دانلود رمان ترنم

درباره دختری به نام ترنم که یک روز خیلی اتفاقی با یک مجری آشنا میشه و …

دانلود رمان ترنم

ادامه ...

مقدمه: این رمان داستان آشنایی اتفاقی دختری به نام ترنم با یک مجری معروف تلویزیون است که به یک درام عاشقانه منجر می‌شود. راوی این رمان ترنم نام دارد.

فصل اول:
خمار خوابم، زنگ هشدار گوشی‌ام را خاموش می‌کند. دلم می‌خواست امروز بیشتر بخوابم، اما به نظر می‌رسد این امکان وجود ندارد. با چشمان بسته، به دنبال گوشی‌ام می‌گردم تا این مزاحم خود را خاموش کنم. با مشقت از رختخواب بیرون می‌آیم و به سمت دستشویی می‌روم. مادر، همانطور که هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شود، صبحانه را آماده کرده است. با وجود اینکه اشتهای من باز نمی‌شود، برای خوشایند کردن مادر، چند لقمه می‌خورم. مامان دوست ندارد کسی بدون صبحانه از خانه بیرون برود. من فکر می‌کنم که آماده کردن صبحانه برای ما، یک امید و انگیزه برای مادر برای شروع یک روز جدید است. خانه را ترک می‌کنم و به سمت ایستگاه اتوبوس پای پای می‌روم. هوا کمی سرد شده است، زیپ کاپشنم را بالاتر می‌کشم تا سرما به من آسیب نزند. همانطور که هر روز عادت دارم، زیر لب زمزمه می‌کنم و به خود انرژی مثبت می‌دهم. چه روز خوبی، چقدر من خوشبختم، همه چیز عالی است، به نظر می‌رسد خدا من را خیلی دوست دارد. به محل کارم می‌رسم و با وضعیت ساختمان و افراد آن، حس خوبی ندارم. یک لبخند مصنوعی به لب می‌آورم و وارد دفتر می‌شوم. با صدای بلند سلام می‌گوئم. همانطور که هميشه، خانم رفيعي، مسئول دفتر، با يك حركت سَر، سلام ميلادي را جواب سلام من مي‌دهد. همكاران من نيز يكي يكي وارد شده‌اند. بعضي از آن‌ها در اتاق‌هاي خود هستند و بعضي در آشپزخانه صبحانه كنفرانس گذاشته و دربارۀ مسائل خاورميانه بحث و تحليل م

درود و صبح بخیر را به او با لحن گرم و دوستانه ارائه می‌دهم. همانطور که هر روز اتفاق می‌افتد، خانم طاهری مرا با سلام و تبریک به تأخیر رسیدن پذیرا می‌شود. وارد اتاق کار خود می‌شوم و با دیدن تعداد زیادی پرونده و فایل بر روی میز، یک نفس عمیق می‌کشم. تا پایان این ماه باید برگه‌های مالی حساب‌ها را آماده کنم و یک گزارش جامع برای ارائه در جلسه سهامداران تهیه کنم. پس از یک لبخند خودسرانه، نگاهم را به صفحه نمایش رومیزی می‌اندازم و شروع به کار می‌کنم.

ذهنم به قدری درگیر است که حتی متوجه وقت وارد شدن آقای فتحی، مسئول حسابداری، به اتاق نمی‌شوم. او دوباره شروع به صحبت کردن و دستورات دادن می‌کند. آقای فتحی دوست پدرم است و از این رو در همه امور کاری و شخصی من دخالت می‌کند.

ذهنم به قدری درگیر است که گذر زمان را حتی متوجه نمی‌شوم و ساعت به 11 نزدیک می‌شود. امروز برای حضور در کلاس دانشگاه زمان دارم. در ساعت 11:30 با الی قرار دیدار در مترو دارم. دوباره دیر خواهم رسید.

سرعت خود را افزایش می‌دهم تا هر آماده به خروج شوم. خانم رفیعی به انزجار به من می‌گوید: “آیا هنوز هم در حال رفتن به دانشگاه هستید؟” به سوالش پاسخ نمی‌دهم و با سرعت از اتاق خارج می‌شوم. این جور رفتارها از سوی او نشان‌دهندهٔ فضولی است و اگر چنین رفتارهایی برایش جالب نباشد، شبانگاه‌اش آرام نخواهد شد.

با تأخیر به ایستگاه مترو می‌رسم. در حال پله‌های برقی پایین می‌روم که الناز را می‌بینم. به او سلام می‌کنم و او هم باز سلام می‌کند و به ساعت اشاره می‌کند. این دوستی که داریم هر روز به شرارت تبدیل می‌شود.

به قول الی، من و او از زمان دبیرستان با هم آشنا شدیم. هنگام کنکور، من در رشتهٔ دولتی و آزاد تهران قب

 

 

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.