دانلود رمان تلاطم یک قلب

درباره یه دختر شمالی که دانشجوی یه دانشگاه تو شیراز و با معلم هندسه ش خیلی کل کل داره و همین موضوع باعث جرقه عشق بین اون ها میشه اما …

دانلود رمان تلاطم یک قلب

ادامه ...

مریم بشین بازی پسرانه نیست؟
خانواده….ȗ
در حین زدن توپ به سمت مهراد پسر شینا و پانام.
من تیراندازی می کردم
گفتم:
آه مامان…
تو نمیدونی، به پسرها گفتم زاک…
برای من بس است!!!
من خندیدم و به بازی ادامه دادم و مامان و همسرم لیلا هم مشغول تماشای بازی بودند.
من و پسر
اون دایی منه!!!
با یک حرکت خشمگین توپ را به سمت دروازه زدم، خیلی زیبا بود
توپ گوشه
یک دروازه آجری در دیوار پشتی نصب شده بود. دستم را عقب کشیدم و جیغ زدم.
_زنده باد دروازه…
گل برای ماریا…
همینطور که می دویدم می خندیدم. وقتی روی زمین دراز کشیده بودم و مثل یک زن نفس می کشیدم بدنم خیس عرق شده بود.
همین که نشستم سینا اومد کنارم نشست.

این بار…
این بار برنده شدی اما

اما من دیگر نمی گذارم دختر مرا شکست دهد…
از جام بلند شدم و با حرکتی پسرانه به توپ ضربه زدم.

او آن را به سینا انداخت و گفت:
_شتر هنگام خواب پنبه دانه می بیند!!

3
هیچکس نمیتونه با مریم رقابت کنه!!

شینا به سمت من برگشت و به من نگاه کرد.
_پس الان شتر شدم!!

و به سمت من بدو، حالا من می دوم، سینا می دود…
سپس صدای مادرم و همسرم لیلا حیات در اتاق ما طنین انداز شد.
همون موقع بود که نفس کوتاهی کشیدم و اول سرم به زمین افتاد…
در هر دو زانو احساس سوزش کردم. صدام بلند شد و فریاد زد.
اوه شینا تورو خدا به من بگید چیکار کنم تو منو دنبال کردی
وای پام
وای زانوهام…
همانطور که به صحبت ادامه می دادم مادرم صدایش را از پله ها بلند کرد.
مریم دختر همسایه ما سرمان را آتش زد.
و به سینا ادامه داد.
شینا چیکار کردی که دوباره خودت آتش زدی؟ !
سینا که نیمه راه بود نمی دانست چه بگوید. لبش را گاز گرفت
_A
z…
همسر من
پدرم مریم دارد کاه می‌سازد. زره را روی زانوهایش خراشید. 4
نشستم و با چشمای خون آلود بهش خیره شدم.
– چه کسی زره ​​آسیب دیده را برداشت؟ بتاید پاسخ داد و سینا سمی تر از قبل است.
_به همین ترتیب…
شلوارمو بالا زدم تا سینا رو نشون بدم.
میدونم زخمه
اینطور نیست و به محض ظاهر شدن زانوها گفتم:
ببین چی شد
زانوهایم کاملاً رفته اند!
ای زانوهای ناز من…
به همین ترتیب، به باغ نگاه کردم و زیر پایم ناله کردم و زیر لب غرغر می کردم.
آن صدا
سینا خندید.
قهقهه می زد و خنده هایش روحش را خرد می کرد… گفت:
_بابا تو دعوامون بارها منو به زانو در آوردی…
همسرم فاطمه ترکدا بیا ببین یه زخم کوچیک هست!
بعد رو به من کرد:_راس…چه دردی برای این زخم کوچیک.
پرت کرد!!
من همیشه از کلمه “گمشده” متنفر بودم و صدام خیلی غیرعادی است
گفت:
تنبل نیستم…
او راه مرا به خانه گرفت، این یکی از تمام حرص هایی بود که داشتم، خسته کننده
دمپایی
شورت زنم را در آوردم و به سر سینا شلیک کردم…
عصبانی بودم و نفسم مدام به داخل و خارج می شد…
5
وقتی دمپایی به سر شینا خورد، نگاهش کردم و دیدم
وقتی سیناجا را دیدم چه شد؟
به جای اصابت ته ریش، مستقیماً به چشم او برخورد کرد، اما
شما چطور؟
به سرش نخوردم…
یک نفر صحبت کرد:
مریم زنده نمیذارمت کورم کردی!!
در زندگی من بیش از همه ضعیف القلب هستم، روح و روانم مانند پر قو است
لطیف
در راه سینا، سوزش زانوهایم را فراموش کردم.
افتادم:
_وای چی شده چشماتو ببینم؟؟
و منتظر ماندم تا چشم سینا توسط بنده درمان شود
به من نشون بده!!
به جای اینکه به چشمانش نگاه کنم، یک جفت دمپایی بد روی سرم گذاشت.
به دلیل درد شدید سر و زانو سرم را بالا آوردم اما نمی دانستم باید چه کار کنم
تنها چیزی که می خواستم فریاد بزنم:
مادر…
بیا پیش من…
شینا بدون ترس و لرز جلوی من ایستاد.
همسرم فاطمه یهو هست
تعجب کردم:
_مامان کاری نداشت که دمپایی اش را به سمتم پرت کرد. همسرم فاطمه در حالی که به سمت ما می رفت گفت.
بدون شما دوتا من و لیلا نمیتونستیم یه روز کنار هم بشینیم.
بیا یه کم حرف بزنیم همه باید تو و مریم را از هم جدا کنیم. چرا اینقدر جوانی؟
6
حالا به سمت ما آمد و مثل بچه ها با یک دست با من صحبت کرد.
این زانو من است
دست دیگرش را روی سرم گذاشت و گفت:
مریم برو خونه
شما با قبولی در دانشگاه ناصرامت امسال برای خود رشد کرده اید
لطفا فوراً به من نشان دهید …
در خانواده پدری من چهار زن دارم که در بین آن چهار همسر من هم قرار می‌گیرم.
با خانواده ام
مادرم با همسرم لیلا و عمویم الشکیر شو بود.
همسرم لیلا عین
خواهران … نه دو جریان …
نگاهی عصبانی به سینا و شوهرش انداخت و به زن و سینا اوکی گفت و رفت.
انجام دادم و
راه افتادم خونه…
وارد خانه که شدم بوی خوش سبزی سبزی مادرم ذهنم را پر کرد و مرا وادار کرد
الان تمام شد
بوته ها را بو کن
در حالی که چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم صدایی شنیدم.
این حس خوبی دارد
او مرا بیرون آورد:
_چرا شبیه بازومجه شد!
نگاه تندی بهش انداختم:
_خفه شو شینا به من نزدیک نشو. تو هم شامپانزه…
شینا با قیافه عجیبی گفت. تو دختر عمویم هستی.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.