دانلود رمان بهشت دختر عمو

درباره دختری به نام آیلین است که عاشق کسی شده که فکرشم نمیکرده و حالا برای رسیدن به اون مسیر دشواری رو پیش رو داره  تا …

دانلود رمان بهشت دختر عمو

ادامه ...

مقدمه
شب با تمام تاریکیاش زیباست!
با تمام دلتنگی ها و دلتنگی هایش زیباست . زیباست
با همه تزریق احساسات مختلف،
با تمام طول و عرض و دیرش زیباست. شب
زیباست با تمام پارادوکس های عجیبش.. قدر
شب هایمان، زیبایی هایمان،
ثانیه های گذر عمرمان را بدانیم.
“آیلین”
با خستگی
به مارال که اینجوری مغازه ها رو گشت میزد نگاه کردم و گفتم:
_مارال؟
_هوم؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 1
این بار با کمال بی حوصلگی گفتم:
_مارال.
_هان؟
دوباره با همون لحن صداش کردم:
مارال.
رفتیم داخل فروشنده، که
با عصبانیت برگشت سمتم و داد زد:
_مارال و درد، مارال و زهر مار.
همه به طرف ما برگشتند. برای جلوگیری از تحقیر
_بریم طبقه بالا جنس داره
و با نیش باز رفتم سمتش
و دستمو گذاشتم رو
دهنش
.
با چشمای گشاد شده گفت:
_خفه بشم؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 2
برای اینکه موضوع عوض بشه سرمو برگردوندم
و یه لباس فروشی دیدم
سریع گفتم:
اونجا رو ندیدیم بریم.
یکی زد تو سرم و گفت:
بیا گم بشیم.
خانمی حدوداً سی ساله بود، نزد ما آمد و گفت:
_دستور شما؟
مارال در جوابش گفت:
می خواستیم لباس مهمانی دخترت را ببینیم
.
آنها برای ما جدید هستند.
طبقه بالا برعکس طبقه پایین لباس

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 3
بیشتر و زیباتر بود. فروشنده گفت که
می خواهد برود و ما را تنها گذاشت تا انتخاب کنیم
. مارال به سمت لباس رفت و
چند دستش را گرفت. به اتاق پرو رفت. من
هم مثل ما آنجا ایستاده بودم. آنجا بود که
حکم شلغم بودن را از دست دادم.
مارال هر چند دقیقه می آمد
کامنت می داد و بدون توجه می رفت، می گفت:
_اوم یادش میاد…آره خیلی نازه…نه من
دوست نداشتم…وای شبیه سیندرلا شدم…اوم نه.
راپونزل…نه نه ما سفید برفی هستیم…خیلی شیک…
وای خدا خیلی نازه!
فقط داشتم به حرفاش گوش میکردم برای
هزارمین بار پرو از اتاق بیرون آمد. این بار

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 4
یک لباس پرنسسی صورتی، کوتاه و دنباله دار.
او پوشیده بود . رفت سمت آینه برگشت و
رو به من کرد و گفت:
_چطور شدم؟
خواستم چیزی بگم که پرید وسط و گفت:
_نمیخوای بگی من مثل ماه شدم خودم میدونم.
به صورت پوکری او نگاه کردم، سپس به سمت آینه برگشت،
در نهایت سرم را تکان دادم و به سمت لباس ها رفتم.
. داشتم بین لباس ها می چرخیدم که دیدم
لباسی با یقه آبی بود. برگشتم
برای کمک گرفتن از مارال، اما او رفته بود
. خانمی که برای راهنمایی من بود.
اندازه ام را گفتم تا برایم بسته بندی کند. بعد از چند دقیقه مارال
به زور از اتاق پرو بیرون آمد
و جعبه ای را در دستم دید که مال لباس بود

. صفحه 5
با نیش باز به سمت من آمد و گفت:
کی؟ سازمان بهداشت جهانی؟ نچ را به من نشان بده
، بیا فردا شب خرید را تمام کنیم،
مهمانی می بینی.
وقتی تموم شد لقمه اش بسته شد و گفت:
_تو خیلی احمقی نشونت دادم.
آنچه را که می خواهی به من نشان نده
بعد از شمردن لباس ها رفتیم
کیف و کفش بخریم.
سمت خونه رسیدم با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل.
مارال چنین بود
هیجان زده بود که لباسش را به خاله نشان دهد که نگذاشت چیزی در شکمش بیندازم
. مامان روی مبل نشسته بود
و
با تلفن صحبت می کرد
. عمو صفحه 6
سرم بی اختیار گفتم:
چرا؟
به محض اینکه موافقت کردید.
_مامان؟
_یامان. چی، هی، مامان، مامان؟
_من گرسنه ام

بعد سرم را پایین انداختم. مامان نگرانش نباش
.
با بیخیالی با همان لحن قبلی گفت:
غذا تو یخچاله، خودت گرمش کن، بخور و بذار
سر کارم.
خدایا!
. صفحه 7
بعد از تعویض لباس ناهارم را خوردم.
چند ساعتی گذشت، به ساعت نگاه کردم که
ساعت هشت شب بود،

سریع از اتاقم پریدم بیرون و
با آیفونم از بالا در را زدم. بابام بود وقتی در راهرو باز شد،
بابا اومد داخل و من سالم بغلش کردم و
پریدم و یه بوسه بزرگ روی لباش زدم و برعکس
مامان خیلی مهربون تر بود.
جواب بوسه ام را با بوسه ای بر پیشانی ام داد . با ذوق گفتم:
_بابا بیا بشین سر میز شامی که
منتظرت بودیم.
_باشه دخترم عجله کن. لباسامو عوض میکنم
بالاخره بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها کمک می کنم.
مامان و گذاشتن یک فنجان چای عسل روی بدنش،
قبول کردم بخوابم و به سمت اتاقم رفتم
. با عجله به سمت تخت گرم و نرمم رفتم و
وقتی چراغ را خاموش کردم نفهمیدم چطور خوابم برد.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 8
آیدین
برای آخرین بار و برای هزارمین بار چمدانم را چک کردم
. با صدای بلند با خودم گفتم:
بگو پسر با سه تا چمدان چطوری؟ شرط می بندم
باید جریمه بپردازی، خیلی خسته بودم.
من چند روز اخیر در بازار بودم.
روی تختم دراز کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
دلم برای این جا و این خانه تنگ شده،
درست است که برای مدت کوتاهی می روم. اما بعد از اینکه
به این مکان عادت کردم. با این فکر که بعد از
سالها دوباره خانواده ام را می بینم، چشمانم
گرم شد و دیگر چیزی نفهمیدم.
«آیلین»
در کشتی بودم،
روی عرشه کشتی ایستاده بودم و به دریا و آسمان نگاه می کردم.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو | صفحه 9 دستی از ناکجاآباد آمد و مرا هل داد و در
آب
افتادم . در حال قدم زدن بودم که دیدم
اسب آبی بسیار بزرگی به سمتم می آید. به محض اینکه
به من رسید احساس کردم چیزی سنگین روی سرم افتاد.
چشمانم را باز کردم و دیدم
اسب آبی واقعی روی زمین افتاد و آن کسی نبود جز
مارال
که روی پشتم نشسته بود و موهایم را می کشید
و می گفت:
هی هی برو اسب. سلام.
سرم را برگرداندم و دیدم چشمان زینب
به اندازه نعلبکی است. حق با اوست، مارال بیچاره روانی است.
من دادزدم. مارال از اتاق پر سر و صدا نیز بسیار آرام است
گفت:

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 10
_ خب انگار بیدار شدی.
وقتی به خودم آمدم دیدم پشت مارال نشسته ام و
موهایش را در دستم می
کشم
.
همینطور که موهاشو میکشیدم گفتم:
_بگو اشتباه کردم.
هرگز.
_آهو نمیگی؟
البته که نه.
زینب از پشت سرم گفت:
_ مارال جانم، راست میگی
.
با تو برگشتم پیشش
وقتی عقب رفت و با دو نفر از اتاق بیرون رفت، نمی دانم چه شکلی بود.
دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 11
در خارج. از روی آهو بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
. صدایش را شنیدم که گفت:
_آیلین دارم میکشمت.
بیرون

با اعصاب آرام رفتم دستشویی تا کارم را انجام دهم،
آب روی دست و صورتم ریختم، آمدم،
مارال مثل گرگ زخمی جلوی در اتاق ایستاده بود.
اما جرات نداشت جلو بیاید. از پله ها پایین آمدم
. به آشپزخانه رفتم و صبحانه خوردم.
صندلی را کشیدم و عقب نشستم.
از آن دو گوریل خبری نبود
.
اولین لقمه را قورت نداده بودم که ناگهان
به سمت میز رفتم. سرم را بلند کردم و
پشت سرم ایستاده بودند. آشپزخانه به هوا رفت. زینب

دانلود رمان مهمات بهشت ​​دختر صفحه 12
~ وقتی دستش را به اپن تکیه داد
مارال هم می خندید.
.
تمام صورتم مربا شده بود.
مارال برش زد و گفت:
_آیلی…تو خیلی خیلی خوشگلی. پاشو…
بالاخره آرایشت عالیه فقط مهین مونده که
موهاتو حالت
بده .
با ظروف
عصبانیت داشتم میرفتم همون جا
.
هر دو دست از خنده برداشتند و
با اخم به سمتم آمدند و مرا به اتاق بردند.
دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 13
صورت پوکر به هیولای روبروم نگاه کردم. مارال و
زینب به زور
مرا به آرایشگاه آوردند بدون اینکه چیزی در خندق بریزم.
اوه چقدر بی رحمانه اینها چه نوع دوستانی هستند؟
در بین این همه مردم، چرا این افراد هستند؟
از پشت گردنم خفه شدم که از زینب خوردم. با گرمای پام و
دردی که احساس کردم،
پشت گردنم رو از دست دادم
و شروع کردم به جیغ زدن
. به سمت زینب گفتم:
_چرا میزنی؟
برای تبدیل شدن

به یک زن مقابلم که بیشتر شبیه یک زامبی بود
بیرون آمدم، تاپ و شلوار پوشیدم. نشستم روی که
نگاه کردم.
تمام التماس ها و التماس هایم را در چشمانم ریختم تا دلش به رحمت بیاید. اما

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 14
انگار نه انگار. لبخند غمگینی به من زد
، گفت ببخشید و من دوباره جیغ زدم.
واقعا اشکم در اومد
چرا؟ بعد از دو ساعت دردناک که
واقعاً سخت بودند، بدنم مثل سفید برفی شد. البته با کمی
قرمزی
روی بدنم. هیولا یا بهتر است بگوییم زامبی گفت:
_ برو بدنت را در آن اتاق بشور.
و به اتاق گوشه هال اشاره کرد.
پشتم را به او کردم و لباسش را در آوردم. وارد اتاق شدم و
به گفته او عمل کردم. بعد از
صندلی تا زامبی دوم استفاده می شود.
از روی صندلی بلند شدم و برگشتم به عرصه که

