درباره اتفاقاتی در گذشته که تاثیراتش را بر اتفاقات آینده یه رابطه عاشقانه میگذارد و …
دانلود رمان تقاص
- بدون دیدگاه
- 208 بازدید
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1147
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1147
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان تقاص
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان تقاص
ادامه ...
به زور چشمانم را باز کردم تا صدای بیرون را بشنوم.
نور خورشید از پنجره ای بلند و باشکوه می تابد
اتاقم با فرش ابریشمی پوشیده شده بود. از یک تخت بزرگ برای یک نفر
تقریباً در نیمه راه پایین آمدم.
ابریشم مانند پرده از بالای تخت و اطراف تخت آویزان است
او آن را به طور منظم مصرف می کرد
با دیدن عکس زیبای خودم که روی دیوار بالای تختم آویزان شده بود لبخند زدم.
سلام نظام. همه کار
اون روز من بود قبل از خواب به هیئت و از صبح تا صبح شب بخیر می گویم
سلام کردم. دمپایی
کفش راحت خرسی شکل و شنل نازکی روی لباسم پوشیدم.
من پیژامه می پوشم. اصلا
چون لباس عوض نکردم. جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.
طبق معمول زمزمه کردم.
– یه روز دیگه من باید دوباره به خانه بروم. من از تابستان خسته شده ام
او هم می خورد. چیست؟
آیا هرگز تمام خواهد شد؟ من حتی به سفر نمی روم تا ذهنم را باز کنم. خدایا یه کاری بکن
امروز خسته نباشید یا
بگذار سحر به اینجا بیاید تا از تنهایی خلاص شود. کار کردن
بهتره اگه بتونی انجامش بدی عزیزم
وای بذار واقعیش کنم…
خندیدم و وسط خنده با هم جر و بحث کردم:
– خجالت بکش… حوصله ات بهتره دختر چشم سفید!
با صدای بلند خندیدم چون مثل یک مادر با خودم جنگیدم.
و رفتم پشت پنجره و رفتم تو باغ
مثل همیشه بزرگتر به من روحیه داد و از خماری خلاص شد. چندین حوض بزرگ نیز وجود دارد
پشت ساختمان ما حوضی بود که به باغ جان می داد. باغ، صلح
تکه های چمن کاشته می شود،
با یک تکه سنگ از هم جدا شده بود. از پنجره دور شدم
در ذهنم بالا و پایین فکر کردم
بالا و پایین پرید و خوشحالم کرد. با خوشحالی گفتم
– ای جان… امروز یه بازدید کننده داریم! وای رضا بذار اول صبح بیام پیشت.
تو مرا خوشحال کردی
آن شب مهمان بزرگ مراسم ورود برادرم رضا بود.
آزمون ورودی برگزار شد. چرم
او 21 ساله بود و من 18 ساله بودم. البته دلیلش هم 3 ساله بودن رضا بود.
بعد از کنکور زبانش بند آمده بود.
این نبود! کلاس کارش بود! رضا اول از همه دوست داشت خدمت کند.
سربازی را تمام کند و به دانشگاه برود.
او همیشه می گفت: – من نمی خواهم پیر شوم، آره
فقط میخوام دیپلم دبیرستانم رو بگیرم و برم بیرون غذا بخورم. در آن زمان
مشکلات زیادی داشتم.
او هم همین کار را کرد. ابتدا به سربازی رفت و به محض اتمام خدمت سربازی
قراره یک سال و نیم درس بخونم
به قول من هارکون کنکور داد و قبول شد. آن هم
من مدیر دانشگاه تهران هستم!
دست راستش زیر سر تنبل بیچاره من است! پدر و مادرم یکی هستند
همه به مراسم امشب دعوت شده اند.
خانه ما بود. صداهایی که از بیرون می شنوید برای این جشن است.
صدای در را شنیدم
خودم آمدم و به سمت در بزرگ و بلند اتاقم که با طرح های مینیاتوری حک شده بود رفتم.
در را که باز کردم، خدمتکار جوان تازه استخدام شده ای به نام مزگان ظاهر شد.
بارها و بارها دور زد
من بودم و کارم را انجام می دادم. مدادو را مقابلم دیدم. با لبخند گفت:
– سلام صبح بخیر
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
– سلام ساعت چنده؟
من اگر جای او بودم می گفتم:
– کوری؟ ساعت بزرگ است و من با یک چیز بزرگ دست شما را زدم.
به دیوارهای اتاقت نگاه می کنم
نگاه کن ببین چقدر!
اما او به ساعتش نگاه کرد و گفت:
– فقط ساعت 10… پدر و مادرت و آقا رضا منتظرت هستند.
– کجاست؟
– این یک کتابخانه است. در ضمن اگه دوست داری صبحانه بخوری بهم خبر بده.
– زیر لب غرغر کردم.
– می خوای چیکار کنم؟
و من گفتم.
– باشه تو برو سرکار
به محض رفتن مزیگان، به سمت کتابخانه راه افتادم. از چند راهرو
– از در عریضی گذشتم.
– در کتابخانه توقف کردم، چند ضربه به در زدم و منتظر ماندم تا گاو فرار کند.
-سرم رو خم کردم و رفتم سمتت.
بابا و مامان و رضا توی کتابخانه روی مبل نشسته بودند و مشغول گپ زدن بودند.
– داشتیم صحبت می کردیم. به محض دیدن مادرش گفت:
– سلام رزا! صبح بخیر چه عجیب که مادر دلم از آن تخت بیرون آمد.
– خوابت برد؟ رضا خندید و دنبال حرف مادرش رفت.
– به عنوان شعبون بای برگشتی؟ قبل از خروج از اتاق
برو بیرون و لباست را عوض کن
چی؟
موهایم را کشیدم و دستم را روی سینه ام گذاشتم.
– بازم حرف زدی؟ ناامید کننده! بذار برم پیشت
چشمانت از زیبایی من می درخشد
خوب، بیایید برش را شروع کنیم.
پدرم دخالت کرد و مثل همیشه طرف من را گرفت.
گفت.
– رضا چرا اول صبح به دخترم پیله کردی؟ دختر من یک بچه گربه است.
حتی شلختگ او
زیبا
رضا با غرور دستی به سر و گردنش زد.
– اگر بخواهید ظاهر و شمایل او
ناپدید شد
منتها از نظر اخلاق و پوشش
در لباس و ظاهرش بیشتر شبیه شعبون بمک هموطن است تا دختر خانواده سلطان!
رضا حق داشت. مامان، بابا، رضا همیشه قبل از خروج از اتاق
لباس مناسب بپوش
او خوش لباس است. به نظر می رسد همیشه می خواهد به مهمانی برود.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر