دانلود رمان خانزاده

درباره دختری به نام آیلین که با اهورا پسر یک خان بزرگ ازدواج میکند تا مردم روستایش را نجات دهد اما …

دانلود رمان خانزاده

ادامه ...

صدای پچ پچ از هر طرف می آید از شرم سر و پایین.
رهاش کردم و چیزی نگفتم اما در دلم هیجان بود.
امشب قرار بود خان روستای کرد چند شب بماند
آنها مهمان ما هستند، اما همه می دانند که آن خان است.
در روابط، پسر شهر آنها به حساب می آمدم.
خسته از قیافه ها از خانه کاه گل مان بیرون دویدم و رفتم سمت
از طرف پدرم که تا در ورودی خان جوجه می برد
داشت مرغداری میفرستاد من رفتم.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:
دانلود رمان خانزاده
آماده ای دخترم؟ وقت آمدن استاد است.
نمی دانستم چگونه صحبت کنم. با کمی – این پا و این پا
گفتم
_آقایان … می گویند ارباب من برای پسرش برنامه ریزی کرده است.
با خوشحالی سری تکون داد و گفت
_آره همای سعادت روی شونه تو نشسته دخترم…
آخه… من چطور جلوی پدرم بایستم و بگویم زن و پسر نمی خواهم؟
من می خواهم ارباب شهر شوم. در این شهر تحصیل کرد… در خانزاده… از طایفه ای به دنیا آمد.
اتفاق افتاد… من یک دختر روستایی ساده هستم، چگونه می توانم این کار را انجام دهم؟
آیا می توانم با چنین مردی ازدواج کنم؟
می خواستم با هزار سرخ و سفیدی که خاتون داد صحبت کنم
ضربه زدن
استاد آمد.
دانلود رمان خانزاده
تمام بدنم عرق کرده بود. استاد ماشین داشت. این هم ماشینه
این را در عمرم ندیده ام.
آه آیلین، غیر از تراکتور و وانت ماشین دیگه داری؟
ببینید؟ ماشین با ابهت استاد ایستاد. پشت سر پدرم می ترسید.
دریافت کردم
در ماشین باز شد و استاد با شهامت زیاد بیرون آمد.
وقت نکردم به خانزاده نگاه کنم.
پدرم دستی به شانه ام زد و گفت:
برو داخل چشم سفید
سرم رو تکون دادم و با دو تا پای اضافی فرار کردم.
همه دخترها بیرون پنجره ایستاده بودند.
طیبه به بابه به و چه چه گفت – خانزاده را ببین ماشاالله دستانم آماده است.
خواهد ماند. بیا آیلین بیا
ببین چقدر خوشحالی
رفتم سمتشون و از پنجره بیرونشون کردم.
با دیدن خانزاده قدبلند و قدبلند صورتم از خجالت سرخ شد.
تبدیل شد.
دانلود رمان خانزاده
قدش به حدی بود که نمی توانستم به زیر زانوهایش برسم.
طیبه خم شد و در گوشم گفت:
– دقت کن با خانزاده برای ایل کرد می شود.
وارث را بیاور دختر…
صورتم قرمز شد و یک قدم عقب رفتم.
سمانه با دلی سوزان گفت:
_آیلین داره پیر میشه تو هنوز هفده ساله نشدی ولی خان
او پنج ساله در کامه کاما به دنیا آمد…
با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:
_من باهاش ​​ازدواج نمیکنم..
زن با شنیدن سخنان من به پشت دستش زد و گفت:
_اینجوری حرف نزن و موهاتو کوتاه نکن… خود استاد ازت خواست که با خانزاده ازدواج کنی و سرشون تاج بذاری.
ما هم به همین نان و کره می رسیم. روستا جزو این فقراست
آیا شما نمی خواهید خودخواه باشید
آیا کل روستا در چنین وضعیتی باقی می ماند؟
ساکت موندم… دستمو گرفت و گفت
دانلود رمان خانزاده
_چایی ریختم برو برای ارباب و خانزاده بردار چشم خان را رها کن
زاده با یک دل عاشقت می شود نه صد دل.
من ساکت ماندم. خاتون چه دل مهربانی داشت. خان زاده – پسر هزار
دختر شهرستانی مرا با این لباس محلی و این دید
از ظاهرش خوشم میاد
برای اینکه خواستم اعتراض کنم، سین چای آن را به من داد و به ملاقات من رفت.
شماره رو فرستادم
سینه ام در دستم میلرزید. رفتم تو اتاق و چشمامو باز کردم
با خجالت در را باز کردم
به محض باز کردن در، خانزاده را مقابلم دیدم.
که به نظر می رسید می خواست بیرون برود.
با دیدن من صورتش غرق شد و از من دور شد.
دستم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم این کار را انجام دهم
من یک قدم دیگر به جلو برخواهم داشت. استاد وقتی مرا دید چه گفت؟
ماشالا ماشالا چه دختر زیبایی بزرگ کردی آل
بابا با شوق سری تکون داد و گفت:
او خدمتکار شماست. دخترم چای بیاور
داشتم قدمی جلو می رفتم که خانزاده گفت:
دانلود رمان خانزاده
این همونیه که منو مجبور کردی بیام اینجا؟
در فنجان را قفل کردم. لهجه اش شهری و شیک بود.
آیلین از هر نظر برای شما عالی است!
صدای طعنه آمیز خانزاده مثل چکش به سرم خورد.
_چیزی ندارم از خودت راضی میشی این دختر وارث توست…
به احترام پدرش حرفش را قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت.
بیرون رفت
می خواستم زمین دهانش را باز کند و مرا ببلعد.
با وجود بدعهدی های پسرش، استاد همچنان سرش را با افتخار تکان می داد.
داد و گفت
جوانان نادان هستند، نمی دانند چه چیزی برای آنها خوب است و چه چیزی بد.
پدرم هم با لحنی ساده سرش را تکان داد و گفت: بله همینطور است آقا… دخترم.
چای ها را بیاورید
با دستای لرزون فنجان های چای رو گذاشتم جلوشون. مالک
گفت و با تحسین به من نگاه کرد
چای را نزد خانزاده در باغ ببرید.
با تعجب به پدرم نگاه کردم. یک چشم هم به استاد بدهکار است
دانلود رمان خانزاده
استاد گفت دوخته شد.
_نگران نباش به خاطر این پسرم به دختر دهخدا بد نگاه نمیکنه.
من می خواهم نظر خود را به اشتراک بگذارم و ببینم محبت آنها بیشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت.
با التماس به پدرم نگاه کردم اما او با تی گفت
وای دل ها:
تایید کرد و گفت
چایی را ببر خانزاده در باغ عزیزم.
کی میتونه جلوی بابا و استاد زبان ها دروغ بگه؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.
به محض اینکه از اتاق خارج شدم، جمعیتی به سمت سرم هجوم آوردند.
چه سوالی بپرسم؟
به هاتون گفتم – بابا گفت برم تو باغ خانزاده چایی ببرم.
چشمان همه گرد شد اما همسرت با خوشحالی گفت: چه پدر عاقلی.
تمام شد بیا دختر، دیگر چه می خواهی؟
پس دختر و پسر را قبل از عروسی دیدی؟ حالا اینجایی؟
تو این فرصت را داری که دل خانزاده را بگیری تا خودت را بدست بیاوری.
بی تاب باشید
با دو موج کوتاه به صورتم زد و گفت:
_گلبرگت گل بده شکمت بده و راست راه برو پسر خوب
قبل از سرد شدن چای بدوید، می خواهید یک فنجان دیگر برایتان بریزم؟
یک برگ گل بگذارم، بگو کدام دختر را دوست داری؟
دانلود رمان خانزاده
قبول نکردم و زیر نگاهشان بیرون رفتم.
خانزاده زیر درخت با گوشی دست و پا می زد
من آن را داشتم!
دمپایی هایم را پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پم برگشت.
سرم را پایین انداختم اما نگاه سنگینش و احساسم را حس کردم.
با عصبانیت غرید
_این قبرستان خط آنتن نداره؟
با صدای ضعیفی گفتم
در خانه ما تلفن است …
او حرف من را قطع کرد. نیازی به آن نیست. چی میخوای؟
زیر نگاهش را نگاه کردم… خدایا ما به دردسر افتاده ایم.
نمی توانستم حرف بزنم، سین را جلویش گذاشتم و گفت:
عصبانیت او پاسخ داد
گفت برام چای بیار؟ پدرم؟ گوش کن دخترم، تو به من نیازداری.
اینقدر مطیع دیگران نباش. عاقل باش من تو رو درک میکنم
دانلود رمان خانزاده

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.