درباره زنی متعلقه به نام محیا که به همراه فرزند خردسالش هستی پا به خانه سید عماد محتشم میگذارد اما …
دانلود رمان تب تند پیراهنت
- بدون دیدگاه
- 1,305 بازدید
- نویسنده : زهرا گوبانی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , اربابی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1976
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : زهرا گوبانی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , اربابی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1976
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان تب تند پیراهنت
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان تب تند پیراهنت
ادامه ...
#قسمت 1
#تب_گرم_پیراهن تو
#زهرا_گبانی
_مامان…چرا من بابا ندارم؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را به سمت عشقم چرخاندم.
برگرداندم. صورت سفیدش بین موهای صافش و
دارای فریم طلایی و چشمانی درشت.
با رنگ عسلی به من نگاه کردند. دختر من پدر من است
او خواست و من آرزویش را برآورده کردم.
او عمیقاً درمانده بود.
لب های خشکم را لیس زدم.
وقتی جواب دادم صدایم خشن بود:
_خدا پدر عزیزت رو خیلی دوست داشت
به همین دلیل است که دلم خیلی زود او را از خود دور کرد.
همان
جواب من همیشه همین بود. به یک دختر پنج ساله
بیشتر از این نمیتونستم چیزی بگم و او همیشه پس از
با شنیدن پاسخ مکرر از لبانم
تعجب کرد و سکوت کرد.
هر بار بعد از پرسیدن این سوال انتظار را می دانستم.
نزدیک بود جوابی متفاوت از جواب قبلی بشنوم.
من همیشه او را ناامید می کردم.
با دیدن صورتش قلبم رو فشرد. می خواستم خم شوم و لب های قرمز کوچک محکم آویزان شدند.
من می خواهم او را ببوسم، اما در کوچه نسبتا شلوغ ما.
ما موقتاً به آرزوی قلبی ام رسیده بودیم و برآورده کردیم.
به تعویق انداختم
صدای بلند توپ بازی بچه ها در کوچه.
آن را گرفته بود و هر چند لحظه یک بار کسی از آنجا می گذشت
معترضان مجبور شدند بازی را متوقف کنند.
بدون نگاه کردن به دور دست وجود
محکم تر و با قدم های سریع از کنار خاله خان نگهش داشتم
باجی هایی که جلوی خانه همسایه ام هستند
نشسته بودند به ما نگاه می کردند و چت می کردند.
گذشتم بلافاصله کلید را از کیفم بیرون آوردم و در پاسیو را باز کردم.
من باز کردم.
هستی بلافاصله دستم را رها کرد و به سمتش رفت
یک فرش کوچک در گوشه حیاط اسباب بازی.
دستانش را روی او باز کرد، دوید و کیفش را حمل کرد.
زرد کوچک را کنارش گذاشت.
قاعدتا هر وقت از مهد کودک برمی گردد کار می کند.
همین بود. او هرگز از بازی کردن خسته نمی شد.
لبخندی بر لبانش مانند ماه با عروسک هایش.
یکی یکی آنها را بوسیدم و پرسیدم:
چی میخوای برات بپزم مامان؟
_پیچ پیچی ماکارانی. پاسخ او قلبم را به درد آورد و لبخندم را تلخ کرد.
علایق این دختر عجیب به پدرش تبدیل شده بود.
او پدر ندارد!
از سه پله جلو رفتم بالا و وارد خونه شدم.
سوئیچ را روشن کردم و به سمت حمام رفتم. همین
بدنم غرق عرق شده بود
سبد
لباس های کثیف را زیر دوش باز کردم.
تمام بدنم از سردی آب یخ زد و لرزی روی سرم احساس کردم.
با این حال از زیر دوش بیرون نیامدم.
و چند لحظه بعد بدنم کم کم مثل قطره سرد شد.
عادت کن
من به این سرما نیاز داشتم من به خستگی و خواب نیاز دارم
هر جوری شده نابودش میکنم
من آن را گرفتم زیرا آنها منتظر من بودند زیرا هنوز کار نکرده است.
کمی شامپو توی موهام ریختم و تمام.
جلوی آینه حمام داشتم پوست سرم را ماساژ می دادم.
توقف کردم
سایه های تیره ای زیر چشمانم بود.
نشانه خستگی بودند. مدت ها بود که احساس خستگی می کردم.
بدون حتی یک لحظه فرصت گیج شده بود.
من می خواهم راحت زندگی کنم.
به گونه های آبکی که چشمانم را سبزتر از همیشه کرده بود نگاه کردم.
این چشم ها دقیقاً همین طور بودند.
همیشه روشن
صورت مادرم برق می زد.
شباهت من به او مثال زدنی بود و در واقع یک کپی بودم.
من کپی دوران جوانی او بودم.
با کوبیدن در، چشمانم خسته و مات شده بود
از آینه برداشتم.
_مامان نمیخوای بریم بیرون؟ من و بچه ام گرسنه ایم
صبح
لبخندی روی لبم نقش بست:
_مامان محیا فدای تو و عروسک هایت…موهای من
می شوم، می روم عزیزم.
گفتم و بعد بدون معطلی سریع از سر تا پا رفتم.
خودمو شستم و چند لحظه بعد با حوله وارد اتاق شدم.
این یک خانه اجاره ای کوچک و قدیمی است.
شب و روز و هزار بار در روز تلاش من بودند.
داشتم خدا رو به خاطر داشتنش شکر می کردم. تلاش بی وقفه من برای
سقف بلندی داشته باشد
سر ما برای من نیست، برای همه است.
تسلی وجود بود.
برایش نفس کشیدم، خوابیدم و بیدار شدم.
زندگی ام را شروع کردم و حتی یک لحظه هم دست از کار و تلاش برنداشتم.
پیراهن بلند و ترد من روی تنم لغزید و به مچ دستم رسید.
پایم را پوشانده بود. مقداری کرم مرطوب کننده زدم و روی
در عین حال از لذت نفس عمیقی کشیدم.
مهمانانم را به بوی خوش یاس دعوت کردم.
سپس در حالی که موهای من خیس و بلند است
موهایم را شانه کردم و راه افتادم.
یک بوسه هوایی برای شما جلوی تلویزیون
شبکه پویا نگاه کرد، فرستادم و وارد شدم.
آشپز شدم
بسته گوشت را از فریزر بیرون آوردم و بعد
وسط راه، ماهیتابه را روی اجاق گذاشتم.
و شروع به پختن ماکارونی کردم.
#قسمت 2
#تب_گرم_پیراهن تو
#زهرا_گبانی
به محض اینکه غذام آماده شد، میز رو جلوی تلویزیون چیدم.
من گذاشتمش. هستی همیشه غذا را دوست داشت.
کارتون تماشا کنید.
عروسک روی میز نشست و به او نگاه کرد.
واقعا منتظر دوخت در قابلمه هستم.
کفگیر را برداشتم و بشقاب کوچکش را پر کردم و
روی غذا سس قرمز هم زدم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر