درباره مردی که به یه زن تجاوز میکنه و میوفته زندان و اون زن هم خودکشی میکنه و بعد ۲۰ سال پسر اون زن از خارج بر میگرده و میخواد انتقام مادرش رو از دختر این مرد بگیره اما …
دانلود رمان تیغ نگاه
- بدون دیدگاه
- 354 بازدید
- نویسنده : نیلا
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 304
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نیلا
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 304
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان تیغ نگاه
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان تیغ نگاه
ادامه ...
دختری که در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شد و در آن زمان کودک بود
پدر دختر به مادر پسر عمویش و مادر پسر تجاوز کرد
پدر دختر نیز به زندان رفت و پدربزرگ خودکشی کرد
او به دنبال صلح آمد، با آن دو و پسر ازدواج کرد
او پسر 20 ساله را به بیرون می فرستد تا از این جریان دور شود
او برمی گردد تا از دختر انتقام بگیرد…
****
*آغاز رمان*
“مواد مخدر”
از فرودگاه خارج شدم و سوار تاکسی شدم.
راننده چمدان مرا در صندوق عقب گذاشت. و من خودم
پشت را باز کرد و داخل شد
راننده سوار شد و گفت:
-کجا میری نیاوران.
هدفون را روی گوشم گذاشتم و چشمانم را بستم.
20 سال از آخرین باری که تهران را دیدم می گذرد.
من آن شب شاهد همه چیز بودم.
من شاهد از دست دادن مهمترین فرد زندگی ام بودم.
کسی که مدعی بود از ما مراقبت می کند و هرگز به ما آسیب نمی رساند
او نمی تواند بدترین ها را بر سر ما بیاورد.
به نیاباران که رسیدم آدرس منزلم را به او دادم.
جلوی در خانه ایستاده بود. از ماشین پیاده شدم و کرایه را پرداخت کردم.
تشکر کرد و از ماشین پیاده شد و وسایلم را از صندوق عقب بیرون آورد.
پیاده شد و سوار ماشین شد و رفت.
دسته چمدانم را برداشتم و وارد آپارتمان شدم. چند ماه پیش از بهترین دوستم پرسیدم که آیا می توانم برایش خانه بخرم؟
و او یک اتاق در این آپارتمان به من داد.
جلوی آسانسور ایستادم و دکمه را فشار دادم.
در آسانسور باز شد و من وارد شدم.
دکمه طبقه 8 را فشار دادم و در آسانسور بسته شد.
وقتی آسانسور ایستاد، من آمدم بیرون. جلوی واحد ایستادم،
می خواستم در را بزنم که در باز شد و آرماند وارد چارچوب شد.
در حالی که کتش در دستانش بود، انگار می خواست بیرون برود، دم در ظاهر شد.
وقتی منو دید انگار شوکه شده بود بهم نگاه کرد و گفت:
– مواد مخدر
خندیدم و رفتم حموم و اون دستی به پشتم زد و گفت:
– پسر کجایی؟ من از آمریکا برگشتم و نتوانستم آن را درست انجام دهم
بگذارید یک داستان برای شما تعریف کنم.
از اونجا اومدم بیرون و گفتم:
– بیا تو با هم حرف بزنیم.
عقب رفت و گفت:
به درستی گفت: لطفاً وارد شوید.
رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. به طرح نگاه کنید
پرتش کردم تو خونه و با لبخند گفتم:
آرزوی من
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
– منم همینطوری تزیین کردم چون سلیقه شما رو میدونستم
من انتخاب کردم
به دکوراسیون پذیرایی نگاه کردم.
یک مبل سفید با تلویزیون و میز مشک.
یک گلدان کریستالی روی میز بود، نشستم روی مبل و گفتم:
– آرماند از دیروز برایت چیزی آورد؟
من نمی خورم
نگاهی به من کرد و گفت:
– منحرف تر نباش.
خندیدم و پاهایم را روی میز جلوی خودم گذاشتم.
بلند شد و به آشپزخانه رفت و با صدای بلند گفت:
– نیمرو درست می کنم، می خوری؟
-بله آقا یه چیزی بیار که شکمم پر بشه
من یک سوراخ در آن ایجاد می کنم.
خندید و گفت:
– باشه
خم شدم و ریموت تلویزیون رو برداشتم و گفتم:
– واگذاری شرکت تا کجا پیش می رود؟
خندید و گفت:
– بیشتر کارهایی که خودتان انجام دادید فقط چند کار کوچک بود
این کاری است که من انجام دادم.
– این خوب است.
بلند شدم و چمدونمو برداشتم و به اتاقم رفتم
با صدای بلند گفت: مواظب باش، یکی از اتاق ها مال من است.
برای گرفتن حق داشتن یک اتاق خیلی زحمت کشیدم.
فهمیدم بابا من کاری کردم که اینقدر پشیمون بشی؟
– تو دیگه نمک بلد نیستی.
سه اتاق خواب بود. من سه تا از آنها را دیدم و یکی از بزرگترین
من انتخاب کردم
به طراحی آن نگاه کنید، ماسک و کامستری بود. یک تخت دونفره بزرگ در وسط اتاق وجود دارد
داشت
زیر تخت یک میز آرایش بود.
سمت راست تخت یک سرویس بهداشتی و یک سرویس بهداشتی بود.
سمت چپ یک مبل با یک پنجره بلند بود.
چمدانم را گذاشتم زیر تخت و لباس و کفشم را داخل آن گذاشتم
کمد را گذاشتم.
لپ تاپ و کتاب هایم را بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
ساعت و دستبندم را در کشوی کنار تخت گذاشتم.
چشمانم سوسو زد.
دستم را دراز کردم و از ته چمدان بیرون آوردم.
یک حلقه روی زنجیر بود.
لبخندی زدم و روی میز کنار کتاب ها گذاشتم. چمدان من کثیف است.
تخت را مرتب کردم و حوله ای روی آن انداختم
گرفتمش و رفتم حموم.
لباس هایم را در آوردم، شیر آب را باز کردم و شیرجه زدم
دوش گرفتن
یه دوش آب سرد گرفتم و یه حوله دور خودم پیچیدم و پیاده شدم.
حوله را روی سرم کشیدم و حوله را بستم
سفت کردم و از اتاق بیرون رفتم.
-غذا آماده نبود؟
-نه، من پوست ماه درست می کنم.
-مگه نگفت بریم؟
-او گفت مهتاب زیادی آماده می کند تا با هم غذا بخوریم.
-باشه
رفتم سر میز نشستم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر