درباره مریم دکتر روانپزشکی است که آشناییش با یه نفر در بیمارستان مسیر زندگیش رو تغییر میده …
دانلود رمان بهشت کوچک من
- 1 دیدگاه
- 5,010 بازدید
- نویسنده : جوشی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , پلیسی
- کشور : ایران
- صفحات : 178
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : جوشی
- دسته : عاشقانه , ایرانی , پلیسی
- کشور : ایران
- صفحات : 178
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بهشت کوچک من
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بهشت کوچک من
ادامه ...
مامان… مامان؟
آره؟ مریم هان چی شد؟ هی چرا هنوز آماده نشده مادر؟ حمید پایین منتظره …
الان میرم .. زنگ زدم بهم بگی موهامو بذارم جوری که داره گره میخوره
. اشک هایش سرازیر شده بود و دلم برایش سوخت… فلش زدم و زیر گوشش گفتم مامان خوشگلم دوباره شروع کردی.. به قول خودت این به فال نیک نیست.. مانلا , من دارم میرم ماه عسل… به این زودی ها نمیرم سفر عجله قند.” بر می گردم. در ضمن نگران نباشید. من هم مثل بقیه دخترها بعد از عروسی در خانه می نشینم. وقتی حمید خونه نیست من همیشه تو دلم هستم عزیزم.
منظورت چیه دختر؟ میخوای بیای اینجا از نظر من پیر شدی ولی کاری نکن که شوهرت عصبانی بشه منو بزن به خاطر ما شوهرت رو کتک نزن.
نمی خواستم به سوزش ادامه دهد چون می دانستم اگر بگذارم برود تا شب نصیحتم می کند سریع گفتم وای مادر این حمید بیچاره در کوچه زیر سبز می شود. بوش او، من می روم… دعا کنید.
بعد از گذر از زیر قره با حمید و خداحافظی با پدر و مادرم، سوار ماشین شدیم و به سمت شمال حرکت کردیم.
حمید پسر یکی از دوستان پدرم بود که طی مراسمی کاملا سنتی با هم آشتی کردند و ازدواج کردند. من عاشق او نبودم اما با او در آرامش بودم و حالا که ازدواج کردیم احساس کردم که عشق به سراغم آمده است. او پسر آرامی بود و همیشه به من احترام می گذاشت. من می توانم آن را در چند کلمه توصیف کنم. کمی شوخ.. از نظر ظاهری بد نبود نمیشه گفت خیلی زیبا بود ولی به نظر من جذاب بود.
مریم .. به جیزی بگم ؟
بله عزیزم بگو آره
خب میگم دو روز شمال بمونیم بعد بریم جنوب..! تو چی هستی؟ چطوری حمید؟ از شمال کشور بریم پاشین؟ آره اتفاقا بهت قول میدم خیلی خوش بگذره… ها؟ موافقی؟
من نمی دانم ،
ممکن است سفر ما طولانی شود
، نمی دانم، آن
. او با آهنگ شادی که در حال پخش بود خواند.
چشمانم را بستم و خدا را به خاطر حضور حمید شکر کردم.. وقتی او خوشحال شد من هم خوشحال شدم… احساس کردم چقدر خوب است که او در کنارم بود
. می خواستم صحنه های وحشتناکی را در چشمانم ببینم … حمید و بیکر در ماشین غرق در خون بودند … به سمت ماشین دویدم اما قبل از اینکه به
آنجا رسیدم منشین با صدای بسیار بدی منفجر شد … با صدای حمید بیدار شدی دازلود
رمان بهشت کوچولوی من صفحه 3
مریم؟ مریم خان بیدار شو داری خواب میبینی…
به سختی نفس می کشیدم.. احساس می کردم نفسم مسدود شده. من می لرزیدم… صورت حمید نگران بود و از من خواست آرام باشم… بعد از چند دقیقه که از ماشین پیاده شدم و در هوای آزاد راه افتادم حالم بهتر شد.
وقتی ایستاده بودیم خیلی ساکت بود حمید پیشنهاد داد چند دقیقه ای آنجا بمانیم تا هم روحیه ام بهتر شود و هم او کمی خسته شود. ایستادیم و بعد از خوردن چای و تنقلاتی که با خودم آورده بودم، حمید گفت مریم بیا عکس بگیریم اینجا خیلی تمیز است، چه عجله ای؟
وقتی رسیدیم رامسر
گفتم مریم اینقدر بی حال نبودی… بس کن دختر. من یک شریک بی مزه نمی خواهم..
خیلی مودبانه اومد سمتم و دستشو به سمتم دراز کرد تا بلند شم. نمی خواستم دستش را بگیرم، صحنه ای که در خواب دیدم جلوی چشمم ظاهر شد. نفهمیدم چه خوابی باید در ماه عسل ببینم. بعد از گرفتن چند عکس دوباره شروع کردیم. چند کیلومتر با چالوس فاصله داشت که گوشی حمید زنگ زد. تلفن را قطع کرد و داشت با مادرم صحبت می کرد و با سرعت زیاد رانندگی می کرد. به من اشاره کرد و گفت بیا مریم مامان می خواد باهات حرف بزنه.
سلام مامان چطوری
سلام عزیزم خوبی؟ الان کجایی کی میای از چیزایی که بهت دادم خوردی؟ مامان حمید خسته نباشی داره رانندگی میکنه حواست باشه….زیاد حرف نزن تا حواسش پرت بشه تصادفات خطرناکه مادر حنا…
مامان میخوای حرف بزنم عزیزم؟ … می دونم نگران هستی ولی باور کن همه چیز خوبه… بهت زنگ می زنم هانل که رسیدیم و بهت می گم که رسیدیم… خدایا نگران نباش پس خیلی… مگه قرار نیست امروز بری استخر؟
حال و حوصله ندارم مامان خوبم دیشب خیلی پیاده روی کردم رفتم سرکار..خب
اینو بهت میگم… برو
یه کم تو جکوزی بشین من. اجازه می دهد پاهای شما گرم شود از تو خبرم نکن تا
دازلود رمان بهشت کوچولوی من. صفحه 4.
گوشی رو که قطع کردم به حمید نگاه کردم که با لبخند نگاهم می کرد. .
چشم عزیزم مواظب خودت هم باش به یابا هم سلام برسون… خداحافظ عزیزم
خیلی حالش خوبه. وقتی داشت باهام حرف میزد خودمو کنترل میکردم که صدای خنده ام رو نشنود
. حمید
دک سی دی جدید داشتی؟ من خیلی از موسیقی آن خوشم آمد
. صد بار گفتم تو این سی دی بنویس
. حالا چطوری بین این همه سی دی پیداش کنم؟
میدونم جریان چیه، بذار خودم انجامش بدم.. باید باشه. نه
تو نمیخوای با سرعتت تصادف کنی.. موسیقی گوش نکن، نمیمیریم
.
اینو گفت و شروع کرد به داشبورد نگاه کرد …. گاهی به داشبورد نگاه می کرد و گاهی جلوش.
من جلوی او فکر می کنم
در آن لحظه کامیونی که می خواست از لاین مقابل از ماشین او سبقت بگیرد به ماشین ما نزدیک شد.
با دهن باز و چشمای وحشت زده روبه رویم خیره شده بودم. حمید حمید مواظب باش
با صداهای مبهمی که میشنیدم چشمامو باز کردم …. سرم بدجوری درد میکرد و حالت تهوع داشتم … چشمام تار شده بود … سعی میکردم حواسم رو جمع کنم و موقعیتمو تشخیص بدم …. گوشم زنگ می زد… با تلاش زیاد سرم را برگرداندم و با دقت به اطرافم نگاه کردم… دیدم کمی بهتر شده بود… باورم نمی شد چیزی را که می دیدم… حمید در ماشین بود و سرش غرق در خون روی زمین افتاده بود… چند نفر سعی کردند او را از ماشین بیرون بکشند اما نتوانستند… صحنه ای که در خواب دیده بودم خیلی هیجان انگیز بود… نمی توانستم باور کن که وصیتم تعبیر می شد… سعی کردم از روی صندلی بلند شوم و به کمک حمید بروم اما با تمام تلاشم حتی یک سانت هم نخوردم… صدای زنگ در گوشم بیشتر شد…سرم هر لحظه بدتر می شد و تنها چیزی که در لحظه آخر احساس می کردم صدای مهیب انفجار بود.
. صفحه 5
با صدای ساعت، دستم را چرخاندم تا ساعت روی میز را پیدا کنم و بالاخره آن را پیدا کردم. به سختی لبه تخت نشستم و سعی کردم چشمانی را که از شدت خواب باز نمی شد باز کنم. سه سال از ماه عسل که هنوز شروع نشده بود می گذشت. دوباره کابوس آن روز را دیدم. چند ماهی بود که از کابوس هایم خلاص شده بودم، اما دیشب سالگرد ازدواجم بود و به خاطر خاطره گویی در خلوت به من برگشت. به حمام رفتم و صورتم را زیر آب زدم. به چهره خسته ام در آینه خیره شدم. صورت صورتی بیضی شکل با قلاب گوش کمانی، چشمان درشت و کشیده، بینی خوش فرم، لب های کوچک و چشم های کوچک. هر وقت غمگین بودم یا گریه می کردم رنگ سبز چشمانم تیره تر می شد و اندوه را به وضوح نشان می داد. من نکردم نمی خواهم مادرم دوباره مرا با چهره ای غمگین ببیند. در این سه سال همه ما مسموم شدیم. صحنه های روز حادثه هلوک جشمام دوباره رژه رفت. وقتی در بیمارستان چشمانم را باز کردم، تمام بدنم به شدت کبود شده بود و درد داشت. یک دستم از چند جا شکسته بود و دستم هم در گچ بود. یک هفته در کما بودم… که دکتر بالاک پیشم آمد. بعد از معاینه با لبخند گفت خدا رحمتت کرد.. تصادف خیلی سختی کردی و اینکه الان زنده ای معجزه است پس قدرش را بدان و خدا را شکر… در این مدت همه آمدند به من سر بزن. آنها با ناراحتی و بغض به من نگاه می کردند، اما سعی می کردند ناراحتی خود را نشان ندهند. پدر و مادر حمید یک بار به دیدن من آمدند. مادر حمید با کمک شوهرش در راه بود. چشمانش متورم و قرمز شده بود. با ناراحتی صورتم را لمس کرد و خدا را شکر کرد که زنده ام. هیچکس چیزی نگفت.. هر بار خواب آشفته میدیدم و آخرین صحنه ای که حمید را می دیدم مدام در چشمانم بود… فقط به خودم استراحت دادم و از مادرم درباره حمید پرسیدم… با نگرانی به پدرم نگاه کرد. و به من و من گفت: “مثل اینه که حمید رو ببریم آلمان برای معالجه. نگران نباش مادر ایشالا. چیز مهمی نیست و زود برمیگرده. بعد سریع بحث رو عوض کرد. میدونستم که داره دروغ میگه.” … داشت بهم میگفت دیگه حمید رو نمیبینم ولی من هنوز امید داشتم …. بعد از یک ماه که برگشتم خونه … از نظر روحی کمی بهتر شدم ولی هر شب کابوس میدیدم.. دلم گرفته بود و نمیتونستم آروم بشم… دو ماه از اون تصادف گذشته بود اما هیچ کس به من نگفت حمید کجاست و حالش چطور است… صبرم را از دست داده بودم و به پدر و مادرم التماس می کردم که مرا پیش حمید ببرند… اما وقتی از من در مورد حالم پرسیدند می دیدی که می ترسند. حقیقت رو برام فاش کن… بالاخره یه روز طاقتم تموم شد و کل اتاقمو بهم ریختم… به خاطر سروصدایی که به راه انداخته بودم داشتم داد می زدم و به حمید زنگ می زدم. مادر و پدرم با ترس به اتاقم آمدند و با دیدن من در آن حالت به سمت من آمدند و سعی کردند مرا آرام کنند.
دژلود رمان بهشت کوچولوی من صفحه 6
بیا خدایا فقط بگو حمید کجاست؟ چرا نمیذاری حداقل باهاش تلفنی صحبت کنم؟ بابا بگو تو خدایی قول میدم خودمو کنترل کنم…بیا خدایا.
با این عصبانیت پدرم مرا محکم بغل کرد و با صدای بغض در گوشم زمزمه کرد حمید رفت دخترم.. حمید همان روز رفت. حتی به بیمارستان هم نرسید. موندم…دیگه گریه نکردم دیگه گریه نکردم…یک هفته از اون روز گذشت و من هنوز ساکت بودم…عصبانی بودم اما نمیتونستم گریه کنم…کابوس دیدم شب و از فریادهایم خوابم برد… برایم مهم نبود که روز دوم ازدواجم بیوه شدم… برام مهم نبود که مردم پشت سرم چه می گویند چون من نمی گفتم. اصلاً به این چیزها فکر کن… آن روزها تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، نگاه مهربان حمید و هاک بود که هیچ وقت به من اهمیت نمی داد… پدر و مادرم مرا پیش روانپزشک بردند و دکتر تصمیم گرفت که اینطور باشد. بهتر است مدتی در بیمارستان روانی بمانم… ابتدا، پدر و مادرم به شدت مخالفت کردند، اما وقتی دیدند حالم خیلی بد است، بالاخره موافقت کردند. …
با صدای کوبیدن در برگشتم به زمان حال…توی آینه نگاه کردم…چشمام دوباره خیس شد…
مریم هان ؟ مادر کجاست صدایم را صاف کردم و گفتم بله ماما… الان میام
سریع صورتمو شستم و رفتم تو اتاقم…شلوار پرژک مشکی و مانوک نخی قهوه ای تیره رو پوشیدم و رفتم سمت کمدم…از بین روسری هام یه نقاب مشکی انتخاب کردم… جلوی اون ایستادم آینه اتاقم و به خودم نگاه کردم. نگاه کردم چشمام کمی قرمز شده بود… قطره چشمم ریختم و سعی کردم از خط چشمم استفاده کنم تا از ناراحتی خلاص شوم… کمی رژگونه هم زدم تا رنگ پریدگی ام پنهان شود….بعد از درآوردن آن. . وسایلم را از اتاق بیرون آوردم و به سفره خانه رفتم… حوصله ام سر رفته بود و حوصله زیادی نداشتم… امروز نمی خواستم به بیمارستان بروم، با دیدن وضعیت وخیم برخی از بیماران بیشتر افسرده ام کرد. مخصوصا امروز که خاطراتم ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد. … با اینکه مجرد بودم سعی کردم مثل مامان و بایا خودمو خوشحال نشون بدم… دلم براشون میسوخت….
سلام مامان خوشگلم و یابک نازنینم صبح
شما هم بخیر عزیزم سلام مریم بیا بشین کنارم ابا نشستم
کنار بابام با اکراه سعی کردم صبحانه بخورم. هی الان باید برم.. خداحافظ همگی
مریم بابا صبر کن منم باهات میام میخوام دکتر احمدک رو ببینم.
رمان بهشت کوچولوی من صفحه 7
پس تو ماشین منتظرت هستم ابا فقط تورو خدا دیر نکن
تو ماشین منتظر بابا بودم… یعنی با دکتر احمدی چیکار میکنه؟ … دکتر ناصر احمدی متخصص مغز و اعصاب و روانپزشک یکی از اساتید من در دانشگاه بود که البته دو سال تحت معالجه دکتر بودم. خیلی راضی نبود و بردش بیمارستان روانی که دکتر کار میکرد…خاطرات اون دوران مثل فیلم از چشمام میگذره…خب وقتی وارد بیمارستان شدیم چند تا مریض تو بیمارستان بودن. حیاط برای نوشیدنی و تعدادی پرستار بودند… یکی از آنها دستانش را باز کرده بود و در حالی که خلبان را در حال فرود آوردن هواپیما تصور می کرد… یکی دیگر رو به روی نیمکت خالی نشسته بود و با شخصی که تصور می کرد کنارش نشسته بود صحبت می کرد. .. دیرک به طرز وحشتناکی میخندید، اونقدر خندید و خندید که نتونست بلند بشه….
با صدای باز و بسته شدن در ماشین به خودم اومدم.. به بابام نگاه کردم گفت:ببخشید بابا، مامانت اینقدر سفارش داشت که یه مدت مردد بودم.به عقب نگاه کردم. با لبخندی گفت: نه بابا هیچ مشکلی ندارم
.
به سمت بیمارستان راه افتادم… یایا تو راهرو بیمارستان جلوی منو گرفت و رفت پیش دوست دکتر احمدی… رفتم سمت کمد خصوصیم و لباس بیمارستان رو پوشیدم… تو اتاقم پشت میز بودم و به قول دکنر
احمدی که روبروم نشسته بود داشتم گوش میکردم… ببین مریم
میدونم چقدر برات سخته… دو ماهه قرص رو قطع کردم ولی اگه بخوام مشکلی ببینم تو،
تو
باید دوباره آنها را ببرند. ببینم موضوع مربوط به ملاقاتی است که امروز با من داشتید، درسته استاد؟ نمی دونم چیکار کردم که دوباره نگرانشون کنم…
یعنی واقعا نمیدونی؟ همانطور که پدرت گفت و من خودم در بیمارستان دیدم، تو حدود یک هفته مریض خواهی بود و دوباره در لاک ناخنت تاریک می شود و این زنگ خطری برای من و خانواده ات است، پس من نمی کنم. حق ندارند
یعنی حق ندارم هیچ وقت دیگه ناراحت بشم؟ خب هر آدم سالم و عادی یه روزی احساس ناراحتی میکنه…چرا با احتیاطات اذیتم کردی؟ دکتر باور کن من هستم …. یک سال است که اینجا کار می کنم … کنار شما. من هر روز با هزاران بیمار مختلف کار می کنم …. یعنی بعد از این همه مدت هنوز برای شما به این بیماران اهمیت نمی دهم؟
زود نباش مریم ما فقط نگرانت هستیم و میخوایم بهت اخطار بدیم هیچ کدوممون دوست نداریم دوباره بمیری حتی الان که من اینجام فقط برای اینکه اگه مشکلی با من داشتی غصه هایت را بر سر خودت نبر… هیچی انسان سالم نباید غصه هایش را برای خودش نگه دارد چون در اثر گذشت زمان بدتر می شود و خودش را آزار می دهد…
و من می نشینم روی صندلی جلویش… میخوام از ناراحتی خودم خلاص بشم… عادت کردم اینجور وقت بذارم پیش معلم.
خب، راستش را بخواهید، دو سه روز است که ناخودآگاه خاطراتم را مرور می کنم. دیشب دوباره کابوس دیدم. .. از همون کابوس لعنتی خسته شدم …. دو ماهه از شرش خلاص شدم ولی دیشب سالگرد ازدواجم بود و به خاطراتم کشیده شدم.
ناامیدانه نگاهش می کنم و ادامه می دهم دکتر باور دست من نیست… فراموش نمی کنم چه مرگ وحشتناکی داشت حمید،
دازلود، رمان بهشت کوچک من، صفحه 9،
همزمان اشک هایم می سوزد. با این حرف… دکتر خیلی آروم دستمال رو به من میگیره و زمزمه میکنه نگران نباش دیگه دارو مصرف نداری فقط یادت باشه هر وقت حس کردی غصه هات به سمتت هجوم میبره خالی آنها.. می آیند پیش من؟
با سپاس به او نگاه می کنم و اشک می ریزم، ممنون دکتر احساس
دکتر می خواست چیزی بگوید، اما صدای بلند صفحه اش مانعم شد.
بعد از فوت دکتر دوباره پشت میزم نشستم و به کسی که به سمتم می رفت خیره شدم اما ذهنم درگیر حرف های دکتر بود …. حالا که بیشتر فکر می کردم می بینم که فکر می کردم. در مورد مرگ حمید خیلی کمتر از دو سال پیش بود و من در آن روز به چه فکر می کردم … یک سال است که در این بیمارستان روانی کار می کنم و کم کم احساس می کنم حضورم در اینجا بسیار کم است.. وقتی برای اولین بار وارد این بیمارستان در عطوان بزک شدم، احساس می کردم که می توانم بسیاری از بیماران را همانطور که خودم درمان کرده ام، درمان کنم، اما اکنون با دیدن بیمارانی که برخی از آنها روز به روز بیشتر در بیماری و مشکلاتشان فرو می روند، از خودم ناامید می شوم
پرونده روبه رویم نگاه می کنم… متعلق به دختر 18 ساله ای به نام صبا فهیمی بود که چهار بار خودکشی کرد و هر چهار بار ناکام ماند… پدرش معتادی است که مادرش را کشته است. .. همانطور که گفته شد قتل مادرش جلوی چشمانش رخ داده است و این بزرگترین شک برای آن دختر است و او در حال حاضر از نظر روحی متعادل نیست … حالا من مسئول او بودم. درمان… از وقتی اینجا کار می کردم، درگیر مشکلم شدم. در مقابل مشکلات بیماران این بیمارستان تقریبا چیزی نیست …. اوایل برایم خیلی سخت بود و خیلی عصبانی بودم اما کم کم عادت کردم و عادت کردم محیط …. بستم
مورد و به سمت آنق صبا حرکت کرد.. .. وقتی به آنک رسیدم پرستار حق دوست سریع به سمتم آمد و گفت صبر کن مریم… صبر کن
به راهش برگشت، وقتی به من رسید گفتم چرا؟ چطوری الهه؟
مواظب باش… این دختره خیلی زل زده… الیت الان دستشو بستیم ولی بازم باید مواظب باشی…نمیدونم چرا تو سن کمش اینقدر قویه… دیشب دکتر اقدسی را که قصد معاینه داشت با لگد زد و او را دور انداخت. دکتر بیچاره نزدیک بود سکته کنه به همین دلیل پرونده اش را پس گرفت و حالا شما پزشک معالج هستید.
خوب بابا جوری حرف میزنی انگار یه دیو سه سر راه انداختیم تو اتاق… نگران نباش عزیزم من میدونم چطوری باهاش رفتار کنم.. ……. اینو گفتم و من با لبخند از الهه استقبال شد ….. پشت در انک ایستادم، در دلم از خدا کمک خواستم و سعی کردم استرسم را پنهان کنم، پس با لبخند بزرگ و آهسته در اتاقم را باز کردم. وارد
دانلود رمان بهشت کوچک من صفحه 10 شد
من … در را به آرامی بستم و به سمت تنها تخت اتاق چرخیدم … دختری با اندام لاغر و قد بلند روی تخت دراز کشیده بود … دستانش بسته بود و آنقدر تقلا کرد که بلکه او باید خودش را رها کند دست و پاهایش کبود شده بود … یک لحظه چشمانم را بستم و سعی کردم عصبانیتم را پنهان کنم … متنفر بودم که یک نفر را اینطور بسته اند ، اما مجبور شدم آن را باز کنم زیرا عمل من میتونست به از دست دادن من هم تموم بشه…چشمام که باز شد به نگاه عسلی و گیج صبا خیره شدم…وای خدای من چقدر این دختر خوشگل بود….بعد از چند لحظه صدای خسته اش را شنیدم. صدا گفت تو اینجا چه غلطی می کنی؟ مرا تنها بگذار و گم شو
آخه الان فهمیدم چرا دکتر اقدسی از درمان این دختره سر باز زد از این توهین ها و گستاخی های زیاد بدش میاد… با اینکه مریض روانی هست قوانین خودش رو داره که به نظرم اکثرا مزخرف هستند…از تصور این دکتر اقدسی، مردی 34 ساله که همیشه مغرور و مغرور است، همانطور که این دختر او را به آن طرف لگد زد. لبخند شیطنت آمیزی روی لب آدم می نشیند،
هی… می دانی به چه می خندی؟ چه بلایی سرت اومده… تو یه مشت دیوونه هستی که میخوای به بقیه کمک کنی وقتی بیشتر به کمک نیاز داری… گم شو از اینجا نرو من ساکت شدم و چیزی بهش نگفتم تا حالا… می
خواستم چی می خواد بگه و خودش رو خالی کنه… بعد از یه غرور طولانی بالاخره یه کم آروم شد و گفت به جهنم… برو بمیر.
. من سعی می کردم لحن صدام را در عین حال آرام بخش و محکم کنم، حالا می توانم صحبت کنم؟ چشمانش گشاد شد، اما نه
اسم من مریم است … مریم غفارک … من اینجا هستم تا به شما کمک کنم … می دانم که برای شما خسته کننده هستم و شما را خسته می کنم ، اما فعلاً باید من را تحمل کنید … سامان همونطور که تا حالا دیدی من با
حتی یه کتک هم نمیخورم…پس نگران نباش که الان با هم کار داریم…پس سوالی نداری ?
یه نگاه تمسخر آمیز بهم انداخت و گفت که سوالی نداره انگار معلم و شاگرد معلمه… آخه حالم بهم میخوره… بیا دستامو باز کن چرا اینقدر وحشیانه دست های مرا می بندی؟ اینقدر ترسو هستی؟
نه عزیزم این برای سلامتی خودته…بهت قول نمیدم ولی اگه دیدم تو رفتارت تجدید نظر کنی شاید بتونم کاری کنم شما.
چه چیزی می خواهید؟ میخوای اون قرص مسخره رو بهم بدی؟
داذلود رمان بهشت کوچک من صفحه 11نه حتم داشته باش نا خودت نخوای من این کارو نمیکنم … فکر میکنم تو بیشتر از ما باید به سلامتیت اهمیت بدینه من میخوام بمیرم ولی شما کتافتا نمیزارین برو گمشو میفهمی؟ گمشوو وووووووووووبا فریادش سرم سوت کشید … چشمامو بستم و وقتي صداش قطع شد بازشون کردم … نگاهش که کردم روش به سمت ینجره بود .. بعد از چند لحظه صدای هق هفش تو فضا یخش شد …. دلم لرزید … یاد روزهایی که تازه بسترک شده بودم افنادم … منم همینطور هق هق میکردم .. چه روزای بدی بود … به طرقش میرم و آروم سرش رو بقل میگیرم … مقاومتی نمیکنه … انگار نیاز داره به به شونه ک امن که روش تکیه کنه … آروم نوازشش میکنم خودمم هم اشکام خارک ميشه .. آروم زمزمه میکنم هیششش آروم باش دختر … تو نباید اینقدر زود خودتو ببازک … آروم باش عزیزم .. آرومبعد از چند دقیقه سرش رو آروم از بغلم بیرون کشید … اشکاشو پاک کردم و به روش لبخندی زدم و گفتم احازه میدی بازم بیام دیدنت؟ میخوام شانسمو امتحان کتم شاید دوستاک خوبی بشیم…. با بهت به صورتم نگاه کرد و جند لحظه بعد نگاهش غمگین و پر هراس شد و گفت قول میدی اذیتم نکتی؟دلم ربخت … قلبم گرفت … اون به به پناه نباز داشت …
. اشکام دوباره داشت میجوشید اما حلوشون رو به سختی گرفتم و گفنم آره عزیزم مگه دو تا دوست همدیگه رو اذیت میکتن؟ بوزخندی زد و گفت تا حالا که هر کسی بهم نزدیک شده جز اذیت کار دیگه اک نکردهخب اگه دوست دارک به تضمین بهت میدم به جیزک که بهت ابت کنه من دوستتم , حالا بگو تضمین جی مبخوای؟این بندای لعنتی رو از دست و ياهام باز کنتو چشماش خیره میشم و میگم باشه ول بادت باشه چیز خطرناکي رو ازم خواستي ولي من اینکار رو میکتم چون میخوام بهت ثابت کنم دوستتم پس تو هم دست از با خطا نکن و بهم ثابت کن دوست خوبی هستی اوکی؟باشهبعد از اين که طتابارو یاز کردم به سمتش رفتم و گونش رو بوسیدم .. اين کار رو اونقدر سریچ انجام دادم که نتونست اعتراضی کته …. حس میگردم محبت زیادی ازش به قلیم ريخته و منل خواهری که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم دوستش دارم.خب عزیزم من دیگه باید برم ولي قول میدم در اولین قرصت دوباره بیام پیشت .. آهان به چیز دیگه لطفا به همکارای من صدمه اک نزن چون اگه اين کارو بکنی اونا هم متو به خاطر بازکردن دست و پات تنبیه میکتن .. تو که دلت نمیخواد دوستت آسیبی ببیته هان؟ …. براک اولین بار لبخند بی حونی میزنه و میگهاین بنداک لعنتي رو از دست و باهام باز کننه من مبخوام بمبرم ولی شما کتافتا نمیزارین برو گمشو میفهمی؟ گمشوووووووووووووداذلود رمان بهشت کوچک من صفحه 11دانلود رمان بهشت کوچک من صفحه 12
نترس بابا تا وقتی از من دست نکشی ازت دست نمیکشم. توروخدا به سرم شیره نمالید
با لبخند نگاهش می کنم و روی هوا برایش بوسه می فرستم و می گویم خدایا دوست زیبای مرا حفظ کن و بدون معطلی از اتاق خارج می شوم.
حالم خوبه…احساس میکنم میتونم به صبا کمک کنم…میرم پاسگاه پرستار به الهه میگم -الهه مشکل صبا فعلا حل شده…دیگه لازم نیست دست و پاشو ببندی
– بله بله؟ اما این خطرناک است …
نمیذارم ادامه بده و سریع میگم: اشکالی نداره عزیزم من دکترم و میفهمی که این مسائل رو تشخیص میدم.
باشه امیدوارم مشکلی نداشته باشی
به اتاقم می روم و لباس هایم را عوض می کنم… امروز روز شلوغی بود و کاملا خسته ام… همینطور که در اتاقم را قفل می کنم و به سمت خروجی بیمارستان می روم.
من حرکت می کنم، ناگهان فریاد بلند مردی را می شنوم که می گوید – ول کن
یا بذار برم…… یکی کمکم کنه….. نه 100% 100% ذخیره
با تعجب به دنبال صدا می گشتم و در همان حال مردی که صاحب صدا بود بین دو بازو قرار گرفت.
پرستار مرد بیمارستان اسپری می کند و تقریباً او را به داخل بیمارستان می کشاند
می بینم… اما قبل از ورود به بیمارستان، ناگهان جلوی در ورودی بیمارستانصدایش قطع می شود و به شدت شروع به لرزیدن می کند و روی زمین می افتد …. با
با تشنج به آن مرد خیره می شوم و به سمت آنها می دوم…
سلام دکتر خسته نباشید
سلام مریم جون خوبی؟ خسته نباشی اتفاقی افتاده؟
-نه فقط اگه وقت داری میخواستم باهم حرف بزنیم….تو اتاقت البته لطفا
بله، بله، چند لحظه به من فرصت دهید، ما الان میریم
کنار در اتاق ایستادم و به مردی که دکتر احمدی به ملاقاتش رفته بود نگاه کردم…
همون مردی بود که دیروز جلوی درب بیمارستان تشنج کرد… که رفتم پیشش
به محض اینکه پرستارها او را گرفتند و به اورژانس رفتند، به خانه نرفتم
من واقعاً می خواستم بدانم آن مرد کیست و چرا اینجاست، زیرا تنها چیزی که وجود دارد
قیافه اش نمیاد به خاطر این بود که مشکل روحی داره… ناخودآگاه دقیق
شدم … موهای کوتاه قهوه ای با کمی چتری هایش گوشه پیشانی اش ….
چشماش بسته بود و نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم… بینی معمولی
صورتش صاف و خوش فرم بود و لب هایش نه کوچک بود و نه کوچک
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بهشت کوچک من»
به به بهتر ازین نمیشه رمان …