درباره دختری به نام آمین است که پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن و پدرش خواهر آمین رو بیشتر از آمین دوست داره و از طرفی یکی از دوستای پدر آمین ، خواهر آمین رو میخواسته که پدرش قبول نمیکنه که دوست پدرش آمین رو اشتباهی میدزده و …
دانلود رمان بگذار آمین دعایت باشم
- 1 دیدگاه
- 3,743 بازدید
- نویسنده : هانیه وطن خواه
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1343
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هانیه وطن خواه
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1343
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بگذار آمین دعایت باشم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بگذار آمین دعایت باشم
ادامه ...
به نام خدایی که وجودش
جبران تمام کمبودهای ماست.
دستم رو روی کراوات گذاشتم و با حسرت به زیباییش نگاه کردم و دستم رو به سمتش دراز کردم و
انداخت دور گردنش و مثل همیشه گیر کرد و منم یه
لبخند نیمه به
اون بی لیاقتی غیر منتظره زدم و
با قدمی بلند بهش رسیدم و
بدون هیچ حرفی کراوات رو تو دستش گرفتم.
. با گرفتن دو طرف آن نوار نسبتاً نازک، آن را بستم
و سفتش کردم و
عطر تلخی را استشمام کردم که
از بچگی برایم معنایش را داشت.
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 1
– امروز سه قرار دارید، دو تا قبل از ناهار،
یکی از آنها مربوط به پروژه شرکت تهام و یکی
برای مذاکره است.
با یک شرکت سهامی قرار سوم شما مربوط به
ناهار است که
باید با مهندس شمس در رستوران معمولی ملاقات کنید و
بعد از ظهر
برنامه باغ لواسون آقای احتشامو را دارید که تا پس فردا ادامه دارد.
با اعتماد به نفسش یه نگاه کلی دیگه بهم انداخت و
پرتش کرد تو آینه و کیف سامسونیتش رو با
یه لایه چرم اصل توی
دستاش گرفت و
مثل همیشه بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
اما در آخرین لحظه با چرخشی با نگاه به سمت من چرخید
دانلود رمان دعای تو باشم آمین صفحه 2
چهره سردش را نشانم داد و گفت: آیلین هنوز
خواب است؟
-نمیدونم هنوز ندیدمشون.
ابرویی بالا انداخت و از جلوی در دور شد و …
فقط در مورد آیلین صحبت می کرد؟ او همیشه مثل آیلین صحبت می کند.
بعد از زیر و رو کردن لباس های کمد،
شلوار نخی قهوه ای روشن و ژاکت کرم با طرح لوزی قهوه ای
و ژاکت.
یک شلوار نخی چرم همرنگ شلوارش را روی تخت گذاشتم و از
اتاق خارج شدم. این لباس او برای بعدازظهر است.
خانم گل با آن هیکل گرد مرا یاد جغجغه انداخت
توی آشپزخونه مثل همه این سالها با عادت غرغر کردن،
من
دلش از این همه غرغر پوسیده شد.
بیتوجه به همه غرغرهای گذشته،
دعای تو باشم، آمین،
پارکینگی گرفتم و به آن مکان قدیمی رسیدم که
هیچکس
جز من در آن قدم نگذاشته است.
وقتی پایم را در آن انباری به نام اتاق گذاشتم، برمیگرداند
و من را اذیت میکند چون
فقط میپرسد
آیلین هنوز خواب است؟
آره آیلین خوابه و من صبح اول از این انبارم
میرم پارکینگ بیرون میزنم سرد میشم و به جای اینکه
براش
گل میذارم روی میز صبحانه و بهش لباس میدم و
او می پرسد آیلین هنوز خواب است؟ او باید باشد
-نافله تا آخر اون ماه پشت میز نشستم ، غیر از خواب و
سرگرمی
چیزی بلد هست ؟
صدای زنگ گوشیم در دل اتاق پیچیده دنبال
دانلود رمان دعای آمین می گردم صفحه 4
: منبع صدا می کشد و می بینم که
گوشی قدیمی
دکمه دار است و دوست دارم این واقعیت که فقط یک اسلاید است.
با دیدن یک عکس با کیفیت پایین لبخندی بر
لبانم نشست.
– اول صبحه، لازم بود فحش بدی؟
– زرنگ باش، کسافت،
اول صبح تحویلت می دهم؟
-بنال باید زودتر آماده بشم.
– مثلا کدام قرار برای شما مهم است؟
– آدم باید مهمانی بگیرد و در دنیا غمگین نباشد
تو برو لباست را بالاتر بپوش
اگر نوزده ساله باشد.
.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 5
– گم شو امروز میای؟
– آره بابا من میام اون لباس رو هم تموم کردم
.
– آقا بیار من یه کم کار میکنم این زن که تازه به بلوغ رسیده اعصابش خورده
حوصله نق زدنش رو
ندارم
.
– پس ببینم، ناهار چی داریم؟
– تو چی دوست داری؟
– اوه، من هوس یک فنجان چای هستم.
– کوفت چی؟ آیا شما هم هوس کوفت کردید؟ …
حتی کوفت بهت نمیدم، سه تا ساندویچ سرد
برات بگیر و
ظهر بزنیم.
– سگ خوار پس خداحافظ به آهو هم سلام کن.
هنر اهواز خونا. من احساس شادی میکنم
دانلود رمان آمین دعای تو باشد صفحه 6
– جک و جونور که نه سلام و نه سلام دوست دارد
.
– جرات داری جلوش اینو بگی بای.
– بوسه بوسه خداحافظ.
به تلفن نگاه می کنم و به چند نفری که هنوز
به یاد دارم فکر می کنم.
