دانلود رمان بهار رسوایی

درباره بوکسوری حرفه ای به نام عمران است که برای خراب کردن بهزاد با خواهرش وارد رابطه میشود ولی مجبور به ازدواج با او میشود که این خواسته قلبی او نیست. حالا عمران از بهزاد کینه کرده و …

دانلود رمان بهار رسوایی

ادامه ...

در گوشه‌ی چادرم، دستهای عرق‌زده‌ام را لابه‌لای می‌کنم و با صدای خسته‌یی که بغض خفه‌کننده از کنار لانه قلبم بیرون می‌زد، می‌گویم: “تو رو خدا، بیا بریم، مریم. آخه ما اینجا چی کار می‌کنیم؟!” او آرش به من سکوت را نشان می‌دهد و به حرفش ادامه می‌دهد. قهقهه‌هایش بیشتر از همیشه سکوت اطراف را پاره می‌کند و ترسم را زیادتر از پیش می‌کند. دیگر صبرم تمام شده بود. اگر کسی من را ببیند و به بهزاد و بهنام گزارش دهد، همه کارم تمام شده بود. بدون توجه به مریم و پسر کوچکی که در حالی که روی صندلی نشسته بود، به من نگاه می‌کرد، از آن پارک فرار کردم. صدای شخصی از پشتم آمده بود: “هویا بهار، کجا می‌روی؟” جواب ندادم و با گام‌های تند ادامه دادم. می‌دانستم مریم آن پسر را رها نخواهد کرد و پشت من نخواهد آمد. این‌قدر تنها دردش این بود که مادرش ببیند دارای من است، بقيه‌اش مهم نبود. به ساعت مچی‌ام نگاه کردم، ساعت سه بعد از ظهر بود و من باید در این زمان در خانه کنار خانم جون باشم، اما من تنها در خیابان‌های پر از ناامنی این سوی شهر پرسه می‌زدم.

تعریق از سر و رویم سرازیر بود و با تمام تلاشم سعی می‌کردم تا دلایل قانع‌کننده‌ای را برای بهزاد که جلوی در خانه با اخم دست به کمر ایستاده بود، پیدا کنم. “سلام…” هنوز چند قدم داشتم تا به او برسم که از وحشت سلام دادم. “کجا بودی؟” با سختی آب دهانم را فرو کردم و سر به زیر گفتم: “خونه‌ی مریم.” به در زد و فریاد زد: “برو ببینمش! از کی اجازه گرفتی برو؟ این ساعت!” داخل حیاط پشت در رفتم و به سمت بهنام که روی پله ها کنار خانه نشسته بود، رفتم. به هیچ‌کدامشان نگاه نکردم، به آرامی سلام کردم و منتظر شدم تا بهزاد بیاید. “خب بگو، به کی گفتی و رفتی؟” نگاه ترسیده‌ام را به بهنام دوختم و امیدوار بودم این بار هم به دادم برسد. “وقتی باهات حرف می‌زنم، تو چشمام نگاه کن.” لب های لرزانم را تر کردم ولی قبل از من، بهنام جواب داد: “سر نزن، مگه نمی‌بینی حال خان جون خوب نیست؟” او بچه تر بود، اما حرفش وزن داشت و بهزاد بیشتر در مقابل او سکوت می‌کرد. بهنام با لحن آروم و آرامش‌بخش، پرسید: “کجا بودی، بهار؟”

نشستم کنار خان جون و با اشک‌هایی که می‌ریختند، گفتم: “خانه‌ی مریم اینجاست.” به چشمانشان نگاه نکردم تا مبادا دروغ گفته باشم. آخرین بار کجای آن پارک شبیه به خانه‌ی مریم بود؟ تا شب خودم را از دیدشان پنهان می‌کردم، حتی برای خوردن شام با آن‌ها ملحق نشدم و به خواب رفتم. صبح از صدای خان جون که صدام را خطاب می‌کرد بیدار شدم. دیشب تا نزدیکی اذان، فکرم درگیر بود و کمتر به خودم توجه می‌کردم. “دختر پاشو، ظهر شده…” ملافه را از جلوی صورتم کنار زدم و با چشمان بسته سر جایم نشستم تا با صدای خنده‌های کسی، پلک‌هایم را باز کنم. با دیدن بهنام که دستش را روی دلش گذاشته بود و می‌خندید، لب‌هایم بی اراده به لبخند باز شد. برای این برادری که همه جوره هوایم را داشت، جان هم می‌دادم. بعد از خوردن صبحانه، از بهنام تشکر کردم بابت اینکه دیروز به دادم رسیده بود. او چیزی نپرسید و با سکوتش، مرا شرمنده ی خودش و مردانگی‌اش کرد. بوی تند سوختگی بدجور مشامم را قلقلک داد. با عجله قرآن را روی رحل گذاشتم و به سمت آشپزخانه دویدم. بوی عدس‌پلوی سوخته کل خانه را پر کرده بود. کلافه پوفی کشیدم و با غرز دادن، مشغول باز کردن در و پنجره‌ها شدم.

بهار، بهار… من از پنجره سرم را بیرون بردم و با صدای بلند جواب دادم:
“اینجام خان جون.”
می‌دانستم که اگر برسد، مثل همیشه، با نصیحت‌هایش خواهد آمد و می‌گوید که صدای دختر را نباید نامحرم بشنود، اما حال شرایطم به گونه‌ای نبود که گوش به نصیحت‌هایش باشم. ناهار سوخته بود و تکالیف نخوانده بودند، مشکلات به سرم آمده بود.
“دخترم، مگه صد بار نگفتم…”، اما دیدن دودی که فضای خانه را پر کرده بود، حرف‌هایش را قطع کرد.
“چی شده؟!”
لب‌هایم آویزان شد. “هیچی، غذام سوخت خان جون!” او سری تکان داد و با خنده از کنارم گذشت. پشتم به او بود ولی سر و صدایی که می‌آمد نشان می‌داد که مشغول جمع کردن خرابکاری‌های من است.
دوست داشتم کمکش کنم اما نمی‌شد، امتحان واجب تر از شکم گرسنه‌ام بود. “خدا بمن صبر بده! آخه من این همه به تو نصیحت کردم، دختر کو؟ جواب اون حرفا کو؟…” غرغرهایش را به جان خریدم و دوباره سر رحل برگشتم. آفتاب گرم خرداد ماه درست بر فرق سرم می‌تابید و اوج گرمایش مرا حسابی کلافه کرده بود.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.