درباره خواهر و برادر خوانده ای به نامهای جاوید و شکوفه است که همیشه با هم سر جنگ دارند تا …
دانلود رمان بی مرزی
- 3 دیدگاه
- 4,483 بازدید
- نویسنده : مهسا زهیری
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 1068
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مهسا زهیری
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 1068
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان بی مرزی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان بی مرزی
ادامه ...
فصل ۱
شوکوفاین
وقتی از هواپیما پیاده شد به اندازه کافی قدرت بالا آورده بود
که بیشتر براش صبر کنن اون آخرین کسی بود که
از پلهها پایین بیا آخرین نفری که بار و بند یل را جمع کرد
آخرین نفری که وارد سالن فرودگاه میشه
به چهره مردم نگاه کردند؛ با آن که
نمیدانست دنبال چه کسی بگردد. احتمالا بابا … اگه
، عذر و بهانه نیاورد … یا یکی از مهترها
حوصلهشان سر رفته بود. شاید … نه به خود زحمت نمیداد
بابا هم حتما میآید و شوفایی باید بیاید.
از حالا به بعد رو در رو شو.
محیط پر از سر و صداهای خوش بود.
بر خلاف رفتنش از همون فرودگاه
امشب هوا آرام بود. پنج سال پیش … یکم بیشتر … پنج سال
سالهای طولانی
برگشت و به چهرهها نگاه کرد. نه
آشنایی ابروهایش واقعی شده بودند. اون
علت رفتنش را نمیدانست، نمیدانست چرا باید برگردد! حتی الان
هیچ آی پی در کار نبود و کسی هم نبود که به او خوشآمد بگوید. واو
! یه شروع تازه تلفن را بیرون آورد. امیدوار بود که سیمکارت قدیمیاش
نمیخواست بازی کند. شماره خانه را گرفت و بعد پشیمان شد
بی آن که جوابی بدهد گوشی را گذاشت. تاکسیهای فرودگاه را میتوانست سوار شود
به طرف در خروجی رفت
تلفن زنگ زد. چمدان را نگه داشت و ایستاد.
پاسخ داد: صدای مادرانهاش در گوشش طنین انداخت: تو اینجایی؟
مادر؟ .
گم شده به سویش آمد. اون میدونست که مامان
تقصیر او نبود. گفت: بله … من در فرودگاه هستم. هیچ کس به خاطر من نیامد.
تو داری میری. به عزیز دلم خوش اومدی
یه چمدون
از میان انگشتانش بیرون کشیده شد. برگشت و صورت “موستاف” رو دید
پای تلفن گفت: مامان اینجاست. دیگه بس میکنم
مراقب باش خداحافظ
او تلفن را پایین گذاشت و سعی کرد
حالت چهرهاش رو حفظ کن مصطفی خداحافظی کرد و پس از آن به نگهبانان پیوست.
با حرکت دادن سرش جواب داد چند ثانیه در سکوت و نگاههای معنی داری گذشت
در وسط این جنجال و هیاهو تا این که مصطفی
در را نشان داد و گفت: بریم. خسته م قدمی به جلو برداشت… شفوفف “بود که”
کم و بیش در تماس با
همه افراد خانواده و چند تن از دوستان و آشنایان به گفت و گوی ویدئویی مشغول بودند.
اما نمی تونستی گذر زمان رو از پشت مانیتور تشخیص بدی مصطفی که دیگر دوران کودکی را به یاد نداشت
اما با دیگران هم خانه بود. مثل این بود که
بابا همه را دور و برش نگه میداشت، به جز گل.
او تبسمی کرد و مصطفی نیز به دنبالش گشت.
گل را از چشمانش گرفت. مصطفی به آرامی پرسید
چه خبره؟ .
و هر دو از در خارج شدند. همهجا ساکت و آرام بود.
تا از داخل شوخوفف جواب داد: هیچی.
با هم قدم میزدند. مصطفی همچنان آرام و خونسرد بود.
پس از چند ثانیه باز شروع به صحبت کرد:
مگر سردتان نیست؟
از او، محمد زهیری
نخل باشنیز
فصل ۱ شوگاتی کتش را دور خودش تنگ کرد.
و دوباره به فکر فرو رفت. پنج سال پیش، یه روز بابا
او آن را به لندن فرستاده بود و کسی مخالفت نکرده بود.
. بعد از رفتن “شیپای”، لبخند زد مصطفی نیز با ما بود.
اون همه آدم توی خونه … هیچکس شوکوفسکید
منتظر مصطفی که فقط خواهرزادهی مادر بود نبود،
در پیش روی پدر ظاهر میشد، اما دست کم میتوانست
یک کلمه مخالفت آمیز بگو. به اتومبیل رسیده بودند.
مصطفی در حالی که گل را باز میکرد تا در یکی از اتومبیلهای مسافربری دسته بابالون بنشیند پرسید: ناراحتی؟
جرفف نشست و گفت: نه!
مصطفی چمدان را جا گذاشت
پشت فرمان نشست. او اتومبیل را به راه انداخت. هر دو.
چند دقیقه سکوت کردند تا این بار شکوفه کردن
سکوت را شکست و گفت: چرا باید ناراحت باشم؟
مصطفی جواب نداد. هر دو میدانستند که دلیلش
. اندوه “روحیه” یه لیست طولانیه شوکوفسکید
دوباره گفت: آیا این پنج سال به خوبی گذشت؟
چی؟
هیچی چرا بابا نیومد؟
نتونست بهروز و امیر چطور؟
نبودن
او چین دندانهایش را به هم فشرد
و اسم بعدی را هم گفت: ابو ارکلیف، چی؟
مصطفی نگاهی به او انداخت و گفت: تو رفته بودی.
مهمونی
شنفایی “میخواست بپرسه” کدوم پارتی؟ … اون یادش بود که ”
امشب شب “یالدا” – ه پس بقیه
مهمونی گرفته بودن لبخند زد و گفت: تو چی؟ حتما با دوستی بودید که مرا منتظر گذاشته بود!
مصطفی کلمهای بر زبان نیاورد و همین که سکوت به نی مرخش نگاه کرد
لبخندی بر چهرهاش نقش بسته بود. چشمان شلیک شده
چشمهایش گشاد شد و چرم صندلی را فشار داد تا ساکت بماند.
بعد کمی سنگین کرد. بابا او را تبعید کرده بود،
با مصطفی کاری داشت؟ مصطفی
پسر خوبی بود به ساعت ماشین نگاه کرد. یک ربع …
کافی بود تا سنگین و رنگارنگ باقی بماند.
با بیاعتنایی اخم کرد، برگشت و با صدای بلند پرسید: کی؟ .
مصطفی کمی سر جایش خشک شد و گفت: چی شده؟ تا الان با کی بودی؟
هیچکس
خفه شو باجی از طرف کی می دونه؟
یه چیزی خوردم
هیچ راهی برای برگشت نیست! باید بگی
چیزی نمانده بود که گردن موفاسق را بگیرد که
مصطفی خود جواب داد: خواهر دوست من، پدر.
گل چشمانش را تنگ کرد و سر تکان داد؛ اما …
دیگه سوال نپرس برای الان کافیه بعدها با یک شتر ماده فورا به ته این ماجرا میرسیدند
مصطفی گفت: خدایا!
اولش ترسیدم گفتم دیر رسیدم
تو فرودگاه عوض شده پیش منه.
برای همتون
و او زیر لب ادامه داد: هیچ کدو متون طرف منو نگرفتین.
.
سالها پیش ما پنجاه بار با هم حرف زدیم …
هنوز قطعی نشده؟
وقتی کسی برگرده زخمهاش دوباره ترمیم میشن… راهی نیست که
کوتاه بودن؟
نه
و از خندهای که از خنده مو رل برمی خاست، لبخندی بر چهرهاش نقش بست.
به آسمان شب خیره شد و نفس عمیقی کشید. افکارش را با خود آورد
: جلوی زبونشون نگه دارید، همه منتظر این بودید که من برم
عاشق بشی؟
و با به یاد آوردن عروسی میگرد رازل، دقیقا دو ماه پیش
بله، اون همیشه میگفت ازدواج با هولکی جاکی آهسته گفت:
! خبر بد
جواب داد: عشق چیست؟ منظورت “جید” – ه؟
به بحث ادامه نداد. خسته بودم سرش را به صندلی تکیه داد
و چشمهایش را بست تا به خانه رسید.
که از آن دیگری یعنی مالزیزا بیسازی بود.
فصل ۱ پس از دو ساعت خواب و بیداری،
وارد عمارت شدند.
شایفوفه میدانست که شانس به دنیا آمدن در خانواده ثروتمندی را دارد
تو همچین خونواده ها زندگی کنه از جا برخاست و چمدان خود را بیرون آورد.
این پایان شب بود و صدای پارس سگ و حرکت باد
، از بین درختها، در فضای پر نور اون منطقه
لبخند زد … احساس آشنایی به او دست داد. مصطفی به راه افتاد.
دور مجسمه شیری جلوی ساختمون
و رفتم به پارکینگ اون تنها کسی بود که توی خونه بود
که نمیخواست رانندگی کند و
خود پشت فرمان نشست. شوفف دستش را در جیبش کرد
کنار مجسمه قدم میزد.
چمدان را روی سنگ گذاشت و نفس عمیقی کشید. هوای شمال
. تهران کمتر از کوهستان نبود صدای چمدان
صدای جیرجیر به او یادآوری کرد که همه اینها واقعیت دارد.
این یکی از آن رویاها نیست که
ویلی در این پنج سال گذشته در حومه لندن دیده بود که … رویای بازگشت
خونه
هرچه به در بلند خانه نزدیکتر میشد،
هیجان او بیشتر میشد اما نمیخواست طوری وارد خانه بشود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اخمهایش در هم میرود
صورتش را برگرداند و در چوبی را فشار داد.
تالار مرکزی تا نیمه روشن بود و نور بال هواپیما
روی پلههای عریض جلو در میدرخشید. چمدان را آنجا گذاشت
و از راهروی مستطیلی گذشت
از پلهها بالا رفت. این عمارت شاهد هر جشنی
ازدواج و تولدها و بچه مدرسهایها تا نوروز
کریسمس، برنامه و چیزهای دیگه
مردم را دور بابا جمع میکند؛ اما امشب همه جا ساکت بود. به جای
موسیقی، انار، هندوانه و رقص … سایهها …
داشتند در سرسرا حرکت میکردند. یک نفر از پای کالسکه گفت: خانم!
شایفوف روی پلهها ایستاده بود و به دختر جوان نگاه میکرد.
که هنوز لباس ساده خود را از تن بدر نیاورده بود. جواب داد:
بله؟
گل خانم؟
بله من …
همه تو اتاق والدینت هستن اجازه میدهید چمدان را جا به جا کنم
چی؟
نه نیازی نیست ممنون
دخترک سری تکان داد و شوکت پرسید: الان اومدی؟ .
اسمت چیه؟ بله خانم اسم من ساراست شب بخیر سارا
و دستش را تکان داد. سارا هم گفت شب بخیر
شکوفه از پلهها بالا رفت. راهرو را کام لا روشن کرده بودند
و نرده و لبه مصنوعی سقفها،
از چوب قهوه ای تیره ساخته شده و در روشنایی میدرخشید.
به طرف اتاق مامان و بابا راه افتاد و از آن فاصله،
در آستانه در، هیکل خرید جوی را تشخیص داد. یک سال پس از شکوفایی، سهیل
بلکه به میل خود به روسیه رفته است.
وقتی چشمهایش گشاد شدند، به سویش آمد. شوکآور
از سهیل بی خبر بود. مثل بقیه بچهها با هم کنار نمیآمدند،
سهیل جلوتر آمد و گفت: رسیدید؟
توهم؟ وقتی
من دیروز اومدم
. واسه همین داشتن “سهیل” رو به ایران می کشوندن شوکوفسکید
دستش را تکان داد و گفت:
اتفاقی بود؟
تا زمانی که “زیزار خان” بدونه چه خبره شوکون به صدای طعنه آمیز و کنایه آمیز جو اعتنا نکرد،
با دست اشاره کرد
: به اتاق مامان و بابابا رفت و گفت “جیمین” داخله؟ ” .
نه، از طرف خونواده رفت انار بخوره
چرا با نماینده؟ چرا دیگران نمیرفتند؟ سعد، ابروانش را بالا برد و به جای آن که توضیح دهد،
اشاره کرد
با شست دستش یعنی توی اتاق مامان و بابا و گفت: برو
شکوفه رفت تو اتاق قبل از اینکه به در برسه برگشت و
گفت: از کی تا حالا یاید برادر من شده؟
سحیل خندید و گفت: شکسپیر و س.
بهش بگو برادر
نمیدونم
به هر حال … برادرم کجاست؟
رفته ماشینش رو پارک کنه
سعد نگاهی به پلکان کرد و خندان گفت:
برادر درون برادر!
و با دست به همان سمت اشاره کرد. شکوفهها
سر برنگرداندند. مصطفی به نرمی خندید. صدای جاباوو
با صدای بلند گفت: هنوز آداب معاشرت را یاد نگرفتهاید؟
اون … اسکوفوس نشنید که در انتهای جملهاش فحش و ناسزا به صف شده بود
جک او انسان نبود.” شاسکوففوف ”
به سهیل گفت: چمدانم را به اتاقم ببرید.
صدای جادبه گوشش رسید: مصطفی.
لخت
پس از این سخنان، شرفف با نگاهی جدی به سو یل نگریست
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان بی مرزی»
پس باید چکار کنیم؟
چه جوری باید عضو بشم؟
عضویت فعلا نداریم