دانلود رمان جرات یا حقیقت

درباره دختری به نام الناز است که بسیار قد و لجبازه و همین قضیه براش دردسر ساز میشه . از روی لجبازی مسیری تو زندگیشو انتخاب میکنه که …

دانلود رمان جرات یا حقیقت

ادامه ...

با این کار زمان از مد می‌افتد و زمان رنگ صورت آن‌ها را تغییر می‌دهد
مو ..آن‌ها تغییر می‌کنند و بعد از اینکه زندگی مطلوب خود را از دست می‌دهند،
و متوجه دانش آموزان و انبوه آداب و رسوم آن‌ها می‌شوند.
اما آن‌ها حقیقت را به زبان اصلی نگه می‌دارند و بنا بر زندگی دراز مدت، که محل آن یعنی انگشت اتهام است
و روزی می‌رسد که وقت اعتراف است.
اول اقرار کن که جسارت می‌کنی و بهانه می‌آوری.
یا اینکه تو هنوز هم گمراه میشی و میخوای از دست همه رفقا فرار کنی
این بود که شریان حیات را می‌گشودی و باز هم فقط به شرط آنکه جسارت کنی و به خود جرات بدهی.
و انتخاب با توئه
جرات یا جسارت!
فصل اول
بچه هات باید تو خونه هامون چتر باز کنن؟ چقدر برای من و مامانم؟
وای که تو حتی نمی‌توانی این جمله را تمام کنی. نمی‌دانم چرا هر شب سر و ته قضیه پیدا می‌شود، عمو و …
این همه قدرت داشته باش، ای وای، این جور غذا درست کن!
الیوت، سیاستمدار باش! پدر این اقوام!
تو یه وجدان داغون دیگه ای داری
مثل این میمونه که داره ظرف‌ها رو می شوره، مثل اینکه داره کلاس آداب معاشرت بهم درس میده زیر لب گفتم:
. خدا، من دیوونه میشم، هر وقت که ظرف‌ها رو میشورم
من دو تا از این غذاها رو با خودم دارم. این پدر قبیله بالاخره منو می کشن
می دونم!
مامان، تو خسته شدی، بقیه‌اش هم واسه “لات” – ه
به مادرم که ناگهان در میان طوفان و غرغر من ظاهر شده بود نگاه کردم
همیشه وقتی به توالت می‌رود خیلی آرام است.
اصلا حضور او را احساس نمی‌کنند.
خدای من! مامانمون همینطور ۱۰۰۱۰۰ % ایب داره! اون خیلی لبخند میزنه و عرق میکنه
من خیره شده بودم
مادر و آب برایش باز بودند
من خسته نیستم
آ ره، ژونه، همان خاله‌ای که در طبقه پایین کنار پسرش روی نیمکت نشسته است،
داره در مورد شراب خوباش حرف میزنه
مامان به دو نفر دیگر نگاه کرد و گفت:
اوه، هر چی دلت میخواد پس این دوتا سیولی رو تموم کن، به دستگاهت آسیب نزن
عزیزم
صدایم را بالا بردم و در بازار گفتم:
کرتیمی عزیز
مامان وقتی با این لحن حرف می‌زدم و از آشپزخانه بیرون می‌رفتم، با چشمانی پر از اشک به من نگاه کرد. احمد آرام و ملایم حرف می‌زند.
صدایش ملایم بود، انگار که در خانه دارد لالایی می‌خواند. آهسته این کار را می‌کند و من تا به حال چیزی ندیده‌ام.
اون عصبانی یا همرنگ می‌شه، یا حتی حافظه بد داره.
این خانه‌ای است که همه اعضای خانه با تمام طرفداران ارسال‌شده خود آن را پرستش می‌کنند.
من پول جمع می‌کنم
قلب‌ها
..
من شیر آب را بستم و دستم را به طرف پیش‌بندی که به جانف هدیه کرده بودم دراز کردم.
یکی از همان لیوان‌هایی را که دست شویی کرده بودم برداشتم و در آن آب ریختم.
همه آب را با یک نفس نوشیده بود.
او دوست نداشت که جزئی از پذیرایی‌ها باشد، اما از آنجا که فردا روز تقرب بود،
دلیلی برای بهتر شدن نداشتم. به خاطر این ویسکی. بغل مادرم نشستم.
سعی کردم لبخند بزنم به طوری که مادر فوق العادت،
صدایش در خنده بلند من گم شد.
خسته نباش عزیزم
من صدای او را نشنیدم، اما به آسانی توانستم لب‌هایم را خونی کنم؛ لب‌های خون آلودم بزرگ بودند!
اگرچه گوش‌های من خیلی تیز بودند، اما وقتی که هیچ کمکی نکردند، من گفتم: لای‌بلاگ به در خانه مادرم و محل اقامت او.
گوش دادم.
در اون لحظه، “الیاس” خودش رو در اختیار من قرار داد
من در جواب ماشین تحریر مامانی گفتم:
زبانش را نگه داشتم و او را از خودم دور کردم و گفتم:
یا خودمو بکش کنار – زیاد به من نزدیک نشو –
“الیاس” کلا آدم عصبی بود ولی
او اعتماد به نفس در جامعه نداشت و به علت همین روش منفی، به سختی می‌توانست دوستانی برای خود دست و پا کند
در مصاحبت خانواده یا غریبه‌ها، او همیشه در کنار من بود.
برای لحظه‌ای از نگاه به او احساس عذاب وجدان کردم.
دو دستش را روی کمرش گذاشتم، او را بلند کردم و روی زانویم گذاشتم.
! وای
مانند همیشه، شرارت خود را میان من و او در میان نهاد و با صدای آهسته گفت:
منظورت اینه که من یه گربه‌ام و تو هم شریک
من خندیدم، این بچه از بین نرفته
صدای پسر عموی من، یعنی نه فر ره، روح من بود.
“قرار نیست بیای بازی”
اوه، از بازی احمقانه ای که هر شب
چی؟
من در جوابش گفتم:
آرمن و ارماندو، شعله‌های زبان بسته، گفته بود:
دیگر جا نزن، باز هم بیا
من درنده نیستم، من بوریس نیستم عمو و زن “دهرا”، “آرمن” و “ارماندو” که یک قرن –
که از نواه و نجاتور سنش بیشتره و یک قرن از من پیرتره.
در یک مدرسه خصوصی شرکت دارند و هر دو مدرسه خصوصی ان. ای. اس. ای. آر. تی. ار و … تحصیل می‌کنند
شانزده سال دارند و هر دو با هم به مطالعه‌ی هنری می‌پردازند.
برو به درک! منم از هنر خوشم اومد ولی بابام نذاشت. پدرم اجازه داد
من از ریاضی بدم میاد ولی همه معلمام بهم میگن
من یه آدم تجسمی عالی دارم نمره‌های من هیچ وقت از هفت تا کم‌تر نبوده امسال
ما قصد داریم به دادگاه برویم، اما من به هیچ وجه سرسختی او را نمی‌خوانم.
عموی من هم سه دختر و یک پسر دارد که به او زندگی می‌دهند. فارناز و فریبا.
فارین، آن‌ها کلاس دوم دبیرستان، سوم دبیرستان و اولین دبیرستان بودند.
و مردم نیز کلاه از سر برنداشتند.
بیست و پنج ساله است و تحصیلات خود را به پایان رسانیده است، و به لطف شما شوهر زن من،
با پدرش یکی است. با پدرش هم نسبتی ندارد.
اون میخواد یه قرارداد برای تبلیغ با پول خودش بخره
اون توی مجله گرافیک درس خونده بود
من از فکرم خارج شدم. در اون لحظه صدای موعظه گوزان را شنیدم.
با آن شادابی و جوانی که بسیار عجیب و غریب بود.
بابا، چرا تو مثل “آرمیوس” شکست خوردی؟ – … “خب،” ایلای نیادادا –
ما میتونیم توسط مزدوری ها بازی کنیم این درست نیست که
آ گایت این کلمه را درباره خواهر تورفتگان تایید کرد و گفت: برو بالا، عزیزم، امشب می‌خواهم با تو بازی کنم تا ببینم چه خبر است.
جذابه که تو هر شب این بازی رو راه میندازی
آ گات، فارنتز اضافه کرد:
روی
یا اونا
از انجام کار خطرناک می‌ترسند!
الیاس “به من خیره شده بود” اون فهمیده بود که این دختر با یه مغز جلبک
دستش رو روی “نشونه ضعیف من قرار داده بود” – شون – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
هان، تو خیال می‌کنی!
وقتی “الیاس” رو از روی میراث برداشتم
به فارنزوس لبخند زدم.
تو کامکاملت را می‌شناسی؟ یک ضرب‌المثل هست که در آن خواب با لباس زیر دیده می‌شود
در حالیکه خود را جمع کرده بود، با ولع گفت:
گل کاملت
من بی شرمی و بی‌حوصلگی گفتم:
من با این بچه‌ها که برای اثبات حرف هام بازی می‌کنم مشکل ندارم
منظورم این بود که باید بیشتر جدی باشم، آرمن “و” ارمن “مایه‌ی خنده بودن، اما”
ان‌ها منجی‌هایی را متوقف کردند
اقای میلف گفت: – چایلدرس، از اینجا عصبانی نشو، برو آن طرف رستوران و …
که تو “تی وی تک” بازی کنیم
بله، شما صاحب خانه هستید! هر جا که تصمیم بگیرید خواهیم رفت.
..
این تقصیر من نیست، من از خانواده پدری خوشم نمی‌آید؛ ولی در اینجا دیگر می‌میرم،
به خاطر خانواده مادری من این فقط به خاطر اینه که
من تفاوت و تبعیض بین نوه‌ها و افراد خانواده پدری خود را دیدم.
ما با بچه‌ها جلوی تلویزیون نشستیم و یک سیرک زدیم.
بطری را در وسط دایره قرار داد و از جا برخاست.
ته آن به طرف فرح بود
. که این طور!
نه گوری که فرح را می‌شناخت و می‌دانست که از هیچ یک از این چیزها در امان نیست،
با چهره‌ای رنگ باخته گفت:
فرح “اهل” لدی “بود” (نوعی بازی فوتبال آمریکایی)
اوهوووم، خوشت میاد؟
حقیقت اینه که
شاید بتونه یه جوری این کار و بک نه و به درخونه هم به گه.
به هیچ وجه شرم آوری نخواهد بود که رنگ تاج در نادر را ببینم.
دختر خجالتی ای بود، من و الیاس داشتیم می‌خندیم و آفورا متعجب شد.
گری وی اون، گری گوری بالاخره گوینده این بود: گورا یونس، آقای آفزول مثل ارمن و آرمینسیو واسیلیچ –
فرح بیدار شد، اما من داشتم در خانه چشمان نه گارسونت را می‌خواندم؛ نه نور و من …
می‌دانست که آن گار، مانند نهمیان فولی، الف، آبونل فنل، عاشق همه اصطلاحاتی است
و دستش را در دست من گذاشت: یگارث، نجارو، چه اعتبار و زیبایی
من داشتم می‌خندیدم، “ناگان” احتمالا همون فکر رو می‌کرد
لبش را گاز گرفت تا از خندیدن جلوگیری کند.
بار دیگر بطری چرخید، این بار سرش رو به روی پریگاول و ته آن بود.
رو به روی آرمینو
! جرات یا حقیقت
ایبوفیزلین که در پاسخ سوال قبلی فاردس احساس خطر کرده بود
تازه این بازی‌ها را یاد گرفته بود.
! دارت
آرمن به شیطانی لبخند زد و می‌خواست حرف‌های گستاخانه فارمو را برای خواهرش جبران کند.
به همین خاطر گفت:
تو تلفنتو بردار و به هر کدوم از رابط هات زنگ بزن تا ما
که صدای متن هاشون رو بشنون
این ور اون ور رفتن رنگ آمیفنگونه و من نمی تونیم جلوی خودمو نو بگیریم.
و قهقهه خنده را سر می‌دهد. ای میمون بد به ارمینو خواهران این عهد عتیق این گونه می‌فهمند
برادر تو اصلح نیست همه میگن که برادرم
هیچ اهمیتی به دختر نمی‌دهد، حتی اگر دلش بخواهد. اسم آن‌ها را در تلفنش نگه دارید. آرمن تلفن ایمپریل را برداشته و هر شماره را اعلام کرده و آویزان کرده بود.
تا آنکه شنید از دویست و سی و دو برجستگی، دست کم پنجاه.
نه قبل و من نتونستیم جلوی خنده رو بگیریم نه اینکه شکسته باشه
دخترهای خوشگلی بودند که می‌گفتند:
عشق من
این نامه از آبول فنزل بود که برای راضی کردن گردانش همراه ما آمد.
این کار یک ربع ساعت طول کشید و در ساعات پر پیچ و خم، فارین، فینه و فارنز،
و با کنجکاوی به هر سه ما نگاه می‌کرد.
که هر جا می‌خندیدند، او نیز با ما همراه بود.
اما او سعی می‌کرد آفایزلو گری نکند.
بطری یک بار دیگر چرخید، نوک آن به طرف من بود و ته آن به طرف اپفزولین بود.
البته پدرم امسال تلفن را از من گرفته بود تا بتوانم آن را قطع کنم.
صدایی خشن گفت:
. “دینا” یا “تراند”، “مرغون”
من بی شرمی و بی اعتنایی گفتم:
! دارت
واکنش “فارنتز” بوده
آگرونزل گفت
خب، هفته دیگه که “شیاید” قراره پنجشنبه پیش شما باشه
شب‌ها باید به خانه خودت بروی و تا ساعت سه بعد از نیمه شب آنجا بمانی. آن خانه مخروبه که سوخته بود و همسایگان به‌خواب‌رفته بودند.
بعد از آتش‌سوزی هیچ‌کس از اون خونه بیرون نیومد ولی من
بارها دیده بودم که چرا اتاق روشن است، و من این موضوع را به ناگو و ان فر گفته بودم
می‌خواستم به همه ثابت کنم که
من از کوره در رفتم و لبخند زدم.
همه ترسم را در بی دینان جمع کردم:
! ایول، تا همین امروز
نه
خیلی ضایع است – تهدید کننده است –
گفته می‌شد:
اون میتونه جلوی پای من توی خیابون زانو بزنه و به من دست بزنه
که این طور!
من با نگاهی ریشخند آمیز به تو نگاه کردم و گفتم:
به چشم من یه کمی بی شرمانه. من که کلاه سرم نذاشتم! میتونم ببینمت
در این موقع نه الف اندکی خندید و نه گار مداخله کرد:
بچه دزدی، ما بازی می‌کنیم دستکش شخصی نداریم
فارنتز دوباره گفت:
هر وقت که جسارت کند همه چیزو امتحان میکنه
برای این که از شر موهای سرش خلاص شوم سعی کردم برکت خاصی به او بدهم.واو، باورم نمیشه “فارنتز” بالاخره یه چیز درست تو زندگیش گفت
بد، آفرین! برای پیشرفت جا هست
کریستف کفر می‌گفت، ولی لبخند می‌زد:
وقتی ۵ تا دوازده سالت شد می‌بینی چقدر گریه می‌کنی و شرط می‌بندی
تو دومیش رو قبول می‌کنی
خدایا، این یه جمله خیلی خنده‌دار بود به نات نگاه کردم، این از طرف
سخنان حریصانه فارنزوین او را به خنده انداخت. با هم گفتیم:
توهم رویا عشقه
و ما خندیدیم. بعضی‌ها هم می‌خندیدند، اما در این میان فقط چهار بچه بودند
عمه بودن و غذا خوردن و حرص زدن. آبولزول که
او زهرش را ریخته بود و گفته بود:
من دیگه بازی نمی‌کنم
تلفن خانه زنگ زد و بابا دوباره صدایش را روی سرش گذاشت.
. ایلای “، تلفن رو جواب بده”
من نمی دونم این مامان و بابا چه جوری با هم ازدواج کردن
مامان خیلی آرومه چه ربطی به بابا داره؟ خواهش می‌کنم
برگردیم …
گوشی تلفن را برداشتم.
بله، لطفا؟
سلام خانم به پیشانیش زدم، او محمود بود. به او قول داده بودم که به او زنگ بزنم.
من فردا اونجا رو مشخص می‌کنم به سرعت گفتم:
متاسفم
خندید و گفت:
برنامه تغییر کرده
رفتم.
“محمود” این همه بی‌اطلاع بودم که می‌خواستم بیرون بروم. چه چیزی تغییر کرده است؟ !! !! !! !! !! !
بدون توجه به حرف‌های من گفت:
تلفن رو بده به مادرت حرف نزن دختر
داری با مامانم چیکار می‌کنی؟
من شغلی ندارم مامانم یه شغل داره
عمه ماهیه و مامانم خیلی بهم نزدیک بودن نفس عمیقی کشیدم
و من تلفن رو از خودم گرفتم
مامان! مامان
مامانم نگرانه و رفته پیش من
. حریص می‌شدم
کیه؟
عمه ماهیا مادرم لبخند زد و تکه گوشتی از من گرفت و با عمه‌ام در آن سهیم شد.
من در کنار نه گل و نه گارث ننشستم، و الیاس به سرعت به کنار ما آمد
نشست و سرش را روی کاناپه گذاشت و تلویزیون را تماشا کرد.
گار گفت:
الرز مجبور نیستی کاری که آفزول گفت رو انجام بدی
لبخند زدم.
بابا، خونه ای که چهار تیکه آهن سوخته توش هست – نترس عزیزم –
ناگان گفت:
گم‌شده و گم‌شده خودت گفتی با چشمای خودت دیدی که چرا یکی از پنجره
گاه روشن می‌شود.
بابا، نگو که من خواب بودم و اون موقع هم بیدار بودم، یه توهم می‌زدم
یه چیزی دیدم
من نگرانم من و “نیگار” به این نتیجه رسیدیم که باید “عمر” رو ول کنیم بره
خندیدم و لحن صدایم را مثل همیشه تغییر دادم.
آجی غمگین نباش می‌خواست از دهن این بچه‌ها بیرون بیاید و خودش را بکشد
از بیرون
پس از تف کردن حماقت، نه و گار با شدت به بازوی من و هر دو طرف ضربه زد.
کلی درد دارم
چطور میتونی دیوونه باشی
نات با لحنی اعتراض‌آمیز گفت: تو هم با این حرف‌های زشت سرت را درد آوردی.
خندیدم.
منظورم همون شرایط کجه انگار که هویت خودت رو فراموش کردی
وقتی از این شرایط استفاده می‌کنی
رالف خندید و با شیطنت گفت:
این تف هم تو دهنش هست خدا به تو رحم کند، دختر؛ تو نمی‌دانی
این چند درصد یادگیری متن فحش بالا هست؟ آیا در مقابل این کودک چیزی نمی‌دانی؟
نباید دشنام بدهی؛ زود یاد می‌گیرند!
به حرف او خندیدیم. حتی آن نات هم می‌خندید، ولی دیگر نمی‌خندید،
او هر دو را نفرین کرد.
پس از آنکه زیاد خندیدم، خمیازه کشیدم و گفتم:
الان ساعت یازده شده نمی خوای کم بیاری؟
عمه‌ام که مرا می‌شناخت با لحن مخصوص خود جواب داد:
بی‌هوش ما مهمونیم. مهمون عزیز “پدرخوانده” ست ما اصلا شیطان نداریم
: من به آبوفالل اشاره کردم
بله، کاملا مشخصه
هیگار خندید و گفت:
حالا داریم دور هم جمع میشیم که کجا بریم، به نگاه کردن من ادامه بده … اینکه چطور
خندیدم همسر عمو فروتسوا پهلوی عمو آلی نشسته بود و آهسته پاهایش را می‌مالید.
تا کسی متوجه نشود. این صحنه چندین بار تکرار شد
ما خندیدیم. اوه خدای من، این یه صحنه است بالاخره، عموی من زیر شکنجه یه زن
عموی من تاب نیاورد و هر بار که سد شکسته می‌شد
خیلی خوبه که روی هم پول بندازیم خون ما خالیه
به پدر و مادرم گفتم:
من میخوام بخوابم تو کاری نداری انجام بدی؟
مامان آهسته گفت:
نه عزیزم برو شب بخیر
لبخند گرمی به او زدم و گفتم:
به اتاقمان رفتیم. الیاس “رو تخت پایینی خوابیده بود” و من رو تخت بالایی خوابیده بودم چون من در وجود تو هستم
من مثل مرده خوابیده بودم و اگه برای همیشه “جا به جا می‌شدم، اما” الیاس ” شب – ه
شب‌ها چرت می‌زد و اگر زیاد می‌خوابید ممکن بود سردرد داشته باشد
از نردبان آهنی کوچک بالا رفتم و آهسته دراز کشیدم.
در همان لحظه در باز شد و مادر در را از داخل باز کرد و نفس نفس زنان گفت:
گفت:
خوابیدی؟
الیاس “خوابیده بود و بعضی وقتا” خر و پف می‌کرد من همچنین ناراحتم
جواب دادم:
نه

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.