رمان بهشت ​​دختر آمو را دانلود کردم صفحه 15
مارال را در عرصه دیدم. او بسیار زیبا بود
. آرایش او بسیار چشم نواز بود. من در عرصه به خودم نگاه کردم،
آرایشم
همان طور بود که می خواستم. .
زینب بود به سمتم آمد، صورتش عین بچه ها بود.
لحنش را بچه گانه کرد و گفت:
_منم مهمونی میخوام.
من و مارال به هم نگاه کردیم و زدیم
زیر خنده. مارال جدی شد و به ساعت نگاه کرد بعد
گفت:
_آلانا حاضره بیاد.
به زینب گفت:
اشکالی نداره عزیزم نگران نباش برو
خونه صبر کن خودم برات یه گشت بزنم
.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 16
مارال که حرفش تمام شد زینب شروع کرد به حرف زدن و
بالا و پایین پریدن. آرایشگر و
شاگردانش کلاه بر سر داشتند. من و مارال هم همینطور.
او را می شناختم، وضعیتش در بیمارستان بود.
شمردیم و اومدیم بیرون.
15 دقیقه بعد مهیار آمد. رفتیم سمت ماشین و
او در قفل مرکزی را قفل کرد. مارال به پنجره زد،
پنجره را کمی باز کرد. چشماش برق زد و
گفت:
_دستورت؟
مارال با تعجب گفت:
وای مهیار چقدر خوبه؟
چشمان مهیار پر از ستاره بود. گفت:
اسم مرا از کجا می دانی؟
ببین من از اون پسرها نیستم اومدم دنبال خواهرم.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 17
زیر لب گفتم:
آره تو هستی: مارال عصبانی شد و گفت.
مهیار گومسو، در را باز کن.
دیگه حتی خواهرت رو نمیشناسی؟
_آیا ممکن است انسان خواهرش را نشناسد؟ حالا که
او نیامد، شما سوار شوید و ما در خدمت شما هستیم.
من و زینب از خنده مردیم. زینب جلو رفت و گفت:
_آقا مهیار رو دیگه کی میشناسی؟
مهیار که تازه فهمید چی شده درو باز کرد و اومد
بیرون و گفت:
_اینجا چیکار میکنی زینب خانوم؟ پس
مارال کیست؟
منم جلو رفتم اونم سرشو تکون داد. گفت:
اوه آیلین تو هم اینجایی؟ پس مارال کیست؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 18
_کوفت هی مارال کیست؟ آیا دکمه شما گیر کرده است
؟
من و زینب اشاره ای به سوخاری کردیم.
مهیار بدبخت می خواست چیزی بگوید که مارال
به سمت او دوید و دوباره سوار ماشین شد و در را قفل کرد.
مارال بلند شد و گفت:
_شانس گرفتی مهیار ولی
بعدا میام تو حسابت.
با صلوات سوار ماشین شدیم. من و زینب دعا می کردیم
دعوا نشود.
اول به زینب رسیدیم و بعد رفتیم
. اما چشمان آنها چیست؟
خونه عمو
مهیار ماشین را پارک کرد. به محض اینکه من و مارال
پیاده شدیم با میخ کوبیدیم. حیاط پر از
ماشین های مدل بالا بود. جنسیس بوگاتی فراری

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | مازراتی
و
… رفتیم
داخل، مهمانی هنوز شروع نشده، خیلی ها
آمده اند، صبر کنید تا شروع شود.
چشمانم را چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم
دیدم کنار زن عمه و عمه ام. به سمتش دویدم و
با دماغم به چیزی محکم زدم.
خیلی داغ بودم چشمامو باز کردم.
با یک ستون مواجه شدم. ای تف به این بخت
این کجا بود؟
برگشتم و با دو مزاحم نچسب روبرو شدم.
من ترکیدم از خنده.
درد، مرگت چیست؟
مارال بین خنده هاش گفت:

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 20
_وای! ….آیلین…تو خیلی….خیلی باحالی.
با سوالی بهش نگاه کردم و آیدا آرانی
گوشیش رو گرفت سمتم. خدایا! اون منم؟ دماغم
قرمز شده بود
خندیدند تا اینکه تغییر را در چهره من دیدند
. دویدم بالا و پریدم تو حموم.
بینی ام را کمی مالیدم تا رژگونه ام کم شود.
لبخند تمسخرآمیزی زدم و در جواب سریع گفتم:
از دستشویی اومدم بیرون. به سمت پله ها رفتم،
مهمانی شروع شده بود.
من با چشمانم دنبال آن دو می گشتم، اما نمی دانم
چه چیزی باعث افتادنم شد. اما قبل از اینکه زمین بخورم،
دست های یکی دور کمرم قفل شده بود.
چی شد جان؟ سریع به خودم آمدم و صاف ایستادم.
به محض اینکه صورتش را دیدم حالم بد شد.
گوش آیدا را رها کردم. سرخ می شد

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 21
موهایش از من بلندتر بود. صورتش
ناگفته نماند، چشمانش سیاه، لب هایش سرخ
و بوی شراب می داد.
با لبخند به من نگاه می کرد. گفت:
_حالت چطوره؟
برگشتم که برم
با قیافه اون دوتا دلقک روبرو شدم
_بله من خوبم. با اجازه.
. گیج شده بودند،
این طرف و آن طرف را نگاه می کردند
.
_وای! کرمم را از هیجان آمدنش خالی می کنم
.
مارال پشت سرش گفت:
دانلود رمان مهمات بهشت ​​دختر صفحه 22
– یک کلمه، یک پایگاه؟
_بیا بریم.
نقشه به ذهنم رسید، گفتم هر دو
قبول کنند. اکنون اجرای این طرح آغاز خواهد شد. به سمتی رفتم

که دی جی از پیست رقص ناپدید شد. گفتم:
_ببخشید؟
بیچاره سکته کرد. با دیدن من ترسید و
لبخندی زد و گفت:
_بیا خانم؟ چیزی داری
با لبخند تمسخر آمیزی گفتم:
_بله یه درخواستی داشتم.
_بیا دیگه؟
همون لحظه مارال اومد سمتم دستمو گرفتم

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 23
سردی فلش رو پشت سرم حس کردم. دی جی
در حال مرگ بود. فکر می کرد می خواهم
شماره ای را بازی کنم. وای خدای من نگران نباش
دستم را دراز کردم و فلش را به او دادم. گفتم:
_میشه چندتا از آهنگاتو بزنم؟
این فلش رو بذار سورپرایز دارم
بله حتما. همین الان؟
_بله پس این آهنگ پخش میشه.
دست مارال را کشیدم و گرفتم چون همه چیز
همه چیز را لو می داد.
در جریان. وقتی آهنگ تموم شد رفتیم سراغ آیدا. دی جی
فلش من را زد و آهنگ را پخش کرد.
_انجام شد انجام شد،
یک سوسک در خانه است،
خودش ما را می ترساند،

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 24
انجام شد،
انجام شد وای! انجام شد انجام شد.
یک سوسک در خانه
است ، من می خواهم سوسک را بترسونم
. ….
یه موقعیتی بود که نمیشه گفت. آنهایی که وسط بودند
خسته بودند، بقیه از آنها هم بدتر بودند،
همیشه
از این طرف می خندیدیم.
دونا دونا پاهای زشت و دو بال دارد.
با دمپایی به سرش زدم اما خیلی سگ گونه است.
عمو گیج شده بود، نمی دانست چه کار کند،
آمد و سریع به سمت دی جی رفت،
فلش را کشید. دی جی نیز عذرخواهی کرد و آهنگی پخش کرد که
فلش را روی پیشخوان گذاشت.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 25
خندیدیم تا کسی مشکوک نشود.
دست دوتاشونو گرفتم و بردمشون سمت میز ناهارخوری. این
قسمت مورد علاقه من در هر مهمانی است.
ساعت هشت و نیم بود که امرفت دی جی را خاموش کرد
و موسیقی را خاموش کرد.
میکروفون را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن: دوستان
لطفا چند لحظه. آیدین
تا دقایقی دیگه میرسه و سورپرایزش میکنیم،
موزیک و چراغ ها رو خاموش میکنیم. .
وقتی چشمانم چیزی را گرفت پشت سرم چرخیدم.
یه فکر شیطانی جدید، دست دوتاشونو گرفتم
و بردمشون بالا تا نقشه رو اجرا کنم.
همه ساکت بودن، شاهزاده اومده بود. پچ پچ از
دو نفر به گوش می رسید.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 26
_آرمان ببین لامپ ها خاموش هستند یعنی خوابند.
_می بینی تو دست چیه، کلید و این یعنی چی،
غافلگیرشون می کنی.
در باز شد و چهره یک نفر نمایان شد. باز شدن در
برابر با ترکیدن بادکنک های بالای
سر آیدین شد و خیس شد. طاقت نیاوردم و زدم زیر
خنده. زن دایی ام سریع رفت آیدین.
ضربه ای به صورت او زد و گفت:
خدایا! مرا بمیر، پسرم حالت چطور است؟
زیر لب گفتم:
خدا کنه همسرم آیدین حواسش به اوضاع نیست.
که در کودکی همیشه مرا اذیت می کرد و
خودش را به آغوش همسرم انداخت. وای! فیلم هندی
شروع شد.
برگشتم پیش عزیز جون که
روی ویلچرش نشسته بود و صحنه روبه رویش تماشا میکرد.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 27
_عزیزم چه خبر؟
کار تو بود؟
سوالی بهش نگاه کردم گفت:
_چی شده همین الان داشتی میکردی؟
خودم را به آن سمت هل دادم و گفتم:
_چی شده عزیزم؟
اخمی کرد و گفت:
_نمیخوام مثل بچگی بیفتی.
آیا می فهمی؟
من هم اخمی کردم و کنار عزیز ایستادم. آیدین بود
مراسم آشنایی آغاز شد. آیدا و مارال که از همان
الان باید جبران کنم
آیدین لباسش رو عوض کرد و اومد تو اتاق.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 28
اول که رفتم من هم روی صندلی نشسته بودم.
خدمتکاری نزد من آمد و گفت مادرم
با من کاری دارد.
رفتم پیش مامان و آیدین رو هم اونجا دیدم.
آره مامان داری با من چیکار میکنی؟ مادری که
مرا دید و لبخند زد. آیدین متوجه صدای مادر آیدین شد
که چه میخواهد روبروی من ایستاد و دستش را دراز کرد
که صدای مامان هم کشیده شد.
_در ضمن دختر خوشگلم.
آیدین که انگار منو شناخت لبخندی زد و گفت:
_آیلین خودت هستی؟ نمیدونستم چقدر بزرگ شدی
آخه من خودمم. توهم خودت را عوض کردی
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. عزیز رو به آیدین کرد
و گفت:
آیدین یادت نره چی بهت گفتم.
آیدین سری تکون داد و دستی به صورتش کشید.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 29
من هم کنار مامان ایستادم.
خیلی راحت می شد فهمید عزیز به آیدین چه گفت. یک
آهنگ بی کلام برای رقص دو نفره پخش شد.
بیشتر زوج ها وسط می رفتند، دخترا
حواسشون به آیدین بود.
زیر چشمش بهش نگاه کردم که چشماش چشمامو گرفت.
لبخند مرموزی زد و بلند شد و به سمتم اومد. خدایا!
پرسشگرانه به او نگاه کردم.
میتونیم برقصیم؟
قبل از اینکه چیزی بگم دستم رو کشید و برد وسط.
دستشو دور کمرم حلقه کرد،
رسما تو بغلش بودم. سر و چشمانم را انداختم پایین
روی کفش هایم افتاد اوه، کمی شیطنت بد نیست.
او دستم را گرفت تا بچرخد، چرخیدم و بعد
رمان بهشت

​​دختر عمو را دانلود
کردم
. آهی آرام گفتم و
با چشمانش سرم را بلند کردم. چشمانش
برق خاصی داشت. نه این چشما ، نه چشم های چند
سال
پیش.
***
با نیشگون های یک الاغ مزاحم از خواب بیدار شدم.
سرم را به سمت زینب چرخاندم و گفتم:
مارال گفتن را یاد می گیرد.
_چی شده؟ چرا نمیذاری بمیرم؟
قرار نیست به من بگی دیشب چه اتفاقی افتاده؟
با اکراه گفتم:

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 31
وقتی دید بی فایده است بی خیال شد.
سرم را روی میز گذاشتم؛ اما به محض اینکه
چشمانم بسته شد، چیزی به شدت به سرم خورد.
با وحشت سرم را تکان دادم و با
نگاه مسخره مارال روبرو شدم. لبخند تمسخرآمیزی زد و از
کلاس
بیرون دوید . بلند شدم و دنبالش رفتم.
بلند شد
آه، گاو ما به دنیا آمد، آن هم دو رنگ بود.
کلمات را با خود زمزمه کرد. مارال با ترس گفت:
_خانم همه چیز تقصیر آیلین بود.
با چشمای تو به سمتش برگشتم گفت ساکت شو
. باز هم تمام مجازات ها برای من است.
_متحد؟
به قربانی که مثل یک گاو وحشی به من نگاه می کرد
،
ببخشید، یک ببر وحشی.

مبهوت صفحه 32
وحشی به من نگاه می کرد، نگاه کردم و گفتم:
شانس آوردی، استاد جدید امروز می آید، پس
من چیزی ندارم که با تو انجام بده.” اما تکرارش نکن
سریع با ذوق گفتم:
آخه خانم قربانی!
دوست من باش.
و سریع دست مارال را کشیدم و به سمت کلاس رفتم.
مارال بازوق داشت
وقایع دیشب را برای زینب و چند نفر از بچه ها تعریف می کرد. زهرا مبصر
ناظر کلاس بانوان وارد کلاس شد و گفت:
_استاد…معلم جدید در حال یادگیری است.
با این سخنرانی همه سفت نشستند و به
در کلاس خیره شدند. وقتی مدیر وارد شد، همه سر و صدا کردند،
دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو برگرد به صفحه 33 ناخودآگاه پشت سرش نشستم
که شخصی که
پشت سر مدیر آمد وارد

نیمکت شد. آیدین اینجا چیکار میکرد؟
آیدین که … با فکری که از سرم گذشت گردنم
راست شد .
،
با خانم قربانی وارد کلاس شدیم.
سرم را بلند کردم و به کلاس و دانش آموزان نگاه کردم.
امروز اولین روز تدریس من در این دبیرستان بود.
خانم قربانی پس از بیان صحبت های لازم
کلاس را ترک کرد . رفتم سمت میز و
کیفم رو گذاشتم روی میز و خودم روی صندلی نشستم.
و شروع به صحبت کرد:
دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 34
سرم را بالا گرفتم
_سالم. من معلم جدید فیزیک و ریاضی شما هستم
و امیدوارم سال خوبی را در کنار هم سپری کنیم
. خب اول خودتون رو معرفی کنید
بعد قوانین کلاس رو بررسی می کنیم.
از روی نیمکت جلوی من شروع به معرفی خود کردند.
«آیلین»

از همان میز اول شروع به معرفی خود کردند. برخی از آنها با
عشوه و ناز و برخی شوخی می کردند.
زینب هم برخاست تا خود را معرفی کند.
زینب رستگار
و بعد از نشستن آن آهو برخاست.
مارال زمانی
همه سرها به سمت من چرخید. با تعجب بهشون نگاه کردم
که آیدین گفت:
چیزی شده؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 35
ستاره که یکی از احمق های کلاس بود گفت:
_بله استاد. یک دختر تنبل و بسیار خجالتی
آنجا نشسته است.
همه با حرفش خندیدند. چی
خنده دار بود نمی دانم.
_خانم اگه یکی کنارت نشسته باید
بهش بگی بلند بشه.
وای! من بدشانس بودم. با ترس بلند شدم و
سرم رو بالا گرفتم. چشمانش گرد بود. خب حتما
تعجب کرده.
با صدای قوی آمیخته به ترس گفتم:
_آیلین محد.
“آیدین”
با دیدن چهره دختری که سرش را بلند کرد،
چشمانم متعجب شد. آیلین؟

رمان بهشت ​​دختر عمو را از اینجا دانلود کنید صفحه 36
چه کار می کرد؟ فکری به ذهنم خطور کرد، لبخندی زدم
و آرام شدم و گفتم:
_خوشبختم.
جلوی همه گفتم:
_من هم موحد هستم آیدین موحد.
با این حرف همه تعجب کردند که آیلین سرش را
پایین انداخت و نشست.
بله، آیلین خانم، منتظر تالفی باشید.
«آیلین»
آیدین بیهوش است، سرش را روی سرم می گذارد. من
این را کشف خواهم کرد، صبر کنید.
حواستون کجاست خانم محد؟
_وای! استاد می خواستی کجا باشم؟ این
است.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 37
با چشمان خماری به تخته نگاه کردم. هیچ چی
مشکوک به من نگاه کرد. وقتی چیزی پیدا نکرد
او ادامه داد
الان
من متوجه این موضوع نشدم، باید از زینب بخواهم جزوه هایش را برای من
کپی کند
.
خسته نباشی با صدای جاروبرقی که عین آیدین هست
سریع پریدم وسایلم رو جمع کردم
و رفتم سمت در کلاس . اما قبل از اینکه بتونم در بزنم
با صدایش مرا میخکوب کرد.
_خانم موحد؟
آبمو قورت دادم آروم نوک پامو عقب کشیدم و
گفتم:
_بله استاد؟ اتفاقی افتاد؟
_میخواستم بگم یه جلسه بعد از کلی بحث
دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 38
امروز تدریس شد. امتحان داریم می توانی
بعد از گفتن این حرف، وسایلش را جمع کرد و از کنار
من گذشت
. اصلش چیه؟
با تکان دادن دست مقابلم به خودم آمدم.
.
من به امتحان خیره شدم؟ فردا؟ از
_میبینم؟ چی؟ چه اتفاقی افتاده است؟
ستاره چشم باز پرید وسط و گفت:
_آب رو گرفتیم رفت.
بعد از آن با دوستانش خندید
.
با کلید در را باز کردم و رفتم داخل. چه سوت و
کوره ای همه جا.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 39
_آی ننه کجایی؟ مامان جانم رو فدای تو نمیکنم خدایا.
نه، نه، کجایی؟
به سمت یخچال آشپزخانه رفتم و کاغذی
توجهم را جلب کرد.
یه لیوان آب برداشتم و خوندم
شما آن را از دست خواهید داد.
یه یادداشت روی کاغذ خوندم .
_با زن دایی رفتیم خونه مامانت. غروب
زن دایی شما دعوتم کرد. اومدی خونه ناهارتو خوردی
برو خونه عمو.
رسید. رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم
. از خانه خارج شدم و به سمت
ایستگاه اتوبوس رفتم.
من به ناهار اهمیتی نمی دادم. چون فکر شیطانی تو سرم هست
یه نگاهی به خونه دایی انداختم و رفتم جلو،
دستمو گذاشتم روی زنگ و پشت سرم فشار اومد

. صفحه 40 را دادم
تا بالاخره فریاد آیدا بلند شد:
_درد، کبودی، چرا مردی؟ کافی است یک بار به آن ضربه بزنید.
در را که باز کرد، رفتم داخل و او
دم در ایستاده بود.
_میدونم دلم برات تنگ شده بود ولی
الان وقت زیادی نداریم فقط بگید سفارش اومده
یا نه؟
از بغلش اومدم بیرون و به صورت متعجبش نگاه کردم
.
نه هنوز نیومده
با خوشحالی دستش را گرفتم و بردمش داخل.
مستقیم رفتم بالا.
در راه داشت می گفت چت؛ بازم چی شد؟ فقط میگفتم
خفه شو

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 41 دم
در اتاق آیدین ایستادم در را باز کردم و رفتم
داخل، آیدا گفت:
_آیلین بیخیال است. برادرم دلم براش تنگ شده
نگران نباش بابا او نمی فهمد.
اتاقش خیلی ساده بود. تخت دونفره با
پتو قهوه ای و میز توالت. یک راهرو کوچک بین آنها بود
که به حمام و حمام متصل بود
.
چشمانم را چرخاندم و چراغ
روی میز روبروی تختش را دیدم. آروم رفتم جلو و
برداشتمش
.
لپ تاپ رو روشن کردم
با رمز خالی روبرو شدم. آیدا پرید روی تخت و گفت:
_ دیدی؟ یک راز وجود دارد، نگران نباشید.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 42
_نچ. تولد پدرت چه روزی بود؟
از تاریخ؛ اما اشتباه بود. تاریخ تولد زن عمو و
من تاریخ تولد همسر آمو و آیدا را نمی دانستم. مال خودش هم نبود
کمی به مغزم فشار آوردم.
_آه. روزی که به آلمان رفت پیداش کردم.
چه تاریخی بود؟
یکی زدم تو سرم و یادم اومد. زدم و باز شد
. رفتم سراغ پیام هاش و زدمش. ولی
من چیزی پیدا نکردم.
گوشیمو در آوردم و دنبال شماره میمون یا همون
ستاره گشتم. آیدا با آهی گفت:
_آیلین چیکار میکنی؟
_صبر کن.
به شماره اش پیغام دادم و منتظر

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو بودم
پاسخ صفحه 43 .
آنلاین شد و جواب داد. صدام را مسخره می کردم
و چیزهایی را که
برای آیدا می نوشت و می فرستاد می خواندم.
_مگه نمیدونستی؟ دوباره اینجا هستم.
او همچنین یک شکلک سرخ شده فرستاده بود
، انگار خجالت زده بود. اوه من ناراحت شدم
_آیدین!؟
_بله معلم جدیدت رو نمیشناسی؟
ای معلم! خودت هستی؟
_بله عشقم.
_این حرفها چیست.
به آیدا نگاه کردم با دیدن صورتش ترسیدم و گفتم:
_خوبی؟ چت کردی؟ آیدین چیکار کنه؟
با صدای یک نفر که شبیه صدای آیدین نیست

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو نبود صفحه 44
از جام پریدم و برگشتم.
صورت آیدین از عصبانیت سرخ شده بود.
_کدوم کار تو بود؟
آیلین
به آیدا که اینو گفت اخم کردم.
او هم به چشمانم خیره شد و گفت:
چیه؟ حقیقت را میگویم.
آیدین با بی حوصلگی گفت:
بسه آیلین بیا دنبالم.
با تعجب بهش نگاه کردم و انگشتم رو به سمتم گرفتم
.
_من؟
آیدا دستی به شانه ام زد و گفت:
– وای آرمان تو از جن بدتره.
_من نه. گمشو.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 45
از اتاق آیدا خارج شدیم و اون رو به من کرد و گفت:
اینا چیه؟
کدام مشاغل؟
آیلین اعصابمو خورد نکن
داری با من چه کار می کنی؟
از کنارش رد شدم، بازوم رو گرفت و برگشت
سمتم.
برو همین الان آشفتگی هایی که درست کردی رو بردار
_وای! معلم به من گفت که تو را دوست دارد.
دستم را از دستش آزاد کردم و
از پله ها پایین رفتم.
وقتی یک پلنگ صورتی را دیدم هیجان زده شدم
و چون بامزه بود باعث شد از
جایم بپرم.
_مشکلت چیه؟ جن دیدی؟
_نگهبان موشک.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 46
_تو تلویزیون خیلی بد بودی.
آرمان خندید و گفت:
یه چیزی گفتم و بلند شدم رفتم سمت آیدا.
_آیدا؟
_هان؟
_آیدا؟
_آره؟
حوصله ام سر می رود.
_سرتو پایین ندی.
_آیدا؟
درد چیست؟
_بیا بازی کنیم
پوکر فیس به من نگاه کرد و کف دستش را گذاشت به معنی

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 47
به سمت من خاک روی سرت انداخت.
آیدا کتابش را انداخت و گفت:
چه بازی؟
لبخند بزرگی به آنهایی که دندان نشان می دهند زدم
و گفتم:
چشمانش برق زد. اما سریع خسته شد و
گفت:
_دانفری؟ او اهمیتی نمی دهد.
لبخندی زدم و گفتم:
_چرا دو نفر؟ پس اون دوتا دارن چیکار میکنن؟
پلک زدم ببینم چه خبره.
رفتم سمت مبل که دوتاشون نشسته بودن و
خودم رو بینشون گذاشتم و هر دو
با تعجب بهم نگاه کردند. آرمان گفت:

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 48
_سفارش؟
_آرمان جان؟
_جان!؟
آیدین خندید و گفت:
_چی میخوای؟
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:
بریم بازی کنیم؟
منتظر شدم نگاه کنه و خندید.
_چرا میخندی؟
آیلین چند سالشه؟
من نمی خواستم.
_قایم باشک.
بی مزه است
باشه بابا چه بازی؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 49
آیدین و آرمان همزمان گفتند:
_چی!؟
_چه نخودی لئوناردو داوینچی.
بعد یه لبخند تمسخر آمیز زدم.
آیدین گفت:
_برو بچه برو تا اذیتت نکنم.
وات؟
_توروخدا باشه.
صورتم رو از دست دادم که آرمان گفت:
_نظرم بهتره.
آیدا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
نظرت چیه؟
آرمان با دست روی سینه گفت:
بریم بیرون.
من و آیدا به هم نگاه کردیم و گفتیم:
_شهربازی.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 50
و بعد شروع کردیم به پریدن روی پاهایمان که آرمان
گفت:
– ساکت، بدون شهربازی.
آیدین گفت:
_نگران نباش بچه ها. ما در خانه داریم یک بازی انجام می دهیم.
من و آیدا به هم و آیدین نگاه کردیم و
پریدیم روی سرش.
همزمان داشتیم موهایش را می کشیدیم که فریاد زد:
چه کار می کنی؟
آیدا زبونشو بیرون آورد و گفت:
_خوشحالت میکنیم.
_زرت
آرمان یه چیزی بگو.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 51
_من بی طرفم.
اوه، باشه، باشه، موهامو کوتاه نکن، من میام
.
من و آیدا بلند شدیم و دستهایمان را
به هم زدیم.
با دیدن شهر بازی که درست روبروم بود انقدر ذوق کردم
در آورد و گفتم:
_حالا چیکار کردی؟
گونه آیدین را گاز بگیرم. آیدین دستش را گذاشت
گونه اش و گفت:
_باشه برو. ولی خسته نمیشم
_هیچ چی.
با علاقه به رنجر نگاه می کردم. صدای جیغ هایی که
به گوشم رسید علاقه ام را چند برابر کرد
. به آیدا نگاه کردم و متوجه شدم که او هم
مثل من علاقه مند است. به طرف آن دو برگشتم.

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 52
– آقایان بلیط عجله کنید.
آرمان با نگاهی ترسیده گفت.
_آیلین نگران نباش اون نمایش مناسب سنت نیست.
هر کدام خندیدیم.
آیدین گفت:
خنده خنده.
بی طرف نگاهش کردم و گفتم:
_مواظب الاغ باش.
آیدا گفت:
_میشه تکلیف ما رو روشن کنی؟
آیدین گفت:
آرمان سریع پشت سرش گفت:
_منم…با آیدین هم حرفی برای گفتن دارم پس

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو | صفحه 53
من نمی آیم.
_خوب.
دست آیدا را گرفتم و به باجه فروش بلیط بردم
.
“آیدین”
هوف، خیالم راحت شد. دستی به شانه ام زد و گفت:
_می ترسی داداش؟
در مورد خودت چی میگی؟ من و ترس؟ برو
بابا
خندید و گفت:
_باشه بابا راست میگی.
چرا خودت نرفتی؟
من به وضوح احساس کردم که او را هل می دهند.
_می بینم؟ اون جا رو ببین.
منتظر بودیم دوتایی بگن وقتی اومدن گیر کردیم

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو. صفحه 54
گفتند ما پشم می خواهیم و من
هم در حساب بانکی آنها بدبخت شدم.
“آیلین”
با ذوق به پشمک روبروم نگاه کردم
بدجوری پلک میزد. می خواستم از آیدین تشکر کنم که
چشمم به لبش افتاد و لبخند روی
لبانم نقش بست.
رفتم سمتش و گفتم:
_ایدین جان؟
_جان؟
_من می خواستم. …
قبل از اینکه حرفمو تموم کنم سریع
یه تیکه پشم گرفتم و چسبوندم به سیبیلش و گفتم:
_ببینم چه شکلی هستی؟
با چشمای گرد به من نگاه کرد. صدای خنده آن

دو
و چند نفر از اطرافیانمان بلند شد
به هوش می آید.
میکشمت آیلین
وای! وضعیت قرمز است. شروع کردم به دویدن و او
هم دنبالم آمد. من تقریبا دو دقیقه می دویدم
و او همچنان دنبالم می کرد. نفسم
تنگ شده بود، برگشتم ببینم کجاست و
زیر پایم خالی بود. اما قبل از اینکه به زمین بخورم، دیدم که
در هوا معلق هستم.
با مشکوک به دستان کسی که دورم پیچیده بود نگاه کردم
. چی شد؟
_خوبی؟
به خودم اومدم و سریع بلند شدم.
دستی روی کتم گذاشتم و به فرشته ناجی ام نگاه کردم. اینم

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 56
جریان
چیه ؟
_می بینم؟ بله، بله، من خوبم.
_خوب.
تو خوبی آیلین؟
آیدا اومد سمتم و گفت:
ای عزیزم! چه صحنه ای!
برگشتم سمتش و گفتم:
چی؟
_آه…چیزی…
_چیزی؟
آیلین، به آن جارو نگاه کن.
بعد دویدم سمت آرمان. آخرش نفهمیدم
جریان چیه. نگران نباش بابا سرمو تکون دادم و رفتم
سمتشون.

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 57
بعد از اینکه چند بازی دیگه زدیم و
آیدین و آرمان دوباره نیومدن رفتیم خونه.
مامان و زن عمو هم اومدن البته مامان جون رو
هم باهاشون آوردند.
جلوی مادر جون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
.
_ سلام خر
گاو چطوره؟
_میتونم ببینمت نه؟
آیا خواندی؟
_چی؟
گاو!
_مشکلت چیه؟
فردا امتحان داریم یادت نمیاد؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر آمو صفحه 58
اسم امتحان که اومد چشمم به سمت
آیدین رفت.
_بدبخت چرا زودتر به من نگفتی؟
_خاک یعنی چیزی نخوندی؟
کمی به من بگو
شما چه می خواهید انجام دهید؟
تو بخون.
من کاری در مورد آن انجام خواهم داد، باشه
. خداحافظ گاو.
_از دست رفته.
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی مبل. رفتم
پیش آیدین که جلوی آرمان بود.
_عمو زاده؟
سرش را به سمت من چرخاند و گفت:
باز چه می خواهی؟

دانلود رمان بهشت ​​دختر عمو صفحه 59
به آرمان گفتم برو; اما انگار نه.
همونطور که چشمام به آرمان دوخته شده بود با حرص
گفتم:
_میشه تنهایی حرف بزنیم؟
آرمان پف کرد و بلند شد و رفت.
کنارش نشستم و گفتم:
استاد؟
آیلین؟
_هوم؟
_چه چیزی می خواهید؟ اینو بگو
_خب مگه میشه فردا امتحان ندی؟
خندید و گفت:
_نچ.
نچ مرجی. خب من چیزی بلد نیستمتکیه دادم به مبل و دست به سینه نشستم. _چیزی بلد نیستی؟
_نه.
سرش رو برگردوند و خیلی جدی گفت: _دنبالم بیا. متعجب بلند شدم دنبالش رفتم .از پله ها رفت باال و رفت توی اتاقش .پشت سرش رفتم و در رو هم بستم. _ببین آیلین امتحان کنسل نمی شه؛ ولی اگه بخوای می تونم مبحث های مهم رو برات توضیح بدم.
ً _واقعا؟!
_اوهوم. همون جایی که وایساده بودم نشستم و گفتم: _من آمادهام.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان بهشت دختر عمو | صفحه 61
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خنده ای کرد و رفت طرف میزش. “آیدین”
دوساعت تمام داشتم براش توضیح می دادم؛ ولی هر بار که بهش نگاه می کردم چشم هاش یه جای دیگه رو نگاه می کرد.
_هوف .آیلین؟
_ها؟ چیه؟ _این سوالی که نوشتم رو حل کن. _چی؟
سرش رو خاروند و با تردید مداد رو برداشت . منتظر نگاهش کردم و با چشم هام بهش گفتم زود.
_اوف تموم شد. یه نگاه به جواب سوال و یه نگاه به آیلین کردم .با
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان بهشت دختر عمو | صفحه 62
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حرص اسمش رو صدا زدم که گفت: _چیه خب؟ من که بهت گفتم بلد نیستم. ِ _د آخه سه ساعته دارم توضیح می دم حواست کجاست؟ _آیدین من این جوری نمی فهمم خب. مداد رو برداشتم و سه بار پشت سر هم شمرده شمرده توضیح دادم .نگاهش کردم که ابرو هاش رو
به معنای نفهمیدم انداخت باال. دوباره و دوباره براش توضیح دادم؛ ولی هربار می گفت نفهمیده .دیگه خونم به جوش اومد و داد زدم:
_آیلین مگه نفهمی؟ نفهمیدم چی شد؛ ولی وقتی به خودم اومدم آیلین داشت گریه می کرد .یه دست به صورتم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان بهشت دختر عمو | صفحه 63
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کشیدم و نشستم کنارش .سرش رو توی بغلم گرفتم و گفتم: _ببخشید باشه؟ آروم باش، اشتباه کردم. گریهاش آروم تر شده بود .کم کم گریهاش قطع شد
و سرش رو از بغلم آورد بیرون. اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو گرفت باال . چشم هاش رو که دیدم انگار یکی به قلبم چنگ زد.
_ممنون از این که کمکم کردی… با مکث ادامهی حرفش رو گفت:
_پسرعمو. بلند شد و بعد از جمع کردن وسایل از اتاق رفت بیرون .لعنت به من که وقتی عصبی می شم چیزی نمی فهمم .با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و رفتم از روی تخت برش داشتم .مهیار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دانلود رمان بهشت دختر عمو | صفحه 64
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بهشت دختر عمو»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.