درباره دختری به نام ویولت است که اصالتا ایرانی و مسیحی است که اخیرا از فرانسه به ایران بازگشته اند . ویولت در دانشگاه با خواهر و برادری به نام آرگل و آراد دوست می شود که آن ها از خانواده ای مذهبی هستند و …
دانلود رمان جدال پر تمنا
- 1 دیدگاه
- 3,709 بازدید
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2148
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هما پور اصفهانی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2148
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان جدال پر تمنا
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان جدال پر تمنا
ادامه ...
قسمت اول
جلوی آینه با یه دست موهامو نوازش میکردم و با دست
دیگه
سعی میکردم شلوارمو زیر بغلم بگیرم
…
از هیجان خفه میشدم…موهای خرماییم مدام
فرار
میکرد . از زیر دستم و باز کردم افتادن …
با
حرص گفتم:
مثل موی گربه! بلاخره همون روز اول یه اخطار گرفتم
…دیرم شده بود…از خونه زدم بیرون
…خدایا
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 1
خداروشکر که مامی با دوستش رفته بود باغ بابا
…
تکلیف وارنا مشخص بود… همیشه پیشش بود
خونه اش بود.
… ما را آدم حساب نمی کرد
…
کت بلند تیره با ماسک مشکی و
شلوار
جوراب شلواری مشکی …
کفش عروسکی مشکی و قرمز
و کیف جین …
سوئیچ دستم را گرفتم. ماشین و
از در رفت بیرون…گل قشنگم
وسط حیاط پارک شده بود
. صفحه 2
… بابا برامون خریده بود که وارد دانشگاه بشیم … وارنا
هم
از روزی که گرفتم انقدر باهام کار کرد که
الان راننده شدم … نشستم پشت فرمان و
در
رو
با ریموت کنترل…صدایی موبایلم زنگ خورد…
گوشی را از کیفم درآوردم و راه افتادم
… اسم آرسن
روی گوشی نوشته شده بود… پسر دوست بابا
آقای.
سرکیسیان… گوشی رو گذاشتم کنار گوشم و گفتم:
آرسن سلامت باشی… خوبی برادر؟ خندید
و گفت:
شاگرد شیطون چطوره؟ ساعت سه و نیم
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 3
ظهر زنگ زدی حالم را بپرسی؟ بابا… پیش ما باش،
زنگ زدیم که یه ذره دلت بگیریم…
– کوفت! میدونی این کلمه یادم نمیاد بگو هی
…
خب جوجه اردک زشت راحت میشی؟ با
اینکه واقعا مثل جوجه اردک زشتی
… یادت میاد
بچه بودی زغالی رنگ بودی؟ خداروشکر بزرگ شدی
و رنگتو عوض کردی
…
خیلی تند حرف میزد و راه میرفت
… داد زدم:
_بمیر آرسن…حالت خوبه الان که
رنگ ما هستی؟ هم شیل… سجاف سفید و
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 4
:
هی آرسن… دوباره به چشمای عمو لئون نگاه کردی
و شوکه شدی…
گش گش خندید و گفت:
کجایی؟ اگه بذاری سر راه دانشگاه… اووووو
… ساعت چهار کلاس داری… چه دل بزرگی!
تو…خب قطعش کن تا
پامو بذارم روی گاز…
برو بابا فقط میخواستم بهت انرژی مثبت بدم
… اون دانشگاه رو سرت نذار… بنفشه!
اینجا ایران است…
مواظب باش مثل من نباشی…
تقصیر خودته! میخواستی قد
آهو رو دستت خالکوبی نکنی بعد با رکابی بری دانشگاه…جدید
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 5
وقتی
خواستی زبونتو بیرون بیاری …
خندید و گفت :
ای بابا … رکاب چیه … روی تیشرت بود …
مزخرف نگو آرسن .. .خودم دیدم که نیم آستین بیشتر نداره
..
دوباره خندید و گفت :
دختر … برو الان منو سیاسی میکنی
: با خنده گفتم …
خیلی خوش اومدی . داداش … تحویل سالم
به عمو لئون و زن عمو یوکا …
بزرگی شما … خداحافظ … ویولت … ها؟!!!
