درباره آرمین پسر الکی خوشی است که دختری به نام مهرنوش بر سر راهش قرار میگیرد که زنی کم سن و مطلقه میباشد و …
دانلود رمان بختک
- بدون دیدگاه
- 2,501 بازدید
- نویسنده : مهتابی 22
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 449
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مهتابی 22
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 449
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بختک
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بختک
ادامه ...
روی آخرین پله خانه نشسته بود و یک لنگه از کفشهایش را در دست داشت و بی قواره بود.
قلممو را روی چرم اسبچهاش کشید و تنها میخواست با همان سرعتی که ممکن بود از خانه خارج شود. خواهرش مایا بار دیگر به خانه آنها آمده بود.
و شوخی تیزش با تیر قلبش را هدف گرفته بود.
یکی از کفشهای واکس خورده را پوشید و به سوی آن یکی رفت، و در همان حال صدای پیشوایی را شنید:
مامان، فکر میکنی تو این ماجرا کی رو از دست دادی؟ – کی؟ –
صدای مادر را میشنید که دو دستش را روی دست او گذاشته بود و التماس میکرد.
“سرش:”
دختر، صدای من رو میشنوی؟ هنوز اون صدای زنگدارش رو به سمت ماشین نبرده
دارم بهت می گم، من از ربرتا میترسم؟ می خوام که اون بدونه چه کار اشتباهی کرد، مرانزار، هر وقت که بیای اینجا قبر میکنی.
کنیا، مادر بولو در باز بود، او صدای دخترش را شنید که گفت:
: (آدرس رستوران)
شاسی، غذا دادن به بچه، حق همسایگی است،
مادر جون، کد وم شیر رو باید به شما بدم؟ من خیلی گرسنه شدم، شیرم ورم کرده، بچهام هوس کرده، کاریش ندارم.
او دوست داشت از پلهها بالا برود و در خانه را باز کند
به ناهرو فریاد بزند که اگر آن همه خاطرات بد گذشته را زنده نکند و در هوا پخش نشود، دیگر آن بوی لجن سابق را احساس نخواهد کرد،
و شیرهاش به شیهه تبدیل نمیشود. دستش را روی پیش بینیاش گذاشت. دیگر حوصله دعوا و مشاجره را نداشت.
وقتی که دهانش را باز کرد، پیشوا جلوی دهانش را گرفت و آن را به پرواز درآورد.
از پلهها بالا رفت تا کوله پشتیاش را از پلهها بردارد که صدای مادرش را دوباره شنید.
* * *
خب، چطور ممکنه دو سه هفته دیگه عروسی کنیم؟
با شنیدن
این
بی آنکه به کوله پشتی خود برسد و در این سفینه معلق ماند: آیا بر حسب تصادف ازدواج کرد؟ با کی؟
یکی از همون زنهای رنگی که هر شب یا هر شب تو رو میارن؟ اون از اون جدا شد تا بره
به یکی از بهترینها در آمریکا؟
صدای هراسان مادرش را میشنید:
ایا او با زنی که دو یا سه سال از او بزرگتر است، ازدواج کرده است؟
وقتی شنید که خواهر زنش چه قیافهای گرفته است
کلمات
چانهاش را به علامت تصدیق تکان میداد: زنی که دو یا سه سال از کافیس بزرگتر بود؟ آیا کودکی را هم با خود آورده بود؟
یه اسکورت؟
او خود را روی پلههای سازمان ملل انداخت و صدای ملتمسانه والدینش را شنید:
تو اشتباه نمیکنی، فریاد “چیزی”، چهار ستون خانه را تکان داد
نوئه، من اشتباه نمیکنم، ه – – م، ه – – م، ه – – م، خ – – ن – – رنس، وقتی از هوش میرفت، خبر میداد که
در روز عروسی برادرش با بو ین، چه لبخندی در چهره او بود، گفت که شایسته آن است که او همسرش باشد.
کلمات پیشوا رنجش را از بین برد آیا این اندیشه به خاطرش راه یافت که حق ندارد زن حتی نوکر هم باشد؟
چه فایدهای داشت که زن کاتیا بشوم؟
مردی که چهار ماه پس از ازدواجشان از او سیر شد و او را ترک کرد.
چه کسی باور نمیکرد که پیشوا به او حقیقت را گفته باشد.
مگر نه اینکه او گفت که این دختر و آن دختر در تلفنش هستند؟
چرا به مرض قند نمیپاشید؟ آیا در این باره حرفی نمیزد؟
سرش را خم کرد و دستهایش را روی زانو گذاشت، پشت زین تغییر شکل داد و هنوز شش ماه از جدایی را سپری نکرده بود.
شاه قبول نمیشد و کانو دو سه هفته دیگر ازدواج میکرد؟
هنگامی که در باز شد، در افکار مغشوش خود غوطهور بود که صدای فریاد ملیرو را این بار واضحتر شنید
چه اتفاقی افتاد وقتی گفتی کهکاهو به زندگی دلبستگی ندارد و نمیتواند تنها بماند؟
او دیگر نمیخواست چشمش به چشمان هرمیون بیفتد و نگاهش پر از تحقیر و توهین بود صدای مادرش را شنید که میگفت:
: (آدرس رستوران)
نادین گفت: جان، دوباره شروع نکن، برو بچهات رو بگیر. فریاد میرو صورتش را کج و کوله کرد:
چه طور می تونم ببچهام رو بیارم، مامانی؟ تو از زندگی من خبر داری یا این که برای دخترم مهمه؟ یه چشم اشک آلود که یکی از اونها لباس قرمز
خون، این یکی طلاق است، اما ستم، چای، رقص، دعوا و توهین خانواده کشاورزی من به خاطر …
من
آنگاه که شروع به سخنرانی کردند، یک صد درصد کارها بر وفق مراد پیش میرفت.
این همه جنگ و دعوا فقط به این خاطر که شوهرش عاشق یکی دیگر بود؟
چرا با نخستین ملاقاتش به اینجا آمده است؟ چرا سه ماه در پیش روی ناهرو نشست و گفت که سوپ پنیر میخواهد
آیا ملیرو وظیفه خود نمیدانست که او را با آغوش باز معرفی کند؟ زندگیشان حتی یک سال هم طول نکشید
وقتی از هم جدا میشن
نفس عمیقی کشید و پشت بوریا را برداشت، ساب رو از پلهها به پایین دوید، دستش را دراز کرد و به دستهایش چسبید:
کجا میروی؟ چرا به من جواب نمیدهی؟ این بار سرش را برگرداند و به چهره داغ خواهرش نگریست.
که
قفسهسینه اون تپه سنگی رو درست کرده؟ واقعا نگران “کاوو” بود یا در مورد خودش و زندگی مزرعهاش نگران بود؟
دستش را عقب کشید و زیر لب گفت:
من دارم درد میکشم مادرش با شتاب پایین آمد و به پشت “پیشوا” چنگ زد
اگر تو مجبور نباشی کشاورزی کنی، من مجبور نیستم پول بدهم.
۵ دی
دختران، تو زود به دیدنش آمدی، چیکار داری میکنی و با قدرت بیشتری نگاهش میکنی، او انگشتانش را از روی عرقهای قهوهای خود برداشت.
سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت:
این برودیه، به ذهنش خطور کرد که چه کار دیگری باید برای شوهرش که از لشی بود انجام دهد؟ چقدر موهای خود را عوض کرده بود
هر شب چه قدر بیرون میرفت و حتی خود را به زحمت میانداخت، چه بوی عطر زنها را استشمام میکرد،
ملافهها و ملافههایش را پهن کرده بود و لاف نمیزد؟ یادش آمد که التماس کرده بود
همسرش که میخواست کارش رو متوقف کنه، خیلی بیپروا گفته بود: جای اون آمنه
و با پالهام به سینهاش ضربه زده بود
صدای فریاد پیشوا او را از حافظهاش جدا ساخت:
او در حالی که با غم به چشمان عبوس خواهرش خیره شده بود، به او گفت: حق با تو بود، او استحقاق کشت را داشت، او هم حق داشت.
ازت ممنونم
بند کوله پشتی را در دست فشرد و گفت:
گفت: خب، تو یه دوست دختر داری و دل و جرات جواب دادن به خواهرت رو نداشتی، بچه داشت پرستاری و اعصاب میکرد …
کا میخواست دوباره ازدواج کند. حضور و غیاب کا برای او مهم نبود که چه چیزی مهم است، چیزی که اهمیت داشت خود او و مکر بود.
شیرش داره شیهه میکشه
آن را قفل کرد و برگشت و به در حیاط رفت و صدای نهرو را از پشت سر شنید:
من چه باید بکنم؟ تو چرا حرف نمیزنی؟ شش ماه از طلاق کاپریساو میگذرد، او دوباره ازدواج میکند.
گفتم: میبینم؟ چه کسی غیر از کفتار پیر و شاید مردی که دو تا فال گوش داشته با شه میاد اینجا؟
میخواد هرچیزی که لیاقتش رو داره
سخنان مامی دل او را به درد آورد، اشک در چشمانش حلقه زد، از جا برخاست، میخواست برخیزد،
همین که احتمالا خانه را ترک میکرد، میکوشید جلوی ریزش اشک خود را بگیرد. نمیتوانست باور کند که
طلاق که در سن نود سالگی روی گواهی تولدش حک شده بود، همه کسانی که به آنجا میآمدند و فهمیدند که
در صورتی که قیافهاش سرشار از سو ظن و بدبینی یا بدبینی و نا امید بودن، یا در بدبینی، و یا در حقیقت، شبیه به یک گروه موسیقی بیگانه بود.
از همه آن حرفهای درشتی که پشت سرش میزدند خسته شده بود، مقاومت در مقابل مردانی که پشت سر او بودند
۶
دیگر چشم نداشت که عذر و بهانه بیاورد و بهانه بیاورد، و بی عذر و بهانه، حالا کالو خان کار خود را تمام کرده بود و میرفت به درک،
در باره زندگیاش بدون هیچ گونه تردید؟ اگر از آغاز دل با او نبود، چرا به یادش آمد؟ وقتی دیپلمش را گرفت و رفت، هیجده سال داشت.
دانشگاه را اداره میکرد و خود را به معاون پیشرویی معرفی میکرد. میرو، زیر پایش نشسته بود و میگفت که او مردی است از ساکنان زندگی، دوستش دارد، خواهرش او را دوست دارد.
به او گفته بود که به زندگی خودش و به نام کیف، که خوشبخت شده بود، نگاه کند و در آن زمان، دخترش آیانا را حامله بود و او حتی حرفش را هم گوش نکرد.
میدانست زندگی چیست، فکر میکرد زندگی فقط به خاطر این است که لباس عروس سفید بپوشد،
بعد از یک یا دو سال، اون بزرگ میشه و بچهاش رو بزرگ میکنه آره میگفت و در طول زندگیش به سر میبرد، زندگیای که در نتیجه کودکانش ساخته شدهبود
با صدای مردی که آب از گلویش پایین میریزد به خود آمد:
و سرانجام از کیف بیرون آمد و گفت که چه بگوید، کجا برود، کجا برود، با چه کثافتی سر خود را بر تنش بگذارد.
اگر میگفت: اگر میگفت، گروگا، هال یکا، به نزد گروه اصلاح میرفت و بدون هیچ درنگی برایش میمرد.
برای اینکه اعتنایی به شوهر خود نکند، میگفت که طرز تحقیر خود را نسبت به کشاورزی،
از دهانش بیرون خواهد آمد و پس از مدتی ماریا گفت: آنچه اتفاق افتاد، او را از دماغ به بیرون پرتاب کردند
زن به هاله، رنوی، سرشیرفروش، رفت. به بیت از رفتن وحشت داشت.
برای ترس از یک بیماری دیگر و حتی خود را بر او تحمیل کند. صبح روز بعد، پیشوا به خانه آنها آمد و گفت:
قول داد که چند روز دی گه عروسی کنه، اونوقت دی گه مریض نشد. مثل اون که بخت با او یار بود، آزاد شد.
سیاه نبود
ما به خیط رسیدیم، می دونستی؟ یک اسکناس ۲۰۰۰ پوندی را به طرف صورت ربرتا کشید و به آن نگاه کرد.
دوتا مسافر
راننده گفت: وقتی پول را به او پس میداد.
از شرتت برو بیرون، مواظب باش ماشین نخری، در را با دقت باز کن.
اما اندیشههای کاتیا را رها نکرد
و اون چند ماه زندگیش میخواست بره به همون مغازهای که
او با کمک ماریا میدود و آن قدر سرگرم کارش میشود که ازدواج کاتیا برای چند ساعت آینده از ذهنش محو میشود ان قدر که این پول را به دست میآورد
از روی دست راننده و بی آنکه نفس تازه کند در اتومبیل را باز کرد و صدای تایرها را که روی آسفالت خیابان کشیده میشد به سرعت از روی آسفالت خیابان برخاست. از پشت سر صدای راننده را شنید که میگفت:
گفتم: ای دختر قحبه، ای بانوان محترم، در را باز کن.
پس از گفتن این کلمات دست خود را باز کرد و صورت حساب را تغییر داد و در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
من متاسفم. راننده ما خیلی ضعیف بود.
اگر پول نمیداد، غذایش خوب نبود، بچهاش زرد و سرحال بود، از بابت همه چیز پول داشت، پول داشت، پول برای اجاره، پول برای اجاره، برای همین است که …
خانم توجه نمیکنند
و با لحنی تلخ گفت
راننده در حالی که نفسش بند آمده بود، گفت: برو پایین. و خم شد تا شانقش را بردارد.
..
لبها به لرزه افتاده و چنان نرم بود که گفتی از قید و بند آزاد شده است. بالنها و تیرها او را پیرانهاند،
از جنگیدن میترسید و از کف خیابان هزار تا مرغ ماهیخوار برداشت
دستش را دراز کرد تا از هزار و پانصد تا از آنها عبور کند که ناگهان صدای شیپور را شنید و از هوا پرید و دستش را روی قلبش گذاشت.
سر اسب به صدا درآمد، و چون غرور کلاه گیس بر سر را در فاصلهای کوتاه از او دید، ایستاد.
پانصد نفر با یک شاخ گذشتند و او در حالی که دستپاچه شده بود، در اتومبیل ایستاد و رو به یک پسر بچه کرد.
با خشم به او خیره شده و یک اسب را فشار داده بود. به فکرش رسید که به راننده بگوید که امروز
باران میبارد، از زمین و زمان میبارد، به طوری که به نظر میرسد هیچ قصد مسخره کردن ندارد.
چند نفر به آنها خیره شده بودند و آب دهانش را قورت داد.
و خواست داخل پارک شود که ناگهان پسرک جوان سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و به راننده گفت:
به رسم جدید گدائی میکرد؟ در وسط خیابان؟ قلبش از درد پر شده بود، لبهایش را به هم فشرد، چشمانش به پسر دیگری افتاد که دستش را روی سینهاش گذاشت.
دست او از حرکت باز ایستاد.
پیرمرد، خشنود از پاسخ دادن، به راننده خیره شد. دوستش دستش را به علامت دعا برای او تکان داد.
موجودی را از سر راهش کنار زد
او پلک زد و متوجه دختری شد که روی صندلی عقب اتومبیل نشسته بود.
برگشت تا از اتاق خارج شود که بار دیگر صدای مردی در گوشش طنین انداخت:
او را به پیاده رو دعوت کرد و از ماشین پیاده شد و به طرف در خروجی رفت.
بار دیگر صدای جیغ پسرها را شنید:
زن صدای پسر دیگری را شنید که با عصبانیت گفت:
“بس کن، آرمینو، برو، برو، برو”
کالین دستش را روی صورتش گذاشت و فرمان را محکم فشار داد. او بی صبر و عصبی بود، گویی خداوند تمام بدشانیهای دنیا را به دوش کشیده بود.
در روزهای آخر هفته، فقط دو یا سه هفته از مرگ او میگذشت
خواهر بزرگتر که در یک تصادف کشته شد، خانه کشیش یک روز صبح فریاد کشید:
تا شب پدر به نقطهای خیره شده بود و ناگهان فریاد میکشید. پسر کوچکش گاه به گاه نزد او میآمد
مادرش از او خواست که بیاید، یک پسر را دید و خودش را زد، سر و صورتش را در هم کشید.
که بچه بیسرپرست شد. سر در پی آن بود که از خدمت سربازی و از خدمت سربازی معاف شود.
۱ بهشت برای او وجود داشت. او درجه مجردیش را گرفت و نمیخواست از اینجا بگریزد، در ذهن خود، در جنون، عشق،
هر جا باشد جز کشور خودش. کلنل موس، آشنایی خانوادگی آنها، به او قول داده بود
از پدرش به جای او مراقبت خواهد کرد.
گفت میرود مدارک بیماری پدرش را بیاورد و کارت ویزیت او را یکی دو هفته دیگر به او خواهد داد. دست و پایش بسته نشده بود و میخواست
به پدر و مادرش بگوید که تا چند روز دیگر به آن طرف رودخانه خواهد رفت، که ناگهان سرهنگ او را صدا زد و گفت:
کمیسیون پزشکی با معافیت او موافق نبود. انگار جهان بر او فرو ریخته بود.
سرهنگ به او اعتماد کرد و گفت: او نمیخواست به ارتش بپیوندد و دو سال از وقتش را تلف کند.
او پنج شش ماه پیش از اعزام به خدمت، قول داده بود که چنین خبری را در این بازار پر هرج و مرج شنیده بود و اکنون نمیتوانست تحمل کند.
برو بیرن، آرنو، ما اتومبیل را بستیم، به دوستش یاسمین، دندهها و فروشگاه شیشه نگاه کرد
روح مرده میز منو میشست چون که هر دفعه از در و دیوار میاد، یاسی با احتیاط گفت:
نگران نباش، پدر. یه دختر بدبخت دیگه خوشبخت میشه. قلبش ۹ بار در سینه فرو میره
یک دستش را در میان موهای ضخیم و سیاه او فرو برد
این دختر، بابا جون، من ایرادم رو دارم “بهت می گم،” گیشمن دابرادوا “به پول احتیاج داره” اشاره کرد:
من میخواستم بهش پول بدم، پس اون یه موفتیه؟ صدای هق هق گریهاش وادارش کرد که از آینه به عقب نگاه کنه و بگه:
دختر جوانی که روی صندلی عقب نشسته بود و دستمالی را روی چشمها و دستهایش میفشرد
با صدای تو دماغی گفت
میخوای بری تو کارش؟ او ماشین را به کنار خیابان راند
و گوشه دستمال خود را پاک کرد
می خوای گریه کردن دخترها رو تموم کنی؟
من بدون تو چی کار کنم، آرمینو؟ با من بیا، من هم میام اونجا، تو رو میبرم.
و گفت:
کار داشتی؟ باید به دیدن سرهنگ موستن بروم، و او دسته گلی خود را بلند کرد و گفت:
با تعجب پرسید: کی این کارت تمام خواهد شد؟ آرمن به ساعت مچیاش نگاه کرد:
یک ساعت بچشم میخورد، کارت تمام شده است، مرا صدا میزند، رو به یاسمین کرد و گفت:
هر سه از ماشین پیاده شدند و آرمن کنترل تلویزیون را به دست گرفت و گفت:
پس در یک ساعت یا ده دقیقه دقت کنید
و اخم کوچکی در چشمانش ظاهر شد:
دیگر گریه نکن، من هنوز اینجا هستم، لبخند میزنم، عزیزم، به جان کار سختی که میکنم قسم میخورم سعی کرد لبخندی به لب آورد. آرمن سرش را تکان داد.
: (آدرس رستوران)
احمد، الان خوب است، برو پیش قمارباز. آرمن و یاسی از اویت جدا شدند. ییتس دستش را در جیب پیراهناش فرو برد.
با اخمهای درهم کشیده گفت:
هنوز هم روشن نیست که تو میخ وای بری به اوور یا نه، چه عهدی با این دختر کردی؟ بلند شد، یقه کت او را گرفت و تو وعده ازدواج دادی.
این همون پروانه کفشدوزک – ه و اون گوشی رو
تو به قول سهارمان عمل میکنی، من به آنجا برای عشق و صلح میروم، آن وقت از این نقل و نبات پیروی میکنم؟
خب، پس چرا با این قضیه کنار نیومدی؟ الکی امید داره که شاید شغل من برای دو مونتاژ جدید کار نکنه، اونوقت این دو روز رو
ماهها
آرمن لبخند زد
و دستش را در جیب کتش فرو برد و گفت:
همه چیزهای بد
گل فروشی دارد، هرگز فراموش نمیکند، من که هنوز گلهای رز را با صدای زنگ تلفن فراموش نکرده است، تلفن را از جیبشش بیرون کشید، با نگاهی خیره،
در حالی که به یاسی زو اشاره میکرد گفت:
۱۱
سرهنگ، دستم روی دامن شما است، یک کاری برای من بکنید، من سرباز هستم،
خانم محترم، خانم زیبا، در حالی که پشت سر سرهنگ راه میرفت گفت:
سرهنگ مورد اعتماد با ابرو درهم کشیده گفت:
پسرم در دست من نیست رئیس بخش مبارزه با مواد مخدر مرشد
سرهنگ فی تز، الان باید چی کار کنم؟ من سر کمیسیون را نمیشناسم، فقط شما رو میشناسم
سرهنگ ما نت در جای خود میخکوب شده بود و خشمگین به نظر میرسید، آرمن نشست و دستها را بر سینه درهم کرد و گفت:
سرهنگ نگاهی به بیرون انداخت و گفت: چه اتفاق عجیبی افتاده؟
بچه جون، خواهش میکنم تمام این قسمت رو برای درک این موضوع که چه خبر شده میخواهی؟ آرمن دستهایش را تا کرد و گفت:
من میخوام برم کلانتلی. لبرو اون ور، آخر کارت خدمت برای اوسلت، گتس، همه چی حل شد
سرهنگ با چشمان گشاد شده گفت:
حالا مادربزرگ من در نیار آرمینو غریبه است و کاغذها را در دست گرفته و به ستون فقرات میدهد.
نگاه کنید، سرهنگ، اینها اسناد سست و متزلزل است، او مشکل کلیه دارد، دو یا سه روز دیر. سرهنگ.
نگاهی به اسناد انداخت و گفت:
بسیار خوب، یک عکس از این بگیر و به یار تا ببینم چه میتوانم بکنم.