لباس حشمت خانم یا همان زنی را که تازه به سنش رسیده بود
در کیف من گذاشت، کت بلند آهوی
پنجه طلایی را
با شال سیاه ساده پوشید، کیف محتویات
آن قروقمزه السلطنه بود. لباس پوشیدن و در آخرین لحظه با
کنار پیراهن، باز هم
که حداقل خوشحالی دارم.
از دومین کوچه طولانی که فقط شامل دو تا باغ گذشته است،
دانلود رمان دعای تو آمین باشد صفحه 7
توقف یک SUV مشکی را کنار پاهایم حس کردم، وقتی
به
شیشه های رنگی نگاه کردم قدم هایم تند شد و
صدایی مرا از راه رفتن باز داشت.
-خانم میدونی این آدرس کجاست؟
به موهای تراشیده و آن کاپشن مشکی
در تنش و در جای بخیه کنار ابرویش، نگاهی انداخت،
حس ناخوشایندی
در وجودم بود، پیچیده و ترسو بودم، کنار رفت، قدمی برداشت.
نزدیکتر به آن شخصی که برای چند لحظه مایه ترس ما بود،
نعمتی بود، رحمت آن
درگذشته گل خانم و از کودکی من
مرد از غریب در جماعت ترسید.
به کاغذ خالی نگاه کردم و جهتم را عوض کردم تا به آن
لبخند زشتی که روی آن صورت حک شده بود نگاه کنم
. صفحه 8
مشت خوردم و
نفسم با برخورد چیزی به دهانم حبس شد، فریاد
می خواست به واکنش تبدیل شود،
لحظه آخر در
گلویم
خفه شد آن طرف دیگر.
*******
بو . نفس غلیظی
که انجام دادم و کم کم از هوش رفتم.
هنوز مغزم پر است از این همه ناآشنایی و دکور شیک
اتاق، از روی تخت سردرد گرفتم و مجبور شدم
لبه تخت بنشینم
.
لرزش وجودم شروع به اسکیت روی اعصابم کرده
رسید … پیراهن سویی هنر آهو است.. .
تمرکزم را به صفر رسانده، مغزم از این ظرفیت این
دانلود رمان بیشتر است، دعای تو باشم آمین. صفحه 9
تعجب نکردم،
دوباره روی تخت دراز کشیدم.
من اینجام…آه…
شاید خوابم…
شاید…
شاید چی؟…
چرا همه چیز برای من احمقانه است؟…
مرورگر ذهنم را با آخرین راه اندازی کردم. قدرت ممکن و
شروع به بازیابی آخرین اطلاعات کرد.
او … کراواتش … قرار ناهارش با مهندس
شمس … خانم گل و غرغر طبق معمول … لباس های
آن
پیراهن جدید زن سوئی …
SUV …
دانلود رمان بگذار آمین دعای تو باش صفحه 10
بله… SUV…
نه… SUV…
او با دست لباس تو بدنت را لمس کرد.
او به من از عدم
عفت اطمینان داد
.
موهایم را از گیره بیرون آوردم و روسری
روی شانه ام
افتاد .
چرا؟…
اینا دشمنشونن؟…
اگه همشون دشمنن، کی به فکر منه؟…
این دره چیه لعنتی؟…
رسیدم به تراس، در ریل رو باز کردم،
افتادم. به ارتفاع، و سپس به عقب کشیده شد. شروع کردم به
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 11
این همه آبی برو جلو
.
شمال…
استرس.
من اینجا چه غلطی می کنم؟
دریا…
ترس در دلم افتاده، باد دلیلی برای آن یافته است.
در دلم لرزیدم . دستم
لبه آن تراس را گرفت و دلم
خون شد.
قرار نهار با آهو و سارا خونه خیاط و لباس اون
خانمی که تازه پریود شده و یه ماه دیگه…
کجاست؟…
وقتی دوباره فاصله رو تخمین زدم 5 متر بیشتر نبود.
5 متر و با یک پرش هنری زندگی سالمی داشته باشید
؟
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 12
نشسته روی آن زمین سرد که به آن ریل ها تکیه داده ام
احساس ضعف و گرسنگی کردم.
صدای چرخیدن ماشین در فضا و دلم
به دلیل استرس می تپد
هوا داره تاریک میشه و قلبم داره تند میزنه چون
کسی متوجه من نشد؟
چرا من اصلا جیغ نمیزنم؟
اگر مثلا فریاد بزنم پس اندازش چیست؟ اینجا شمال است
یعنی یک دنیا از این ویلا تا آن ویلا فاصله دارد.
صدای هیاهو به اتاق نزدیکتر شده و من
در سه گوشه دیوار فرو رفته ام و
خودم را به پشت پرده کشیده ام.
در اتاق باز است و قلبم می تپد.
– مسخره ام کردی؟ کسی که اینجا نیست
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 13
صدای بیس با خشونت آمیخته شده و قلبم
دوباره ریتمش را از دست داده است.
دستم به دهنم چسبید که نتونستم نفس بکشم و
چقدر احمقانه خرج کردم برای این بی خیالی و خوشحال بودن از
این بی خیالی
.
با نگاه کردن به همان جفت کفش، پهلوی پیراهن
روی زمین مانده، روی آن صورت و لبخندی زشت،
اشک های پر از ترس و لبخندی زشت به آن صورت رسید
.
، از استرس پشت همون دست ها جیغ زدم.
فریادهایم که به دهانم چسبیده بود خفه شد و
با آن صدای خشن گفت: آقا پیداش کردم
.
صدای چند قدم دیگر و من بیشتر در گوش تو خواهم بود.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 14
دیوار تا شده و من
برای خودکشی به قد نسبتاً بلند خوشحالم
برای حفظ عفت.
یک جفت کفش براق و سر در سینه ام فرو رفته است.
زانو زدنش در مقابل من و دوباره آن صدای آهسته اما این بار پر از
مهربانی.
– ایلین عزیزم…
چی؟
بیشتر لرزیدم و بخاطر اون دختره
فقط زندگی خواب و تفریح رو فهمیدم
اینجام؟
– آیلین، نمیخوای منو ببینی؟
دلم برات تنگ شده بود
فقط ما دوتا هستیم و اون هنوز از آیلین خبر نداره
.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 15
مرا زیر دستش گرفت و سرم را بالا گرفت ترسی که
در جانم جاری شد.
وقتی به آن دو چشم سبز تیره نگاه کردم، با ناباوری در آن
نور غروب صورتم را بالا بردند .
داد و صورتم را به یک طرف پرت کرد و من
سرم را به دیوار زد و درد گرفت و اشک ها سریعتر
از صورتم سرازیر شدند
.
صدای داد و فریادش را می شنیدم که در ساختمان ما قدم می زد
.
– متاسفم که آیلین نیست.
– یعنی چی آقا؟ بخدا این همون آدرسی که
دادی یه دختر قد بلند و خوش اخلاق
واسه خونه مهرزادا
خودت گفتی تو اون خونه فقط یه دختر زندگی میکنه
دانلود رمان دعات باشم آمین. صفحه 16
.
منم تو اون خونه زندگی میکنم
لبه تخت و دوباره اومد سمتم و شالمو گرفت و
خونه نیست ولی تو انباری زیر پارکینگه.
یه چیزی خورد به پنجره و من
روی دیوار کوتاه تراس فرود آمدم.
– مرتیکه این دختر خوشگل نیست کجا قشنگه؟ دعا
کن زنده بمونی
– اشتباه کردم آقا، خودم برات پیدا می کنم.
صدای آرام مرد دیگری گفت:
با این دختر چه کنیم؟
باز هم صدای آن قدم های محکم و نزدیکی او به من
و بوی سیگار با عطر بسیار تلخی آمیخته شد.
شال دور گردنم افتاد، با دستش مرا گرفت و
در حالی که در اتاق نشسته بودم، کشید، احساس خفگی
وجودم را پر کرد
. صفحه 17
، وسط اتاق بودم و دوباره به همان سمت سرم ضربه خورد،
دوباره احساس خفگی کردم.
ترس را در جانم نشان دادی و چشمانم پر از آن است
مرا بالا کشید و
دوباره شروع کرد به گریه کردن
سرفه های من و خون روی سرش پاشیده شد
– ولش کن تو باهاش چیکار داری؟
این آشغال چه بلایی سر این بنده خدا دارد؟
– خفه شو، این دختر همه چیز را خراب کرد،
وقت من به خاطر این انگل تلف شده است.
آخر حرفش مساوی بود با اصابت پشت دستش به
دهن و بینی من و درد خفگی.
– بس کن مرد،
با این دختر کوچولو چه کار داری؟
– گفتم خفه شو، ساکت شو، بیرونت نکردم.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 18
همه را خفه کن من خفه تر شدم و
کمرم به پایه تخت خورد و
دیگر نمی توانستم نفس بکشم.
پاشیده شده روی لباسش و
لباس سفید و قیافه سبز تیره اش پر از نفرت از خون
******* سرفه و سرماخوردگی دارم و دارم
دوباره دستش به گوشم برخورد کرد و این بار روی زمین افتادم.
اتاق
– خیلی کثیف، خیلی بی لیاقت این جماعت،
به این دختر بچه ربطی داره؟
– من نمی خوام چیزی بشنوم، آن را دور بریز.
– تو دیوونه ای
– آره دیوونه ام، مهرزاد باید بیاد اینجا.
دستم روی دست هایی که می خواستند
شال را از دور گردنم باز کنند، ماند. به چشم های قهوه ای نگاه کردم.
دانلود رمان. بگذار دعای تو باشم صفحه 19
او را نگران کرد.
عزیزم کجایی دارم از درد میمیرم تو کجایی؟
عزیزترینم من دارم میمیرم
گوشه دیوار دراز
بکش .
آیا شما نگران من هستید؟ کسی منو یادش هست؟
میگه باید بیاد ولی بخاطر من نمیاد.
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل آن انبار، اشکم
در آمد، دلم همان انباری است که در
پارکینگی
که اتاق را خواسته بود.
نمیخوام کتک بخورم درد داره
عزیزترین رو میخوام عزیزترینم کجایی؟
چشمانم را بسته بودم لرزش بیشتر در تنم است
دانلود رمان دعای تو باشم آمین صفحه 20
خودم را بیشتر جمع کردم و منتظر بلایی
سرم شدم.
– خوابی؟
صدای مهربان آن مرد کم عمق داشت گردنم را باز می کرد
و نگاهم به
صورتش افتاد و همین
نگاه قهوه ای نامرئی در تاریکی آن انبار ببر.
– آروم باش، یه لقمه برات دارم.
– بلند شو یه چیزی بخور، دو روزه چیزی نخوردی.
دو روز ؟ یعنی از باغ لواسون آقا احتشام برگشته
؟
یعنی امروز چی پوشیده؟
منظورم این است که امروز چه کسی برای او صبحانه آماده می کند؟ منظورم این است که چه کسی
قرار ملاقات را به شما یادآوری می کند؟ آیا آن
منشی حواس پرتی است؟
به کمک اون دستم پایین کمرم
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 21
زمین خوردم لب پر از خون خشکم
لیوان آب رو تو
دستش گرفته بود و فکم
از هجوم همه سرعت در نوشیدن آب
لقمه های نان و پنیر در تاریکی به معده ام راه یافت.
قلبم شکسته بود. دستشو هل دادم عقب که گفت:
باید برم
مهرزاد، وقتی اومد راحت بری دنبال زندگیت.
راحت؟
آیا واقعا می توانید با آن سوزن در پشت و ستون فقرات و بینی پر از خون خشک شده به زندگی خود ادامه دهید
؟ چه راحت
با دستش در را باز کرد و گلویش را خاراند،
گفتم: چه کار کردم؟
– واقعاً متصل است.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 22
متاسف است و در را پشت سرش قفل می کند، متاسف است و انبار تاریک می شود، متاسف است و در
انبار
سردتر می شود
.
یک بار دیدیم آیلین کجا هستم.
و می دانم که از
*******
باز هم طبق قرارداد نانوشته آن چشم قهوه ای
و تنها کسی که به من لطف داشته،
روی پاشنه هایش را چرخانده و صدای جیغ می کشد
و با سینی در دست وارد انباری شده است.
زانوهایم را در آغوش گرفتم و
او را تماشا کردم که آمد و کنارم نشست.
– چطوری؟
بدون جواب به او تقریباً منجی و حامی
عالم اموات گفتم: چرا نمی گذاری
رمان دعای تو آمین را دانلود کنم | صفحه 23
برم؟ من آنقدر باهوش هستم
که بدانم آن مردی که
یکی از خاطرات آیلین به من مشت زد،
همه آنها از درجه بالایی هستند، بنابراین من همیشه به پلیس خواهم رفت و
اینجور بازی های مسخره بازی کن می گویید جمشید
خان مهرزاده
به دنبال من آمده است؟ نمی آید، خدا
نمی آید، می شناسمش،
این هفته حداقل پنج قرار کاری مهم دارد که
هیچ کدام را به خاطر من از دست نمی دهد.
– پس تو زبان داری.
اینقدر بهت آرامش دادم گفتم: نمیذاری برم
؟
– نه تا اون سرشکسته بیرون بیاد
برات دعا کنم آمین استیکی صفحه 24
اتفاقی افتاده که تو ازش خبر نداری
و بهتره
غافل بمونی که مرد بیرون اتاق پتانسیل داره بخاطر اون اتفاق ،
اولین نفری که از شر حرصش خلاص بشه
مطرحش کنه.
برابر است با یک شب با تو
مشت و لگد که این بار هیچ کدام از آنها نیست
ما واقعاً می توانیم هر کاری انجام دهیم،
زیرا این مرد تبدیل به یک سگ خواهد شد،
از سگ بدتر خواهد بود.
– چی شد؟
– بشین غذاتو بخور
دست خشکم را از سردی به قاشق بردم،
مایع رقیق ظرف، که
با پول کمتر کمی هوشش کم بود
. صفحه 25:
گفتم: به جمشید خان خبر دادی
؟
او به جای من صحبت کرد.
– تو نوکری؟ حتما آنقدر در معرض دید عموم نبوده اید
که آمار شما را فاش نکنند.
-شاید…
-چرا دوطرفه حرف میزنی؟
– تو چطور ؟ شما هم بنده هستید؟ شاید
یکی از این محافظان نباشد؟ آن پسر خیلی سرسخت است، اینطور نیست؟
– شما چند سال دارید ؟
– چند سالته؟
– پس تو پسر بزرگی هستی.
-آخ فهمیدم تو از اون آدمایی هستی که
به سنشون حساسن، نه؟
– تو خیلی بچه هستی.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 26
– نوزده سالگی.
– حتما مامان و بابات نگرانت هستن ولی اگه
اون چاق به قول تو عمل کنه
خودت و
خانوادت خجالت میکشن.
-نگران نباش اگه نگران بودن
مثل من میخوان شرمشونو از بین ببرن
هان؟
– ببین تو
در بدترین زمان ممکن وسط این ماجرا افتادی، پس اون یارو بفهم
اصلا اعصاب نداره
– پیچوندیا
اولین قاشق سوپ پشت زبونم به دهنم رسید
و خشکی دهنم ناراحتم کرد.
– چی؟
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 27
آیا غیر قانونی است؟
– بهت میگم
– سی و دو ساله.
قاشق بعدی با همه بد ذوقی که داشت شروع به
رفع تشنگی کرد و
در سکوت و تاریکی به آن عادت کرد، در حال خوردن به من نگاه کرد
و گفت: درس می خوانی؟
– نه من کار میکنم مگه همه درس میخونن؟
یکی مطالعه می کند تا یاد بگیرد چه چیزی را دوست دارد
، من
می دانم از کودکی چه چیزی را دوست داشتم.
– پایان نامه جالبی بود.
باز من هستم و این بار سکوت طولانی شده است، من و او
این بار این سکوت را تحمل نکرده ایم..
– آقا شما او را چه می گویید؟
– اکثریت می گویند آقا.
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 28
صدایم را از همون صدا بلندتر کردم و گفتم:
خنده رو تو صداش تشخیص دادم و گفت:
چطور اینطور فکر کردی؟
– آخه اونایی که منو دزدیدن از همون جوری هستن، این
مرد شما هم از نظر روحی متعادل نیست، گفتم حتما اینجا
چیزی هست
.
– نه، این تغییرات فقط برای افتتاح یک تجارت مفید است
.
– باز کردن کار با دزدی مردم، اینطور نیست؟ آیا شوهر شما واقعاً
به خاطر آیلینو می خواهد؟
– او دختران زیادی در زندگی خود داشته است، اما
هیچ یک از آنها آیلین نخواهد بود.
با درد و سرما سرم را به دیوار نمناک تکیه دادم.
انتخابش تجدید نظر کند
دانلود رمان بگذار دعای تو باشم صفحه 29
گفتم: اما به نظر من شوهرت باید تجدید نظر کند
، همسرش آیلین فقط می تواند یک آدم خوب ببیند.
– چی میگی؟
و بس
– عاشق کی؟
-شاید الان فکر میکنی میخوام بسوزونمت
اما آیلینی که دیدم دنیای دنیا بود
-فقط گفتم گوشی دستت باشه
ببخشید بقیش ممنون که آوردی غذا.
سینی اش را بلند کرد و به سمت در رفت و
قلبم را حس کرد، دوباره تنها خواهم بود.
– راستی…
برگشت سمتم و من توی تاریکی نگاه منتظرش رو حس کردم
و گفتم: اسمت چیه؟
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 30
– اعتماد کن تو چی؟
کمی نگاهش کردم و خیره شدم به تنها
سوراخ نوری که از در نیمه باز وارد می شد و گفتم: آمین…
*******
من طرف
در بسته بودم و من گوش به درب انتظار چسبیده بود. من فرصتی
برای درک
موضوع پیدا کردم.
صداها نامشخص است و من بی انرژی تر از تمام لحظات
زندگی ام.
من چند روزی نیستم اما
هر لحظه گلویم بدتر و سرد می شود،
به من خبر می دهند که قرار است
مدتی به مجموعه درد
اضافه شوند .
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 31
با باز کردن در، لبخند دردناکی روی لبانم نقش بست، با
گلو درد به سختی گفتم: این مرد تو چه شد
؟
صدای خنده اش، در را پشت سرش بست
و گفت: پسر چاق، می دانی در مورد کی حرف می زنی
؟
از فشاری که برای حرف زدن به خودم داشتم سرفه کردم
که لیوان آب روی سینی را به دستم داد
و گفت: حالت خوبه
؟
-عالی…من بهتر از این نمی تونم، الان مشکل دارم،
فقط یه مشکل کوچیک هست و اون هم اینه که عزرائیل
جلوی این یارو هست.
کاهش آن دشوار است.
چند سرفه خشک حرفم را بدرقه کرد.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 32
– بیا این غذا را بخور جان نداری.
– می تونی کوله پشتی منو به من بدی؟ حداقل من می توانم چیزی پیدا کنم
مفیدی در آن پیدا کنم.
– باید از بچه ها بپرسم آنها را کجا بگذارم، آنها را برای شما می آورم.
-معلوم نشد از این بهم ریختگی که حتی دستشویی هم تیره است
میمیرم ؟
چند سرفه ی خشک مرا نیمه جان کرد.
– داری میری دختر، داری میری، حالا نمیخوای
با اون صدای بلند با من حرف بزنی، بشین غذاتو بخور.
کنارم نشست و من سرم را به دیوار تکیه دادم و
با اکراه قاشق را در کاسه چرخاندم و گفتم: تو زندگیم همیشه میگفتم
آیلین
حالش خوبه، همیشه میگفتم کاش میشد یه بار جای آیلین باشم.
…
سرفه وسط حرفم قطع شد.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 33
.
– فکر میکنی من خیلی زیاد میشم؟ یعنی آیلین
هم اینقدر کتک می خورد؟… الان دارم فکر می کنم
یعنی کی
نگران من بود؟ آیا تا زمانی که من را پیدا نکرد اصلا نگران بود؟…
شروع به سرفه کرد و مرا عذاب داد.
– هر روز به خودم این امید رو میدم که جمشید خان
بیاد ولی ته دلم میدونم که
واسه همیشه میاد… هر شب
که سرم به این زمین سخت میاد با خودم میگم
دختر. آیا به فردا امیدی داری؟ بعد انقدر سرد میشم
که
اصلا یادم نمیاد به چی فکر میکردم…
این بار سرفه هام بیشتر از حرفام خودش رو نشون داد
– میدونی چقدر سخته که همیشه تو زندگیت مشکل داشته باشی.
دانلود رمان دعات آمین صفحه 34 مجردی
؟ میدونی چقدر داغون میشی
وقتی
میخوای خودتو با کسی مقایسه کنی که
نظر همه از تو بهتره؟… سرفه ای کردم و دستم
گلوی کبود شده رو
ماساژ داد .
– خیلی سخته
یه عمر بهتر از تو باشه
و الان همش حرص میخورم چون
چوب یکی دیگه رو
میخورم
. این همه
سال من خونخوار بودم و بگذار هر کاری
می خواهند با جان و روحم بکنند
.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 35
سرفه هایم از همه سرفه هایم بیشتر است و نفسم کوتاه تر.
ظرف را کنار زدم و گذاشتم
در دل دیوارم
.
-آره خیلی راحت به من اعتماد کردی غریبه.
– زندگی به من آموخت
که سریع به غریبه ها اعتماد کنم.
– چرا اینقدر ناامید شدی؟ مهرزاد می آید.
-اگه اومده به خاطر من نیست بخاطر
جنگ و دعواه چون میخواستن
آیلین رو بدزدن.
– غذایت را بخور.
-نمیتونم گلوم درد میکنه
– باید تقویت بشی.
– من نمی خواهم.
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 36
– پس من برم.
دستم محکم تر روی آن تیکه کوچک فلزی فشرده شد
.
– دفعه ی بعد، کلت تو را می آورم.
– لطفا.
– تمسخر بود؟
شانه ام را بالا آوردم، لبخندی زد و قدم های محکمش
به سمت در برداشته شد.
برای مکث کوتاهی دستش را روی دستگیره گذاشت و بعد
گفت: زندگی هر کسی آنطوری است که
می خواهد جلو نمی رود.
لبخند دردناکی روی لبم نشست و رفت.
زندگی بسیاری از مردم آنطور که آنها می خواهند پیش می رود.
به دلسوزی همه نسبت به من عادت کرده ام، حتی به دلسوزی مردی
که دو روز است او را می شناسم به نام وثوق.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 37
فلز کوچک امید من در این روزه
با مشت گره کرده روی زمین دراز کشیدم و
گلویم دوباره شروع به غرش کرد و
سرما به استخوانم رفت و قلبم ایستاد
این همه تنهایی.
صدایش را شنیدم که گفت: در را ببند، نمی دانم
این کلید را کجا گذاشته ام.
یعنی نگران نیستی؟
حتی آهو و سارا؟
حتی خانم گل؟
حتی عزیزترین؟
جمشیدخان مهرزاد انشالله همیشه به فکر من و زندگی من
باشی .
چرا حق من همیشه بدترین است؟
چرا جمشید خان اینقدر از من متنفر است؟
دانلود رمان آمین دعای تو باشد صفحه 38
چرا نمی توانم نگران عزیزترینم باشم؟
دلم تنگ است، تنگ مدرسه و
حوض روستای کوچک پاتوق من است و تنهام.
دلم برای اون انباری که اسم مستعارش تو پارکینگ هست تنگ شده
اتاق، حتی با آن تشک قدیمی آیلین.
دلم برای آن خانه کوچک وسط شهر تنگ شده است
اون خونه خیاط
دلم برات تنگ شده عزیزترینم
دلم برای آهو و سارا تنگ شده.
در حالی که کوله پشتی ام را در بغل گرفته بودم،
چراغ قوه را بیرون آوردم
و روشنش کردم، در حالی که دستم را از داخل محتویات آن عبور دادم و
نور آن را به صورت مرد
با
چشمان بسته تاباندم
. صفحه 39
زدم بهش گفت: نور بگیر، اعصاب ندارم.
-آقا تاثیری داشت که اعصاب نداشتی؟
– حالا چرا چراغ قوه تو کیفت هست؟
– سیم کشی اتاق من مشکل دارد، هر چراغی که
به آن وصل می شود دو هفته طول می کشد. این چراغ قوه
– چقدر جالب، چه چیز دیگری در کیف داری؟
هم دوست من در تاریکی است
از اتاق
این سوال را می پرسی.
-تو اصلا کیفم رو زیر و رو نکردی.
– نه من، اما چرا آن دو.
آینه جیبم را از کیفم بیرون آوردم و
با تمام خون های خشک شده روی صورتم
خودم را زیر نور آن چراغ قوه گذاشتم
و گفتم: زیبا شدم.
– بیا برو دستشویی و صورتت را تمیز کن.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 40
تو حموم کثیفی، آن حمام نیمه ویران
با آن نور کم صورتم را پاک کرده است.
روش ویزدام.
و لباسهایم را انداختم.
– کی اجازه میدی برم؟
– انگار تو سوزن گیر کردی، دقیقاً هر روز همینطوری
– آیا من مسبب تو و بحثت با جمشید خان و
آیلین هستم؟
– اگر کمتر به آن فکر کنید، کمتر رنج می برید.
– بله، صد در صد،
با بدن داغ از تب و گلو سوزش اصلا نمی توانم به آن فکر کنم.
– بگذار ببینم چه کاری می توانم برایت انجام دهم.
– می خواهی بروی؟
– نرم؟
– وقتی تنهام از اون دو نفر پشت
دانلود رمان میترسم دعاتون باشم آمین صفحه 41
میترسم.
– باشه، یه مدت می مونم.
لبخندم را در نور دید، لبخندی روی لبم نشست و
کنارم روی زمین سرد
نشست و نمور
به دیوار
تکیه داده بود.
بیرون چون به اون گلو درد و تبی که کم کم داشت بالا میومد فکر نمیکردم
-زبانت درازه دختر.
از درونم بلند شد، نور چراغ قوه را تنظیم کردم و
مشغول لباس هایم شدم
که گفت: داری چه کار می کنی؟
– می خوام با این سوزن به رگ تو بزنم، خوب، دارم
خیاطی می کنم،
از شر این آسیب خلاص می شوم
. صفحه 42
البته اگر این مرد شما وحشی نشود و ما را کتک نزند
، من باید کار را به مردم بسپارم.
– خیاطی می کنی؟
– آهان.
– نقش شما در خانه مهرزاد دقیقا چیست؟
– آقا دقیقا نقش شما چیست؟ برای شما خوب نیست
که او را استخدام کنید.
– نگفتی.
– تو گفتی؟
– من بی فایده ام، ما در آن خانه زیاد هستیم
جمشید خان به خود و آیلینش صدقه می دهد
و من
آواره کوچه نمی شوم.
– الان تب داری؟
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 43
– من سختم، سخت بودن را یاد گرفتم،
حوصله نداشتم
مثل پروانه بگردم وقتی مریض می شوم
.
– از چه سنی برای خودت هزینه می کنی؟
– شانزده سالمه ولی فکر نکن پیچوندیا رو نفهمیدم.
– هر وقت خواستی از اینجا بروی بهت میگم.
– می توانم بگویم چیزی؟
برای تخمین تب دستش را روی پیشانی ام گذاشت
و گفت: بگو.
– من شما را خيلى دوست دارم.
خنده موهای پیشانی ام را بیشتر به هم ریخت
است و من خندیدم و سرفه کردم و گلویم
آتش
گرفت و بدنم داغتر شد.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 44
– دوباره برم فردا برات دارو بیارم
یه شب تحمل کن.
– چند شبه که دارم عذاب میکشم.
لبخندش و من بیش از حد معمول
به همه مردهای روی صورتش خیره میشوم .
آن فلز کوچک در جیب شلوارم بیشتر به چشم می آید،
سرفه ام زیاد شده، بدنم داغ تر شده،
به خروجش خیره شده ام.
– شبا نمیخوایم اینجا بمونیم برو بخواب.
– ولی آقا…
دختر باشه…
– یادت رفته من کی هستم؟
-چشم و ثوق خان هر چی بگی فقط اگه باشه
– حوصله حرفاتو ندارم.
صدای قدم های چند نفر و لبخند تلخ من
دعای تو باشد، آمین صفحه 45
تمام اعتماد و اطمینان.
آن فلز کوچکی که در جیب من است بیشتر به چشم می آید
و جادارتر است.
همیشه روسری روی سرم کشیده می شود
با نور چراغ قوه عقربه های ساعت را بالا بردم
.
دلم از اضطراب تنگ شده، کمرم بیشتر از
روزهای گذشته می سوزد، گلویم می سوزد، چشمانم
به سختی باز می شود.
از شدت تب و گرما داشتم خودم را به سمت آن درخت می کشیدم که شاید بتوانم
کمی
آرام بگیرد
خودم را در آن شکاف دفن کنم و سردی هوا را حس کنم
.
چشمانم از درد بسته می شد و برای
دانلود نکردن رمان، دعای تو باشم صفحه 46
در خواب دستم را در سوراخ پر آب کنار درخت گذاشتم و
از سرما هوشیارتر شدم
.
صدای خش خش عذاب آور در سرم پیچید
، خش خش اعصاب خردکنی که به نظر می رسید
از توهمات
تب من سرچشمه می گرفت.
سرم را روی تنه خیس درخت تکیه دادم و
با آخرین دستم که رها شده بود کوله پشتی ام را در آغوش
گرفتم
سوراخ آب در سینه ام
صدای خش خش را می شنوم و دوباره اشک می ریزد
از این ترس دوباره اشک می ریزد و با مرگ روبرو هستیم.
نفسم درد گرفت
بدنم مثل کوره بود.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 47
نمیتونستم دستی که سوراخ آب رو تو بدنم گرفته حس کنم.
تمام زخم های بدنم می سوخت.
دوباره صدای خش خش و صدای بلندترش می آمد و در آن تاریکی نگاه می کردم
و در نور گاه و بی گاه ماه، سایه
در مقابلم روی زمین
پخش می شد .
نفسم درد گرفت و بالا آمدنم سخت بود.
سایه جلوی من بود و سرم را بلند نکردم.
سر سنگین من بیشتر به آن تنه چسبیده بود.
سایه جلوی من خم شد و چشمانم را بستم.
دستم بیشتر بی حس و بی حس شده بود.
دستش به صورتم آمد و با آخرین قدرت خود را عقب کشیدم
.
کمرم داشت میسوخت و نمیتونستم حالت تهوع رو رها کنم.
دست مانده در سوراخ آب را در دست گرفت با
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 48
مرا بالا کشید.
دستم را کشیدم و جایی نرفتم.
با آن همه تلو تلو خوردن به دنبالش رفتم و با زانوهایم روی زمین افتادم و
بدون توجه به او چند قدمی
دنبالش رفتم و
مچ دستم درد گرفت و زانوهایم سوخت و کمرم
بیشتر درد گرفت و چیزی مرا به سمتش کشید. سمت من
کنارم روی زانویش نشست و مرا بلند کرد و
از تب می سوختم.
خیلی بی انصافی بود
که منتظر اون قدم های پر انرژی و محکم باشیم .
– مثلا کجا می خواستی بری؟ تا صبح مرده بودی
– جسد مرده شما غذای حیوانات خواهد بود.
داشت حرف می زد و راه می رفت و بگذار دنبالش بیایم
دانلود بسته رمان بگذار دعات باشم آمین صفحه 50
مرا پشت سرش می کشد و به پشتم شلیک می کند و می سوزد
دانلود رمان دعای تو آمین باشد صفحه 49
پاهایم نداشت استحکام – قدرت.
– داری میمیری بیچاره.
گفت بدبختم و تمام زخم های بدنم
خوب شد.
-اگه یکی از اون دوتا لاشخور بیاد تو
چه غلطی میکنی؟
مچ دستم دردناک تر و داغ تر می شد و
دیگر زندگی نداشتم.
– تو لایق اعتماد نبودی.
باز هم آن ویلای بزرگ و بسیار ترسناک و
انبار زیرزمینی آن
او مرا در آن تاریکی وحشتناکتر از آن
جنگل انداخت و کنار رفت و گفت:
تو لیاقت توجه من را نداشتی.
از میان آن چشمان دردناک و داغ،
نگران من هستی؟
من دیگر نگران اعتماد نیستم.
با دیدن افتتاحیه اشکم ریخت.
گلویم آتش گرفته و بدنم داغ است و زخمم می سوزد.
عزیزم کجایی
جمشیدخان مهرزاد نمی آید.
مطمئنی
دارم میمیرم
چشمام بسته و لبام پر از خنده تلخ.
-خیلی دوستش داری؟
– من او را دوست ندارم، او را دوست دارم.
– کاش یکی تحویلمون میداد.
– تو دوست من هستی.
– چطور تونستی بی تفاوتی او رو دیدی، تهی بودنش رو نسبت به
.
احساسات شما، و هنوز اینگونه است
؟ صفحه 51
آیا می خواهید به خاطر بسپارید؟
– عزیزم، عشق فقط رسیدن نیست، عشق
فدای خودت برای آسایش معشوق است.
– به نظر شما این فداکاری ارزشش را دارد؟
– وقتی تو را به من داد، ارزش خودش را برآورد کرد.
– چرا اینقدر خوبه؟ خودم را می دانم
به زندگی ام اضافه کنم.
– تو همه چیز زندگی هستی، تنها چیزی که من واقعاً
می خواستم و به دست آوردم.
– خیلی دوستش دارم.
دوستت دارم و نیستی و میمیرم.
امشب میل عجیبی به مردن داشتم.
-انتظار نداشتم داری تب می سوزی
– دیشب عصبی بودم، فکر نمی کردم بتونم
رمان آمین را دانلود کنم و دعای تو باشم صفحه 52
حالش بد است.
ما بی وزنیم و…
– چند بار بهت گفتم حق نداری دست به وسایل آیلین بزنی
انگار دلت هوس کرده.
با زدن دستش به صورتم و چشمای گریانم و من
فقط از عروسک زیبای آیلینو خوشم اومد.
– جمشید خان، بچه است، طاقتش را ندارد، باید سن خود را ببخشی، پس
از یک بچه پنج ساله چه
انتظاری داری ؟
او هوس می کند.
پشت دامن گلدار خانم گل و
جمشیدخان آیلین پنهان می شوم و تو را در آغوش گرفته و
موهایش را بوسیده ام.
اشک هایم را گریه کردم و از ترس
– خانم گل.
جمشیدخان دوباره عصبی می شود و غذا نمی خورد.
دانلود رمان دعای تو باشم. صفحه 53
دوباره سیلی زد.
– اینکه داره می لرزه.
– تو با آن چه کار کردی؟ اینکه بدنش
در جای سالمی نیست.
– ای کاش دیشب رهایش نمی کردم.
– بله، واقعاً ای کاش کمی عقل سلیم داشتید.
سرمای بیش از حد و دندان هایم با هم می رقصند و…
با حسرت به خنده های شادش گوش دادم و لبخند جذاب جمشید خانو را دیدم
که با هر عدم تعادل
آیلین
، چهره زیبایش و کمکش به او
از جانش عزیزتر است. لب
– چه چیزی می خواهید؟
– من هم آن دوچرخه ها را می خواهم.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 54
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 55
– هی به جمشید خان چیزی نگو
دوباره میزنه تو رو سیاه و کبود می کنه.
چون از عصبانیت می لرزیدم «چرا» در دهانم خفه شد.
– این آمپول را می دهم تا حالش بهتر شود.
تحریکی مربوط به جمع آوری تحریکاتم و …
اشک هایم روی زمین سنگی حالم را به هم می زند،
فردا امتحان ریاضی دارم.
کفشهای گلی آیلین کنارم راه میرود و
دوباره اشکهایم تند میشوند و نمیتوانم
قدم آخرش را ببینم
و بعد صدای قدمهای سنگین جمشید خان.
می آید و در آخر به من سیلی می زند که به اندازه کافی کار نکردم و این را
فقط دو ساعت فرصت دارم.
برای مهمانی امشب به من یادآوری می کند.
– چرا تب پایین نمیاد رفیق؟
– این که نمرده ای،
بچه ای بر تخت داری؟
بیشتر سرد و…
– شاهین اینو برات خریدم.
با بی اعتنایی به کلید،
نصف پول خرد را برای صدقه گذاشت و من
از او
هزار عذرخواهی به خدا گرفتم
.
– لرزش کاهش یافته است.
– چرا این بیچاره را اینجا نگه داشتی؟
– میدونی چه سر بدی.
– او دیوانه است.
به کوله پشتی و جاکلیدی که از آن آویزان بود نگاه کردم،
گفتم: جا کلیدی شماست؟
دانلود رمان دعای شما آمین صفحه 56
بافتن ضرر نداره.
– آره خوشگله؟ دیروز شاهین به من داد.
پول صدقه خانم گل هاروم به اندازه ای بود که
نیازی به صدقه نبود و من از آن رنجیدم.
– دیروز چیزی نخورد.
– تو دیگه کی هستی؟
آیلین سرما خورد و جمشید خان برای سرگرمی
گل خانم دلم برای موهای بافته آیلینویم تنگ شد،
کنارش نشستم و گفتم: گل خانم؟
– چیه؟
– موهای من را هم می بافید؟
– نه بچه برو من وقت ندارم موهات هم ارزش بافتن نداره
.
واسه آیلین وقت داره قیطون ببافه و من
دارم یاد میگیرم حتی با همین موها ببافم
– آمین خوب بخواب دختر خوب داروهاتو بدون
دانلود رمان دعای تو باشم آمین صفحه 57
بخور.
چشمان نیمه بازش به چهره اعتماد نگاه می کرد و…
آیلین سه روز است که سرما خورده و جاسمیدخان از اتاقش تکان نخورده است
و من
دو روز پیش
خودم را از پله ها پرت کردم
پایین .
کمپوت را
نفهمیدم
اسیر تخت شدن یک بازی فکری خریدم و دلم میخواست
لبخند جذاب آن مرد و نگاهت غلت بزند
و مزه اش را بچشم و گاهی سرم به شدت درد کند.
چشمان خسته ام از کاسه آش برداشته شده و صورت تو
آماده
پذیرش من است
و روز اولی است که مریض شده ام
. است
. به صفحه 58 برگشتم
مهرزاد نمی آید و نمی دانم چه بلایی سرش می آید.
با آن چشم های تب آلود که در این یک روز به چهره آن شخص تازه وارد بود
، به من نگاه کرد و گفت:
تو هم مثل وثوق هستی
؟
– من هرگز برای بیمارم متاسف نیستم.
– مثلا می خواستی بگی دکتر؟
صدای خنده و اعتمادش و نشستن کنارم رو حس کردم
و گفت: این پسر زبون تیز داره.
صورت من
– من از طرف Martike Landhor از شما عذرخواهی می کنم
.
دانلود رمان دعای تو آمین صفحه 59
– پسر اینقدر باکلاس نباش.
– واسوق می گوید اسمت آمنه است.
– آهان.
– اسم من شایانه، شایان مهرافروز.
فقط نگاهش کردم گفت: بهتره؟
سرم را تکان دادم و وثوق گفت: می خواهم بدانم
در آن تاریکی به کدام قبرستان می خواستی بروی؟
-میدونم جمشید خان نمیاد پس چرا منو نادیده نمیگیری
، آیلینو میشناسم
از این رابطه راضی نمیشه.
شایسته – چرا؟ اون مردی که دیدی تموم شد
.
– شاهین که دیدم اونقدر تو کل زندگی آیلین بود
که هیچ مردی به چشم آیلین نمیومد
شاید شاهین کمتر
تا صفحه 60
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بگذار آمین دعایت باشم»
عالیه عالی