
بهار: نه بابا عجس. کامی: خونه عمو رجیس. خوب معلوم است که سگ خواهرش، واسگ، همه کارها را انجام می دهد
.
استاد آمد و ما نتوانستیم به بحث خود ادامه دهیم. بعد از کلاس، یک ساعت به کلاس
بعد، زمان چت است. با هم رفتیم بوفه و گپ زدیم. محافظ
تنها پشت میز کنار ما نشست.
: اجس کنه است. آن پیرمردهای بیچاره دو سه میز دورتر می نشینند. این
در قلب من گیر کرده است.
بهار: صدای آدم حسابیه پیدا شد. فکر نمی کنم بتوانید از شر این یکی خلاص شوید
.
کامی: ممکنه، خیلی خوبه، ممکنه. انگار هنوز این مارمولک را ندیده اید.
وقتی از خانه بیرون آمدم به اتاقم رفتم تا بالم لبم را عوض کنم
. چون پنجره اتاق من محافظت نشده بود. This
بادیگارد باید جدید باشد. من با یک سگ بیرون رفتم، او
با یک سگ در اتاق من از اتاقش بیرون آمد.
Me: این پیشنهاد شما برای محافظت از پنجره اتاق من است؟
محافظ خیلی سرد گفت: بله چطور؟
من: به چه حقی تو کار من دخالت میکنی؟
اخمی کرد و گفت: با همان حقی که پدرت به من داد.
بمزه فکر میکنه کیه؟ خونسردی خودم را حفظ کردم و لبخند زدم.
من:حالا که بادیگارد شدی هیچ غلطی که میخوای بکنی.
او که انگار صداش را از دست داده بود مثل من صدایش را بلند کرد. بادیگارد: اول از همه درست صحبت کن. ثانیا من محافظ نیستم، سرگرد هستم و
فقط به احترام آقای رزایی حاضر به این کار هستم
. سگگوما فکر می کنی با لجبازی به کجا می روی؟ مثلا فرار می کنی و
تنها می روی، چه کار می کنی؟ چقدر قوی هستی نه خانم،
اون موقعی که می لرزیدی رو یادت هست؟
من:خفه شو به تو ربطی نداره.
رفتم تو اتاق و درو محکم بستم. سعی کردم در را قفل کنم که دیدم کلید نیست،
حتما کلید را هم گرفته بودم. دوباره در را باز کردم.
من:کلید رو هم گرفتی؟
او: نه، به سخیر خانم گفتم ببر.
من: کار خوبی کردی دست سنگی خانم درد نکنه.
به اتاق برگشتم و کلیدی را که به تخت وصل کرده بودم از زیر تخت بیرون آوردم
و با صدایی در را قفل کردم. بعد صدای در اتاقش را شنیدم. خوشحالم
که صدای قفل شدن در را شنیدم.
دوباره پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم.
من: خانم صخری بیا سریال CSI رو نشون میده.
خانم سقاخری از خانه بیرون آمد و گفت: اولشقاقه؟ بذار برم
تخم مرغ بیارم
من:بله اول. با هم داشتیم سریال میدیدیم و محافظ روی یکی از مبل ها نشسته بود. اصلا بهش توجه نکردم
انگار سگ ها نبودن.
به آشپزخانه رفتم .
من:مامان چی میخوری؟
صخری: آره مادر دستت درد نکنه. زندگی را به رشته اصلی بیاورید.
وانمود کردم که گوش نمی کنم، دو لیوان در سینی گذاشتم و بیرون رفتم.
من:مامان گفتی چایی میخوای؟
صخری: بله مادر، گفتم برای سرگرد بیاورید.
من: اوه من نشنیدم.
صخری: خب برو یه لیوان دیگه بیار.
من: الان قسمت حساس سریاله.
صخری: خوب، بطری ام را به سرگرد بده، من می روم، برای خودم می گیرم.
دستش را گرفتم تا بلند شد.
من: آه مامان من دارم میرم.
رفتم یه لیوان گرفتم و گذاشتم تو سینی.
صخری: مادر پاشا، به سرگرد چای بده.
من: دارم سریال میبینم.
صخری: خیلی خوب، پس خودم بلند می شوم.
بهش نگاه کردم دیدم داره لبخند میزنه.
من:خب نقطه ضعف من رو پیدا کردی. چشم چایی
می خواهم به محافظمان چای تعارف کنم. آیا از عمد است؟ روی محافظ تاکید کردم و یک فنجان چای روی میز کنارش گذاشتم.
حتی از محافظ ما تعریف نکرد.
*****
یک هفته گذشت و این تمام کاری است که ما انجام داده ایم. هر روز سریال جلوتر از من است
او روی مبل جلوی تلویزیون می نشست.
نشسته بودم که بهار زنگ زد گفت با کلاس بریم بیرون.
منه هر جا میرم مثل سگ دنبالم بیا.
بهار: خب بیا باهاش.
من: نه بابا هرچی دیگه میگه میره به بابام میگه. می خواهم راحت باشم،
قلیان بکشم.
بهار: نمی دونم.
من: فردا ساعت چهار بیا اینجا و در مورد بیرون رفتن من چیزی نگو، فقط
یک طناب محکم با خودت بیاور.
بهار: دخترت دوباره دیوونه بازی کرد؟
من: هر چی میگم بکن. حالا مزاحمم نشو
بهار: سم مار. من فردا نمیام تا تو رو بسوزونم.
من: تو اشتباه کردی گوسگاگال. بی ادب نباش میدونم
بدون من نمیمیری
بهار: من خوبم میرم. حالا
به من نگاه کن: خداحافظ
فردای آن روز که بهار آمد، چیزهایی را که می خواستم در کیفش گذاشتم. بهار:خب چجوری میخوای بری پایین که نگهبانت میزارن؟
من: بذار نشونت بدم
بردمش تو سرویس و پنجره رو نشونش دادم.
بهار: میخوای از اینجا بری پایین؟ چگونه می توانید
به چنین مکان کوچکی بروید؟
من: حالا بیا دوباره تلاش کنیم. جعبه عکس ماشین باز است؟
بهار: بله.
من:خب تو برو منم میام.
با فنر از اتاق خارج شدیم، محافظ دم در بود.
من: باشه بهار ممنون که اومدی خیلی خوشحالم. قلبم را باز کردم
.
بهار: خواهش میکنم عزیزم.
من: ببخشید که تا در نمیتونم باهات بیام، میدونی متاسفم.
بهار: نه عزیزم اشکالی نداره پس الان میبینمت
رفتم تو اتاق در رو قفل کردم و سریع رفتم سمت ظرفشویی.
طناب را محکم به ظرفشویی بستم و به آرامی از پنجره بیرون رفتم.
از پنجره رد شدم و رفتم پایین. قایم شقادم باغبان ما
داشت گلها را آبیاری می کرد.
آماده شدم سریع به سمت ما شین دویدم تا اینکه صورتشو برگردوند و
پشت سر ما شین ایستادم. وقتی دوباره دیدم حواسم نیست سریع پریدم داخل جعبه عکس و در را بی صدا بستم. بهار هم سریع صورت ما شین را تکان داد و حرکت کرد. به محض رفتن، ما شین ایستاد و آمد تا در جعبه عکس را باز کند
.
وقتی به خانه رفتم دیدم پدرم و میلاد منتظر من هستند.
بهار: بالاخره برای من و خودت دردسر درست می کنی. یا خودت را خفه می کنی یا
محافظت مرا می کشد.
من:اشتباه کردی سرتو بردار من خودم سرت رو بر می دارم. بعد می خورم بادمجان
هیچ آفتی نداره، هفت تا زندگی مثل گربه دارم.
بهار:بگو ماشالا الان داری زل میزنی به خودت میترسم اتفاقی برات بیفته.
سر قرار که رسیدیم دوباره شروع کرد به بازی های خنده دار و شروع به
شعر خواندن کرد. خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم.
من: سلام ساخری خوبی؟ با صدای من محافظ هم آمد و
جلوی پله ها ایستاد و با لبخند نگاهم کرد. پدرم بلند شد و
به من نزدیک شد، من خودم را برای گاز گرفتن جدی سگ آماده کردم. به گوشم زد،
نگاهش کردم و لبخند زدم. محکم تر به پرده گوشم زد و افتادم
روی زمین. میلاد اومد بلندم کرد بازومو از دستش بیرون کشیدم و
با بغض نگاهش کردم. من: اومدی بیدارم کردی چی؟ تو خیلی مردی
؟ اون موقع که باید به شوهرت ندادی حالا اومدی چرا؟
چی؟ بعد رو به پدرم کردم و گفتم: شگاما آقای پرند نمی خواد
برای من پدر بازی کنی. وقتی مامانم جلوی چشم بچه هامون مرد کجا بودی
؟ وقتی من یک هفته در رختخواب دراز کشیده بودم کجا بودی؟ تو دنبال سگ کثیفت می گشتی پس حق نداری انگشتت را به سمت من بگیری. این هست
آخرین باری که مرا زدی، دفعه بعد از شر خودم خلاص می شوم تا
نفس راحتی بکشی. میدونی که من چقدر لجبازم بابا
اینطوری به من خیره شده بود و میلاد هم به من خیره شده بود. وقتی به محافظ رسیدم
مشت محکمی به او زدم و رفتم بالا.
رفتم تو اتاق خواستم در رو قفل کنم دیدم کلید قفل نیست. وای یادم اومد کلید دارم پس چطوری
درو باز کنم؟ کلید را از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم در، بسته نمی شد، پس قفل بود
در را عوض می کنی؟ من باید برای محافظت از پنجره چت رفته باشم
بله، درست حدس زدم. اما به روی خودم نیاوردم و
خیلی دیوانه شدم
و آهنگ را با صدای بلند پخش کردم
. وقتی از خواب بیدار شدم، موسیقی خاموش بود. او باید
سنگ خانم را خاموش کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم، لباس های دیروز هنوز روی تنم بود و دهانم
خونی بود. لبام میسوخت، چطور دیشب درد نداشتم؟ آماده جیغ زدن بودم و
از اتاق بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم و
رفتم بیرون ببینمت میلاد هر کاری می کرد قبول می کردم. سگوار
ماشین، عینکم را زدم تا چشمان خیس اشکم مرا نبیند. من: راننده
به دان شاگه رفت. محافظ از این طرف به من نگاه کرد. من: به چی
نگاه میکنی؟ میدونستم دارم بهش توهین میکنم و خیلی بد بود
نگاه میکنی؟ اما حق با او بود، یاسگگوس کاتیل. وقتی به کلاس رفتم عینکم را برنداشتم
و با کسی صحبت نمیکردم. کامی: اوه خانوم دو کیلو ضد آفتاب بیارم؟ هیچی نگفتم اصلا حوصله نداشتم. کامی: خدایا سر کلاسیم اینجا آفتاب نیست.
باز جوابم سکوت بود. بهار دستم را گرفت و با نگرانی نگاهم کرد. بهار:
بازم حرف میزنی؟ با تمسخر جواب دادم: هر وقت میخندم و میخندم
بابام تلافی میکنه. حالا دو نفر دیگر پشت سر من هستند. کامی:
نه انگار از ما خوشش نمیاد. و ساکت باش انگار فهمیدند
چقدر ناراحت شدم و دیگر حرف نزدم.
اصلا به حرف معلم اهمیت نمی دادم و به بدشانسی خودم فکر می کردم. و سر کلاس بود که طاقت نیاوردم
و کلاس را ترک کردم. سوار ماشینمان شدم و به محافظ گفتم من
زهرا هستم. به قبر مادرم که رسیدم سرم را روی سنگ قبرش گذاشتم و گریه کردم.
خود را به شط گامیم رسانده بودم. وقتی
رفتم خونه رفتم تو اتاقم. تمام قرص ها را از دهانم بیرون آوردم
و از دهان بند آب خوردم. جلوی میز کامخیوتر نشکستم و
یک آهنگ پخش کرد. خدایا دلم برات تنگ شده ای زندگی از زندگی سیر شدم میمیرم و
جانم را میگیرم از این گنگ های لعنتی از خنده باز میدارند این نفس های بی هدف زنده به گورم میکنند چه
لحظات خوبی آخرین سطرهای فرش در حال مرگ من،
من را از اینجا دور می کند، این بهترین انتقام از آقای او پرنده بود، باید تا آخر عمر رنج بکشد
. کم کم احساس کردم سبک می شوم، تعادلم را از دست دادم و
روی زمین افتادم. بدنم یخ کرد و دیگر چیزی نفهمیدم. آهسته چشمانم را باز کردم
اما از نور چراغ باز آنها را بستم. چند بار پلک زدم تا اینکه از هوش رفتم.
رم
سرم درد می کرد و احساس ضعف می کردم. دستم را روی سرم گذاشتم و ستون دستم را دیدم. اینجا کجاست؟ دوباره پلک هایم افتاد و خوابم برد.
چشمانم را با ستایش باز کردم و به اطراف نگاه کردم. خانمی با سگ
سرم را عوض می کرد وقتی با چشمان باز مرا دید با خوشرویی سلام کرد. من:چی
شده؟ چرا من اینجا هستم مصاحبه کننده: شما بهتر می دانید چه کردید، خانم.
. یادم افتاد که قرص خورده بودم و می خواستم
با خودم کاری کنم. پس چرا من نمردم؟ وای خدای من حتی نمیذارن راحت بمیرم. من:
سگت چنده؟ پر ستار: شش ساب. عجله کن چرت بزن من: نه، خیلی خوابیدم.
قلبم داره ضعیف میشه پر ستار: چون دو روز بیهوش بودی و چیزی
نخوردی ساعت نزدیک به ده بود که بهار آمد. من: چطوری میای؟
بهار: بابا اگه کاری به ما نکنی این مهمونی برای ما خوبه. تا اینکه
اسب پرنده را آوردم تا راه را برایم باز کند. برای اولین بار احساس کردم
شخص مهم. من: دیوونه. بهار: من دیوونم یا تو؟ تو چه کردی
کار کردی؟ با خودکشی کجا میری؟ جز اینکه تو هم تو اون دنیا زجر میکشی.
من: اگر من زجر بکشم، آن دنیا به این دنیا رحم خواهد کرد.
فقط آنجا مرا عذاب دادند، اما اینجا روح و قلبم را. اشک در چشمان بهار جامب شگد و
دی ستمو ب* و* سید. بهار: آوا کاش میتونستم برات کاری کنم که
خوشحالت کنه. ولی نمیدونم چیکار کنم؟ من: همین که همیشه پیش بینی می کنی برای من کافی است و
من خوشحالم. تو نمیخوای منو بخوری بهار: نمیدونی پدرت و میلاد
تو این چند روز با هم دست و پنجه نرم کردن، نه خواب و نه غذا. دلم برای آن ها بسیار تنگ شده است.
سگوخت. پوزخندی حیله گرانه زدم. بهار ادامه داد: بیچاره کامی رو ندیدی
او چندین بار آمد کامی هم این گل ها را آورد. در چند روز گذشته نه با کسی حرف میزند، نه شوخی میکند، بلکه فحش میدهد. خندیدم و گفتم: میدونم اگه بیاد
با دستگاهش خفه ام میکنه و خیلی فحشم میده. بهار: درسته، تا دفعه بعد نکن
با این الاغ بازی کن خر. من: خاله تی. تا اینکه بهار پیشم بود. نشسته بود
که نه بابا آمد و نه میلاد. وقتی کامی اومد حالم بهتر شد. کامی: مثلا
خودکشی کردی؟ این نوع تنبلی خودکشی است، اینطور نیست؟ من: پس چطوری
خودکشی میکنن؟ دفعه بعد به من یادآوری کن کامی: اگر انسان واقعاً بخواهد
خودکشی کند، رگ بازو یا گردنش را با تیغ می زند و تمام. شما
مثل بچه سو سولا قرص بخوری تا بامزه جلوه کنی؟ کاش تو مرده بودی و من گم شده بودم
من به راحتی می توانم این بازی ها را انجام دهم. من: نخور دفعه بعد
از شوخی پی شونیتو دیدی؟ من: نه چطور؟ کامی: هیچی، فقط یک کدو حلوایی
خودم را حلق آویز می کنم. کامی: با چی؟ من: با یه طناب دیگه. کامی: چطور؟ من: طناب رو به رو
یه پنکه میبندم و دور گردنم میندازم بعد کیف رو میندازم زیر پام. کامی: نه،
اینجوری نمیری. با این وزنی که داری فن میمیره و تو
هیچی. من: گم شو بابا. کامی: دروغ میگم؟ شما صد و بیست کیلو وزن دارید
. میشه منو با انگشت کوچیکت بلند کنی لام اس من: خفه شو بابا همه
دخترای دانشگاه از من در مورد رژیمم میپرسن چون
هیکلی مثل مدل دارم. کامی: اوه اوه پس رژیمت چیه؟ من: هیچی نخور فقط فحش بده و
بخند. کامی: وای چه رژیم خوبی. هرکس تلاش کند
در صغد مدل می شود. من: پس چی فکر کردی؟ من خوبم. کامی: حالا جدا شدی
. اگه کار قشنگی میخوای بیا بگو کدو رو با چاقو برش میدم بعد تکه تکه می کنم و باهاش خورش درست می کنم. به چیزی که
خورش درست کن. خندیدم یه کم دست به موهام زد و گفت: آوا این اشتباهو نکن دیگه.
باید مثل سگ بهت شلیک کنم.” من: نمیتونی.
کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوب میتونم انجامش بدم. من: آها داره میمیره کامی:
خب من همینو میخوام , که بادبزن روی تو بیفته و تو پشت گربه دیوونه بمیری
من: کامی بچه های کلاس که از عزت نفس من چیزی نمیدونن کامی: نه به
همه گفتیم هدف گرفتی و ضربه ای به سرش خورد.من:بله،خوب کردی،
ممنون،در اتاق باز شد و میلاد وارد شد.با دیدن صورتش شوکه شدم.ریشمو گرفت،ابروهاش
فرو رفته بود و رنگش. رنگ پریده بود نزدیکم آمد و
محکم گرفت و سعی کرد منو بو کنه.بعد از مدتها. زمان تو بغلش بودم
حس خوبی داشتم خیلی دلم براش تنگ شده بود میلاد: آوا
چیکار کردی با ما دختر چرا اینکارو کردی من: طاقت ندارم میلاد.
کمتر آوردم دیگه طاقت ندارم میلاد: دیوونه باید
قوی باشی. همونطور که مامان به ما یاد داد آیا فکر می کنید مادر از کارهای شما خوشحال می شود
؟ مامان از ما می خواهد که قوی باشیم. صورتم را در دست گرفت
و با نوک شست صورتم را پاک کرد. میلاد: ببخشید من کوتاهم قول میدم
همیشه عشقت رو داشته باشم و هیچی برات تنگ نشه. لبخندی زدم و گفتم:
ممنون فردا مرخصی گرفتم رفتم خونه. گوسفند را درب خانه ذبح کن.
خانم سقاقری مثل پروانه دور من می چرخید و از من مراقبت می کرد. بادیگارد و
در این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. بعد از یک هفته احساس کردم
کاملا خوب و به دانشگاه رفت. وقتی به کلاس رفتم همه اطرافیانم می لرزیدند.
خشگگایار: دلمون برات تنگیده بود آبجي. من :میرفتي خیاب میدادي گشگگادش
کنن داوشگگي. (همون داداشگگي با زبون نتياعاطفه: توي این مدت که نبودي
ح سابي حو صلمون سر رفته بود, این کامي هم وقتي که تو نی ستي انگار موش
زبونشگگو خورده. کامي: دسگگتت درد نکنه فسگگقلي, موش چیه؟ گربه زبونمو
خورده بود.علیرضگا: حتي اسگتاد باغبان هم میگفت خانم پرند نیسگتن کلاس
سگگاکته .من :غمیت نباشگگه ,امروز تلافي این چند وقته رو در میارم. اسگگتاد که
اومد بهم خوش آمد گفت. منم شگگروک کردم به شگگوخي کردن باهاش. من :
اسگتاد ,چون این چند وقته که من نبودم نظم کلاس رو بهم بزنم زیاد به بچه ها
درس دادین .کلاس امروز رو به افتخار بازگشت من بیخیال شید. استاد :نمیشه
خانم پرند ,باید درس بدم. کامي: اسگگتاد بخدا نمیریم پیش مدیر چوقولیتونو
کنیم. من :راسگگت میگه, اتفاقا میریم ازتون کلي تعریل میکنیم .همه بچه ها
ریختن سگگرش و حرف منو تایید کردن. اسگگتاد: پرند هنوز نیومده آتیش به پا
کردي .کامي :گوله آتیشه. استاد خندید و بعد از کلي خواهش کردن کلاس رو
تعطیل کرد. همه با هم رفتیم زیر درخت نشستیم و درمورد این چند وقته حرف
زدیم. بادیگارد هم یکم اونورتر نشسته بود .کامي: بچه ها حاضرید هفته دیگه
همه بریم کوه؟ بهار: من که پایه م. کامي: همه به جز بهار. بهار یکي زد توي
سر کامي و گفت: غلط کردي, اول از همه من و آوا میریم .مگه نه آوا؟ من :آره
راست میگه.بهار برگشت و زبونشو واسه کامي در آورد.کامي: دست شما درد
نکنه آوا خانم ,داشتیم؟ اینجوري منو جلو این جخله ضایب میکني؟ بهار: جخله
خاله ته. کامي: باز این به مامان خودش فحش داد, دختر تو چرا اینقدر بي ادب شگدي؟ هي من چیزي نمیگم به مامان خودت فحش میدي. بهار :خیلي
بي ادبي کامي , صبر کن به مامانم بگم. کامي: واي تر سیدم, بچه ها بهار فردا
همراه مامانش میاد با من دعوا میکنه و از من پیش آقا معلم شگگکایت میکنه. با
این حرف کامي همه خندیدن و بهار هرکاري کرد که جلوي خندشگگو بگیره
نتونسگگگت و خ ند ید. روز جم عه ه مه با هم رفتیم کوه, الب ته ای ندف عه همراه
بادیگارد. من با بچه ها جلوتر راه میرفتیم, بادیگارد همراه کامي پ شت سرمون
بودن. من: ب هار, این کامي چرا این قدر با بادی گارد خوب شگگگده؟ خبر یه؟
بهار:نمیدونم, لابد دیده حرفهاش وا سه ما تکراري شده رفته وا سه اون تعریل
کنه .همینجور که بالا میرفتیم, بهار داشگت با سگتاره حرف میزد و حواسگش به
من نبود .پامو روي یکي از پلهها که گذا شتم لیز بود و فقط دیدم که توي هوام.
چشگگامو بسگگتم و جیغ کشگگیدم. وقتي که دیدم که نه چیزیم نشگگد و سگگالمم ,
چشگگمامو آروم باز کردم و دیدم که توي هوام .به عقس نگاه کردم, دیدم کامي
داره با وح شت بهم نگاه میکنه و بادیگارد منو مثل بچه ها توي هوا گرفته. آروم
گذا شتم روي زمین و بهار اومد د ستمو گرفت. بهار :خوبي؟ من :آره .بهار رو
کرد به بادیگارد و گفت: دسگتتون درد نکنه آقاي راد. بادیگارد :خواهش میکنم,
وظیفم بود. یه ن گاه معني داري بهش کردم یعني که معلو مه وظیف ته. کامي :
چلاق ,کج ,عوضگگي, تو نمیتوني مثل آدم راه بري؟ من :نه ,مشگگکلیه؟ کامي :
وا سه من که نه, ولي وا سه این بنده خدا که باید مواظس تو با شه و نجاتت بده
آره مشگگ کل. ( به بادی گارد اشگگگاره کردا.من: کسگگي مجبورش نکرده. رومو
برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که ر سیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم .گار سون
اومد, کامي سگگفارشگگا رو داد و آخرش گفت. کامي: واسگگه چهارده نفر چایي ,وا سه یه نفر هم شیر بیارید لطفا .(یه نگاه به بهار کردابهار کیفش رو پرت کرد
تو سر کامي که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که
داشگگت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد ,منم اخم کردم و رومو کردم
سگگمت بهار. ایشگگش, اکبیري. فرداش ناهار که خوردم, بابا صگگدام کرد که برم
توي هال .بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد .من: بله؟ کاري داشتید؟
بابا :بشگگین ,کارت دارم. نشگگسگگتم و منتظر نگاهش کردم .بابا: دیشگگس جناب
سگرگرد با من صگحبت کردن و خواسگتن که از بادیگاردیت اسگتعفا بدن. چي
میشگگن یدم؟ یعني اینو هم فراري دادم؟ یه ن گاه به بادی گارد کردم و لبخ ند
پیروزمندانه زدم. برام جالس بود که اونم لبخند زد و سگرش رو با تاسگل تکون
داد .بابا :نمیخواي دلیلش رو بخرسگگي؟ من: نه, اینم مثل بقیه .خسگگته شگگده و
حریل من نمیشگه .بابا: اشگتباه میکني. ایشگون خواسگتن اسگتعفا بدن چونکه
راحت نیستن که با تو توي یه خونه باشن. من با تعجس: یعني چي؟ بابا :یعني
اینکه, طرز لباس پوشیدنت یا یه موقب که دستشون به تو میخوره ایشون راحت
نیسگگتن. من: آهان ,یعني نامحرمي و این چیزا .خوب ایشگگون میتونن برن, ما
یکي دیگه رو پیدا میکنیم. بابا: اما من نمیخوام که ایشگون برن. چونکه سگرگرد
یکي از بهترینهاست و من بهشون اعتماد کامل دارم. ایشون توي این چند وقت
نشون دادن که چقدر توي کارشون عالین .من :خوب؟ بابا :ازشون خواستم که
بمونن, ایشگگون هم قبول کردن .بلند شگگدم و گفتم: خوب ,هرجور که راحتید.
بابا: اما یه شرب داره . سر جام خ شکم زد. برگ شتم به بابا و بادیگارد که دا شت
لبخند میزد نگاه کردم .بابا: شرط شون اینه که شما با هم محرم شید. گو شم زنگ زد. سرم گیج رفت و ن ش ستم روي مبل .من :چي؟ محرم؟ یعني من باید
با این عقد کنم؟ بابا :نه ,عقد نه. یه صیخه وا سه چند وقت. چي می شنیدم؟ از
شگدت ع گبانیت بدنم شگروک کرد به لرزیدن. من: چي؟ شگوخي میکنید نه؟
شما واقعا میخواید منو صیخه این کنید؟ بابا: مجبوریم .من :نه مجبور نیستیم.
شما دوست دارید که منو زجر بدید. من صیخه کسي نمیشم ,به ایشونم بگید
هري ما به بادیگارد احتیاج نداریم. بابا :آوا, درسگگت صگگحبت کن .ع گگبي
پاهامو کوبیدم به زمین و با دو از پلهها بالا رفتم .درو محکم بستم .چي شنیدم
من؟ صگگیخه اون جاسگگوس بشگگم؟ نه ,به هیچ وجه .بابام چه راحت میخواد از
د ستم خلاص شه .با این فکر ع بي شدم و هرچي که روي میز بود انداختم
روي زمین. برس موهام رو برداشگگتم و پرت کردم توي آینه .در اتاق باز شگگد و
اول با با ب عد بادی گارد و صگگخري خانم او مدن توي ا تاق. من: بر ید بیرون,
نمیخوام ریختتونو ببینم. با با: آوا این کارا چ یه که میکني؟ من: کاراي من یا
کاراي شما؟ شما به همین ارزوني میخواید منو بفروشید؟ خیلي پستي. خوش
به حال مامان که رفت و ندید که شوهر عزیزش بخاطر سیا ست و نفوذ ،داره
دخترش رو میفروشگگه. بابا: خفه شگگو آوا.من :نمیخوام, نمیخوام. دارم حقیقتو
میگم, مرد باش و بشگگنو. مجسگگمه رو از روي زمین برداشگگتم و پرت کردم
طرفشگگون. بابا و بادیگارد جا خالي دادن که خورد به دیوار و شگگکسگگت. اما یه
تیکه ش پرید به بازوي بادیگارد و بازوشگگو خون آورد که دلم خنک شگگد.
بادیگارد به من نگاه کرد و اومد سمتم و با فاصله یک قدمیم رو به روم وایساد .
رگ گردنش باد کرده بود و فکش رو منقبض کرده بود که صگگداشگگو بالا نبره .
بادیگارد: ببین فسگگقلي تا الآن خیلي کوتاه اومدم و بهت هیچي نگفتم ,میبینم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر