درباره رابطه عاشقانه ملی و یه پسر بچه مثبت است که …
دانلود رمان بچه مثبت
- بدون دیدگاه
- 1,432 بازدید
- نویسنده : الف ستاری
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 547
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : الف ستاری
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 547
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بچه مثبت
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بچه مثبت
ادامه ...
– سلام!
– کوفت بی ادب، چه خبر؟ – مهمانی رسید. ملی را فرار کن، او اینجاست.
-ایول من حاضرم بشین تماشا کن.
با فشار موهامو بهم ریختم ولی از اونجا
ژل و قفل زیاد
چشمانم را پاک کرده بودم تا در هیچ مسیر مستقیمی قرار نگیرم
مربا نمیخورن
بنابراین من به حجاب و این حرف ها اهمیت ندادم و رفتم سراغ حجابی که الان هست.
تو یه قدم دورتر بودی
من برگشتم.
صدام را کمی غلیظ تر از حد معمول کردم و گفتم:
سلام برادر.
نشست و فقط یک ثانیه در چشمانم نگاه کرد.
و من توانستم
من می توانم چشمان بسیار سیاه او را ببینم. قیافه همیشگی اش
جلوی کفش هایش
خیاطی کرد و جواب سلام من را داد و بسیار مؤدبانه گفت:
– سفارشی داشتی؟
با صدایی که از شدت خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود، گفتم:
– بله، می خواستم بدانم چه شباهتی بین کفش شما و من وجود دارد؟
ببینید، آنها به یکدیگر نگاه می کنند
صدای خنده دوستام بلند بود. بدون نگاه کردن به آنها
دستم را نشان می دهم
سکوت را بلند کردم و با دست گفتم تو در جهت نگاه برادرمان هستی.
من شروع کرده بودم
دست از زدن کشیدم و گفتم:
– ببین با حرکت دستم سعی کن بهت نگاه کنم.
به من نشان بده دقیقا کجا هستم. حواس جمع
البته نه با حرکت دستم بلکه دقیقا
جلوی صورتم بود ولی جهت نگاهش به سمت اون بود
من می توانم قسم بخورم
حتی یک مگس ماده هم نمی توانست از آن عبور کند.
پوفی کردم و گفتم:
– نه برادر من اینطور نیست. حتما به متخصص مراجعه کنید.
بینایی و شنوایی می روند
چون این بار با صدای من پیدا نکردی.
و یکی دیگر را شکستم.
– دستورت رو نگفتی.
در حالی که از این همه متانت و صبر شما در آستانه مرگ متاسفم.
داشتم میام گفتم:
– همین الان خواستم تست کنم بعد از این دو تا ببینی.
یک سال با هم
ما همکلاسی بودیم. بینایی شما بهبود یافته است. او را طوری دیدم که انگار خداست.
او هنوز شما را شفا نداده است. دوباره بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
-خب اگه امتحانت تموم شد با اجازه.
کیفش را روی شانه اش گذاشت و از کنارم گذشت. با حرص پام
روی زمین
زنگ زدم و فکر کردم در این دو سال بارها تلاش کرده ام
سوال پرسیدن
من یک طرف داشتم، هیچ نتیجه مثبتی نگرفتم.
یکی محکم به پشت سرم زد.
-درد را بگیر کروش، قلم به دستت بگیر!
کوروش با لبخند گفت: خوردی؟ حرفت رو بزن.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
-مرغ در اواخر پاییز کور حساب می شود عزیز.
نازنین قبل از اینکه جوابم را بدهد با صدای تیزش گفت:
– آخ بمیر ملی ما داریم میمیریم از خنده.
-وای راست میگی؟ اگه میدونستم از خنده میمیری و
دست ما نیست
ما هر روز برادرمان را آزمایش می کردیم.
بهروز اومد منو بزنه که یه جای خالی بهش دادم عصبانی شد.
فیک گفت:
-هویی با ناناز من خوب صحبت کن.
نگاهی انداختم و گفتم:
– عزیز عزیزم!
-کوفت. شقایق پرید وسط و گفت:
– بریم کافه تریا مهمون.
یلدا که فاز مثبتش فعال بود گفت:
– نه بچه ها پنج دقیقه دیگه کلاسمون با سهرابی شروع میشه.
اگر این بار نرویم اشکالی ندارد.
او پدر ما را می کشد. کوروش گفت:
– نترس بابا، دست ملیسا رو می بوسه و دوباره همه چیز درست میشه.
بازی فیلم سهرابی
تیک و خراش
شش نفری به کافه تریا رفتیم. فرزندان
دانشگاه به تیم ما
می گویند شش. کافه نزدیک دانشگاه مثل همیشه.
شلوغ و اجباری بود.
جایی برای نشستن پیدا کردیم و چند شقایق خوردیم.
– ملیسا؟
-هوم؟
– اجازه نده متین برایت مشکل ایجاد کند.
– متین این چه جور کوری است؟
-صد بار گفتم نه کوری و کروش خان مطمئنم برادر ماست.
دیگر.
یلدا با دهن پر گفت.
– گناه داره دیگه اذیتش نکن.
-اوه اوه هنوز نفهمیدی که نباید با دهن پر حرف بزنی؟
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر