اشک های من ، چشمان او ، خیال با او بودن، تنهایی ام در تاریکی ، خیانتی آشکار ، تاوان این خیانت چیست …
دانلود رمان تاوان خیانت
- 33 دیدگاه
- 8,355 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 و 2 (کامل ) فصل 3 ( تا آخرین پارت منتشر شده )
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 و 2 (کامل ) فصل 3 ( تا آخرین پارت منتشر شده )
- باکس دانلود
دانلود رمان تاوان خیانت
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان تاوان خیانت
ادامه ...
عطر گل را برداشتم و آن را روی سینهام گذاشتم، از مچ دست و کراوات من، به لباس سیاه خودم نگاه کردم، نه خیلی باز بود و نه خیلی باز.
کت بلند و نازک پوشیدم و کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون دویدم.
بی آنکه به کسی توجه کنم از خانه خارج شدم و در مقابل در ایستاده بودم که اتومبیل شی ون با صدای بلند در مقابل من قرار گرفت و من خندان به سوی او رفتم و در را باز کردم.
در جای خود نشست.
. سلام
به طرفش چرخیدم و دهانم را باز کردم و گفتم:
هللویا، آقای دل، حالتون چطوره؟
لبم را فشرد و گفت:
تعجب کردم وقتی دیدم مرغ سکسی
دستم را روی زانویم گذاشتم و گفتم:
! ای، ای – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
تقصیر خودت بود که دوباره این عطر رو زدی
لبهایم را جمع کردم و گفتم:
دوستت دارم
به من نگاه کرد و گفت:
، حالا که میزان بودجه رو افزایش دادی میخوای یوشنیز بکشی؟
من لبخند گل و گشادی به لب داشتم و صدای آهنگ زن آوازخوان را زیاد کردم و نیم ساعت بعد به مهمانی وارد شدیم.
بعد از گرفتن کارت دعوت نامه در رو باز کرد
– با وجود این آمنه!
آره، چند تا سر گنده تو مهمونی هست که میخوان بکشونن
با چشمان گرد به او نگاه کردم و گفتم:
چیه؟ تو اتاق هستی؟ اونجا جای خطرناکی نیست؟
به بیت گفت:
، نه، بابا. چهار تا دختر که دلشون می خواد سر هم کنن -. کدوم به خطر انداختن –
یک لحظه ترسیدم و شی ین اتومبیل را پارک کرد و به طرف من برگشت.
میگفت:
احمق، داشتم با تو شوخی میکردم
با صدای بلند آب دهانم را قورت دادم و او دستش را دور کمرم انداخت و گفت: من داشتم شوخی میکردم، جونی.
اصلا شوخی جالبی نبود
دلم میخواست وقتی دستش را زیر چانهام گذاشت و صورتم را بالا آورد، از دستش خلاص شوم.
لبهایش را روی لبهایم گذاشت و گرمکن هم را بوسید. برای مدتی لبهایم را از هم باز کردم و لبهایش را روی لبهای او گذاشتم، او وحشی و وحشی شد.
با گرما بیشتری شروع به خوردن کرد.
وقتی به راه افتادیم نفس راحتی کشیدیم و او گفت:
بذار استراحت کنیم برای یک شب و روی تخت با یه دختر سکسی
و
دانه …
لبخند خاص خود را زد و با سر خوش گفت:
سکس جوجه کسی که می بینه تو بیداری
در پایان، کلمات را با خوشحالی مثل یک آدم مست به پایان رساند و از ماشین پیاده شد.
دست عضلانی و هیکل عضلانیاش را گرفته بود و ما به طرف خانه به راه افتادیم، صدای آوازش به گوش میرسید.
یک نگهبان در ورودی را باز کرد و ما داخل شدیم. یک خدمتکار به طرف ویات آمد. کت و شالم را بیرون اوردم و به او دادم.
خیلی تاریک نیست، هست؟
شی ین با لبخند مخصوص به سوی من خم شد و گفت:
چه بهتر، من میتونم کارتتون رو اینجا درست کنم
با اینحال، من گفتم یه شب رویایی می خوام
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(لیست احتیاجات مالی)
از طرف دیگه شریک شدن
در چشم کفشدوزک
هنگامی که شین ین گفت:
چی داری میخوری؟
به بار شلوغ گوشه سالن اشاره کرد و من گفتم:
ویسکی
و ابروانش را بالا برد و گفت:
به چپ و راست به او نگاه کردم، او بلند شد و خندان به طبقه بالا رفت.
که این طور!
نوک دهنت بوی شیر میده بچهها شما میتونید بین آبگیلاس و پرتقال یکی رو انتخاب کنید
آنها با هم میرقصیدند، ولی من نمیتوانستم در مجسمه ساکت بنشینم. خیلی دیر شده بود و من داشتم به بار نگاه میکردم که سنگینی نگاه خیرهاش را بر من احساس کردم. برگشتم و دیدم که یک جفت چشم سیاه و براق از فاصله نسب تا دور به چشم میخورد.
دوریت به من خیره شد و از اینکه روی نیمکت سلطنتی در قسمت بالای اتاق نشسته بود بسیار احساس غرور میکرد.
سیگار برگی دود میکرد، چندان هم مسن نبود، سه سال پیرتر از شی نا به نظر میرسید،
نه کام لا صحیح، به خصوص در این سایه روشن.
به چی زل زدی، جونی؟
وقتی شی ین را دیدم که دو گیلاس در دست داشت با ترس به عقب برگشتم و گفتم:
هیچی
لیوان را در دستش گرفتم و گفتم:
صبر کن
او دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید و من لیوان را به پایین سر او کشیدم.
وای خدای من، چقدر تلخ بودم
شی ان گفت:
تو اون رو اشتباه گرفتی، این قهوه بود چرا همه رو تو یه نفس خوردی؟
من آن را برداشتم و به سرعت به طرف پایان دویدم.
. آکیو “، من” بورننیا “بودم”
این خانم او را سرزنش کرد و گفت:
. کار “، هیچی نگو”
با خوشحالی خندیدم و گفتم:
نه
شی نا خنده بلندی کرد و گفت:
آره
دستش را گرفتم و او را کشیدم.
. یالا، “لگوسینگالینگ” – ه
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
قسمت سوم
من با صدای بلند خندیدم و گفتم:
او مثل همیشه اخم کرد و گفت:
که این طور!
او را به سالن رقص اوردم و شروع کردم به لرزیدن خودم، انگار که شی ین و دیگران دور من میچرخیدند.
دستم را از دست ین و ین ستون بیرون آوردم و در آغوش شخص دیگری افتادم که بویی آشنا به مشامم میرسید.
مگر نگفتم در تابوت را باز نکنید؟
انگشتم را بین گره ابروان او گذاشتم و دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
خوب بود
انگشتش را روی لبهایم گذاشت و گفت:
سونیت من؟
بلند خندیدم و با خوشحالی گفتم:
شما گفتید “بهم عشق من رو گفتید”
روی پنجه پا بلند شدم و لبهایم را روی لبهایش گذاشتم و دوباره او را بوسیدم، به قدری شدید او را بوسیدم که نفس کم داشتم.
وقتی آن را به یاد میآورم، در آغوشش میرقصم، اوه، خدای من، آیا آن را ندیدهام؟
میخواستم از او جدا شوم، اما گرما در آغوش او مرا رها نمیکرد. وقتی نمیدانستم چه اتفاقی افتاد و دستم کشیده شد داشتم برمی گشتم.
و من عاشق یه نفر شدم … اتحادیه موسیقی
این عالیه
کجا رفتی مشروب خور
وقتی “شین” دستمو کشید و منو از پلهها بالا برد، خنده کردم و یه سکسکه کردم که منو خندهاش داد. ۲ بار رفتم بالا
سرم گیج رفت و من به یک پله رسیدم که صدای خنده و سکسکه از آن بلند شد.
شی ین دستش را زیر پایم گذاشت و مرا خیلی راحت بلند کرد، دستم را دور گردن و گردنش حلقه کردم
نفس داغم را در یقه او خالی کردم.
نه بچه جون
انگشتم را روی گردنش گذاشتم و او سرش را تکان داد و با پا در اطاقی را باز کرد و داخل شد و مرا روی زمین گذاشت.
تخت نرم و بزرگ او میخواست بالا برود، بنابراین من دستم را دور گردنش حلقه کردم و او را به سمت خودم کشیدم و کتاب هشتم جزیره گرگها نوشته درنشان / ترجمه رضا رستگار گرفتم.
من خیلی داغ بودم و احساس قوی داشتم، تمام حواس زنانه من بیدار شده بود و با دستهای بزرگ و قوی خود جیغ میکشید.
روی سینهام نشستم و آنها را له کردم.
…. احد
خانم “جوونون”، شما از این
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
بله
پاداش خیانت:
… مشکلات مالی
که این طور!
که نشون میده همکار من چاتبش – ه وقتی ناله و زاری میکردم ساکت بود، ولی صداش رو نمیشنید.
..
دستی روی سینهام قرار گرفت و من با تعجب چشمهایم را باز کردم.
..
وقتی گفت:
دختر سکسی من نارنگسه
لافتون، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
این چیه، “نیما”؟ -. زیما “که پا نیست” –
این شینیان لباسهای مرا پاره کرد و گفت:
دوست داری “زیما”، “جونی”، اونجا باشی؟
با دست او را هل دادم، روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
اوه یه “کریمه” بهم بده
نمیدانم چند تا دست روی برآمدگی بدنم بود، نمیدانم آلوده یا نه،
یکی از آنها دوباره دیگ را روشن کرد و در وسط پای من میتپید و آسمان من پر و خالی بود …
اما مردانگی مامان در دهانم بود و انگار دو تا بودند، یکی بهشت مرا میخورد و دیگری سینه هام بود و من.
اتاق را پر کرده بود: حتی اون مرد هم اسرارآمیز بود، همونی که بی تفاوت تو تاریکی نشسته بود و حالا نگران من بود و اون
، بهم هشدار دادن که مراقبش باشم. اون یه بچه ست
داشتم میخندیدم که ناگهان دردی در پام احساس کردم و چیزی به من ضربه زد، جیغ کشیدم و مال فاها را قاپیدم.
لبهای شی وان روی لبهایم قرار داشت و لب و دهانم را میمکید، به قدری با لبها و سینههای من بازی میکردند که درد پا را فراموش کردم و شروع به خواندن کردم.
و او را بوسید.
از اینکه به درون خودم تزریق شده بودم، به قدری غرق در لذت بودم که جیغ میکشیدم و حالم به هم میخورد که تلمبهها تند و تیز شد، آنها بیرون رفتند و خیلی بزرگتر از من شدند.
که من میلرزیدم و تمام زندگی از تنم بیرون میرفت، ولی انگار هنوز کار تمام نشده بود
من …
سرش از شدت درد داشت میترکید، اما نمیخواستم چشم هام رو باز کنم
دوباره میخواستم بخوابم اما تمام بدنم بیحس شده بود و انگار که
با درد و رنج چشمانم را باز کردم و صورت و بازوان و پاهایش را دیدم.
و مرا تنگ در آغوش گرفت
وقتی دیدم که هر دوی ما برهنه هستیم، یک لبخند بر لب داشتم.
در آغوش نیماث چه میکردم
چی؟
من خود را محکم تکان دادم و با چشمان خود چشم گشودم و دستها و پاهای خود را به روی تخته رخت انداختم.
مدن، من وسط ۴ تا مرد لخت خوابیدم
منظورم اینه که اونا دیوونه نبودن؟ اون فوقالعاده … من دستم رو گذاشتم رو سرم طوری که انگار دنیا داره دور من میچرخه
همه از خواب بیدار شدند و با آکوا … من موهایم را محکم کشیدم و شروع به خندیدن کردم.
برای جبران کمبودی که در حق بشر روا داشتهاند.
که این طور!
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
از طرف دی گه، شریک ای پنج.
نمیدانم که آیا ارزش آن را داشت یا دامانش، او به سرعت دستم را گرفت و موهایم را از میان دستانم بیرون کشید و مرا بغل کرد و گفت: آ وت، عزیزم.
آروم باش، هیچ اتفاق بدی نیفتاده
فریاد زدم و این بار اشکهایم را روی صورتم سرازیر کردم.
فریاد زد
…. چه اتفاقی افتاد، من … نمیتونم
او دیگر مرا رها نکرد تا چیزی بیشتر از آن بگویم، کسی مرا از آغوش قوی خود بیرون کشید و طوری بغل کرد که من لگد زدم و سعی کردم
از جیب پدر زنش بره بیرون
او را به طرف دری بردم و در حالی که جیغ میکشیدم و گریه میکردم آن را با پا باز کرد.
روی بدن گرم من آب سرد ریختند، و این بار از سرما به خود لرزیدم و به آن مرد چسبید.
چند دقیقه گذشته بود و دست آن مرد عجیب که دیشب برای من اسرارآمیز بود همچنان در گریبان من بود.
آب داغم را باز کرد، و همین باعث شد لرزانم فرو بریزد و تغییر شکل بدم. با صدای بلند گفت:
“توی وان دراز بکش تا خستگی رو کم کنی”
من از مجسمه تکان نخوردم بنابراین او دوباره به کار افتاد و من به آن ضربه نزدم، او آب را تنظیم کرد و بیرون رفت.
حالا چه اتفاقی میافته؟ چرا شین نگفت که اون یه برادر دوقلو داره؟
همیشه عصبی و حسود به اینجا میآیند؟ این مرد مرموز و عجیب در میدل چه میگوید؟
حداقل نایما و شیمیان دوستان من هستند، این دیگر چیست؟ با یکدیگر چه ارتباطی دارند؟
نه غرق شدن
.
نی ما بدون لباس به طرف ما آمد و در وان نشست و شیر را بست و گفت:
داری به چی فکر میکنی، عزیزم؟
اخم کردم و گفتم:
برو کنار
او بدون توجه به حرف من، خودش را بالا کشید و پشت سر من نشست، مرا با یک حرکت بلند کرد تا روی پاهای او نیفتادم.
خودم را تکان دادم تا از زیر بغلش بیرون بیایم، و او بازوانش را دور من حلقه کرد.
. “لگوشا” –
سرش را در گودی گردنم خم کرد و با صدایی که همیشه خشن و خشن بود گفت:
میدونی که چقدر از این راهبردا متنفرم منو یه تیپا صدا نکن
وقتی پوشش زبانش را روی لاله گوشم احساس کردم با خشم دستش را گرفتم تا او را از خودم جدا کنم.
من جیغ کشیدم و او در حالی که مرا مسخره میکرد گفت: – این مجازات برای اعمال کلمات شماست.
سرم را به جهت مخالف چرخاندم تا او نتواند چهرهی مرا ببیند.
او به آرامی دستش را حرکت داد و آن را روی قفسه سینهام گذاشت، به آرامی آنها را فشرد و در حالی که لب هام را گاز میگرفتم، آنها را به داخل قفسه سینهام فرستاد.
او دستش را روی پایم گذاشت و کمرم را ماساژ داد.
او بزرگ و قدرتمند بود، انگار در کارش مهارت داشت و این باعث کاهش درد من میشد.
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
قسمت ششم
من همچنین میخواستم که او مرا بیشتر مالش دهد و درد من کاهش یابد.
بعد از یک ربع که از ماساژ دادن و پاک کردن من گذشت و دوباره دستش را از من دور کرد.
به سرعت از وان بلند شدم و میخواستم به سمت در بروم.
وقتی گفت:
این در برای تو قفله، چرا با این سرت بیرون نمیری؟
به بدن برهنهام نگاهی انداختم و سعی کردم خودم را با دستانم بالا ببرم.
زیر دوش را باز کرد و دستم را گرفت و بدون طلب مورتم سرم را برداشت و خالی کرد.
از زیر دستش بیرون آمد و محکم مرا گرفت و گفت:
که این طور!
… مشکلات مالی
دختر خوبی باش. در غیر این صورت من میتوانم تو را خوشبخت کنم تا بتوانم از خودم و تو لذت ببرم.
وقتی شنیدم چی گفت با حالتی عصبی او را عقب کشیدم تا از جایش تکان نخورد، او را چرخاندم و روی صندلیاش لم داد.
یک دستش را در موهایش فرو برد
آنها را مالید و سینه مرا با یک دست گرفت و فشرد.
طوری که نفس نمیکشیدم و اگر آن را نگرفته بودم، قطعا به زمین سقوط میکردم.
بعد از چند ثانیه، دستم را ول کرد و به طرف دیگر رفت، دستش را لای انگشتان گرفت و فشار ملایمی به آن داد.
در گوشم گفت:
دوست داری دستم رو روی سینهات بذارم ” ” به جای این که قفسه سینه تو رو فشار بدم و مثل این
به او چیزی نگفتم، اگر دهانم را باز میکردم، واضح نبود که این وحشی میخواست با من چه کار کند.
پس از چند لحظه کوتاه، موهای بلند مرا شست و بعد با لحنی شیطنت آمیز گفت:
اگه الان گفتی ساعت چنده؟
وقتی شامپوی بدن را بیرون آورد و در را باز کرد با عصبانیت به او نگاه کردم.
هنوز باز بود و صدای جریان تند آب شنیده میشد.
شامپو را آورد و روی سینهام ریخت، من آب دهانم را قورت دادم، اما احساس حقارت فرو نشست.
او در دستم شامپوی ریخت، نزدیک من آمد و دستش را روی سینهام گذاشت وقتی چشمانم را بستم او با سینه و سینه من بازی میکرد.
به آنها گاز داد
دستش را روی دلم گذاشت و بین پاهایش رفت که باعث شد بلرزم و داغ شوم، دوباره شامپویی در دستش ریخت
میان پاچیام را لیس زدم.
میتوانستم با قدرت نفس بکشم، و این بار او دستش را روی کمرم گذاشت و به دامن من رفت.
او باسنم را گرفت و من از درد خودم را کنار کشیدم. وقتی از دستش خلاص شدم، او با چنان ضربهای به باسنم زد که صدایش در حمام طنین انداخت.
..
این بار چشمانم را در تعمیرگاه باز کردم و به سرعت خود را با آب شست تا از دستش فرار کنم.
میتونی حوله رو ببری تو اون کاناپه
برای جبران کمبودی که در حق بشر روا داشتهاند.
که این طور!
“تایوانس کهیانت”
پس شما از اونجا نرفتین
مراسم رقص هفت نفره
سریع به سمت کمد رفتم و در را باز کردم.
دستگیره را کشیدم و دیدم که در باز شد، زنی به دروغ گفته بود که در به رویش باز میشود.
به چهره سرد او نگریست و گفت:
تو روحیه بدی داری
قبل از اینکه او متوجه شود، به سرعت از حمام بیرون امدم و در را پشت سرم قفل کردم.
. دیدم که “شانا” و برادر دوقلویش روی تخت بودن و با یه لبخند بهم خیره شدن
به سختی آب دهانم را قورت دادم تا این که برادرش گفت: طشتک!
تو دوباره اشتباه کردی که گربه شدی و خراشنده
اخم کردم و گفتم:
تو مراقب نیستی
این دفعه شی ین نگاه نافذی به من کرد و گفت:
میخواستم بدون توجه به آنها به طرف در اتاق بروم، ولی آنها زود به طبقه بالا آمدند!
شیان جلو من آمد و گفت:
کجایی؟
به تو اخم کردم و گفتم:
حالا که از خواب بلند شدی برو به خانه ما، من میخواهم به آنجا بروم. شی ان بلند خندید و گفت:
پس برای سه ساعت چی میگفت؟
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:
واقعا؟
این دفعه از پشت سر گفت:
پس بهت نگفته که ما همه بروشورها هستیم؟
من با تو بهشون نگاه کردم، اینا بروناند! دستم را از پشت برداشتند و روی تخت نیافتادم. شی ین به ما نگاه کرد و گفت:
گفت:
مثل این میمونه که “زیما” رفته و داره اوقات خوبی رو میگذرونه
با ترس و وحشت به آنها نگاه کردم.
ببین، عزیزم، من نارنیسم، این خوبه که تو اون رو خوب میشناسی، درسته؟ چند بار من به جای خوبی برای قرار ملاقات اومدم که تو نداشتی.
تو که میدانی در روبدوشامبر چه کسی را حبس کردهای، نه مای، تو فقط چند ماهی با ما بودهای، جز آن برادر.
اون هم ون مهمونیه که شب پیش دیدی.
من با دهان باز به او نگاه میکردم که این سلسله جاندان:
تو ما رو چند ماهه که میشناسی ولی ما تو رو توی سه سال گذشته میشناسیم و همه ما یه احساس مشترک داریم، و میخوایم تا ابد با هم باشیم
..
به قدری سکسکهای کردم و حالت تهوع به من دست داد که به هیچ وجه خوابم نمیبرد.
آبپارای لعنتی؟
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(لیست احتیاجات مالی)
مراسم شریک شدن شماره ۸
ناریمان دستم را گرفت و گفت:
تو به هر جا که دلت خواست نمیری، هر چی که دلت میخواد بگو یک بردهوار، یک دوست دختر یا حتی یک خونه دار، تو متعلق به اولیس هستی
هر چهار تای ما نمیذاریم تو از سازمان بیرون بری
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
که این طور!
من این خونه رو ترک میکنم هیچکس نمی تونه جلوی منو بگیره
او سیگارش را روی شانه چپم گذاشت و خاموش کرد.
به آنها ضربه زدم و از تخت بیرون آمدم و با تمام توان خود از اتاق خارج شدم.
من از راهروی نسبتا طولانی پایین رفتم و با عجله از پلها پایین رفتم. چند بار سرم گیج رفت و تقریبا احساس گیجی کردم، ولی
من متن اس ام اس رو گرفتم
یک نفر دستم را گرفت و آن را کشید طوری که من عقب افتادم و روی زمین افتادم.
..
وقتی او را دیدم با وحشت سرم را بلند کردم حتما راانایی بود!
خاکستر سیگارش را تکان داد و روی لباس نظامی من که حوله از سر راه کنار رفته بود افتاد.
پاهایم را جمع کردم و او جلو آمد و خم شد، دود سیگارش را در صورتم فوت کرد و گفت:
چطور نفهمیدی چی میگفتن وقتی داشتی مثل این احمق فرار میکردی؟
آیا از ته قلبم فریاد بلندی کشیدم و گفتم:
این مجازیه برای فرار از دست توئه
در اثنایی که به او نگاه میکردم و او دستم را میگرفت و مرا از زمین بلند میکرد و به اطاق میبرد،
که این طور!
در اتاق را باز کرد و بدون توجه به اطراف مرا به درون اتاق پرت کرد.
از پشت در بسته صدای گامهای سنگینش به گوش میرسید.
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
آ ره، پدر سوختهی نیول …
زانوی من و سینه اسفل من از غصه به لرزه درآمد،
بوی سیگار، بوی بدی میداد.
بوی گوشت سوخته و پوستم هنوز در بینی و نفس من بود، و صدای من در گوشم زنگ میزد.
بلند شدم و خودم را روی تخت بزرگی در گوشهی اتاق انداختم.
که این طور!
چرا همه دخترا اومدن سراغ من؟
که کاری کنه اینجوری رفتار کنن؟
نمیتونی بری؟
در همان حال که گفت، یک سینی بزرگ پر از غذا را از روی میز کنار تخت برداشت.
وقتی یکی از آنها سینی را جلوی من گذاشت و یکی از آنها بیرون رفت، درد شدیدی را احساس کردم.
قاشق و چنگال را برداشتم و فورا به کباب که از روی آن درست شده بود، حمله کردم.
داشتم به قدری سریع غذایم را مینوشیدم که شک داشتم
از دیروز تا به حال چیزی نخورده بودم و همیشه گرسنه بودم.
داشتم بقیهی غذام رو میخوردم که در باز شد و شاین یا شاید هم ناریمن وارد شد.
یک لیوان پر از شیر کرهای خوردم و آخرین تکه مرغ را در دهانم گذاشتم.
تو فورولو هستی؟
سرم را بلند کردم و دیدم که هر دو به من خیره شدهاند.
“مثل” اوا – من وقتی گیج بودم گرسنه بودم –
ما از دیروز هیچی نخوردیم
. خیلی خب، یه نوشیدنی بخور
کسی که مرا در آغوش گرفته بود به آرامی حوله را از روی سرم برداشت و من فریاد زدم:
..
. اوفلید “، سوار شو، سیل رو ضدعفونی میکنیم و کرم روش میریزیم تا حالش خوب بشه”
با صدای بلند گفتم:
نمیخوام تا ابد روی پوستم بمونه
نه، من نمیتونم صبر کنم این خامه خوبه، آروم باش، من خیلی خوب تمومش میکنم
لبم را گاز گرفتم و سرم را به نشانه رضایت تکان دادم.
بعد پنبه را پیچید و به آرامی آن را دور کمرم انداخت و من جیغ زدم.
زیاد سخت نگیر
اینو داشته باش، اینجوری کار نمیکنه
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
شریک شدن ۱۰
ناریمن به سرعت دستم را کشید و من در اغوشش افتادم، او یکی از بازوهایش را دور من حلقه کرد.
و “شین” دوباره بهم نزدیک شد
این دفعه هم او پنبه را به موتور من زد و من هم شروع کردم به گریه کردن، یعنی شین باد کرد و گفت: دار لاما، باز هم جیغ کوتاهی میکشد، رامش هنوز تو خانه است، او مد و طوری دستت را بانداژ کرد که انگار دلت میخواهد، عزیزم.
نات من دستش را از روی شکم من برداشت و در جیبشنهاد، پس از چند ثانیه تقلا، یک کوزه کوچک از نانتلا را بیرون آورد
و در را باز کرد.
من سعی کردم انگشتم را در آن فرو کنم، ولی او نمیخواست، و در عوض انگشتش را از نی تلا پر کرد و گفت:
. دهنت رو باز کن
.
به سرعت انگشتش را در دهانم گذاشت و گفت:
اینو بخور تا حواس خودت رو پرت کنی هر وقت احساس درد میکنی یه گاز بزن تا صدات بیرون نیاد
چشمانم را بستم و با آب دهان روی انگشتش گذاشتم، طعم شیرین ناتلا با شادی و شعف تمام انگشتش را خوردم.
تا اینکه انگشتانش خیس و خالی شد.
چشمهایم را باز کردم و گفتم:
. شیشه رو بده به من
هر دوی آنها مثل وزغها به او خیره شده بودند که شین ین گفت:
زود باش، گلابیها رو بده به من فقط یه چپقی مونده
اما ناریمن دوباره انگشتش را در لیوان فرو برد و در دهانم گذاشت، نمیدانم چند بار انگشت شکلاتی او را خوردم قبل از اینکه …
این کلمات چنین بود:
خیلی زیاده
. نه، ته شیشه گذاشته میشه برای … برای من
میخواستم وقتی که این خندهها شروع شد لیوان را از آنها بگیرم و با تعجب به آنها نگاه کردم وقتی ناریمن گفت:
تو نوتلا رو دوست داری دیوونه بازی در میاری
اول با حالتی پریشان به او نگاه کردم، اما اخمم به تدریج رو به کاهش رفت و صورتم را برگرداندم و همه از خنده ریسه رفتند.
پس از چند دقیقه، وقتی صدای خنده زیر لبی به گوش رسید، شی ین گفت:
ببین، من برات کتاب آوردم
از لباس پوشیدن خسته شده بودم، بنابراین با خوشحالی به دستش نگاه کردم و گفتم:
“هو”
یکی از آنها بلند شد و از رخت کن آورد.
اون یه سوتین و شورت قرمز بود
دقیقا برای من بود
اوه، تو داری خیلی آزار دهنده میشی
. دوربین هاتون رو ببندید
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
از دفتر مرکزی اطلاعات آمریکا
فوری آن را به پشتم انداختم و کلاه گوشی دیگری برداشتم که لباس زیبای سفید، پیراهن صورتی زیبایی بود و فکر میکنم …
و با شلوار سفید و شلوار سفید و یک جفت شلوار صورتی برای درس خواندن به شستهام میرسید.
چرا همنوعات رو آوردی؟
حالا اینو بذار کنار، تو درک میکنی
خب، برو بیرون تا من بتونم بذارمش
هر دو از جا برخاستند و مثل بچههای کولی بنای تاخت و تاز گذاشتند.
هر بار که دستم را حرکت میدادم موهایم را شانه میزدم
دردی را در گونهام حس کردم.
به سرعت حوله را برداشتم و لباس زیر خود را پوشیدم و به طرف آینه رفتم و از سینه لباس خود بیرون آوردم.
موهام رو بستم و بقیه روبند هام رو انداختم، در قفل نبود، اما میترسیدم برم بیرون و این دفعه.
مخصوصا آن کوه یخ با آن سیگار که در گوشه و کنار کمین کرده بود.
من روی تخت نشستم و به آرامی پاهایم را روی ریتم آن حرکت دادم منظورم این است که کجا باید برویم؟ چرا از من نمیخواهید شما را ببرم و من هم آنجا نیستم؟
چی؟
من ناگهان از جای خود بلند شدم و به اطراف اتاق نگاه کردم.
پنجره بزرگی دیدم، میخواستم وقتی در باز شد و شی ین گفت:
بیا بیرون
داریم کجا میریم؟
با پریشانی به من نگاه کرد و گفت:
تو خودت رو درک میکنی، بیا، آووو
من با ترس به سمتش رفتم، او دستم را گرفت و مرا کشید، من در سالن به اطراف نگاه کردم، اما کسی آنجا نبود، خدمه آنجا نبودند.
همه مردم.
ما از ساختمان خود بیرون رفتیم و شی ین به یک تیر چراغ سیاه رفت، حتی شیشه جلو هم دود آلود بود و هیچ چیز،
از اونجا رفت
در عقب را باز کرد و گفت:
بشین سر جات
به تو نگاه کردم و دیدم که ناریمن پشت به پشت نشسته است، وقتی میخواستم چشم به راه باشم، ناریمن دستم را کشید و من هم روی دست او افتادم.
حقوق خانوادگی
بیخیال، تو خیلی هم بامزه نبودی
وقتی رادنی و نیزیما را دیدم که پشت فرمان نشسته بودند،
در کنار او، تا وقتی که خواستم زود از آنجا دور شوم،
شی ین کنار من نشست و در را بست و اتومبیل را به حرکت درآورد.
صبر کن، من می خوام برم
نیما از آینه به من نگاه کرد و گفت: هیچ کاری نکن، من از دست شویی درست همین جا انتقام میگیرم.
با آنکه از او میترسیدم به پرت گفتم:
تو نمیتونی هیچ کار اشتباهی بکنی
با کنترل از در خارج شد و در را بست و به من نگاه کرد.
چشمهای قرمزش،
..
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
پدر و مادر دوازدهم
از شدت درد چشمانم بیرون زد، دست شی وان من از جا بلند شد و اعتراض کنان گفت: براتر.
حتی یه روز هم
نی ما در وسط سخنرانی خود پرید و گفت:
اون باید مودب باشه و حرف هاشو بفهمه
این طور با من بحث میکنند، من کی باید این کار را بکنم؟ مثل این است که من وسیلهای باشم که دل رحمشان را به دست بیاورم،
هنوز در مورد کلماتشون شک داشتم
حتی دست قوی او را که به نحو تحریک آمیزی در بدنم حرکت میکرد، حس نمیکردم، که ناگهان رابین با صدای بلند گفت:
تمومش کن، ما شب راجع بهش حرف میزنیم
مهم نیست چقدر دلت میخواد داد بزنی، هیچکس نمیفهمه، خونه کناری روستایی خالیه
در یک چشم به هم زدن همه آنها در یک چشم به هم زدن ساکت شدند، حتی نازیما که حالتی عصبی داشت، آیا مایل بودند در شب با هم صحبت کنند یا کاری انجام دهند؟
نمیدانم چه مدت فکر میکردم که اتومبیل توقف کرد، همه درها باز شدند و پیاده شدند.
رادنی بدون اینکه پول غذا را بدهد وارد خانه شد، اما وقتی گفت:
“منتظر یه چیز قرمز هستی”
نمیخوام باهات بیام، میخوام برم خونه خودم
دست زن که یک بار در ماشین خم شده بود را داد دستم را کشید و من جیغ زدم.
لگو “وحشی شده”
من آن را در کیفش انداختم و او به آنها گفت:
ماشینرو ببر به پارکینگ
به طرف ساختمان ما آمد و من به راه افتادم.
نیمای، حالا که دارم داد میزنم، همه همسایهها باید بیان اینجا
و من از ترس فریادی کشیدم و پشت او را بغل کردم.
من الان بیهوش میشم
او چنان بلند خندید که وقتی باسن من سوخت و من دوباره جیغ زدم، به مفصل من ضربه زد و در را باز کرد.
پس مرا تنها گذاشت و گفت: من تند رفتم، اینجا یک ویلا بود یا یک پالفری؟ من با حیرت به اشیا عتیقه و تابلوهای نقاشی نگاه میکردم.
وقتی نایما از پلهها بالا رفت من دستم را محکم تر دور او حلقه کردم و گفتم:
تو ناراحتی؟
کی گفت نونه؟
اگه من بپرم و فرار کنم چی؟
با صدای بلند فریاد زدم و گفتم:
نه، گریه نکن
نزدیک بود به او التماس کنم که دستش را رها کرد و با لحن خشنی گفت:
خب، انتقام اون آدمها چیه؟
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
“تایوانس خانوم”
یک قدم دیگر رفتم و به فریاد کشیدن پرداختم:
… “نیماج”
از زندگی من میترسی؟
بخش سیزدهم
دوباره به طرف پاهایم خم شد و من گفتم:
آره، آره، من عفومشروطی هستم
چشمهایم را محکم بستم و وقتی که گفت:
. یه موقعیت داریم
با ترس و لرز گفتم:
خیلی خب
از پلهها بالا رفت و گفت:
خیلی بده که نفهمید تو نوشتهات رو قبول کردی
در دل گفتم: آ ره، خدا به دادم بر سه!
داخل یک راهرو شد، یکی از آنها را باز کرد و داخل شد.
با لبخند مخصوص به خودش به صورتم زد
تو داشتی به من پیغام میزاشتی اون پیراهنش رو در آورد و گفت:
. خب، ما در شرایطی که من دارم خواهیم بود
من با ترس و لرز به او نگاه کردم، او کتم را از بدنم بیرون آورد، دستش را روی بالایم گذاشت، و من به سرعت دستم را روی دستش گذاشتم.
او با نگرانی دستم را به کناری انداخت و بالشم را بیرون آورد.
تو چی کار میکنی، “نیماتو”؟
این یکی از مقررات راداره هر کسی که تو این اتاقی چوبت رو عوض می کنه، حق نداری لباست رو خودت عوض کنی –
کنی
اخم کردم و گفتم:
عجب قانون مسخرهای
او به شدت شلوارم را گرفت و از داخل شلوارم بیرون کشید. حالا من با یک دست جلوی او برهنه بودم.
در حالیکه لباس زیر مرا بر تن داشت از جای برخاست و به سوی نیمکت خود رفت.
این دیگه چیه؟ -. من که اینو نمیپوشم –
او با نادیده گرفتن حرف من، آن لباسها را روی من گذاشت و نگاهی به من انداخت که وقتی دستش را در موهایم فرو کرد و بازش کرد،
..
حالا بهتر شد
من این رو دوست ندارم، اون مزخرف بود
از روی تخت بلند شد و پانچهاش را که من به سرعت از آن در رفتم درآورد، بعد از چند دقیقه،
یک پیراهن آستین کوتاه با یک سویشرت پوشید و گفت:
من هنوز حرفم رو نزدم پس تو اینجوری نشسته بودی
وقتی گفت:
شرط میبندم تو میری تو آشپزخونه و یه نهار خوشمزه میپزی
چی؟ من نمیدونم چطوری به آشپزی برسم
با لحن آمرانه گفت:
من سرم را بالا میبرم، تا زمانی که غذا در یک ساعت دیگر آماده شود شما را خواهم خورد.
با اخم از فنجان بلند شدم و زیر لب گفتم: کوفت بخورم. از اتاقش بیرون رفتم و در را بستم.
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
کفاریهای چهار م
از پلهها پایین رفتم و با ولع به سالن بزرگی که در آن ایستاده بودم نگاه کردم.
چطور دلت میخواد؟ وقتی “شیتان” رو دیدم با ترس به عقب برگشتم تا از مدل موی اونا و رنگ لباس هاشون جداشون کنم
..
زیما “بهم دستور داد واسش آشپزی کنم”
آنقدر گرسنه بودم که نگفتم خوب اندونزی برو آشپزخانه را روب راه کن.
حریصانه آن را از او گرفتم و با قدمهای سنگین به طرف آشپزخانه رفتم.
من وارد آشپزخانه شدم، حتی آشپزخانه آنها هم مثل یک پالاس بود.
بعد سرش را بلند کرد و با لحنی ریشخند آمیز گفت:
حالا چه خاکی به سرم بریزم، هیچی نمی دونم!
در یخچال را باز کردم، پر از غذاهای مختلفی بود که چند بار از بالا به پایین نگاه کردم و دوباره در را بستم.
تو مثل زندانی غذا میخوری
باید چیکار کنم؟
این دفعه در قفسه را یکی یکی باز کردم و روی صندلی نشستم.
اگه دل و روده گوشت رو بخوری یه سهم بزرگ داری، خدا جون
کی یه سهم بزرگ داره؟
من با ترس برگشتم وقتی نارمونو دیدم اون لباس هاش رو عوض کرده بود و یه پیرهن و یه سویشرت پوشیده بود
برای او بسیار مناسب بود. او که خارج از کنجکاوی بود،
یک صندلی پیش کشیدم و همان طور که نشسته بودم گفتم:
داشتم با خودم حرف میزدم وقتی که هیچکس نبود
پس چرا اینجا نشستی و با خودت حرف میزنی
وقتی این فکر به سرم زد سعی کردم قیافهای عبوس به خود بگیرم، چشمانم را شبیه چشمان یک گله مردم کردم و با مهربانی گفتم:
نارنسس “، کمکم میکنی؟”
مثل اینکه من تحت تاثیر قرار گرفته باشم با مهربانی گفت:
چه کمکی؟
جلو رفتم و با لوسی تون گفتم:
نیما شیمو بهم گفت واسش آشپزی کنم ولی من نمی دونم تو چطور پول میدی که از بیرون غذا بگیرم؟
سرش را بلند کرد و من آن ناراحتی را از او گرفتم.
میتونم به تو آشپزی کمک کنم
من با حرص و ولع گفتم: این آب را بگیر!
من نمیدونم چطوری جوجه هامو درست کنم
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
پس به من گوش کنید:
خب، ما دنبال یه غذای راحت از طرف رسیور میگردیم
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و ناریمن تلفن را از جیب او بیرون آورد.
وقتی دارم بهش دست میزنم چشمام هم می سوزه
پس از اینکه خوب این طرف و آن طرف را نگاه کردیم تصمیم گرفتیم پاستا درست کنیم که بزودی همه چیز آماده شود.
وسایلش را آماده کردم و روی میز گذاشتم، به آنها نگاه کردم و گفتم:
بهتره که کار رو تقسیم کنیم
کارد و پیاز را برداشتم و جلوی ناریمن گذاشتم و گفتم:
برادران جنایتکار
مرد انگلیسی با چشمان گرد به من نگاه کرد.
اوه خدای من ازش متنفرم
به آن نگاه کردم.
از این ور به اون ور می خوای بری تو کارش؟
چرا خودت پوست نمیکنی؟ من خودم سرخ شون میکنم
به پشتم دست زدم و گفتم:
من نمیتونم بهشون دست بزنم
نارنسس مثل من دستهایش را روی کمرم گذاشت و گفت:
ما سخت و متفکرانه به یکدیگر خیره شده بودیم تا این که به انتهای راه رسیدیم. ولی هیچ یک از ما از مقام خود تکان نخوردیم.
..
ما اصلا پیاز رو توش قرار نمیدیم
دار نی با خوشحالی گفت: ما این بار پیاز را به او پس دادیم و من خودم سیبزمینیها را به په له دادم.
گوشت نتراشیدهشده، قارچها و سایر مواد لازم را با هم سرخ کردند و همه چسب و گوجهفرنگی را در آن ریختند.
خب، حالا باید چیکار کنیم نارمونو؟
مرد انگلیسی به تلفن خود نگاه کرد و گفت:
لیسا آب جوش درست میکنه و ماکارونی رو میندازه توش
من ظرف را پر از آب کردم و در دهانم گذاشتم، پشت میز نشستم و به سیبزمینیهایی که مرغ پخته بود نگاه کردم.
آن قدر سخت پوست کنده شده بود
که نصف اونا رفتن
هر دو با هم گلویشان را بستیم و آنها را شستیم و با آب و تاب بازی کردیم.
آره، بونگله، برو پی کارت
نارنسس، چیکار باید بکنم اگه
نی مرمان در کنار من آمد و به خنده آنان نگاه کرد و گفت:
او دیگ را برداشت و به سراغ دیگ رفت و پاستا را توی سینی ریخت و بوی تند بخار را به درون آن ریخت.
و آن را پر کرد.
او سرش را تکان داد و عصا را برداشت، ما سیبزمینی را در ته دیگ قرار دادیم و بقیه مواد اولیه را با هم مخلوط کردیم
آنها را در آن گذاشت.
فکر میکنی خوبه؟
مرد با خستگی خود را در آغوش گرفت و گفت:
این یه کوه خواهد بود، حالا اون رو پایین میاری و تنبلها از بین میرن تا درو بشه
با احتیاط پیش رفتم و لوله گاز را پایین آوردم، یک کشو لباس را برداشتم و عرق کردم.
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
که میگه همبخشی ۱۶ نفره
من از پلهها بالا رفتم، حالا باید به کدوم اتاق برم؟ با فروشگاه خصوصی چی کار کنم؟
من به همان اطاقی که پیش از آن با نایما رفته بودم رفتم و دیدم که در آنجا میتوانم لباسی پیدا کنم.
آهسته در اتاق را باز کردم، سرم را از لای در داخل کردم، هیچ کس آنجا نبود.
خوشحال بودم که زیما آنجا نیست؛ حوله را برداشتم و حوله را آماده کردم، وارد روبدوشامبر شدم و پنجره را باز کردم.
شامپو رو برداشت و شروع کرد به شستن هوای خودم
بیست دقیقه بعد خودم را شستم و بیرون آمدم، سریع یک پیراهن و یک شلوار را پوشیدم.
موهای مرطوبم را با حولهای گرفتم و به دور خودم انداختم تا قبل از آمدن عیمه از اطاق خارج شوم.
..
آهسته از پلهها پایین رفتم، خانه آن قدر بزرگ بود که فکر میکنم یک ربع ساعت طول کشید تا به آشپزخانه رسیدم.
درپوش کوزهماهی را باز کردم؛ بوی خیلی خوبی دارد؛ فکر میکنم کاملا بی سلیقه است.
من آن را خاموش کردم و سر میز غذا گذاشتم و تا آنجا که امکان داشت بشقاب گذاشتم، به طوری که اگر بیایند، چیزی به هم نگویند.
در یخچال را باز کردم، ماست و سودا، خوب، حداقل آنها همه چیز دارند و …
من دیگه نیازی ندارم سالاد درست کنم
خیلی بوی خوبی میده ببین چی آورده
وقتی شی ون را دیدم به عقب برگشتم و به او چشمک زدم و بقیه وسایلم را در سر میز گذاشتم.
اتفاقی افتاده، آ و؟
نه، چه اتفاقی دارد میافتد، سه ساعت است که من در آشپزخانه هستم و دارم غذا میخورم، اتفاقی خواهد افتاد
شی ین جلو من آمد و دیسک را از دستم گرفت و شروع به کشیدن ماکارونی کرد.
. خب، من نمیتونم کمکت کنم. ناریمن “بهت کمک کرد”
جو در یک لحظه سوت زد و گفت:
به سرعت کار خودشان را به من گزارش میدهند! مردم هر دو دیسک را روی میز رها کردند و بعد منشی تلفن همراهش را بیرون آورد. صندلی کنار ما از افکار من بیرون آمد. به کنارم نگاه کردم و فراموش کردم که نفس بکشم. او نگاه سردش را برداشت.
من و او نمیدانستیم که من میلرزد یا نه!
همچنین هر لحظه که چیز تازهای از این موجودات میدیدم، هر لحظه حس میکردم
دارن کمتر و کمتر میشن
سعی کردم خودم را جمع و جور کنم تا شیطان به من نخورد،
چرا این صندلیهای خالی باید بیاد و کنار من بشینه؟
من آنها را در سکوت تماشا میکردم که نایما و ناهاریمن هم آمدند و در جلوی من نشستند.
وقتی دیدم راس بشقاب منو گرفت و ماکارونی ریخت سرم رو گذاشتم پایین
من نگاه متعجب خود را بلند کردم و دیدم که زیما نیز برای نازینها غذا درست میکند.
رادار بشقاب مرا جلوی رویم گذاشت و بدون توجه به من برای خودش غذا خورد.
به آرامی چنگال را برداشتم و در میان پرچین فرو رفتم، سعی کردم بر لرزش دستانم و لرزش دستانم نظارت کنم.
غذایم را بدون توجه به رادازی که کنار من نشسته بود، میخوردم.
من آنها را در زیر میکروسکوپ نگاه کردم و دیدم که هیچ یک از آنها داسمونی ندارد.
. اون داشت غذاشو با “نادل” میخورد
همه غذاشون رو تو سکوت بخور من لیوان نوشیدنیمو وقتی دیدم که “زیما” به من زل زده بود برداشتم
، با توجه به اون من نوشیدنیم رو خوردم
وقتی گفت:
با کی رفتی دستشویی؟
از این پرسش در شگفت شدم، با چشمان گرد به او نگاه کردم، وقتی از من جوابی نگرفت، به برادرش نگاه کرد که شانه بالا میانداخت.
..
این یعنی من باید اجازه آنها را میگرفتم و میرفتم روبدوشامبر؟
پیش از آنکه به کاری دست بزنم، او دستم را گرفت و بالا آورد. بیاختیار جیغ کشیدم و سعی کردم روی پایه مجسمه بایستم.
اما اون مقاومت منو نادیده گرفت و منو به سمت سالن برد
چی کار میکنی “نیماتو”؟ – ولم کن –
به خاطر شرح و بسط امور جنگ:
(لیست احتیاجات مالی)
باید هفده هزار فرانک بدی.
مثل اینکه صدای خشک را نمیشنید بدون توجه به حرفهای من وارد سالن شد و پیش رفت.
مرا روی زمین انداخت و خواست از مجسمه برخیزم، ولی او انگشتش را با تهدید به طرف من تکان داد و گفت:-از جات تکون بخوری بلایی سرت میارم که به گوه خوردن بیفتی. با بغض بهش نگاه کردم، دستی لای موهای لختش کشید و به عقب هدایتشون کرد. بعد چندتا نفس عمیق رفت و روی مبل رو به رویم نشست، چقدر خوب که حداقل کنارم ننشست! داشتم منتظر نگاهش می کردم که یه دفعه شایان و نریمان و رادان هم اومدن! شایان کنارم نشست و رادان هم روی تک نفره، نریمان هم جلوم نشست دقیقا کنار نیما. متعجب به کاراشون نگاه می کردم یعنی چی کارم داشتن؟!
آب دهن خشک شدم رو قورت دادم و به حرکاتشون نگاه کردم. نیما که زل زده بود بهم درست مثل نریمان و شایان ولی رادان بیخیال داشت سیگارش رو دود می کرد! بیشتر توی مبل فرو رفتم و پوست خشک شده ی لبم رو کندم.
-نکن.!.. با ترس از جام پریدم و با چشمای گرد به نیما نگاه کردم. نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و نگاهش رو ازم گرفت. -مگه نگفتم خودت حق نداری لباسات رو عوض کنی؟ اونوقت بدون اجازه ما تنهایی میری حموم؟! با دهن باز نگاهش کردم، اصلا نمی تونستم حرفاش رو هضم کنم.
-چی داری میگی؟
-واضح نیست برات! خب بهتره یه جور دیگه واست توضیح بدم. آرنجش رو گذاشت روی زانوش و کمی به جلو خم شد، متفکر بهم زل زد. -ببین آوا یادته قبلا می گفتم اگه باهم ازدواج کنیم من برات چه کارا می کنم؟ اونوقت تو بعضی هاش رو می گفتی چه رمانتیک، بعضیاشم می گفتی چه خشن! دقیقا ما هم الان داریم همون کارا رو می کنیم، با ما میری حموم، با ما میری بیرون، با هم غذا می خوریم، من لباسای تو رو تنت
می کنم تو لباسای ما رو انتخاب می کنی، می بینی چه سادست. با دهن باز نگاهش کردم، اصلا نمی تونستم باور کنم که این اتفاقا توی بیداری دارن واسم میفتن. با عصبانیت گفتم: -یعنی چی؟ مگه من عروسکم یا شایدم برده! اصلا چرا من اینجام، می خوام برم خونمون. یهو اخماش رو کشید توهم و گفت:
-قرار نیست جایی بری، تو تا آخر عمرت پیش مایی.
پوزخندی زدم و گفتم: -مامان و بابام دنبالم می گردن، خیلی زود پیدام می کنن و اونوقت من به جرم آدم ربایی و متجاوز از همه تون شکایت می کنم.
قهقه ی وحشتناکی زد که ترس برم داشت، مثل آدمای مست نگاهش رو چرخوند و گفت: -اونا می خوان دنبال کی بگردن وقتی دخترشون رو دارن. با بهت نگاهش کردم که دوباره خندید و باز ادامه داد: -یه جنازه که میگه دختر اوناست، تو الان ُمردی واسشون. چشمام به سوزش افتاد، با ناباوری بهش نگاه کردم، نه امکان نداشت.
< تـاوان خیانـت:
#تاوان_خیانت
#پارت_هجدهم _داری دروغ میگی، دروغ میگی…
با جیغ از جام بلند شدم و به طرفش رفتم، یقه پیرهنش رو تو مشتم گرفتم و باز جیغ زدم:
-بگو دروغ میگی لعنتی، اونا دنبالم می گردن، الان توی کلانترین و مشخصاتمو بهشون دادن. دستام رو از یقه اش باز کرد و تو صورتم فریاد زیاد: -نه، الان توی خونه نشستن و منتظرن فردا توی قبرستون چالت کنن. از فریاد بی رحمانش توی جام خشکم زد، سرم رو به نشونه قبول نکردن حرفاش تکون دادم و بازم زمزمه کردم: -دروغ میگی… دستم از پشت کشیده شد و تو بغل شایان فرو رفتم. روی مبل نشوندتم و سرمو روی سینه اش گذاشت و اجازه داد اشکام
لباسش رو خیس کنه. نمی دونم چقدر گریه کردم و هق هق هام رو خفه کردم که با صدای نریمان سرم رو بلند کردم. -آوا بیا اینو بخور آروم میشی. نگاهی به دستش کردم که لیوان آبی رو به طرفم گرفته بود، آروم لیوان رو ازش گرفتم و به لبم نزدیک کردم؛ جرعه ای ازش خوردم که نریمان اشاره کرد کلش رو بخورم. با یه حرکت بقیش هم سر کشیدم و لیوان رو گذاشتم روی عسلی کنارم.
-آفرین دختر خوب. جلو پام زانو زد و با انگشتاش اشکام رو پاک کرد، با لبخند مهربونی به چشمام نگاه کرد و گفت: -دیگه گریه نکن باشه.
اخمام رو کشیدم توی هم و یه کم عقب تر رفتم اما اون با همون حالتش دوباره گفت: -آوا عزیزم ما هممون دوست داریم، شاید خودت ندونی چقدر ولی هیچ کدوممون دوست نداریم اشکات رو ببینیم. با بغض نگاهش کردم و گفتم: -پس بزارین برم، بخدا به هیچ کس هیچی نمیگم اصلا مثل قبلا هر موقع بخواین میام بریم بیرون. نریمان دستام رو گرفت و فشار آرومی بهشون داد و گفت: -ولی ما تو رو اینجوری می خوایم، همیشه پیشمون باشی، هر موقع بخوایم بدون دردسر بریم بیرون، بریم مسافرت، تو دوست نداری؟
سرم رو به نشونه ی نه بالا انداختم که این دفعه شایان گفت: -عزیزم هر کاری تاوان داره، پس به جای این کارا تاوان کارتو بپرداز. اخمی کردم و با غیظ گفتم:
-تاوان کدوم کارمو؟-تاوان دروغگویی هات، با چند نفر بودنات، مگه من بهت نگفته بودم دوست ندارم وقتی با منی با کس دیگه ای هم باشی؟ اونوقت تو چیکار کردی، هم با نیما بودی و هم با کیوان. عصبی و با خشم نگاهش کردم و خواستم وجود کیوان رو انکار کنم که خودش زودتر از من گفت: -الان می خوای بگی قبل از من با کیوان بودی یا باهاش کات کردی؟ نه عزیزم تو کات نکردی من یه کاری کردم که دورتو خط بکشه، امیدوارم دروغتم یادت نرفته باشه که گفته بودی من اولین دوست پسرتم و قبلا از من هیچ دوستی نداشتی.
بعد تموم شدن حرفاش پوزخندی زد.
< تـاوان خیانـت:
#تاوان_خیانت
#پارت_نوزدهم بعد تموم شدن حرفاش پوزخندی زد. با عصبانیت از جام بلند شدم که شایان گفت:
-کجا؟ -می خوام دو ساعت تنها باشم، اصلا می خوام برم بخوابم. -هنوز حرفامون تموم نشده. با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم:
-مگه حرف دیگه ایم مونده؟ دستم رو کشید و دوباره روی مبل نشوندتم. با حرص بهش نگاه می کردم که نیما بی مقدمه شروع کرد. -امشب پیش من می خوابی، یعنی امشب اتاقت با من یکیه.
هنگ کرده بهش خیره شدم. -چی؟ نمی فهمم. شایان دست به سینه نگاهم کرد و گفت:
-اینجا اتاق خالی نداریم یعنی هر روز تو اتاق یه نفری. اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم: -اون همه اتاق اون بالاعه! یعنی چی خالی ندارید؟ -اونا یا اتاق مهمونن، یا اتاق ما، یا اتاق کار و مطالعه و… با دهن باز نگاهش می کردم. -خب یکی از اون اتاقای مهمون واسه من بشه. ابرو بالا انداخت و شیطون گفت: -نوچ نمیشه، اصلا شب ها تو بغلم نباشی خوابم نمی بره. -به درک که خوابت نمی بره.-چی گفتی دختره ی سرتق. پوزخندی زدم و گفتم: -همینی که شنیدی.
به طرفم خیز برداشت که با جیغی از جا پریدم. -کاری می کنم تا صبح زیرم ناله کنی. به طرف پله ها دویدم و همونجور داد زدم:
-عمرا اگه دستت بهم برسه. تند از پله ها بالا رفتم، دستم رو به دستگیره ها می گرفتم تا باز کنم اما همه شون بسته بودن، دیگه داشتم ناامید می شدم و قدمای شایان هم هر لحظه بیشتر بهم نزدیک می شد که در اتاق نیما باز شد. سریع رفتم تو اتاقش و درو بستم، از شانس خوبم کلید روش بود که قفلش کردم.
لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: -چطوری آقا گربهه؟ مشتی به در زد و گفت:
-تا ابد که اون تو نمی مونی، بالاخره گیرت می ندازم. لبخندی زدم و به طرف تخت نرم و بزرگ نیما رفتم، پریدم روش و یکی از بالش های اضافی رو بغل کردم و خوابیدم.
< تـاوان خیانـت:
#تاوان_خیانت
#پارت_بیستم چشم بسته غلتی زدم که تو جای نرمی فرو رفتم. صورتم رو مالیدم بهش که گرمای عجیبی رو حس کردم! با تعجب چشمام رو باز کردم که سینه پهن مردونه ای جلوم دیدم! با ترس پریدم عقب و نیما رو دیدم، رو تخت دراز کشیده بود و یه دستش رو جک کرده بود و سرش رو گذاشته بود روش، به پهلو به سمت من بود. نگاهی به در و بعد به نیما کردم که با نیش باز گفت:
-نترس در قفله شایان نمی تونه بیاد تو. -تو…تو چه جوری اومدی تو؟ خنده ی حرص دراری کرد و گفت:
-توقع داری کلید اتاق خودمم نداشته باشم؟ اونم وقتی که یه موش کوچولو رفته توش. با غضب نگاهش کردم و گفتم:
-خودت موشی. روم رو ازش گرفتم و زیر لب زمزمه کردم: -خرس گنده.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
33 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان تاوان خیانت»
رومان آوا و چهار برادر
رمان تاوان خیانت چند فصله؟؟
یکی برای من رایگان بفرسع
اگر فرستادن برای منم بفرست
چطوری دانلود کنم
چطور دانلودش کنم… رمان تاوان خیانت اوا و ۴تا براد
دانلود کردی برام بفرست
چجوری دانلود کنم؟