درباره دختری به نام رستا که از کوچیکیش عاشق امیریل پسر عمش بوده و حالا اون یه پلیس خیلی جذابه و رستا به دنبال راهیه که بتونه توجه امیر یل رو به خودش جلب کنه تا اینکه …
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
- بدون دیدگاه
- 392 بازدید
- نویسنده : ریحانه نیاکام
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : تا آخرین پارت منتشر شده
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- مشخصات
- نویسنده : ریحانه نیاکام
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : تا آخرین پارت منتشر شده
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- باکس دانلود
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
#پست1
#بگذار_برات_بمیرم
-منو ببوس…امیر….!!!!
صدایی که شنید گوش هایش زنگ خورد و سریع ترمز را کوبید…
با چشمان خون آلود، عصبانی و عصبانی به او نگاه کرد…
-چی گفت…؟!
راستا با صدای بلند، مست و برهنه خندید…
-گفتم منو ببوس نه سکس….ولی
اگر بخواهی…
ساکت شد و به دنبال حرف او، دامن لباسش را بالا آورد و بند شورت توری اش را جلویش پایین کشید.
با چشمان متعجب و عصبانی امیر یل
و ادامه داد … – آماده … و لیزر … در خدمت شما …. شما ….
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
تو هم نرم و دلنشینی …. میزنمت ….
امیر یل چیزی را دید که نباید می دید و عرق از پشت تیره اش سرازیر شد…
لبه دامنش را گرفت و با عصبانیت آن را پایین کشید و این کلمات روی لب های دختر باقی ماند…
– دور هم جمع شو و مثل بچه بمیر تا این را در دهنت بگذارم… تو که ادب نداری مست می شوی و بی من نمی توانی غذا بخوری…!
راستا معصومانه با چشمان مهره دارش به مرد خیره شد، با دیدن چشمانش قلبش لرزید…
– نکن… دعا کن…! من… جنایتکار تو نیستم…!
امیریل با دقت به او نگاه کرد، دخترک به عمق خودش رفت.
-باید یه قاشق بذارم تو دهنت تا اینقدر بی شرم نباشی که به نامحرم تعارف کنی یا ببوسمت…!
رستا لب هایش را به هم فشرد اما ناگهان دستش را به امیریل رساند و روی پاهایش نشست و احساس کرد که تنش او بالا و پایین می شود و نیشش ضعیف می شود و 🥰
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
#پست2
#بگذار_کمی_برای_تو_بمیرم
دستش را روی یقه لباسش گذاشت و آن را پایین کشید.
سینه های گرد و خوش فرم او در معرض دید مرد قرار داشت…
تا اینکه به صورتش رسیدند…
-تازه… یه هلو… هوم… همینطوره….!
امیر یایل چشمانش را بست تا نبیند اما بوی بدن رستا حالش را بد کرد…
مشتش را گره کرد تا نزدیک نشود…
نزدیک تر می رقصید، خدایا، حالا داشت می مرد که به آن سینه های سفید و گرد دست بزند…
از حرص ناله می کرد، گوش هایش می سوخت، التماس می کرد…
– لا اله الا الله… برو عزیزم… …
دختر دستهای داغش را دو طرف گردن مرد گذاشت و امیر یایل مثل برق چشمانش را باز کرد…
رستای سنگین و خواب آلود با نگاهی هوس آلود و مست به او خیره شد و لب هایش را لیسید…
چشمان نیمه بازش را به زور باز نگه داشت…
خندید…
-میخوام ببوسمت…!
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
بدن داغش خیس عرق شده بود…
پایین تنه برجسته اش به شدت می تپید، اما نمی توانست مقاومت کند…
– نه…!
چشمان امیر یل دوباره بسته شد و زیر لب چیزی زمزمه کرد و به جلو خم شد تا او را ببوسد اما مرد دو دستی دختر را گرفت و او را از خود دور کرد. درست در زمانی که می خواست او را سرزنش کند، رستا ناگهان آرام شد و روی سینه اش افتاد. چشمانش را از عصبانیت و تباهی که در آن بود بست… به خودش و پایین تنه ورم کرده اش نگاه کرد… به خودش و دختر فحش داد، نزدیک بود او را رها کند… با اخم دختر را بلند کرد. و او را روی صندلش نشاند…
دانلود رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
شنلش را رویش کشید و روسری اش را روی سرش انداخت… با چشمانی که نشانه های عصبانیتش را نشان می داد به او نگاه کرد… – اشتباه کردی… کردی. خیلی بد منتظر مجازاتم باش دختر…!!! تو را به دردسر می اندازم تا دیگر هوس الکل نکنی توله سگ…