دیگه خدا خیرت بده … رابطه دختر و پسر
تو دانشگاه خیلی فرق میکنه … فکر نکن این یه
گردهمایی خانوادگی
. صفحه 6
من …
داری عصبانی میشی یا نه آرسن ؟
اونقدر که تو دستور دادی اینکارو نکرد…
خب من بیشتر نگرانم… باشه…باشه…باشه
…تموم شد؟ آره برو به سلامتی… خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و پرت کردم… خداحافظ…
روی صندلی کنارم…
یک ربع بیشتر وقت نداشتم… پایم را
روی
گاز فشار دادم و تند رفتم… تا چهارراه نزدیک
دانشگاه
چراغ قرمز شد… اولین ماشینی بودم که مجبور شدم توقف کنم و از
حرص
فرمان
چند ضربه به آن زدم و گفتم:
لعنتی…لعنتی…لعنتی…صدایی از ماشین
. صفحه 7
کنارم باعث شد توجهم به اون طرف جلب بشه
…
حرص نخور خانوم … موهات میریزه …
سریع شروع به تحلیل کردم . پسری تقریباً همسن
من… هجده نوزده ساله… با
موهای صاف،
روسری پارچه ای دور گردنش
به
رنگ خاکستری پیچیده بود، اما لباسش را نمی دیدم…
بچه گانه
و ناز به نظر می رسید. … …تو ماشین بعدی بود…
پورشه زرد…چه ماشینی! خندیدم و خندیدم
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 8
اوهوم… پس هر دو دانشگاهیم… خوب
زدم
تو صورتش و گفتم:
“نه نترس من زیاد مو دارم کچل نمیشم
مهم
نیست
چی
.” گرگ داره! دوباره خندیدم
و گفتم:
باید مالیات بدم؟ کی باشیم خانوم؟ کجا
میری که اینقدر عجله داری؟
چراغ سبز شد… فهمیدم
از بوق ماشین پشت سرم
… دنده یک زدم و راه افتادم …
اومد کنارم و گفت :
نگفتی … رفتم سمت دنده دوم و گفتم :
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 9
فکر میکنی این خیابون کجا میره؟
دانشگاه…دقیقا…- ایول…میری دانشگاه؟
بهش میگن شانس…
…اون پسر بامزه ای بود…اینطوره
از سر و وضعش معلومه
آرسن میدونست که من رو
میکشه!صورت آرسن
باعث خنده ام شد… پسر سریع گفت:
به چی خندیدی؟ هیچی…یاد شوخی افتادم…
بگو منم بخندم…نمیشه…میدونی…نمیدونم
با خودش چی فکر کرد که بیهوش شد و خندید
و
گفت:
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 10
اوه… اتفاقا من رامین هستم… اسمت چیه؟ زل زدم
بهش… رامین! تمام حواسم به او بود…
حتی متوجه نشدم چه چیزی در مقابلم است… می خواستم دهانم را باز کنم تا
اسمم را بگویم
که صدایش
با برخورد شدید ماشین
به چیزی مصادف شد… با ترس به جلو خیره شدم…
زیر ناله کردم
نفس من . :
متوجه شد
چه کار کردین؟ رامین از ماشین کنارش داد زد
:
اوه اوه… ماشین پسره داغه! این تو هستی
چطوری؟ نتونستم
چشم از ماشین روبروم بردارم
صفحه 11 میخوام جواب سوال رامین رو بدم… سر جام
خشکم
خشک شده بود
… تا حالا تصادف نکردم
…
خیلی خوبه که کمربندم رو بسته بودم وگرنه با سر میرفتم
تو
شیشه…وگرنه اگه فهمیدی اینقدر بیخیال شدی که
دیگه اسمم رو هم نبردم…منم
همین
فکرو میکردم چیزی که
وقتی در ماشین دوست باز شد… انگار طرف مقابل فقط
چی شد! یه دختر چادری از سمت راست پرید بیرون
…
اما من داشتم به در راننده نگاه میکردم … آخه اتفاقا
تمیزه …
صدای رامین دوباره مثل وزوز بلند شد :
دانلود رمان جدی پر تمنا | صفحه 12
شوهرش هم از آن بسیجی است! وای خدا
… نباید
پارک کنم میام نترس…الان میام
…فقط سرم رو تکون دادم…بالاخره یارو اومد
. ..اوه
اوه! من نگفتم از آن بسیجی است! ببین… عینکش
نصف صورتش را پوشانده بود و من نمی توانستم
صورتش را درست
ببینم
… قدش بلند بود… چه هیکلی! …به کناری رسید
…به کنار ماشین
…دوبار به پشت بام زد…بالاخره
جرأت کردم
و به سمتش چرخیدم…ابرو پهنش در
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 13
هم گره خورده بود
… با عصبانیت گفت:
– میشه بیای پال؟
آب دهانم را قورت دادم…چرا گلویم اینقدر
خشک شده
؟ ترمز دستی را کشیدم و مجبور شدم سوار شوم.
بزدل .
میفهمی ترسیدم وگرنه میگفت داری
همچین اشتباهی میکنی بشین پشت فرمان…چون قدمم
کوتاهتر بود
مجبور شدم سرمو بگیرم بالا تا صورتشو ببینم
…
اخمش بود آنقدر گیج شدم که ناخودآگاه اخم کردم
. به صفحه 14 برگشتم
و
گفتم:
خب حواسم نبود… این بدترین چیزی بود که
اون لحظه میتونستم بگم
…اما داشتم دیوونه میشدم…بی
شاخ و دم عصبانی بودم
… لبخندی زد و گفت :
انگار یه چیزی بدهکارم… وای چقدر
خشن بود! سریع شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
خب حالا چیکار کنم انگار
خونسردی و خونسردیم دیوونش کرد… داد زد
:
خانم عزیز! ماشینم رو زدی و آتش زدی
…الان نیم دونه مونده؟!
از وقتی که دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 15
پشت فرمان نشستی
هجده ساله شدی ؟ چشمامو چرخوندم و
مثل میخ توی چشماش چسبوندمش… میدونستم
چشمانم پاک است.
وقتی
دور میرم… آرسن همیشه
بهم میگفت
اگه اینجوری چشماتو به صورت یه
پسر بزنی
باید منتظر باشی تا با یه دسته گل بیاد. روز بعد. تو
خونه تو
… الان وقت همچین فکری نبود باید جواب این بچه
پرو رو
میدادم
… الان وقت ندارم پس باید
رمان جدال پر تمنا رو دانلود کنم صفحه 16
گوش میدم اینجا سفارش می دهد کلاس دارم
…باید
خسارتشو بدم…برو از بابا بگیر…اینبار
لبخند زد
پر از بغض بود…زیر لب تکرار کرد:
من از پس آن بر می آمدم. این
بابا! دختر باخت…صداش درسته آروم بود
ولی گوشم زیاده
تند بود… یه قدم به سمتش برداشتم که سریع عقب نشینی کرد
…
لبخندی زدم و گفتم:
چیه آقا؟ آیا تو ترسیدی؟ نترس من نمیخوام بخورمت…
انگشتش رو به سمتم
گرفت …دندان هایش را فشرد
و گفت:
هی دختر…
حواست رو نگه دار! صفحه 17
مومنه…وگرنه عقب نشینی غیر ممکن بود
…باید یه ذره بهش سر میدادم
تا بعدا
به آرسن و وارنا میگفتم بخندن…
یه گرفتم نگهبان جلویش
…دوتا کاراته داشتم…میدونستم
قضیه جدی شد میتونم از پسش بر بیام…
ساعت چهار بود
حتی اگر
، چسبیده بود به ماشینشون…خندیدم
…من جای اون بودم حالا
چنگ و دندان از شوهرم دفاع
میکردم .
. صفحه 18
… پسره با تعجب نگاهم کرد… نمیدونست
چرا
نگهبان گرفتم… داد زدم:
چی؟!!! دعوا می کنی؟ خب بیا جلو…ببینم کی
قوی تره…
عینکشو برداشت…یا مریم مقدس!!! توبه کردن!
همیشه فکر میکردم
خاص ترین چشمای دنیا رو دارم
…اما
انگار اشتباه کردم…این پسر بسیجی…چه
چشمایی
… صدایش
داشت! به خصوص از آنجایی که
با پوست تیره و موهای مشکی اش کنتراست عجیبی ایجاد کرد
…سبز! رنگ زمرد
این را بگیر ببینم آراگل… دختر با ترس گفت:
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 19
منو از شوک بیرون کشید…
این چیزا رو جمع کن… این بچه چی بازی میکنه؟ مدارک
ماشینت رو بیار، زنگ میزنم افسر بیاد، زنگ
میزنم افسر
بیاد
پای پسره… انگار رنگ چشماش اونقدر
منو شوکه کرده بود
که دیگه تو نبودم. دستانم… پسر
پنجه اش را گرفت
و فریاد زد:
چه وحشی؟ عینکش را به سمت دختر چادر پرت کرد
و گفت:
خدا تو را می خواهد… این از تو بعید است.
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 20
… زن می خوام …
اومدم به پسر بگم خدا ببخشه مشتش
ضربه محکمی به شانه ام زد
و نفسم را در سینه ام حبس کرد
…
شانه اش را گرفتم و از درد کمی خم شدم … جمعیت
دورمان جمع شده
بودند . پسر به سمت دختر رفت و
گفت:
الحمدلله جامعه ما روز به روز بهتر می شود،
غرورم را جریحه دار کردم…بریم اراگل
……پسر
احمق آبروی مرا جلوی همه می گیرد. .. اینها همگی
دانشجوی
یک دانشگاه هستند … دو
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 21
روزی دیگر، من با آنها چشم در چشم می شدم… باید انجام می دادم
چیزی
که بتوانم سرم را بالا بیاورم…پسر
پشتش
به من بود…با عصبانیت به سمتش رفتم و این بار
من
مستقیم به گردنش کوبیده بود که نمی توانست نفس بکشد. باند اومد…
گردنش رو گرفت و گفت:
آخه دختره جیغ زد و دستش رو جلوی
دهنش گرفت…همه
هیجان زده شدن و دست و جیغشون بلندتر شد
…
مردم الاف. ..الان باید میرفتم… وگرنه
معلوم نبود از اون حرکت ماهرانه این پسر چه بلایی سرم میومد
،
معلوم
بود که رزمی کاره
.
بد میشه… آخ آرسن کجایی که از من دفاع کنی؟
به سمت ماشین رفتم…
من
مجبور شدم ماشین رو یه جایی پارک کنم
و برم داخل دانشگاه… باید به کلاس میرسیدم
ساعت شش… هنوز دستم
به دستگیره
نرسیده بود
که روی زمین افتادم… کمی طول کشید تا بفهمم
چه خبر است
… از پشت به من زد، در پشت زانوی من
…
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 23
پام خم شد تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم..نمیخواستم
بلند بشم گازش بگیرم … انگار حرفه ای دفاع فایده ای
نداشت … باید
موهای
سیاهش را کوتاه می کردم
… داشتم فریاد می زدم
که
پرواز کردم دود شدم و رفتم هوا…
اما با صدای سوت و فریاد همه مردند
. افکار من
اینجا؟!!!!! میدونی جنگه؟!!! جمعیت
سریع پراکنده شد…توجه کردم
مردها لباس آبی پوشیده اند…تموم شد
…
الان مثل آرسن اخراج میشم و باید دوباره بشینم
.
صفحه 24 را برای سال آینده بخوانم
…اگر اخراج شوم
این پسر را نابود می کنم…یکی از مردها به سمتم آمد
…
یکی
بازوی پسر را گرفت و برد
درب
دانشگاه.. .ایستادم و به
صورت مرده خیره شدم
…چه قیافه خشن و عبوسی داشت… همون
پسره
! این بار دیگه خدای من نمیتونه
به من دست پیدا کنه
…معلومه که این به سمت اون پسره
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 25
و گفت تو
گیرن…
من باید اخراج شوم… خدایا این انصاف نیست!!!
مرده
گفت:
دانشجوی همون دانشگاه؟ با زمزمه گفتم:
باب…باب…بله… با بیسیمش به سمت در اشاره کرد
و گفت:
برو…کجا؟ داد زد:
برو من میگم… کمیته انضباطی…وااااای!
کمیته انضباطی…همه دخترای فامیل
بهش میگن چقدر ترسناکه!
اگر می دانستند روز اول چقدر ترسیده بودم
چقدر
مسخره ام می کردند… در جواب
تمام
حرف هایی که به آنها زدم…
آیا دو مرد می ترسند؟ نمیفهمی چقدر حرص میخورن
صفحه 26
و میگن…
سکته کردم
تو نمیفهمی…حالا میفهمی چی میگن! کرد
…وارد یه جایی شد که شبیه دفتر بود…من پشتش بودم
…
پشت درب اتاقی که اسم رئیس خونه رو نوشته بود
…
ناخواسته دستم ایستاد. رفت سمت ماسکم و
سعی کردم
موهامو ببندم.. .دختر چادر
پشت در نشسته بود
و اشک می ریخت…مرده با اقتدار دانلود
رمان جدال پر تمنا | صفحه 27
گفتم
:
بنشین اینجا تا صدات کنند…
بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم… در چادر را زد
اتاق را زد و رفت در را ببندد… نگاهش را به سمت
دختر چرخاند.
… آه این من و آن پسر هستیم
چه
گریه ای برای گرفتن این! با اخم گفتم:
چرا الان گریه میکنی؟ با تعجب نگاهم کرد و
گفت:
نمی ترسی؟ چرا… خب پس! توقع داری
اینجا بشینم و مثل تو گریه کنم؟ نه… من اصلا بلد نیستم اشک بریزم…
اون
صفحه 28
اخراج میشم
…بعدش چی میشه؟
بابام دوبار سرم داد میزنه
… مامانم یه هفته باهام قهر میکنه… بعد
خیلی راحت
همه چی رو فراموش میکنم و
سال دیگه دوباره
کنکور میدم …
دختره مات و مبهوت صورتم بود .. البته
می گفت به
خودش، این چه احمقی است! ولی
من فقط
به یک چیز فکر می کردم …
هر اتفاقی بیفتد من را حلق آویز نمی کردند
! دختره دستمو گرفت
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 29
یهو
تو دستش…نگاهش کردم انگار برق گرفته
…با لبم
زبونش خیس شد…تازه فرصت کردم.
به صورتش نگاه کنم
….چقدر چشماش شبیه
چشمای اون پسر بود!
سبز زمردی…اما برق چشماش نداشت
…خیلی قشنگ بود
البته اگه دماغش رو عمل میکرد…چون
دماغش یه جورایی بهت میخورد…
خیلی گشاد بود. ..
یه مدت فکر کردم قیافه یه پسر یادمه بیا! آخ…هیچی یادم نبود جز
چشماش…صدای دختره منو
به فکر
دانلود رمان جدال پر تمنا انداخت | صفحه 30
صورت پسری را بیرون کشید…
تو رفتی پیش خدا چیزی نگو وگرنه برادرم اخراج می شود… تو پسر مادرت هستی…
امروز
حقی به امام زمان آراد
ندارد . اولین روزیه که اومده دانشگاه…
پشت سر هم با خودش چی گفت… با
حق
؟ کردم و گفتم:
دادش؟ فکر کردم تو شوهر منی بابا…ببینم
اول دانشجو هستم؟!!!
دماغش را بالا کشید… چانه ظریفش می لرزید
… او
چادرش را کمی راست کرد و گفت:
آره… عجب! یادش نیست…که سنش…سریع
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 31
گفت:
مشکلی بود…تو تازه اومدی…خواهش میکنم
…
چیکار کنم؟ نمیدونم…فقط چیزی نگو
تا اخراجش کنی…در اتاق با صدای بلندی باز شد
…سر بزرگ مرد
ریشو بیرون اومد…
بیا داخل…او داشت مثل عزرائیل به آدم نگاه میکرد…دختر
دوباره سریع دستمو گرفت
و زل زد تو چشمام…با یه دنیا
التماس…
نمیدونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم.
دادم… من
بلند شد و لنگان لنگان به سمت اتاق راه افتاد… پایم
هنوز است
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 32
ضربه ای که خورده بودم صدمه دیده…سه مرد در اتاق بودند
به جز آن مرد چاق
…
وقتی دیدمشون سکته کرد …ای عیسی مسیح از هیچی
نمیترسم
جز مرگ
…میدونم نباید ازش بترسم اما
میترسم
…حالا فقط میترسم که اونا مرا خواهد کشت!
چرا
اینجوری به آدم نگاه میکنن… پسرک
روی صندلی چوبی کوچکی نشسته بود… صورتش بدتر
از قبل شده بود
و با پا به زمین میخورد.
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 33 …
آب
دهنم رو قورت دادم
خودم میدونستم…
که موهایت را بپوشاند… این چه لباسی است؟ از نو
که خطابم میکرد
بهم گفت:
اینجا اصلا باز نمیشه…
دستم رفت تو موهام…خب لخت بود!
مارتیکه،
کوری؟ هر کاری میکنم بازم میاد بیرون
…
باید اینو از دست بدم… فایده نداره”… این
استعاره از
نقاب است! حالا من هم می خندیدم… دارم میمیرم که بگیرم دور از
این لقمه
…به سختی تونستم جلوی خودم رو بگیرم
…آقا
دانلود رمان جدال پر تمنا |صفحه 34
: هوار دوباره گفت:
تو اینجا دانشجویی؟ قورت دادم… وای چقدر
گلویم خشک شده بود. ..
فقط تونستم سرم رو تکون بدم…
کمی طول کشید تا به موقعیت و
زبانم عادت کنم
باید باز بشه…ولی وقتی باز میشد دیگه بسته نمیشد
…کاش
اسمش…انگار اسم فامیل پخش میشه…
گم شده بود.
چی باید بگم؟ زبونمو گرفتم و گفتم:
ویولت آوانسیان…سر یارو از صفحه اومد بالا.
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 35 …
با تعجب سرش را تا روی پاهایش
چرخاند و گفت:
اقلیت؟ گیج شدم…از این سوال متنفر بودم
…
زمزمه کردم: ”
بله…یهودی ها؟! آه، ای احمق نادان…”
او دین مرا به خاطر خانواده اش مسیحی نفهمید
… با تعجب به من نگاه می کرد
… من کج کردم. لب زد و گفت:
کریستین… سنگینی نگاه پسر رو حس کردم
… با بغض نگاهش کردم… از این
نگاه ها
خسته شدم ممممم… مرده برای
نشون دادن فهمش
سرش رو تکون داد و گفت:
دانلود کن. رمان جدال پر تمنا | صفحه 36
ببین دختر… این که دینت اسلام نیست دلیل
سقوط
نیست، دلیل نمی شود که در محیط اسلامی هر کاری که می کنی
…
همان روز اول آشفتگی ایجاد کردی
و
باعث شد همه فکر کنن
از فردا می تونن همین کارو
بکنن … خجالت نمی کشید؟ آیا می دانید اینجا جنگ است
؟
سرمو انداختم پایین…نتونستم
هر کاری فعال بگو…
همه جا بود… اما همانطور که خودش
می دانست
, اگه مشغول کارم نبودم میشستمش میذاشتم
.
صفحه 37 غنیمت کنارش بود
…کمی حرف زد تا بالاخره خسته شد
و
گفت:
حرف آقای کیاراد درسته؟
سرمو بلند کردم…آقا کیاراد کی بود؟ منظورش به
اون پسره بود… من میتونستم
خیلی راحت با دو تا
اشک و کمی بازی “من غریبم” همه چیز رو حل کنم.
به نفع من… اما چشمان اشکبار
آن
دختر… نمی دانم چرا هر وقت یاد چشمانش می افتم
معصومیت
خاصی در ذهنم شکل می گیرد… بدون
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 38
سرم را تکان دادم و گفتم: آره.
درست است
… پس قبول داری که تقصیر تو بود،
ناخن هایم کف دستم را تکه تکه کردند…
…من
مقصر بودم؟!!! صدایی از درون فریاد زد آره…بنفشه
همه چی زیر سرت بود…شاید
برای اولین بار تو زندگیم باید
صادق می بودم
…نتونستم
چیزی بگم
فقط سرم رو تکون دادم. ..یارو اخم کرد و
گفت:
هردوتون باید تعهد بدید…ولی شما خانم
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 39
…طبیعی بود…خانواده من
تو ذهن هیچکس حک نشده بود…
من دوباره زمزمه کرد:
همچنین برای آن دو هفته اخراج خواهد شد و
آوانسیان…بله خانم آوانسیان…شما
شما حق شرکت در کلاس ها را نخواهید داشت. … اگر دوباره به من تذکر بدهی
برای همیشه ازت عذرخواهی
می کنند
…
پاهایم می لرزد … می توانستم
این وضعیت را برگردانم ، چرا نکردم
؟! احساس می کردم
می توانم لبخند عیسی را حس کنم… این چیست
؟ لبخند می زنی
پسر
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه بزرگ 40 … دخترت برای اولین بار
کار خوبی
کرد
… ها؟ با عصبانیت رفتم و برگه رو امضا کردم
…
دیگه معطل نکردم و از اتاق زدم بیرون … دختره
پرید
سمتم …
چه اتفاقی برای دختر افتاد؟ فقط نگاهش کردم… احساس می کرد حالم
خوب نیست… حالم بد نیست چون
دو هفته اخراج شدم… یا اینکه
قول داده بودم
… خیلی بد بود که داشتم
به خاطر
پسر کوتاه بیام و ضعف بپذیرم …
رمان جدال پر تمنا
باید دانلود کنم |
صفحه 41
داشتم مینوشتم…
حتما دختره دستمو کشید و نذاشتند روی کاناپه… بیا بشین ببین…ببین رنگ
تو اتاق باز
نیست …من مجبور شدم بشینم و چشمامو ببندم…
همین…
به طور نامحسوس چشمامو باز کردم…پسره
اومد
بیرون…این بار دختره پرید سمتش:
چی شد آراد؟ پسرک از زیر چشمانش
… با سر به من نگاه می کرد
اشاره کرد این چیست؟ و دختر شونه اش را بالا آورد و
دختر هم بلند کرد
دوباره گفت:
مگه نگفتی؟ هیچ اتفاقی نیفتاد… فقط یک تعهد…
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 42
خدا را شکر! باور کن برات هزار صلوات نذر کردم
داداش…
باشه ممنون… بریم؟ تو برو من خودم میام… و
با سر به من اشاره کرد… پسره که
از قبل میدونستم آراده اسمشو تکون داد و
با چشم و ابرو چیزی به خواهرش گفت
که من نگفتم. فهمید… بعد شروع به
کرد
ترک کرد برو از ساختمان ما بیرون…حالا وقت انتقام بود
…باید همین الان میگرفتمش…
یهویی
بهم نزدیک شد
پامو دراز کردم…پاشید روی پام و
تلو تلو خورد و
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 43
رفت توي ديوار روبرو…اما زودي دستشو گرفت
جلوش
و خودشو كنترل كرد…سريع چشمامو باز كردم و…
با حالت
شرمگي تصنعي گفتم:
اوه…چه خبر برات اتفاق افتاده؟!!! پسر با عصبانیت به من نگاه کرد و
گفت:
وسط راهرو جایی هست که بخوابی و پاهایت را دراز کنی؟ دختر
سریع گفت:
آرادجان حالش خوب نبود… خب چرا
حواستون نیست؟” ..چه کار داری با این بنده خدا
…
من کاری بهش ندارم…اون انگار
که خیلی از کار من خوشت بیاد…
پریدم و گفتم:
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 44
آقای… مواظب باش
با مندر نیفتی…چون هرکی
با بنفشه افتاده
حتی نتونست از بولدوزر ماه جمعش کنه
…میفهمی؟
با
لبخندی که تازه فهمیدم
روی صورتش بود
سمت من …آهسته…با حفظ فاصله قانونی
جلوی من گفت:
– مطمئنی؟
دختر سریع پرید وسط و گفت:
ای آراد…خوب شد تازه از کمیته انضباطی اومدی بیرون.
…این برای شما بعید است…بیا
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 45
برو بیرون،
خجالت بکش
آراد با عصبانیت و بغض نگاهم کرد و بعد سریع رفت
بیرون… دختر اومد سمتم نشست کنارم و
دستمو گرفت
تو دستش…با دست دیگه سریع رفت
تو کیف کوچیکش.
و بعد یکی شکلات پیدا کرد
… بازش کرد
و جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
بیا اینو بخور… فکر کنم تحت فشاری…
دهنم رو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت تو دهنم
… واقعا
اون لحظه برام مفید بود…آرام دستم رو ماساژ داد و
گفت:
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 46
اسم شما چیست؟ بنفشه… چه اسم قشنگی! اسم منم
گفتم:
آراگله… با لبخند گفتم:
اسمت قشنگه… ممنون… پدرم
خدا منو ببخشه اسمم رو انتخاب کرد… درست مثل آراد…
– خیلی شبیه هم هستی… البته بیشتر چشماتون
… ما دوقلو هستیم و تعجب کردم:
میگی حقیقت؟! بله… ایول! دوقلو… یک دختر، یک
پسر… من میخواهم بچههایم دو نفر باشند
… شما هم مثل یک پسر هستید… اما اگر
پسرم هم همینطور باشد، به او شلیک میکنم
. دیوار روز دوم
…
غش کرد و خندید و گفت:
چه دختر شیطونی هستی…سرم را با خنده تکان دادم و
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 47
آره همه همینو میگن…کدوم. بزرگترین است؟
آراد… اوفف! با این حرف از من خواهید شنید
نه…خیلی دردسر بود…اوووووووه!
یکی یکی خیلی دوست دارم ! با اخم بهش نگاه نکن …
درس شیطونی
بهت میده …
– پاشو میذاره دم من …
خوب باید کوتاه باشی … همه میگن بخشش از
بزرگترها میاد ..
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: اونی که از
من بزرگتره چند سالته؟
تو به اندازه سنت نیستی! ما هم بیست و پنج
ساله هستیم…
نه! چرا … با شما در ترم اول؟ چه رشته ای در ترم اول
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه
48
اول ارشدم…فوق لیسانس کمی دیر قبول شدم
…رشته ام نقاشی هم هست…ولی داداشم
بچه تنبل ترم
اول
لیسانس بود؟ :
مشکل چیه؟ لبخندی زد و گفت
– اگه خوب شدی بلند شو برو… میگه کلاس نداری؟
چرا… من ساعت شش دارم… اما نمیتونم برم
مدرسه… میخوام بیام تو محوطه دانشگاه قدم بزنم
…
تعجب کرد و گفت:
چرا نمیتونی. برو؟” کلاس؟ چون
دانلود رمان جدال پر تمنا دو هفته است به حالت تعلیق درآمده به صفحه 49
… نه!!!! آره…آدم بد منو زد…
آراد؟ آراد زیر آب کسی رو نمیزنه…ولی نمیزنه
لبخندی زدم و سرم را گذاشتم زیر …
تغییر
موضوع گفت:
رشته شما چیست؟ سینما … یهو
سر جایش ایستاد … من هم ایستادم … برگشتم سمتش و
گفتم:
چرا خشکی آراگال؟
آیا در مورد سینما جدی هستید ؟ خب بله…-
آیا تمایل شما به کارگردانی نیست؟
چرا؟ چی؟ به زور لبخندی زد و گفت:
هیچی، هیچی… دوتا از اونها درست کردیم،
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 50
نفرین شده، پیاده شدیم و رفتیم
منطقه… آراگال با نگرانی گفت:
آراد کجا رفت؟ آراگال…میشه
بعدا خسارت ماشینت رو بگی؟ نگران نباش آراد
ازت پول نگیره…من نمیخوام برم زیر دین این
برادرت…بهت گفتم…
چرا دخترت اینقدر لجبازه… اصلا خوب نیست
دختر اینقدر لجباز و دنده باشه…
چرا مثال؟ خوب چون سنگ
دیگر به سنگ نمی بندد… در ذات مرد مغرور است… زن
باید همیشه
جلوی مرد کوتاه بیاید… البته به حق… نه به ناحق. ! به این ترتیب
می توانند زوج خوبی باشند و
زندگی مشترک زیبایی
داشته باشند
. دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 51
تشکیل بدن …
ازدواج کردی؟- نه…
پس هیچی نگو… من میتونم تا ابد اینطور باشم.
تو سن تو این طرز فکر خیلی دور از ذهن منه…
یه روز به حرف من میرسی
… صدای یکی
از پشت اومد:
خانم کجایی… چند وقته دنبالت گشتم
… خوبی؟ رامین بود… برگشتم و با لبخند گفتم:
کجا رفتی؟ من رفتم داخل؟! نه اصلا…
جای پارک نگرفتم…توی دلم گفتم تو خودت هستی
…اما به صورتم نیاوردم
و گفتم:
مگه نه کلاس دارید؟” من به کلاس اولم نرسیدم
صفحه 52
دوم… چه داری؟ آشنایی با هنر در
تاریخ جدی!!!؟ آره… چطوری… رشته سینمات… آره
خوبه… – ایول… تو همون رشته ایم،
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
خب بریم.. این همه شانس برای شماست.”
من با خدا غریبم. .. دستمو گرفت تو دستش و
داد
خیلی عادی دستم را دراز کردم و با او دست دادم.
یه فشار خیلی خفیف دادم
…
چشماش یه جوری برق زد
… آراگل
با صدایی لرزون گفت :
میرم بنفشه … باید آراد رو پیدا کنم . ..
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 53
دستشو گرفتم و سریع گفتم:
نه وایسا…میخوام با هم بریم…
روبلد
جایی نیستم حداقل ازت یاد بگیرم…
رامین فهمیده نمیخوام دیگر جلوی او باشد
، سریع موبایل اپلش را بیرون آورد. و او گفت:
شماره ات را بگو… سریع و بی خیال اعداد را گفتم
… خواستم
ازش فاصله بگیرم که نزدیکم شد و در گوشم گفت:
تو بلد نیستی با این پارچه مردم را بزنی… و
با سر به آراگال اشاره کرد. اخمی کردم و گفتم:
بینش نگاه نکن…- اه…
خندید و دستشو تکون داد و رفت… با شونه بلند
انداختمش
. دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 54
و با آراگل راه افتادم … میدونستم الان داره زنگ میزنه
ولی
جواب نمیدم … گوشیم
تو ماشین بود …
وقت نداشتم از ماشین جداش کنم … گوشیم
نه
کیف مو… آراگل با لحنی که سعی میکرد
ناراحتم نکنه
گفت:
آیا همیشه به این راحتی با پسرها دوست می شوید؟ آره
با تعجب گفتم:
خب…ولی…اما این درست نیست…چرا؟
وای…نمیدونم چی بهت بگم…میترسم
حرفامو اشتباه بگیری…من و تو
زیاد همدیگه رو نمیشناسیم
…نمیدونم می خواهم در مورد خود قضاوت
کنی
صفحه 55 رو انجام بده …
و نمی خوام جور دیگه ای منو بشناسی …
فقط نگاهش کردم نفهمیدم … شونه م زد
و
گفت :
باشه برای بعد . .. فقط یه چیز میتونم بگم
چشم… من مهارت خاصی در شناخت آدم ها دارم…
تو
با وجود وحشی و گستاخی،
معصومیت عجیبی داری که
می گویند همین را نشان می دهند. نه…
چه جالب! بابا همیشه دقیقا همین را به من می گوید
و از من می خواهد که معصومیت خود را حفظ کنم …
دانلود رمان جدال پر تمنا | صفحه 56
چرا پدرت را بابا صدا می کنی؟ میدونی همه
فکر میکنن تو دختر لوسی هستی!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
خب وارنا هم به من میگه بابا…به مامی
مامی هم میگه…
درسته؟ داداش من… آخ… خوب چرا
مثل بقیه نگفتند مامان و بابا؟ نمیدونم… از بچگی مامی
اینجوری یادمون میداد… یه ذره عجیب بود… میبینم
ایرانی هستی دیگه… خب…
شک رو تو چشمام دید و گفت با تعجب: ”
تو نیستی!!!؟” آیا شما
…
من دو رگم… – یعنی چی؟
مامی فرانسویه…پاپا هم دو خطه…یعنی
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 57
…چطور بگم…
هرچند راحت…ببین…بابا مامی
ایرانی بود . ولی باباش فرانسوی بود…یعنی بابا
از طرف مامی ایرانیه…میفهمی؟
اوهوم… اونا میرن فرانسه…و پاپا
همونجا با مامی ازدواج میکنه…ولی چون
خیلی به ایران علاقه دارن میرن
ایران…
وای خدا!!!! پس تو بیشتر فرانسوی هستی تا ایرانی
…
درسته…اما خیلی خوب ایرانی حرف میزنه
… مامان… من به مامی میگم بابا مامان.
به عروسش
ماما ایرانی خیلی خوب به بابا … حتی
او تدریس می کند
دانلود رمان جدال پر تمنا |
صفحه 58 کودکی ما را به ایران می برد
و با ما
به فارسی صحبت می کند … من فقط دو سال یک بار فرانسه را دیده ام
…
کشور من ایران است … من خودم را
ایرانی می دانم
…
– پس شما نمی دانید فرانسوی؟
البته میدونم! فرانسه زبان مادری من است…
انگار چیزی یادش آمد… با تردید گفت :
دینت
چیست
؟ .. باورم نمیشه آنی
چه نازه!
دانلود رمان جدال پر تمنا صفحه 59
با صدای بلند نفس کشیدم و گفتم:
چرا همه اینطور فکر میکنن…
خسته شدم اراگل…
همه چطور فکر می کنند؟ چی
آیا خسته شدی از؟ همه جور دیگری به من نگاه می کنند
…بعضی با انزجار…بعضی به عنوان یک بیگانه
بسیار
باکلاس. .. انگار نمیتونم عادی باشم…دقیقا
برای همینه که
میخواستم هویتمو همه جا مخفی کنم
…اما
بالاخره اسم فامیلم همه چیز رو فاش میکنه…
حالا بهتر شد…حداقل الان
همه به نظر کنان ارمنی
من …
ولی قبلا خیلی خوشگلتر بود
قبلا چطور بود؟ خونواده من قبلا مایر بوده
ویولت مایر … اما وقتی بابا اونو دید خیلی ناراحت شد
… اونو … خونواده مون رو
… مسیحیان داخل ایران پشیمان شدن
پارتی.
بازی … و این به “آوروزان” تبدیل شد … ولی با اینحال اون بازی من
شاید
من نمیخواستم … آرامی، حتی نمیتونی تصور کنی
این کار و بکن.
من مدرسه میرفتم چون مجبور بودم
من …
نزدیک خونه ما توی مدارس عادی
درس …
دوجابجایی
در قسمت مربوط به رمان یادویآل مآنا ۶۱
نگاه میکرد،
و بدتر از همه بچهها مدرسه بود … همشون
اونا میخوان خودشون رو بهم نزدیکتر کنن
با …
آنها دستم را به هم نشان میدهند.
یک دو
میخوام باهاشون دوست بشم ولی باید خیلی زود صبر کنم
میمانم
تا وقتی که یکی از والدینشون به مدرسه بگه و درخواست کنه
جانشین
… بچه هاشون رو راه بنداز اون با صراحت تمام رفت به سمت مدیر مدرسه
می گم
آنها کاری را که با یک شخص ناپاک میکنند دوست ندارند …
گلویم از خشم فشرده شد … آرامی با اندوه گفت:
دوجابجایی
در قسمت آخر رمان یادویآل آل مآنا ۶۲
خدای من دختر این کلمات چی هستن؟ هر کسی به خاطر …
اون به خودش احترام میذاره فقط به خاطر اینکه انسان – ه
… این افکار …
تو یه مشت آدم جاهل و بیسوادی
… تا
من از اصل و نسب شما اطلاعی ندارم … خیلی زیاد …
خو به.
! میدونم هر کسی میتواند مذهب خودش را داشته باشد
ایمان داشته باش
گل من …
در سکوت به چشمانش خیره شدم … کلمات او …
آرام بگیر
اون عادت داشت … اینا کارایی بودن که من تو تمام زندگیم انجام میدادم
با آنها
دوجابجایی
است و رمان یادویآل پی آل تی و آل مدلان پیج
من سست شده بودم … او با لبخند مهرباناش دستم را گرفت
و
گفت:
عزیزم … این چیزا هیچ وقت ارزش انسانی ندارن
… قایم نشده … مطمئن باش
صدای آرا دی اعصابم را به هم میزد.
یک ربع به شش مرده است. زود باش، دیر میشود.
تو این دختره رو اینجوری کردی … هیچکس نمی دونه
می کنه …
… توالت
به سرعت به او نگاه کردم و گفتم:
… میتونی حسودی کنی، برو خودت رو درمان کن
خواهرت هم توی طبقه بالاست
ابتدا
برو سر کلاس و معلم مزاحمت نمیشه
دوجابجایی
در بالای رمان یادویآل آل آل آل آل آل آل آل آل آل آل دن صفحه ۶۴
دوجابجایی
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان جدال پر تمنا»
مرسی از شما برای این رمان زیبا