درباره دختری به نام نازگل است که شوهرش رو از دست میده و با اینکه ۵ ماهه باردار است به درخواست خان باید با برادر شوهرش ازدواج کنه که نازگل این موضوع رو قبول نمیکنه تا …
دانلود رمان بیوه برادرم
- 15 دیدگاه
- 8,442 بازدید
- باکس دانلود
دانلود رمان بیوه برادرم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بیوه برادرم
ادامه ...
گلویم را گرفت و من لبهای خان را در گلهای خوک نگاه کردم.
داشت حرف میزد اما من چیزی نشنیدم.
مثل این است که آدم بیقرار باشد و اخلاق بد من هم تاثیر کرده باشد.
اون بچه بیگناه توی شکمم که داره ضد عفونی میکنه
اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد و من چشمهایم را بستم.
گوشهی پیراهنم و مشتم را فشار دادم و ناگهان از جا پریدم.
جام …
..
عمو خان محکم با عصایش به زمین خورد و اسم مرا جنگ جویا نه صدا زد.
خدای من، خدای من، خدای من، خدای من، خدای من، آیا باید بنشینم تا آنها مرا بگیرند و وزن کنند؟
نه، محاله!
به تندی سرم را به سمت چپ تکان دادم.
از شما میپرسم که من فقط چهل روز است که ازدواج کردهام
من دستم رو دادم، چطور انتظار داری با “کامرن” ازدواج کنم؟
با چشمان اشک بار به کامرن رو میکنم
با چهرهی عبوس به زمین چشم دوخته بود
چرا هیچی نمیگه؟ چرا حماقت میکرد؟
“کی” کام ” میشه یه چیزی بهم بگی؟
بگو که من نمیخواهم زن برادر و خواهر خود را بگیرم
بگو که تو هم با این کار مخالف هستی.
سیلن و ساکت
احساس میکردم پاهایم بی حس شدهاند و نمیتوانم منتظر باشم.
این مردم چه سنگدل هستند، چه آسان میتوانند
و برای فرد دیگری بدون اینکه بداند آن شخص چه چیزی در دل دارد تصمیم بگیرد! صدای عمو جان خانم در این زمان بلند شده است.
چنانکه عرض کردم، تو و کمیران فردا عروسی میکنید. او خیلی …
ولی
محکم به زمین میکوبد
سر راه میخواهی مردم ده بگویند که خان زن بیوه خود را تنها رها کرده است
برای داشتن هزاران چشم خوبه؟ حتی با داشتن بچه؟
چطور میخوای اون بچه رو بزرگ کنی؟
وقتی پدر شد چه کسی خواهد شد؟
این تصمیم در سالآه هارم است، بنابراین هیچ اعتراضی نخواهم کرد، چون عقیده من این است
عوض نمیشه
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت دوم
از خود بیخود شدم سرم گیج میرفت و انگار یک چیزی داشت مغزم را سوراخ میکرد.
میخواستم یه کم بخورم
کاش کامیار خوب بود طوری که همه به فکر زنش نباشند.
بازویم را گرفت و مرا بلند کرد.
سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم.
سلام مامان
یک مادر که امشب پشت دخترش نبود و فقط در سکوت کامل تماشا میکرد.
نگهبان گرفتاریهای دخترونهشو!
چرا هیچی نگفتی؟ چون به خان بدهکار بود؟
به خاطر اینکه وقتی بابا ادواد اونو زیر بغل خودش گرفت
چرا همه مردهای زندگیم منو ترک میکنن؟
. “پیسی”، “دخترم”
بدون گفتن کلمهای از جا بلند میشوم و با پاهای برهنه به اتاقم میروم.
وقتی در را میبندم عصبانی میشوم و پشت در مینشینم و از ته دل ناله میکنم.
این کلمات از دهان خان است و اگر چیزی میگوید، هیچ کس حق ندارد
مخالفت
، وقتی “کامرن” مخالف نبود. من دستشویی دارم
در این لحظه چقدر دلم برای بازوان عاشق “کای” تنگ شده
من میخواهم توسط دوستان صمیمی و دوست داشتنی او نوازش شوم.
ولی
آن قدر پشت در گریه کرده بودم که
هیچی از پول هام باقی نموند
… دوتا دانشجوی ممتاز موسیقی هم هستن
وقتی دلم سست شد، به یاد آوردم که در من کودک بیگناهی هست که
ناراحت میشود و به همه آسایش من واکنش نشان میدهد.
به آرامی به در میرسم و از جام بلند میشوم و در را باز میکنم.
به خاطر یادداشتهای کلوپها، نباید دراز بکشم، باید چیزی بخورم.
من دارم با یه نابرابری بیجان تو آشپزخونه راه میرم
بیبی و مای بو انو سرگرم شستن بشقابها بودند و وقتی مرا دیدند چشمهایشان غمگین شد.
دوست من، چیزی لازم نداری؟
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت سوم
خوب، چیزی از شام مانده؟
ای خدا! اجازه بده یه نگاه به اطرافت بندازم مامان جون تو هیچی نخوردهای!
بیا بشین
من هم آمدم.
میتونه بهت غذا بده و گرمت کنه
کاش این طور نمیشد، کاش فرصتی به من میدادند تا فکر کنم.
فردا؟
نه، نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم
من مراقب خود پسرم هستم
نمیدانم چه مدت در افکار خود غرق بودم، در حالی که یک بشقاب پر از غذا را جلوی من میگذاشت،
سرم را بالا میبرم و تشکر میکنم.
انگار که کارشان تمام شده باشد، میگویند شب به خیر و آشپزخانه را ترک میکنند.
وقتی کمی از غذای خود را میخورم، احساس میکنم کسی پشت سرم ایستاده است.
سرم را برمی گردانم و کامرن را میبینم.
انگار که همه این حرفهای خانم گریفیث را مقصر میداند، اخمی بین ابروهایم و صورتم افتاد،
با حرص و ولع قاشق را در نیلبک خود میفشردم
او نزدیک میشود و تنگ آب را روی میز میگذارد
با لیوان آب برای خودش ریخت و نشست.
بدون اینکه پول بدهم، در حال خوردن بودم که یک صندلی جلوی رویم قرار گرفت و او نشست.
سر میز
چشمانم را با حواس پرتی بستم.
می تونی من رو تنها بذاری؟
سرم پایین بود و نمیتوانستم صورتش را ببینم.
و حال آن که دونف فکر نمیکند که من عاشق الی شم و در واقع این جریان را پذیرفته باشم،
من اصلا هیچ علاقهای به تو ندارم، اگر میبینی که به خاطر این ازدواج زندانی شدم و فقط به خاطر برادرم به این دهکده آمدم، چون که زنش را نمیخواهم،
و بچهها را بدون این که مست شوند، به زانو درآورد.
من نمیتوانم بگذارم برادرزادهام بدون پدر بزرگ شود، فهمیدی؟
پس بهتر این است که مسخرهبازی در بیاوری و آن را کنار بگذاری و ترسو باشی.
شما مردم این دهکده را بهتر میشناسید.
بهتر است به خاطر پسر من مخالفتی نداشته باشی، چون در این خانه …
حرف ما همیشه این است.
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت چهارم
من صدای خشن و سرد صدایش را دوست دارم.
شومیار مهربان من کجاست و هوش سرشار من کجاست؟
چطور میخواستم با این شخص زندگی کنم؟
آ گات صدایش مثل یک خراش روحی است.
به هر حال، زیاده از حد سخت فکر نکن، باید به خودت گفته باشی که کامو، من هستم
دلش میخواهد مثل ابریشم باشد، نه با کشتی جرومینو، خیلی دختر و دختر هستند،
که ابدا با آنها سر و کار نداشته باشید و آنها را به من ندهید.
حالا برو بخواب. برای فردا صبح سرحال باش.
اون حرف میزنه و پول نقد میده
احساس کردم قلبم تند میزند.
چشمهایم را بستم و دهانم را گاز گرفتم.
از دیشب تا به حال چنین چیزی شنیده بودم و تنها کاری که باید میکردم این بود که سکوت کنم.
..
که من بیوه هستم و با نگاهی کثیف به خودم.
به یک مرد احتیاج دارم و نمیتوانم از بچهام مراقبت کنم.
به بقیه پاهایم نگاه میکنم.
دیگر چیزی نمیخواهم.
برایم مهم نیست که از پشت میز بلند شوم و با گامهای آهسته و بیجان به اتاقم بروم.
..
می خوام برم تو رخت خواب که عکس کاوسن روی میز توجهم رو جلب می کنه
..
به تلخی لبخند میزنم و آن را میگیرم.
به دوربین پایین قلبش میخندید.
اینکه چقدر زود رفت و من رو تنها گذاشت.
اشک از چشمانم جاری میشود و چشمهایم را میبندم تا جلوی دیدم را بگیرم.
من متوجه شدم که این درخواست بدون چون و چرا صورت میگیرد، عکس او را میبوسم و در میان بازوان خود نگه میدارم.
قلبم خیلی از این قضیه رنج میبرد که پلکهایم دیگر دروغ میگویند.
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت ۵
“کامرن”
با حالتی عصبی در اتاق را میزنم و طول و عرض اتاق را طی میکنم.
این دختر چه فکری میکرد؟
چی؟
همه دخترهای آلمان دستهاشان را برای من میشکنند، اما من به خاطر …
جونا، من به خاطر زندگی زناشوییم اومدم اینجا، اونوقت این دختره
بجای اینکه از جانب خدا باشه از من مراقبت میکنه
اون کیه؟ یه بیوه که همه با پیتا نگاهش میکنن
هیچ کس نمیتواند مرا مجبور به انجام هر کاری بکند، نه حتی رفتار نافرم، پس بهتر است که تو را مجبور به انجام هر کاری کنم.
نه اینکه نگران باشم، نه، پتو، برو، من میخواهم زن باشم.
میخواهم بروم، مچ دستم را میگیرد و مرا به طرف خودش میکشد.
چون حرکات او ناگهان صورت میگرفت، من تعادل خود را از دست میدادم و در بغل او فرو میرفتم.
او را تکان میدهم و کف دستم را روی سینهاش میگذارم تا او را از خودم دور نگه دارم.
اما
با خونسردی دستهایش را دور من حلقه میکند
مرا در آغوش گرفت
هیچ فشاری روی
شکمم
اشکالی نداره اگه
برای اینکه خونسردی خود را حفظ کنم و آهن بیشتری به آنها بدهم، پلکهایم را تنگ کردم.
که فکر می کنه من همه چی هستم؟
تو داری مزاحم من میشی؟ او بدون اینکه دستش را شل کند دستش را کشید و به صورت من خیره شد.
میدونی اگه کسی به جز من اینجا بود
پس از آن، هیچ کس حرفش را باور نکرد و گفت که زن احمقی بیش نیست،
کاری کردهام که از این قبیل، دیگران،
در جائی که پشهها او را پر نمیکنند چه خواهد کرد؟
دوباره کلمات را تکرار کنید، من یک بیوه هستم و او مرا به وسط صحنه آورد تا به من بفهماند که بدون داشتن شغل،
ای مدافع، بی آنکه نام کسی را بر زبان بیاوری، چه کلماتی را پشت سر میگذارد.
من تلاش میکنم و این بار او دستش را شل میکند بدون اینکه کلمهای حرف بزند.
من هم پشتم را صاف میکنم و با چهره برافروخته فریاد میکشم:
اصلا بگو ببینم چه مدت این حرفهای احمقانه را به من میزنی؟
خیلی وقته که داری بهم صدمه میزنی
چرا خودت یه بار نگفتی بجای یه نتیجه گرفتن
هر بار که انگشتش را به آنها اشاره میکنم و شماره یک را نشان میدهم با این کلمات او را نیش میزنم.
پشت سرش رو کردم به سرهنگ آرسیس، درست پشت سرش، بذار تصمیم به گیره، به اندازه کافی
و فرمان برداری کند. خب، شوهرم دیور، من با یک بچه در بلایت تنها میمانم، اما …
من چه گناهی دارم؟
خسته شدم از نگاههای مردم و حرفهای آزاردهنده. به او پشت میکنم و از کنارش میگذرم.
بوسیله …
اون
با قدمهای سریع دلم سوخت، چقدر از دست این مردم ناراحت شدم، کمیکیک، کیریاریاس،
که وقتی اون گفت دهنم پر از خنده بود
… مثل این بود که با اون
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت نهم
وقتی به وکیل دعاوی رسیدم، عمو خان با عصا جلوی من ایستاده بود و به محض ورود ویلاها او را دیدم.
وقتی که چشمش به من افتاد، اخم کرد و ترکه را روی زمین کوبید و گفت:
نمی دونم کجا ناپدید شد؟ تا چند ساعت دیگه ازدواج می کنه
کجا رفتی؟
او اهل کامران است و این از طرف خان جنوبی و از همه توچوتر است.
با نگاه شکستهای زیر لب گفتم:
از شر این بیماری که به زور به وجود اومده خلاص شیم شوهرش
از اینجا رفته بودم قدم بزنم
خبر نداری که ما نگران تو هستیم؟ دختر، تو دیگر تنها نیستی.
من یک سهم بزرگ دارم.
عصبی، به طوری که مجبور نباشم
به این بزرگتر از خانواده پاسخ صریح بدهد و حریم خصوصی را زیر پا بگذارد.
من خودم رو میشناسم و یه نفر هم به من اعتماد داره … عمو خان
قبل از اینکه چیزی بگوید و مرا سرزنش کند با وحشت به من نگاه میکند.
از کنار او رد شود.
وقتی وارد سالن شدم و مادرم را دیدم، از روی مبل بلند شد.
می خواد یه چیزی بگه من دستمو گرفتم و گفتم
حالا نه مامان، من به اندازه کافی خسته شدم
برای یه لحظه چشمام سیاهی رفت، ه
دستم را روی دیوار میگیرم و به آرامی به کنار تختم میروم.
دراز میکشم و به این فکر میکنم که چطور از این مخمصه بیرون بیایم.
ازدواج
..
من به آرامی دستم را روی شکم برآمده خودم گذاشتم.
پسر عزیزم، کاش اینجا نبودی تا من بتوانم این دنیا را راحت ترک کنم.
با احساس کردن حجم آب دهانم، به سرعت به حمام رفتم و آب از آن سرازیر شدم.
به دیوار تکیه دادم و صدای ناله مانندی درآوردم.
حتی نمیخواستم یک قدم بردارم و خودم را روی تخت بیندازم.
! من داشتم در مورد گوسفند حرف میزدم
حس کردم در اتاقم باز است و صدای نگران و ماردم از پشت آن میآید.
هیچ کس نمیتواند مرا مجبور به کاری کند، حتی عمویم، پس بهتر است
نگران نباش، پسر خاله، برو، میخواهم تنها باشم.
میخواهم بروم، مچ دستم را میگیرد و مرا به طرف خودش میکشد.
چون حرکت او ناگهانی بود، تعادل خود را از دست دادم و در آغوشش افتادم.
من او را تکان دادم و کف دستم را روی تخت او گذاشتم.
از او رو بر میگردانم، اما او با بیمیلی دستهایش را دور من حلقه میکند و مثل آن.
شکمم منقبض نمیشود، مرا میان حصار بدنش محبوس میکند،
# زن برادرم #
# بخش ۸ #
پیرمرد، چه کار میکنی؟ خفه شو؟
چرا؟ میشه؟
در آن را هم گذاشتم تا سرد بماند و آهن کمتری بدهم.
این برادر زنم که فکر میکرد اون همه چیز منه
داری اذیتم میکنی؟ او دستت را کشید و بدون اینکه دست خود را شل کند به صورتم خیره شد و لبخند زد.
حالا اگر کسی به غیر از من اینجا بود چه بلایی سرت میآمد؟
چی شده؟ بعد از آن دیگر کسی حرفش را باور نکرد و گفت که باید بیوه شده باشد
او کاری را انجام میداد که باعث میشد این طور شود، در غیر این صورت نمیتوانست جایی را که حتی پشهها هم آنجا را پر میکردند، پر کند.
چه میکرد
بار دیگر این کلمات را تکرار کرد: من یک بیوه هستم و او مرا وسط آورد تا به من بفهماند
کمک، بی آنکه اسم هیچ کس بالای سرم باشد، چه کلماتی پشت سرم نیست.
من تقلا میکنم و این بار او دستش را شل میکند بدون اینکه کلمهای بگوید.
من هم پشتم را صاف میکنم و با چهره سرخ شده فریاد میکشم:
کافیه … کافیه … تا کی میخوای این حرفهای مسخره رو به من بزنی؟
کی میخوای آسیب ببینی؟
چرا خودت بجای اینکه تصمیمی بگیری این حرف را نزدی؟
هر بار که با کلمات ما (اشاره به شماره یک)او را گاز میگیریم.
من طرف اونو میگیرم (یه بار، فقط یه بار، پشت سرش باش، بذار خودش تصمیم بگیره).
بگیرش شوهرم مرد، من یه بچه تو شکمم داشتم، اما این تقصیر منه
چی شده؟
من از نگاههای مردم خسته شدم و از کلمات آزار دهنده آنها خسته شدم.
به او پشت میکنم و با قدمهای تند از کنارش میگذرم.
با نگرانی کف دستم را فشار دادم و صورت خیس و خیس خود را فشار دادم.
چقدر قلبم پر بود، چقدر این مردم پر بودند، چقدر از کمیکار، کای کو لت،
وقتی او رفت، لبخندم از لبهای من بیرون آمد و او رفت.
… انگار باهاش رفتم
# زن برادرم #
# قسمت نهم #
وقتی به عمارت رسیدم خان آمتو را دیدم که یک عصا را جلوی در ورودی ویلاها نگه داشته بود.
وقتیکه چشمش به من افتاد اخم کرد و عصایش را به زمین زد و گفت:
نمی دونی کجا ناپدید شده؟ چند ساعت بعد از تو ازدواج خواهد کرد
کجا رفتی
این که یکی از کامران و این یکی از اکمو، همه مرا کمی تحت فشار قرار داده بود
با چهره درهم شده آهسته زیر لب گفتم:
من برای گردش به اینجا رفته بودم
خبری نشده؟ مگر نمیگویی که ما نگران تو هستیم؟ دختر، تو دیگه تنها نیستی
عزیزم، تو معده داری چرا اینقدر بیفکری؟
با حالتی عصبی، گوشهی لباسم را محکم مشت کردم تا مجبور نباشم با دندانهایم جواب بدهم.
من این خانواده بزرگ رو میشکونم و احترام رو از بین میبرم
من مواظب خودم هستم و در دلم اعتماد هست، عمو خان.
او با خشم به من نگاه میکند، قبل از اینکه چیزی بگوید و مرا سرزنش کند.
از کنارش رد میشوم.
وقتی وارد اتاق نشیمن شدم و مادرم را دیدم از روی مبل پرید
میخواهد چیزی بگوید، دستم را گرفتم و گفتم:
حالا نه مامان، به اندازه کافی خسته شدهام
جلوی نگاه حیرتزدهاش، به اتاقم میروم و محکم در را به هم میکوبم. برای لحظهای چشمهایم سیاه میشوند.
دیوار را میگیرم و به آرامی به سوی تختم میروم.
دراز میکشم و به این فکر میکنم که چطور از این ازدواج اجباری خارج شوم.
تا راحت باشد.
# زن برادرم #
# بخش دهم #
به آرامی دستم را روی شکم برآمده ام گذاشتم
ای کاش پسر من نبودی، ای کاش اونجا نبودی تا بتونم به راحتی این دنیا رو ترک کنم
در حالی که حجم مایع را احساس میکردم، به سرعت به حمام رفتم و در حال خر خر گفتم:
به دیوار تکیه میدهم و به سردی مینالم.
حتی نمیخواستم قدمی بردارم و خودم را روی تخت بیندازم.
حرف زدم؟ !! !! !! !! !! !
حس کردم در اتاقم باز است و صدای نگران و ماردم از پشت در میآید. حال دخترم چطور است
چون در حمام را نبستم، کمی در کنار در را باز کرد و آن را دید.
با چهرهای رنگپریده آرام به صورتش سیلی میزنم و اسمم را صدا میزنم.
نگرانم میکند، به سویم میاید و بازویم را میگیرد و مرا به تخت میزند.
چه بلایی سرت اومده دخترم؟ اوه خدای من، تو باید این فکر رو تصور کرده باشی
او مرا روی تخت مینشاند (و ادامه میدهد:
وقتی میروم به عمویت میگویم دکتر را خبر کند روی تخت دراز بکش.
فرستاده
قبل از اینکه چیزی بگویم، او در یک چشم به هم زدن اتاق را ترک کرد.
عصبانی میشوم و خودم را جمع و جور میکنم.
یک ساعت بعد، دکتر میآید و به خاطر فشاری که روی پایم احساس میکنم، به سرم میزند و اصرار دارد
تا چند روز خوب استراحت کنم چون خیلی ضعیف شده بودم .
با شنیدن حرف های دکتر لبخند می زنم .
دست کم چند روزی است که بهانه ای شده تا ازدواج کنیم .
آن را نپذیرید . * بیوه برادرم
* بخش یازدهم
دو روز گذشت و از نظر روحی و جسمی بهتر شدم .
اما باز هم شنیدم که عمو خان در تصمیم خود مصمم است .
و به هر حال می خواهد مرا با کامران ازدواج کند .
باید طوری با او حرف می زدم که مثل یک خر شیطان از خانه بیرون بیاید .
اما قبل از آن , می خواستم به سرزمین کامیار بروم .
حاضر و آماده , با لباس سیاه از اتاق بیرون می روم .
عمو خان در اتاق نشیمن نشسته بود و چای می نوشید .
وقتی مرا دید , اخم کرد .
کجا هستی ? کمی بهتر شد .
می خواهم به قلهک کامیار بروم
با کلماتم احساس کردم که رنگ چشمانش تغییر کرد و صورتش رنگ پرید .
سرش را تکان می دهد و می گوید : خب , برو , اما نه تنها با کامران تماس می گیرم که تو را همراهی کند .
دهانم را باز می کنم تا اعتراض کنم و او دستم را می گیرد .
همان طور که گفتم , اگر جواب منفی دادید , به اتاق خود برگردید .
با حالتی عصبی لب هایم را فشار می دهم و ساکت می مانم .
مه با آن خانم تماس می گیرد و از او می خواهد که بیاید و کامران را مطلع کند .
با من همراه باشید .
ده دقیقه بعد , کامران آماده پایین آمدن از پله های مارپیچ عمارت است .
و با گفتن اینکه من در ماشین منتظرم , خانه را ترک می کند .
با دایی خداحافظی می کنم و به حیاط می روم .
او را می بینم که در ماشین منتظر من نشسته است .
اصلا نمی خواستم با او بروم , بلکه می خواستم به کامیار بروم .
چاره ای نداشتم .
در ماشین را باز می کنم و می نشینم و بدون اینکه کلمه ای بگویم به جلو خیره می شوم .
میشم . بد نیست سلام کنید .
می خواهی پیاده شوی , من در را برایت باز می کنم , بعد برو , هان ? نظر شما چیست ?
مادموازل ?
* بیوه برادرم
* بخش ۱۲
رو به او می کنم و با ابروان درهم کشیده به او نگاه می کنم .
می توانی کم تر به اعصابم مسلط شوی ? گفتم مرا به قبرستان ببرید ?
آیا این طور شکایت می کنید ?
چند لحظه ای در سکوت به من نگاه می کند و بعد با اخمی آشفته شروع می کند .
وقتی به قبرستان می رسیم , خیلی ناراحت می شوم .
خوب است که کامران در ماشین بماند و بگذارد من تنها باشم .
با بطری خالی که در گوشه ای افتاده بود , کمی از شیر آب بیرون می پرم و
آن را می شویم و می شویم .
گلی را که در راه خریده ایم می گذارم و روی سنگ قبرش و کنار سنگ قبرش زانو می زنم .
شما نگفتید بروید , من با این اعتماد شما چه کنم ?
دیدی چقدر استرس دارم ?
همسرم از من می خواهد با برادرت ازدواج کنم تا نوه اش هیچ کس و الگویی نداشته باشد .
او می گوید که شما نمی توانید به تنهایی از پس آن برآیید و به مردم پاسخ می دهد که من چه باید بکنم .
خسته ام , خیلی خسته ام , نمی دانم چه چیزی درست و چه چیزی غلط است .
من اصلا کامران را دوست ندارم , چطور می توانم برای همیشه با کسی زندگی کنم ?
من از او خوشم نمی آید و فکر می کنم همیشه به دنبال برادرش است ?
آه می کشم و اشک هایم را پاک می کنم .
چند روزی بود که گریه می کردم , احساس می کردم چشمه اشک هایم خشک شده است .
انجام شد
کمی بیشتر , دلم از کامیار می سوزد و وقتی آن را حس می کنم , روشن می شود .
بلند می شوم , لباس هایم را تکان می دهم و به سمت ماشین می روم .
به محض اینکه راه افتادم , کامران رو به من کرد و گفت :
آیا وزن کم کردید ?
زمزمه می کنم : اوه .
اگر میخواهی جایی بروی یا خرید کنی، بفرستشان پیش خودت.
! غافلگیر شدم، برگشتم پیش اون
پس میدونست چطور مهربان باشه
او متوجه حیرت من در نگاهش شد و در گلویش خندید.
چرا اینطوری شدی؟ نمیخواهم مهربان باشم؟
.
# شریک #
بدون اینکه جوابی بدهم، سوالی پرسیدم که ذهنم را مشغول کرده بود.
چرا تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی و پدر بچه برادر من بشی
خدا شما را ببخشد؟ آیا تصور میکنم همه اینها ناشی از حسادت بود؟
عمو خان چه قولی به شما داده است که شما راحت و آسوده سکوت میکنید؟
لبخندی بر لبانش نقش میبندد و دستش را محکم دور فر ون حلقه میکند.
بدون نگاه کردن به من، به جاده خیره میشود: فکر میکنی چرا یک قولی داده؟
لبخند میزنم.
چون زنم رو خوب میشناسم
اما تو مرا نمیشناسی، پس بهتر است فکر نکنی که من فقط برای برادرم هستم
پسرم، من قبول کردم که از کارم استعفا بدم و به این روستا برگردم
به جای این حرفها، بهتر است آدم خودش را برای ازدواج آماده کند چون …
چاره دیگه ای نداری
بر طبق حرفهای خودت خان آمکوت را میشناسی و میدانی که
به قول خود وفا نمیکند، در نتیجه آشفته نشو.
گرهای که بین ابروهام هست عمیق تر و
از پنجره ماشین به بیرون خیره میشوم.
بین دو راه گیر کرده بودم
وقتی به این خانه میرسیم با نفسی که میکشم از شما تشکر میکنم.
هرچند نمیدونم “کامران” به خاطر اینکه “صدام” آروم و ساکت بود، شنیده یا نه
وقتی وارد تالار عمارت میشوم، میبینم که عمویم با تلفن حرف میزند.
با دیدن من کمی مکث میکند و به صحبتش ادامه میدهد.
صبر میکنم تا حرفش تمام شود و بعد رو به او میکنم و میگویم:
عمو جان، میتوانیم صحبت کنیم؟
سرش را تکان میدهد و به کاناپه اشاره میکند.
نمیخواستم کسی سخنان ما را بشنود، به همین علت هم بود که من اندکی خجالت میکشیدم و …
گفت:
میشه تو اتاق پذیراییتون صحبت کنیم؟
.
# بخش ۱۴ #
… با قدمهای محکم میره دفترش و بعد
به اتاق پشتی او وارد میشوم.
او پشت میزش مینشیند و به من اشاره میکند که بنشینم. روی صندلی قهوه ای رنگ و رو به میز او نشستم
با انگشتهایم بازی میکنم.
نمیدانستم چگونه حرف بزنم و او را قانع کنم.
چی میخواستی بگی؟ تو به من گفتی بیام اینجا که ساکت باشم
با انگشت بازی کنی؟
اوه، که حتی حرف زدن من باعث میشه مردم سردرگم و گیج بشن
چی میگن، حتی نگاه
اما باید حرف میزدم، باید حرف میزدم تا از تصمیم او جلوگیری کنم.
عمو خان، من تا امروز چیزی که شما گفتید بر زبان نیاوردم. تو این خونه
این سخنان تو بود که اینک در زندگی من اثر دارد.
چگونه از من میپرسید که تمام افکار من درباره کادمیار و برادرش نوشته شده است؟
با برادرش ازدواج کنم وقتی تمام فکر و ذکرم در کامیار است؟
من از “کامران” خوشم نمیاد و اون رو به عنوان یه برادر میبینم برای من مشکل است
تا اونو به عنوان یه شریک زندگی ببینه
من نمیخواهم با کامران ازدواج کنم.
وقتی کلمات را ادا میکنم، نفسم را رها میکنم و سرم را بلند میکنم تا اثر کلماتی که ادا میکنم و روی صورت ناهشیار شما را ببینم.
چشمانش خیلی گیج شده بودند و به من خیره شده بود.
آیا این آخرین کلمه است؟
بله، نمیخواهم با کامرن ازدواج کنم.
خب، ازدواج نکن
از کلمات او خوشحال بودم و چشمانم میدرخشید اما با کلمات بعدی او احساس کردم
روح بدنم را رها میکند و لبخندی بر لبهایم مینشیند.
نه … نه، عمو جان، شما نمیتوانید این قدر بیرحم باشید …
خوب، با کامرن ازدواج نکن، اما من هرگز اجازه نمیدهم که خاطرات سونیت من در ذهنم بماند …
خودت بزرگ شو، زن خودخواهی که به فکر آینده این بچه نیست.
مهم نیست.
در مدت چهار ماه، وقتی پسرت به دنیا آمد، تو این عمارت را ترک خواهی کرد، من …
مهم نیست کجاست
اگر موافق نباشی، من موهای مادربزرگت را از تو میگیرم و او را به جایی میبرم که تو …
هرگز او را ندیدهام و از دیدن او پشیمان خواهید شد.
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
بغض کرده و تو خودم جمع میشم. یساعت بعد دکتر میاد و بخاطر فشار پایینم بهم سرم میزنه و تأکید میکنه که چند روزی خوب استراحت کنم چون به شدت ضعیف شدم. با شنیدن حرفهای دکتر بیحال لبخند میزنم. حداقل برای چند روزم که شده بهونه ای شد تا این ازدواجبیوهیبرادرم پارت11دو روزی گذشت واز نظر روحی و جسمی کمی بهتر شدم. ولی باز همچنان به گوشم میرسید که خان عمو باز روتصمیمش مصممه و هرجور شده میخواد منو به عقد کامران درییاره.باید باهاش حرف میزدم تا بلکه از خر شیطون بیاد پایین. ولی قبلش دلم میخواست برم سر خاک کامیار.
حاضرو آماده با لبامی سرتا پا مشک از اتاق میرم ببرون خان عمو نشسته بود تو سالن و چای مینوشید.با دیدنم اونم حاضر و آماده ابرو درهم کشید کجا بسلامی؟ تازه حالت کمی بهتر شده میخوام برم سرخاک کامیاربا حرفم حس کردم رنگ نگاهش عوض شد و صورتشگرفته و پکر سری تکون میده و میگهباشه برو ولی نه تنهاء کامران و صدا میزنم تا همراهیت کنه
ماه بانو رو صدا میزنه و ازش میخواد تا به کامران خبر بده حاضر پشه و منو همراهی کنه.ده دقیقه بعد کامران حاضر و آماده از پله های مارپیچ عمارت میاد پایین و با گفتن من تو ماشین منتظرم از خونه ميزنه بیرون.میرم. میبینمش که تو ماشین منتظرم نشسته.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
15 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بیوه برادرم»
خیلی خوبه
سلام من خریدم عالیه
سلام رمانش خیلی عالی هست فقط ای کاش شماره کارت میذاشتن وقتی رمان نصفه میمونه اعصابمون خراب میشه یکم ما رو درک کنید
درود عزیز
این رمان کی به پایان میرسه که رایگان بزاریدش توی سایت
درود
رمان عالی بود مرسی از شما
سلام ،نمیشه شماره کارت بدین از عابر پول بزنیم
فقط پرداخت انلاین
چرا نمیشه از نت کم کنید ک میگید باید پول پرداخت کنیم میشه درستش کنید ک آنلاینی بخونیم
متاسفانه همچین امکانی فراهم نیست
چرانمیادبخونیم پولیه
درود
بزودی قرار میگیره
سلام به صورت رایگان نمیشه خواند؟؟؟؟
درود
بزودی آماده میشه
باحاله رمانش حتما بخونید
عالیه