از کجا باید یک فتوکپی بردارم؟ ممنونم آقای کلئول، از اینجا تا راست، چند دکان پایینتر، یک مغازه هست،
شما میتوانید سه نسخه از یک قصر را بگیرید، بیایید و عکسی بردارید، من با نهایت سرعت برایتان تهیه میکنم، ما کار داریم،
۱۲
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
او پشت ماشین کپیه ایستاده بود، با لیتکیک لرزان، در صفحات کتاب ورق میزد و ماریا را با عکسی از او میگرفت.
پشت سر هم با صدای سریعی پشت کامپیوتر نشسته بود و گاه به او نگاه میکرد؛ ولی جان سیلور آماده بود که در را به روی او بگشاید و دگمه را فشرد.
گاه گاهی آه میکشید و زمانی که او پا به سن گذاشته بود، ماریا رو به او میکرد و میگفت:
هان؟ آیا کشتی تو آفتابگردان است؟ او احساس کسی را داشت که خودش را غرق میکند، مثل اینکه از مقابل صندوق رفقا گذشته باشد.
سرش را بلند کرد
با ترس و لرز به کانواسینگت گفت: وقتش بود.
چیزی که ماریا از آن استفاده میکرد:
او بار دیگر آه کشید و به طرف ماریا الف برگشت و گفت: تو گفتی که من حرفت را باور کردم، راجع به مرلاک خبری شنیدی؟
صورتش را بالا آورد و موهای بورش روی سرش ماند.
او را برای ان جی میشناخت، او همسایه آنها بود و بعدها آن اوباش همسایه را ترک کردند او چندین سال از خواهرش مایا بزرگتر بود.
چند سال پیش از شوهرش جدا شد و این مغازه کوچک را راه انداخت.
نوع ماشین را تایپ کرد و نوشت: لاتورپ یک حادثه دوباره او را دید وقتی که …
با مشکلات زندگی زناشوییاش دست و پنجه نرم میکرد. ماریا هم که از همه بزرگتر بود، به او پیشنهاد کرد با او بیاید.
به این سوال من جواب بده، از کاپی تو خبری شنیدی؟ تکان خورد و از فکر و خیال خود جدا شد و دستش را روی صورتش گذاشت: آره، من … من قوی هستم. سعی کرد تا جلوی خود را بگیرد.
ماریا ابروانش را بالا برد و به تلخی گفت:
متوجه شد که کایو دیگر رنگ و بوی نخستین هفته عمر خود را ندارد.
فکر کردم مرد مرده اینجا سوگواری میکند و سرش را تکان میدهد.
تو نباید برای اون مرد “ایتو” سوگواری کنی مردی که اهل کلیسا هستن به آدمای بیگناه و بیگناه نمیارزه
.
سرش را برگرداند و کتاب را ورق زد؛ برای شرکت در کای کو لت سوگواری نکرده بود؛ او هرگز از خبن خوشش نیامده بود.
با این همه پیش از این با او ازدواج کند سخنان په ول روح او را به کام خود کشید و از فردا موضوع آن خواهد شد
مجددا خانواده، چرا او باید در سن نوزدهسالگی به صورت طلاق اینجوری تعبیر میشد؟
به همین دلیل است که شما پیش خود تصمیم گرفتید؟
صدای خندههای نابهنگام مریم همچون ضربه ضربهای به او وارد آورد:
آخر سر هم نمیدانست برای ماریا توضیح بدهد که چرا این قدر پول خرج کرده است. ماریا خوشبخت شده بود، چند سال میشد که …
هر چند وقت یک بار با کسی بود و هر بار که از دستش سیر میشد به دیدن یکی دیگر میرفت.
حماقت خود را یک به یک شکست، یادش میآید که در آن زمان چه هوای کیدرو داشت،
ماریا منظورش را نمیفهمید.
شما حق دارید برای خود سوگواری کنید و به زندگی خود بیحرمتی کنید، کسی که به خاطر مرد مجلس غش میکند و از حال میرود، باید شوهر کند،
جوابی نداد، لابد من هم حالم به همین صورت است. در جوابهای او چه میخواست بگوید؟ گاهی ماریا به او ظلم میکرد، و قلبش …
دست کم اگر دلش به حال او میسوخت و گل و لای و لجن و گل و لای را با مرد و زن خود حساب میکرد،
او آهی کشید و گفت: اون چه ربطی به ماریا داشت؟
این مرد باید مظهر شود، او را به تشنه خانگی برگردانند، او را به او نخواهند داد، و تاسف خواهد خورد که من دوستی دارم،
در دلهایشان باقی میمانند
او سرش را تکان داد و گوشهایش پر از این کلمات بود ماریا هر چند وقت یک بار موضوعی درباره حماقت و نادانیاش پیدا میکرد
او را وادار میکرد که شوهرش را بیش از پیش دوست بدارد و بهترین لباسهای خود را میپوشید
بهترین غذا را برای کشاورزی او پخت هر حرفی که میزد، جواب یک کلمه بود.
خود را آن قدر در معرض دید او قرار دادید که اندک جلب توجه کرد و گفت که اگر جای شما بودم، باید پاپ، جانسون، میشدم،
اما لی لیوو را چنان انتخاب نکرده بود که میدانست در هیچ کدام از وسایل بهداشتی دست نداری.
۱۴ تا شیشه
یک بار دیگر که به مغازه وارد شد و زنگ در را به صدا درآورد، کلمات مارزیانا تقریبا تمام شده بود: مردی خوش پوش و خوش لباس وارد مغازه شد.
: (آدرس رستوران)
سالم نی رانس، در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
که اگر چشمان ماری به این مرد خوش پوش بیفتد عکسالعمل او چگونه خواهد بود. این داستان کاملا خارج از سوال بود.
هر بار که کسی به مغازه میآمد و سرش رگ دار میشد، پیچکهای ماری نیز فعال میشد.
اون شکار رو با تمام سلولهای بدنش کشته ماریا دستش را در موهای بورش فرو برد
هللوتو این جمله را چنان به شیرینی گفت که حتی قلب پیشوا بر او چیره شد.
..
چند صفحه دیگر هم برای ماشین کردن آوردم، این پلیس ده صفحه دیگر کار با ماشین کرده است، این را تایپ کرده و آن را بر سر جایش میگذارم.
سر و گردن
ماریا کواری یه فتوکپی بهش داد: تو خستهای، مگه نه “کتاب مزخرف بود”
میتوانست
آیا ادامه داستان را یک یا دو بار این مرد خوش پوش به مغازه خواهد آمد
او را میزد؛ به سینما و رستوران میرفتند، بعضی وقتها یکی دو بار در آن خانه با هم ملاقات میکردند.
سهم ماریامون هم حداقل یک زنجیر طلا بود. او هرگز نمیتوانست مانند ماریودا باشد.
از همه چیز نفرت داشت. از کمنسبی که شوهر او بود، در عرض چهار مونتاژ از او سیر شده بود، از این کوچه و خیابان که.در پایان یک ماه فومینین به تندی گفت:
محکوم کردن؟ آرمن نشست و هنگ سوار و پدر همزمان تکرار کرد:
محکوم کردن؟ دارمن چشمانش را تنگ کرد:
چی شده؟ متشکرم به اطراف نگریست و گفت:
فصل سیوچهارم
اگر شکست بخوریم به زودی خواهیم رفت، مهمان ما خواهی بود. دست خود را به دست گرفت و گفت:
برو و هتل رو رزرو کن من یه ماه دیگه اون عکسها و فیلم هارو برات میارم
وارد مغازه شد و سلام کرد. وقتی ماریا یک آینه و یک ماتیک قرمز در دست داشت
لبان خود را بوسید و سلام و احوال پرسی خود را جواب داد.
چتر خود را در سطل پلاستیکی کنار دیوار گذاشت و به نرمی زمزمه کرد:
سفارش جدیدی داریم؟ ماریا به موهایش دست کشید
اب دهانش را تر کرد و به طرف قفسه رفت و کیفش را درون یکی از قفسهها گذاشت.
آن را برداشت و به سوی دستگاه فروش رفت. این روزها اصلا دل و دماغ نداشت. او از زندگی روزمره در ماه مه رنج برده بود
پس از آن که به کار میپرداخت و به خانه باز میگشت، زبان خواهرزن و پرگوئیهای همسایگان را میشنید. صفحه را ورق زد
زیر دستگاه گذاشت صدای مریم را شنید که میگفت:
بارون شدید؟ سرش را تکان داد.
چی شد؟ ماشین من پنچر شده و خونه ام امروز صبح حال و حوصله این را نداشتم که لاستیک پنچر شده را تعمیر کنم.
مدرسه
فصل سی و پنجم
او چیزی نمیگفت. به فکرش رسید که ماریا خوب است. تنها فکرش این بود که مخارج زندگیاش را محدود کند، به همین خاطر خیلی زود از او طلاق گرفته بود. او که حوصلهاش سر رفته بود و حوصلهاش سر رفته بود، دست روی صورت و دستهایش گذاشت
زیر لب گفت:
هومر آن قدر قوی نبود که دهانش را باز کند و در جواب ماریا چیزی بگوید …
هر دو از مغازه خارج شدند و زیر پشته ایستادند. باران میبارد. ماریا بینیاش را که به شکل دماغش بود چین انداخت و گفت:
، اوه، ببین، داره بارون میاد چطور میتونم برم خونه؟ خود را در جیب جلیقهاش پنهان کرد و چیزی نگفت.
یکی از دوستان آژانس گفت که تا نیم ساعت دیگر اتومبیل خواهد آمد و من نمیتوانم منتظر بمانم.
و آهسته گفت:
نامهها میرن اونطرف خیابون
توی این بارون چیکار میکنی؟ مگی نفسی تازه کرد و به خیابان رفت و ماریا هم انتهای کتش را در دست گرفت.
“کری” و “راوی”
پا میدوید؛
بسیار خوب، اما چند دقیقه گذشت تا به آن طرف خیابان رسیدند. او از تاکسی خوشش نمیآمد
میخواست سواری کند،
یه ماشین شخصی باش اما ماریا نظر دیگه ای داشت اون گفت که اونا میگن “به مرسی” و اونهم پیشگویی کردن و هم تماشا کردن
در دل با خود گفت ماریا چقدر خوشبخت است و در زیر آن باران شدید به فکر تفریح افتاده است. با …
غرور سیاه درست در زیر پای آنها ایستاد و از فکر و خیال او جدا شد و به بازوی مریم تکیه داد و گفت:
سواری که در حال حرکت بود چشمهایش را تنگ کرد. از این رفتار با احتیاط کوهستان خوشش نمیآمد…. یه عالمه زندگی واسه
برای او دشوار بود. او یک ابرویش را بالا برد.
شما نمیتونین این شعر رو به خونین؟ حالا ما دوتا مثل بچهها سواری میکنیم و این مرد خوشتیپ داره ما رو
خانه
فصل سی و ششم
خود را عقب کشید؛
خوشم نمیآید. ماریا از پنجره کنار دریاچه پایین آمد و با لبخندی پهن گفت:
سالازار به داخل اتومبیل نگاهی انداخت، پسرکی که روی صندلی دستیار راننده رانندگی نشسته بود، سرش را برگرداند
طرف راست پیچیده شده بود. او پلک زد و به راننده نگاه کرد. او را شناخت همان پسری که به قول ماریا شبیه یک مدل شده بود،
کار تبلیغات بود. اخم کرد و قیافهاش را درهم کشید.
سی سی سر تکان داد و خندان گفت:
ماریا با خنده گفت: چه تصادفی!
میریر به چشمان ماریای نگاه کرد و گفت: ” افتخار میکنم که شما رو میفرستم پیشت؟ ، ماریا “گفت میخواد باهات لاس بزنه”
مزاحم من نشو، کمی دور شد.
این بود که پیاده به راه افتادم و بعد کانیکایی به طرف او پرید و بازویش را گرفت:
لوس بودا چهره در هم کشید:
دیگر حاضر نیستم با صدای یاسمین به آنجا بیایم.
بی آنکه توجهی به او بکند زیر لب گفت: خانم، بیایید پیش من.
ماریا “، نمیخوام سوار ماشینش بشم”
ماریا با عصبانیت گفت
دوستش باهات دعوا کرده بود، ولی کاری نداشت که بکنه، بشینه و بازی کنه، اون رو با خودش کشید تو ماشین
همینطور هم شد.
ماریا، وال کنماریا بازوی مارتین را فشرد،
نگران نباش. داری باعث میشی احساس بدی داشته باشم. یادت نیست که او نرفته بود.” ماریا دست ”
آن را بر نقطه ضعف خود قرار داده بود.” اون به خودش میبالید که توی مغازش ” جر
او میدانست که بالاخره از او شکایت خواهد کرد. مارتین با ناامیدی به او خیره شد، ماریا در پس آن چشمهای نازک:
لگو، من میخواهم او را بکنم، بنشینم و نگاه کنم، او خود را به پشت میکشید …
گری گوری آینه را مرتب کرد و لبخند زنان گفت:
چی داره بارون میاد؟ ماریا خودش را روی صندلی انداخت و ریز خندید:
بله خیس شدیم و دستش را روی صندلی راننده گذاشت و با صدای کودکانهای گفت:
از این خنده، گفتی که به آب کشیده شدم.
چه بچه نازی هستی! از پشت سر
پنجره سمت خیابون داره بارون میاد
. از گرسنگی دارم میمیرم
ماریا چانهاش را به پشتی صندلی چسباند و گفت:
نمیخوای آهنگ بزنی؟ به پسری که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گفت:
من شن بی درنگ خود را معرفی نکردم و عقب کشیدم …
فصل سی و هشتم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر