دانلود رمان خدمتکار اجباری

درباره دختری به نام آناس که با پسری به نام آرش در رابطه بوده . الان یه هفتس که بهم زدن و آرش هنوز خبری ازش نشده تا …

دانلود رمان خدمتکار اجباری

ادامه ...

از خواب بیدار شدم که آب سرد به صورتم خورد اما چشمانم بسته بود و جایی را نمی دیدم و
صدای خشن مردی را شنیدم که گفت:
– برو به مرد بگو زنده بماند. !
نمی دانستم چند ساعت گذشته بود که از خواب بیدار شدم. برایم مهم نبود که بدانم. فقط
می دانستم که کار احمقانه ای انجام دادم و با پای خودم به چاه بدبختی رفتم. من حتی نمی دانستم چگونه
حرکت کنم، زیرا به جز چشم و دهانم به صندلی بسته شده بودم.
ترسیده بودم، چون نمی توانستم بفهمم چرا و چرا باید اینجا باشم، بیشتر و بیشتر می ترسیدم
و خیلی سریع که متوجه شدم در مخمصه بدی گیر کرده ام، گریه کردم و شروع کردم.
با دهان بسته جیغ می زدم، نمی دانستم دارم چه کار می کنم، دزدی می کنم. ???????
من یک دختر معمولی از خانواده ای متوسط ​​بودم که با نامادری ام زندگی می کردم و
در یک بوتیک لباس های زنانه می خریدم و می فروختم.
هر چه می گذشت گریه ام شدیدتر می شد و فریادهایم بلندتر می شد، اما صدایم آنقدر خفه شده بود که
نمی توانستم خودم را بشنوم، اما امیدوار بودم که یکی مرا بفهمد و بیاید و بگوید چه چیزی باعث شده که درگیر شوم.
چنین وضعیت بدی و آنچه از من می خواهند. نمی دانم چقدر است. این اتفاق افتاد که صدای باز شدن قفل در و سپس باد سردی که به داخل می‌وزید
نشان می‌داد که شخصی به سمت من آمده است.
تا اینکه صدای عصبی مردی را شنیدم:
-چرا مثل توله سگ زوزه میکشی؟ خفه شو خوابم برد شروع کردم
به تقلا روی صندلی و سعی کردم
با صداهای نامفهومم چشم و دهنش رو باز کنه.
انگار متوجه منظورم شد چون صدای قدم هایش را شنیدم که از سمت راستم به من نزدیک شد و
سپس دستمالی که دور دهانم بسته بود با خشونت پایین کشیده شد.
انقدر جیغ و گریه کرده بودم که نفسم تنگ شده بود و قبل از هرچیزی چند
نفس عمیق کشیدم و با صدایی که از شدت هق هق قطع شده بود گفتم:
– اینجا کجاست.. اینجا…. …جایی که؟ چرا منو آوردی اینجا؟
-صدا نکن به موقع میفهمی چرا اینجایی یه بار دیگه زوزه بکش خفه
میشم
شما. چند بار او را به وضعیت بد من رساندی و آن را بدتر کردی
؟ – اومدی خونه خاله؟
– التماس می کنم
– از این خبری نیست دختر، این آخر خطه، راه برگشتی نداری تا باهاشون قدم بزنی
و هر چی میگن انجام بدی.
خواستم بگم با کی که سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
– نترس جای بدی نیست.
نفهمیدم چی میگه فقط ناله کردم:
– ولم کن……. دوباره زدم بهت
گریه کردم هیچی از حرف مرد نفهمیدم شاید نخواستم. خودم را بفهمم
که ترسم بیشتر نشود.
دوباره با دستمال جلوی دهنم رو گرفت .
با لحنی که موهامو سیخ کرد داد زد: -دیگه سر و صدا نکن، میخوام بخوابم. مواظب باش و جمع کن، اگر فقط
یک بار دیگر صدایت را بشنوم، دهانت کثیف است!
دو انگشتش را گذاشت روی شقیقه ام و سرم را به یک طرف تکان داد و گفت:
– فهمیدی یا نه؟
آنقدر از او ترسیده بودم که سریع سرم را بالا و پایین کردم تا زودتر قبرش را پیدا کنم و او
راضی شد و رفت.
خیلی سعی کردم از حرفاش بفهمم واقعا چرا منو آورده اینجا ولی بازم
چیزی نفهمیدم منظورش چیه که اینجا آخر خطه؟
برای رسیدن به آخر خط چه کرده بودم ؟
خدایا خودم را به تو می سپارم تو بهتر از هرکسی می دانی که من
با عزت زندگی کرد
میدونم نباید خودسرانه رفتار میکردم و باید به مامانم یا لااقل آرش میگفتم مزاحمت های چند روز گذشته رو ولی من بچه بودم خودت نجاتم بده. وای شیرین الان حالت چطوره
اون از کجا میدونه من کجام؟ وقتی شیرین یادش افتاد و حدس زد الان در چه وضعیتی هستی دوباره گریه ام گرفت. من واقعا
احمق بودم. باید اولین باری که آن مزاحم را در خیابان دیدم به او می گفتم و
شاید دیگر مرا به اینجا نمی آورد.
نمی دانم چند ساعت گذشته بود، اما دست و پایم از بسته بودن به صندلی خشک شده بود
و از ترس و گریه دهانم مثل بیابان بود. از تشنگی احساس کردم
دیواره های گلویم به هم چسبیده است.
تا کی می خواستند من را در همین وضعیت رها کنند؟ چرا نیامدند تکلیف من را توضیح دهند و
لااقل به من نگویند چرا اینجا هستم؟ مگر نمی خواستند من آنجا بمانم تا از گرسنگی و تشنگی بمیرم
؟
از سرمای هوا و لرزی که در بدنم بود فهمیدم که شب است اما حالا مهمتر از سرما مسئله تشنگی
و وضعیت بدی بود که با وجود بسته بودن به آن صندلی در آن بودم.
دوباره شروع کردم به جیغ زدن.
می دانستم که اعصابم قابل پاسخگویی نیست و این بار ممکن است از عصبانیت آسیب ببینم، اما چاره ای نبود
، باید تمام تلاشم را می کردم. طولی نکشید که در باز شد و صدای قدم های تند که به من نزدیک شد نشان داد که
حدس من درست است و آن شخص بسیار عصبانی است.
دستمالی روی دهنم گذاشت و پایین کشید و قبل از اینکه به من فرصت حرف زدن بدهد
با پشت دستش دو ضربه محکم به دهانم زد و در گوشم فریاد زد:
– مگه نگفتم ببند و ببند. دهان خود را؟؟؟؟؟؟؟؟ ????? متعجب؟؟؟؟؟؟؟
مگه نگفتم؟؟
مزه خون در دهانم و حرکت آن از گوشه لب تا گونه ام و
دوباره احساس گریه کردم. کار من به کجا رسید؟ مجبور شدم از یه همچین رذلی چند لیوان آب التماس کنم
.
با تو دهن سومم شکست و شروع کردم به گریه کردن، بلافاصله چانه ام
در چنگال های قوی مرد عصبانی قفل شد.
همانطور که انگشتانش را بیشتر و بیشتر دور چانه بیچاره ام فشار می داد، فریاد زد:
– مُردی یا دندوناتو تو دهنت بخورم؟؟؟؟؟؟؟
قبل از اینکه بتونه حرفشو انجام بده با صدای لرزونم گفتم:- آب……. من آب میخوام….. خیلی تشنه ام
– گوشاتو باز کن ببین چی میگم دوست… .. من اینجا کار پیدا کردم؟ من فقط
به دستوراتی که به من داده می شود عمل می کنم. حالا به من دستور داده شده که نه آب به تو بدهم و نه
غذا، حال تو چطور است؟ پس خواستم در انبار را ببندم و دوباره به او التماس کنم…
با لحن آرامتر و مؤدبانه تر
با کسی که نمی دانستم کیست شروع به صحبت کرد
: آمدی اینجا سروصدا را دوست داری؟ از این قانون؟ چیزی نیست، من می توانم
آن را تحمل کنم، شما می توانید بیایید.
وقتی دستش به سمت دستمال رفت تا دوباره به دهانم ببندد، گریه کردم و گریه کردم:
– خدایا به تو چه گفتم؟ فقط چند جرعه آب خیلی تشنه ام…خدایا
بی توجه به گریه ها و التماس هایم دستمالی دور دهانم محکم کرد و رفت بیرون و در را بست.
هرگز فکر نمی کردم که با چنین آدم های سنگدلی در دنیا ملاقات کنم.
دیگر نتوانستم گریه کنم و فقط ناله های ضعیفم از گلویم بیرون می آمد. چند دقیقه طول نکشید
که دوباره در باز شد و فکر کردم به خاطر ساکت نشدن دوباره تنبیه می شوم به همین دلیل
سریع خودم را خفه کردم تا دیگر مجبور نشوم در دهان دردناکی از او بنوشم. . مثل مراحل سریع آن نبود
مرد عصبی خیلی زود با بوی عطر غلیظی که در مشامم بود، فهمیدم که
خبری از آن بی رحم و بی رحم که بوی عرق می داد، نیست.
من یک نفس راحت کشیدم. هنوز نمی دونستم کیه و چرا اومده
من از ترس جمع شده بودم و تا جایی که طناب دور دست و بدنم اجازه می داد تو خودم مچاله شده بودم
.
دستمال دور دهانم برداشته شد. این بار با ملایمت بیشتر نه با خشونت مثل دفعات قبل. قبل از اینکه بیام
چیزی بگم یک شی شیشه ای سرد به لبم خورد و به دنبال آن آب سرد وارد دهانم شد.
بدون مکث سرم را خم کردم و با اشتیاق چند جرعه آب خوردم. آنقدر تشنه بودم که نگذاشتم
لیوان را از روی لبم بردار و همه را تا ته نوشید.
بعد از چند نفس عمیق دوباره اشک سرازیر شد. حالا که مشکل تشنگی ام برطرف شد،
دوباره یاد مردابی افتادم که در آن اسیر بودم.
با گریه به ناشناس که قلبش مثل قبلی سنگ نبود گفتم:
– خدایا بگو……. مرا برای چه آوردی اینجا
؟ فعلا چیزی نپرس!
صدای من برای من بسیار آشنا به نظر می رسد
– تو کی هستی؟ از زندگی من چی میخوای؟
– بهتر است تا زمانی که به شما اجازه داده نشده، صحبت نکنید. دیدی مردم اینجا آنقدر مهربان نیستند
که با دیدن اشک ها و گریه هایت دلشان به درد تو بخورد.
با انگشتش رد خونی که از گوشه لبم جاری شده بود پاک کرد و گفت:
– پس خوبه که ساکت باشی، اینجا با کسی شوخی نمیکنه. اگر یک بار دیگر سر و صدا کنی،
نمی توانم تضمین کنم که به سلامت از دست یعقوب بیرون بیایی. خوب؟؟؟؟؟؟
لحنش که کاملا جدی و بدون شوخی بود به قدری من را ترساند که
فقط توانستم چند بار سرم را بالا و پایین کنم.
انگار ترس و لرزی را دید که درونم نشسته بود و او را راضی می کرد. دوباره دستمال دور دهنم انداخت
و رفت. هم صدایش برایم آشنا بود و هم بوی عطری که زده بود. با چند نفس عمیق خودم و آرام
سعی کردم این شخص را به یاد بیاورم و جایی که قبلاً او را دیده ام یا صدایش را شنیده ام که برایم آشنا به نظر می رسد. تا اینکه
بعد از چند دقیقه یادم افتاد. اتفاقاتی که یکی دو هفته پیش افتاد..
*
اون روز هم مثل اکثر مواقعی که تو بوتیک بودم، بیکار نشسته بودم و به خیابون خیره شده بودم که
صدای همکارم نسیم که دختری هم سن و سال من مجرد بود. ، و از پشت سرم شنیدم:
– اوه پسره ببین داره میاد اینجا!!!
قبل از اینکه بروم و برگردم و بفهمم چه کسی دارد صحبت می کند، در مغازه باز شد و جوانی
با ظاهری جدی وارد شد که انگار برای دعوا آمده بود.
بدون سلام با همان جدیتی که روی لحن صدایش تاثیر گذاشته بود گفت:
– آرش کجاست؟
با شنیدن اسم آرش که صاحب بوتیک و نامزدم بود با تعجب بهش خیره شدم. این شخص چیست؟
با آرش بود؟ چرا از اسمش اینقدر بی ادبانه استفاده کرد؟
قبل از من نسیم جواب داد: آقای قربانی بعد از ظهر می آید. اگه باهاشون کار داری بیا
نسیم این را به من گفت و من آن را انداختم و شروع کردم به بازی با گوشی. چون مطمئن بودم
آرش با خودش سر و کار دارد و من زیاد در مسائل کاری او دخالت نمی کردم. اما باز صدای نسیم را شنیدم
:
– آقای بشمام… بعد از ظهر بیا و بیا!
سکوتی که دوباره به وجود آمد مرا کنجکاو کرد تا ببینم چه خبر است. سرم را بلند کردم و
نگاهم در نگاه تقریباً عصبانی آن غریبه گرفتار شد.
طوری به من نگاه می کرد که انگار ارث پدرش را از من می خواهد. دروغ چرا انقدر از نگاهش ترسیدم که
صاف نشسته بودم و حتی جرات نداشتم بهش نگاه کنم.
وقتی خواستم با لحن تند بزنمش نگاهش کرد و رو به نسیم گفت:
– فردا صبح که بیام بهش بگو اینجا باشه.
در حال رفتن بود که برگشت و گفت:
– در ضمن بهش بگو اگه این دفعه بخواد گوشیشو خاموش کنه
منو میزنه. از راه دیگری وارد می شوم. این را گفت و با نگاهی نیمه تهدیدآمیز به من رفت که هنوز نمی توانستم آن را درک کنم. من در شوک آن ها بودم
نگاه های وحشتناک و عجیب این غریبه مرموز که با صدای نسیم به خودم آمدم:
– او را می شناختی؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
– نه از کجا بدونم؟ یه کاری با آرش داشت
– با من چیکار داشت؟ مگه تو نامزدش نیستی؟ چرا
کنجکاو نیستی که بفهمی؟
-خب من زیاد تو کار آرش دخالت نمی کنم. من خودم زیاد دوستش ندارم!
– خب معلومه که مردا دوست ندارن یکی تو کارشون دخالت کنه. اما باید خودت باشی
مواظب باش و زیر زبانش حرف بزن. در غیر این صورت دیگر برنمی گردد.
یه کم فکر کردم با حرف نسیم شاید راست میگفت باید بیشتر کنجکاو میشدم
زندگی خود. اما این مرحله نامزدی برای همین چیزها بود. تا همدیگر را بهتر بشناسیم
.
با این حال در پاسخ نسیم برای اینکه سوالم را دوباره گیج نکنم گفتم: – اگر مطلب مهمی هست خودش به من می گوید.
عصر که آرش به مغازه آمد، از مرد عصبانی به او گفتم. همونطور که حدس میزدم
تا از خودم نپرسیدم چیزی نگفت و وقتی دید که کنجکاو شدم خیلی رک گفت که
طلبکار مرده است. اما نگذاشت زیاد نگران شوم و گفت تقاضای او زیاد نیست و دارد انجام می دهد
و خیالم راحت شد.
*
فردا صبح که رفتم بوتیک خبری از آرش نبود. با اینکه دیروز بهش گفتم مرده
گفت صبح می آید. نمیدونستم قراره بیاد یا حرفاش براش مهم نیست. نمی خواستم فکر کند با پرسیدن این موضوع برایم مهم و حساس شده است،
برای همین چیزی نگفتم و مشغول کارم شدم.
ساعت تقریباً یازده بود که سر و جسد آرش
با ظاهری نسبتاً آشفته تر از چیزی که تا به حال دیده بودم پیدا شد. جلوی نسیم نمیتونستم باهاش ​​حرف بزنم ولی ظاهرش
نگرانم کرد پرسیدم:
– سلام چی شده؟
– سلام
هیچی سلام نسیمام نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: – هنوز نیومده؟
– نه، پیداش نمی کند.
به خیابون نگاه کرد و به سمت من و نسیم چرخید.
-خب میتونی بری امروز خودم تو مغازه هستم،
می تونستی حدس بزنی چون دوست نداره جلوی ما کوچیک باشه و با طلبکارش دعوا کنه،
ازمون خواست بریم. می خواستم کنارش بمانم تا به او ثابت کنم که با این چیزها کنار نمی آیم
باید پشتش خالی باشد و من در کنارم باشم. این حسی که کم کم داشت
به من این جسارت می داد، به همین دلیل منتظر وزیدن اولین نسیم بودم.
نسیم که آن روز به مهمانی دعوت شده بود با این کلمه از خدا خواست و سریع کیفش را برداشت و
خداحافظی کرد و رفت. از آرش پرسیدم:
-میخوای بمونم؟
– برای چی؟
-خب برای اینکه تنها نباشی.
– نه بابا می خوایم چیکار کنیم؟ من پول را آماده کردم و هر وقت بیاید به او می دهم و تمام – مطمئنی؟ یعنی دیگه مشکلی نیست؟
– از اول نبود،
بهش لبخند زدم. وقتی گفت خیالت راحت شد ناخودآگاه خیالم راحت شد. رفتم پشت
پیشخوان سمت کیفم و برداشتمش که گفت:
– واقعا. عصر می روم مسافرت.
– مسافرت رفتن؟ جایی که؟
– من برای رابطه جنسی به ترکیه می روم. آیا به مغازه توجه می کنید؟
از رفتن او ناراحت شدم، اما رابطه ما هنوز آنقدر جدی نبود که به
او بگویم چون دلم برایش تنگ شده بود. برای همین فقط گفتم:
– آره نگران نباش من مواظبم. کی می آیی؟
-احتمالا یک هفته دیگه
– باشه مواظب خودت باش

مواظب خودت هم باش.
با شرم سرم را پایین انداختم و به سمتش رفتم. در این دو سه هفته ای که
از نامزدی مان می گذشت، یکی دو بار همدیگر را بوسیده بودیم، اما من هنوز خجالتی بودم.
صورتش را در آغوش گرفت و جلوی من گرفت. روی پنجه پا بلند شدم و گونه اش را به آرامی بوسیدم.
بیشتر از این صبر نکردم تا بوسه ام را جواب دهم و به سرعت به سمت در چرخیدم که در همان لحظه یک نفر
جلوی من در چهارچوب درب مغازه ایستاد. فاصله بین ما به قدری نزدیک بود که بوی عطر
می آمد و من احساس خوبی داشتم.
سرم هنوز پایین بود و بهش گفتم که دست از سرم بردار:
– ببخشید.
اما او حرکت نکرد تا اینکه سرم را بلند کردم و دوباره آن نگاه عصبی و آتشین
مرا ترساند و لرزاند. این طلبکار آرش بود پس چرا اینطور به من نگاه می کرد
؟ چند وقت بود اینجا ایستاده بود؟ یعنی آرشام صحنه بوسیدن را دیده بود؟
با صدای آرش نگاهی به من انداخت و پشت سرم رو نگاه کرد:
– نامزدم رو بذار بره بعد بیا حرف بزنیم. بدون اینکه حرفی بزنه یک قدم جانبی به سمت راستش برداشت و از سر راه من خارج شد. میدونستم
یه نگاه دیگه به ​​صورت جدی و عبوسش بازم منو میترسونه پس
سرمو بلند نکردم و سریع رفتم بیرون.
*
یک هفته گذشت و از آن طلبکار ترسناک خبری نشد. نفهمیدم چیه
آن روز بین آنها گفته شد که دیگر سر آن پیدا نمی شود. فقط وقتی تلفنی با آرش صحبت کردم
کوتاه به من گفت که به توافق می رسند.
همین که دیدم چیزی نیست که آرامش زندگی و روزمرگی ام را به هم بزند،
خیالم راحت شد و برای کارم آماده شدم.
از این وضعیت و آمدن طلبکار به شیرین چیزی نگفتم. میدونستم با پیشنهاد ازدواج آرش و یهویی موافق نیست و اگه کوچکترین ایرادی توش
پیدا کنه
فورا میگه خواستگاری رو کنسل کن. به نظر من کار خاصی نبود که بخواهم
با او انجام دهم. مشکل کوچیکی بود که برای همه پیش میاد و خدا خودش آرش رو بیامرزه
حلش کرد.. از اونجایی که بابام فوت کرد و فقط من موندم و شیرین حساسیت خیلی بیشتری نسبت به کارم نشون میداد.
با وجود اینکه او مادر واقعی من نبود و از ده سالگی با پدرم ازدواج کرده بود،
یک ذره شرارت نامادری نداشت. من نمی گویم به اندازه مادرم واقعی هستم، اما او را دوست داشتم و از
سال گذشته که پدرم فوت کرد، بیشتر به من وابسته شدیم.
ما مجرد بودیم و همدیگر را درک می کردیم. البته خانواده شیرین خارج از
کشور بودند و به خاطر ازدواجش با پدرم نزدیک به ده دوازده سال او را رد کردند،
اما او همچنان تصمیم گرفت اینجا بماند. او گفت که خانواده جدیدش را پیدا کرده است و
اگر واقعاً او را می خواستند قبلاً او را پیدا می کردند.
وقتی از من می‌پرسید که چه کار می‌کنم، تا جایی که می‌توانستم برایش توضیح می‌دادم، اما
گاهی فکر می‌کردم برای اینکه آرامش زندگی‌مان به هم نریزد، لازم است کارهای پنهانی انجام دهم.
دوست نداشتم همه چیز را در دست او بگذارم.
چون می دانستم الکی از همه چیز حرص می خورد و قهر می کند و من و خودش را تلخ می کند.
*
آن روز هم مثل همیشه بی توجه به سردی هوا و بارانی که روی صورتم می بارید، داشتم به
خانه برمی گشتم و با هندزفری به موسیقی گوش می دادم. من آن را افزایش دادم
.
من در دنیای خودم بودم و به موسیقی خودم گوش می‌دادم و به بقیه رهگذرانی که با چتر بالای سرشان با عجله از کنارم رد می‌شدند بی‌اعتنا بودم.
تا اینکه یکی از پشت به کتفم زد. سریع موهایم را هندزفری کوتاه کردم و
به سمتش برگشتم. او یک دختر جوان بود.
– آره؟
– اون آقا انگار دارن باهات کار می کنن هی بوق می زنن، دقت نکردی
به کجا اشاره کرد؟ به جایی که اشاره کرد نگاه کردم، یک ماشین مشکی که اسمش را نمی دانستم
کنار خیابان پارک شده بود، دخترک انگار عجله داشت و سریع رفت. وسط پیاده رو گیج و مبهوت بودم.
هیچ ماشینی در آن منطقه نبود جز آن ماشین. پس قطعا این او بود که با من سر و کار داشت.
راننده از آن فاصله مشخص نبود.
با شک به سمتش رفتم و برای دیدن چهره راننده کمی تردید کردم. پسر جوانی بود
که با دیدن نگاه پرسشگر من به من اشاره کرد که به سمت او بروم. من هنوز نفهمیدم کی
بود شاید آزار دهنده بود. با خودم گفتم میرم ببینم چه خبره، اگه بخواد کرم بزنه
سریع برمیگردم. با این هدف رفتم کنار ماشین و از شیشه سمت مقابل راننده نگاه کردم و گفتم:
– بله؟ با من کاری داری؟
پسر برایم آشنا نبود اما لبخندی زد و گفت:
– سوار شو!
تا به حال چنین مزاحمتی ندیده بودم. اینقدر بوق زد و با این و آن به صدام گفت فقط
بگو سوار شو؟ منظورم این است که هدف از این کار چه بوده است؟
– چرا مردی؟ سوار شو،
من دیگر از لحن دستوری او خوشم نمی آید. اگرچه هنوز گیج بودم، اما مطمئن نبودم که آزاردهنده باشد.
شاید کار دیگری داشت، برای همین گفتم:
– اگر کاری داری به من بگو
– سوار شو برات می فرستند. می دانستم
هدفش فقط رسیدن به من نیست و باورش سخت بود که قصدش واقعاً خیر است و
می خواست من خیس نشوم. پس جوابم را نادیده گرفتم و با اخم های گیج گفتم:
– من از زحمت شما راضی نیستم. من می توانم خودم بروم – حوصله پاره کردن تعارف را ندارم. بیا بالا
– هیچ کس اصرار ندارد که تعریف را تکه تکه کنی. خداحافظ. دیگه مزاحمم نشو لطفا
لرزش صدام رو به وضوح حس میکردم ولی خودمو گم نکردم و با اخم برگشتم و
برگشتم تو پیاده رو و به راهم ادامه دادم.
صدای بوقش را می شنیدم اما برنگشتم تا نگاه کنم. دوباره آهنگ رو پخش کردم تا
حواسم پرت بشه و بالاخره وقتی ماشینش از کنارم رد شد خیالم راحت شد.
*
شب تو اتاقم پشت کامپیوتر بودم که شیرین اومد روی تخت نشست و گفت:
– چرا شام نخوردی؟
-نمیخواستم
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-چی شده آنا؟
– چی شد؟
– چرا مثل همیشه نیستی؟ انگار ناراحته با آرش حرف زدی؟ به یاد اینکه یک هفته گذشت و آرش هنوز برنگشته اخمی کردم اما
چیزی نیاوردم تو اتاقم گفت:
– نه بابا. امروز مشتری های زیادی در مغازه بودند، من خسته بودم
– مثلاً نمی فهمم از چیزی ناراحت یا خسته شده اید؟ با ناراحتی گفتم
:
– بابا چرا چیزی رو که اصلا وجود نداره بزرگ میکنی؟
-یعنی مطمئنم چیزی نیست؟
-بله عزیزم مطمئن باش. چیز
شیرینی نیست انگار فهمید حوصله حرف زدن ندارم بلند شد و همینطور که داشت بیرون میرفت
گفت:
-شب سردت شد بخاری رو روشن کن امروز یکی. آمد و درستش کرد
– چه سورپرایزی. دیشب از سرما یخ زدم
– من پول نداشتم به کارگران حقوق بدهم. همین امروز پرداخت شد باید چکار کنم؟ با رفتن شیرین فکر کردم. یعنی درسته که بهش گفتم دیر اومدن آرش و اذیت شده
؟ چیزی نبود که بخواهم در موردش صحبت کنم، اینکه پسرم
از نظر من مثل همه مزاحم های دیگر بود.
با شیرین که تنها عضو خانواده ام به حساب می آمد در مورد این مسائل صحبت نکردم
. نمی خواستم بی جهت نگرانش کنم.
همینطور تو زندگیت به اندازه کافی اعصاب داشتی. ترجیح دادم
فعلا چیزی نگم تا ببینم چی میشه.
*
دو سه روز دیگر گذشت و دوباره آن مزاحم را در خیابان دیدم. چشمام ترسیده بود
و من داشتم تمرکز میکردم او دیگر چیزی نگفت، من او را همانطور که بود دیدم. کم کم تصمیم گرفتم
به شیرین یا حداقل آرش بگم. درست است که ایران نبود، اما
شاید اگر بعداً این اغتشاشات بیشتر می شد و بعداً متوجه می شدم، او
از دست
من ناراحت می شد. همین بود با همون ماشین مشکی که اون روز دیدم. نمی دونم چرا اینقدر
ازش می ترسیدم. شاید چون قیافه اش مثل همیشه نبود و انگار می خواست کسی را شکار کند. برای یک ثانیه تمام بدنم یخ کرد و ضربان قلبم بیشتر شد. اما طوری رفتار کردم که انگار
نفهمیدم.
سریع پیچیدم توی کوچه ای که به خیابان اصلی ما وصل می شد. کوچه خلوت بود اما اگر سریع از آن رد می‌شدم به جای خود می‌رسیدم.
در این ساعت که مدارس تعطیل بود. تندتر قدم برداشتم اما صدای ماشینی که در کوچه پشت سرم پیچید
زانوهایم را لرزاند. قبل از اینکه برگردم ببینم اون هست یا نه، از کنارم رد شد و روبرویم ایستاد.
این ماشین بر خلاف تصور من زانتیا سفید بود، خیالم راحت شد که نبود. به این فکر کردم
که می خواهد آنجا پارک کند، راه را چرخاندم تا از کنارش رد شوم که صدایی شنید که
کشش لاستیک روی آسفالت به گوشم خورد و ناگهان ماشین دیگری
کنار پایم و پشت ماشین قبلی ایستاد.
احساس خطر کردم مجبور شدم سریع فرار کنم. برگشتم تا فرار کنم از تنها راهی که برایم باقی مانده بود
یعنی پشت سرم که همان ماشین مشکی که رنگش مثل شانس من بود
سریع جای خالی را پر کردم و من که قصد فرار داشتم با شکم روی کاپوتش افتادم و
بعد از اینکه به پشت افتادم.
کف آسفالت کوچه عریض بودم و از شدت درد چشمامو محکم بستم. با افتادن سایه
روی صورتم سریع چشمامو باز کردم و بلند شدم. فردی که بالای سرم ایستاده بود مردی نسبتاً قوی بود که وقتی ایستادم و قبل از اینکه مغزم کار کند یا فرصتی برای جیغ زدن و درخواست کمک پیدا کنم به سمت من هجوم آورد
. بینی و دهانمان را با پارچه پوشاندیم.
شروع کردم به لگد زدن و جیغ زدن اما فایده ای نداشت.
هیچکس صدای فریادهای خفه ام را در آن کوچه ساکت نمی شنید . کم کم با تنفس این ماده از هوش می رفتم
در دستمال خیس شده بود و در آخرین لحظات قبل از اینکه بیهوش شوم،
تصویری تار از مرد بلندقد سیاه پوشی دیدم که چند قدم به سمت من رفت و من دیگر چیزی نفهمیدم.
*
تمام ماجرا همین بود که من را به جایی رساند که با چشم و دهان بسته به صندلی چسبیده بودم
و حالا متوجه می شدم که احتمالاً مزاحم از طلبکار آرش به سمت من می آید.
یعنی همان شخصی که چند دقیقه پیش برای من آب آورد. اما هنوز نفهمیدم چرا باید
اینجا باشم؟ هنوز نه آنها را می شناختم و نه می دانستم هدفشان چیست. یعنی من و من را
دزدیدند تا از آرش پول بگیریم؟ آرش ایران نبود. آیا آرش درخواست لطف و انصاف با او را دارد؟
آیا او ریسون دیکته نکرد
که فعلاً آرام بمانم تا بفهمم قصد آنها چیست. از طرفی دوست
نداشتم فکر کنند من ساده و ضعیف هستم و در نتیجه هر کاری می خواهند با من بکنند و من
حرفی نزنم. من واقعا از آنها می ترسیدم. من خیلی ترسیده بودم، اما حداقل باید ظاهرم را حفظ می کردم. سخت بود اما
تمام تلاشم را کردم. نباید تسلیم می شدم و التماس می کردم که از ترس من سوء استفاده کنند
.
دیگر کسی سراغ من نیامد. دست و پایم روی آن صندلی خشک شده بود که حتی چند سانتی متر هم برای حرکت نداشتم
و جرات نداشتم کسی را صدا کنم که
طناب را باز کند.
دلیل این کار را متوجه نشدم. آه، دختری که با اتر بیهوش شده بود و گرسنه و تشنه بود
و هنوز از ترس و ضعفی که در وجودش می گذاشتند می توانست فرار کند.
اگر به او اجازه کوچکترین حرکتی را نمی دهند
چه خطری برای آنها می تواند باشد ؟
با چشم و دهان و دست و پاهای بسته آنقدر فکر و خیال کردم
که مغزم از کار افتاد و خوابم برد.
*
نمی دانم چقدر خوابیدم که با صدای باز شدن قفل در از خواب بیدار شدم و
با ترس و لرز منتظر ماندم تا ببینم این بار چه خوابی دیدم. صدای پاهایشان را شنیدم که به من نزدیک شد. معلوم بود که این نمی تواند رد پای کسی باشد. این بار چندین
مردم بر من فرود آمدند تصمیماتی که دیشب گرفتم را مرور کردم و
با نفس عمیقی منتظر حرکت آنها شدم.
طولی نکشید که پارچه ها از دور چشم و دهانم پاک شدند. نوری که از در می تابد
به چشمانم برخورد کرد و قبل از اینکه بفهمم آنها به سمت من می آیند مجبور شدم چشمانم را ببندم.
اشکی که از سوزش چشمانم بود از پلک های بسته ام جاری شد.
هنوز چشمانم بسته بود که چانه ام با چنگال های قوی فردی که انگار می خواست
مرا از تمام حرصش در آن لحظه خالی کند قفل شد و سرم به شدت بالا رفت.
– چشمان خود را باز کنید تا ببینید،
از روی کنجکاوی برای اینکه بفهمید کسی که صدای او را دارد
با صدای آن دو نفر دیشب فرق داشت، بلافاصله چشمانم را باز کردم و نگاهم با نگاه کسی که بی رحمانه گونه
ام را در دستش می فشرد، برخورد کرد. چهره اش کاملا عجیب بود و من هیچ شناخت قبلی
از او نداشتم. با قیافه ای زننده و خریدار به من نگاه کرد که انگار می خواهد مرا به بردگی بکشد. از نگاهش اصلا خوشم نیومد
. وقتی صورتم را خوب و با احتیاط از هر طرف برگرداند
خطاب به فردی که پشت سرم ایستاده بود با لحنی پر از تمسخر و تحقیر گفت:
– این را دزدیدی تا ادعای ما را بدهی؟ حبیب به این عتیقه تف نمی زند!
چشمام گرد شد و بهش خیره شدم. با خودش چی می گفت؟ آیا در عوض از من درخواست می کنند؟
? با چه حقی؟ آیا با من دشمنی داری؟ یا من مال آنها را خوردم؟
اگر با آرش مشکل دارند باید با خودشان حل کنند. چرا اومد پیش من که
تا یک ماه پیش هیچ رابطه ای باهاش ​​نداشتم جز فروشنده فروشگاهش.
با دهن باز بهش خیره شده بودم که صدای طلبکار آرش، همون کسی که
دیشب بهم آب داد، از پشت سرم شنیدم:
– فکر بهتری داشتی؟ اینجوری دوتا رو با یک تیر نشون دادیم. مطمئن باش خانواده اش
دست از آرش برنمی دارند. از یک طرف زهرمان را در آن زباله ها می ریزیم و از طرف دیگر به آنها می دهیم
آسیاب و صاف می کنیم. علاوه بر این. حبیب رو نمیشناسی؟ برای او مهم است
که دختر باکره نیست! اگر باکره باشد، ظاهرش مهم نیست. با شنیدن حرف هایش سرم را با چنان شدتی به عقب برگرداندم که رگ گردنم گرفت. حدس من
درست بود کسی که پشت سرم ایستاده بود طلبکار ترسناک آرش بود که
هر بار که او را می دیدم لرزیدم. پس الان داشتم می فهمیدم که ترسم
بی دلیل نبود.
قدرت حرف زدنم را از دست داده بودم و خیلی ترسیده بودم و فقط به دهان آن دو نفر که با این وقاحت از من صحبت می کردند
نگاه می کردم .
– از کجا می دانی او باکره است؟ نمیگی دوست دختر ارشا؟ یعنی دیوس آوادی
هنوز بهش دست نزده؟
-نمیدونم دست زد یا نه ولی من و تو میدونی اگه اون چیزی که ما میخواستیم نبود الان اینجا نیست
وقتی که بیهوش بود، شهره رو آوردیم بالا و معاینه اش کردیم. کار خوبیه حبیبه
گلویم درد گرفته بود. وقتی بیهوش بودم با من چه کردند؟ آیا این بدان معناست که مردم
می توانند اینقدر بدجنس باشند؟ یعنی الان باید خوشحال باشم که دنبال دختر باکره می گردند و
در بیهوشی من را به دردسر نمی اندازند؟
پسری که نیشش تا گوش هایش باز شده بود، دستی به شانه اش زد، همان کسی که به نظر می رسید
حتی هنگام صحبت با دوستم جدیت خودش را دارد و آن اخم هرگز از صورتش پاک نمی شد – پس خوش آمدید. کارت درسته!
دوباره خونم به جوش آمد. از سخنان بی زبان من سوء استفاده کردند و
برای خود بریدند و دوختند. اما آدمی نبودم که ساکت بنشینم و حرف نزنم، مخصوصاً
وقتی عصبانی می‌شدم، هرچه از دهانم می‌آمد بگویم.
با صدایی که از ترس و بغض می لرزید سرشان فریاد زدم:
– چه آشغالی برای خودت می خوری؟ من و تو دزدی کردیم تا
آرش را بزنیم؟ من کی هستم؟ آیا اصلاً شهر هرته است؟ چرا این کار را انجام دادی؟ تا الان
خانواده ام به پلیس مراجعه کرده اند. دیر یا زود تو و دهنت را خواهند یافت و ……..
مشتی که به دهانم زد و درد ضربات دیشب و تازه شد و
اجازه نداد به حرفم ادامه بدم مشت متعلق به پسری بود که امروز با او آشنا شده بودم. پسری بود که من او را
با نام مستعار طلبکار آرش می شناختم و اسمش هیرباد بود
. حبیب که دست به صورتش بزنی منو گاز نمیگیره
– ببین دختره برای خودش چی میخوره!
-خب بذار بخوره هرچی میگه یکی نمیشه؟ با این حرف بهراد بلند خندید و رو به من کرد:
– راست میگی. دختر هنوز نفهمیده که راهی برای فرار ندارد.
چند قدم به سمتم برداشت. دستش را روی زانویش گذاشت و خم شد. جوری که صورتش
جلوی صورتم بود.
-خب گوشاتو باز کن ببین چی میگم. یک بار برای همیشه می گویم مواظب خودت باش
. زیرا هیچ کس قرار نیست در اینجا به سوالات شما پاسخ دهد. تا حقیقت را بدانید به شما خواهم گفت
. به نوعی ما هم بدهکار هستیم و هم طلبکار. بدهکار مردی به نام حبیب و طلبکار نامزد نامزد
آزاده و متحول هستند که پول ما را خورده اند و راه شرب دارند. این آقا حبیب
دو چیز را در دنیا دوست دارد. یکی پول است. یکی زن و دختر است. البته او دختر باکره را خیلی بیشتر دوست دارد
به طوری که بدون توجه به میزان بدهی او را به باد می دهد. تا الان خوبه؟
مات و مبهوت بهش خیره شده بودم و نمیتونستم بفهمم. صاف ایستاد و روبه روی من
رژه میرفوت ادامه داد:
-خدایا ما هم خیلی سعی کردیم پولمونو از اون پسر آرش پس بگیریم و بهمون بدیم.
و کارها را با حبیب حل و فصل کند. اما عوضی یک سال است که ما را تعقیب می کند. ما هم از این طریق وارد شدیم
. یک دختر هم گرفتیم که حبیب را جایگزین خواسته ما کند. حساب ما با آرش تسویه خواهد شد. چون به گفته هیربد خانواده ات راهش نمی دهند، به هر حال
پشت سرش در مغازه کار می کردی. حالا بی شرف رفته است. اما بالاخره برمی گردد، بعد
می رود تا کمی آب سرد بنوشد. در ضمن شکی نیست که در شهر هرت است. اما
برای خیالتان راحت باید بگویم که دستان پلیس عزیز به جایی بند نیست
. چون ما کارمان را خیلی تمیز و بدون خودنمایی انجام می دهیم. اون پسر الان خیلی
ترسیده که از سوراخ موشش بیرون نمیاد. کی دید که هیربد تو رو دزدید؟ پلیس بدون
مدرک هیچ کاری نمیکنه…اینطوره؟ امیدوارم دیگر سوالی نداشته باشید. البته اگر
دندان هایتان را دوست دارید هزینه اضافی بپردازید.
من متوجه نشدم یعنی آرش واقعا فرار کرد؟ اما در این مدت داشتم با او تلفنی صحبت می کردم
. پس چرا به من چیزی نگفت؟ یعنی از اول به من دروغ میگفت؟
عصبانیتی که جلوی نفسم را گرفته بود شکست و هق هق زدم و گفتم:
– تو آدم نیستی؟ من کجام… من کجای این داستان که الان باید جبران کنم؟ من و آرش
فقط چند هفته است که نامزد کرده ایم، چرا باید این کار را انجام دهم؟ آیا من…
مال تو هستم که می خواهی جایت را به آن بسپاری؟ زندگی … زندگی مردم … برای شما بی ارزش است
??????? هیرباد از جلوی چشمم رفته بود و فقط اون پسری که اسمش بهراد بود جلوی من ایستاده بود.
با آرامش عجیبی که ترس و اضطرابم را چند برابر کرد گفت.
– شرمنده قرعه به اسمت افتاد. خیلی وقت بود به این فکر می کردیم که
به جای درخواست خودمان برای حبیب دختری پیدا کنیم. اما با دیدن شما گفتیم چه بهتر. اینجوری زهرمون رو توی یه ملک میریزیم
. بشین و به بخت بدت لعنت بفرست
بعد از حرفش بلند و با حال خوب خندید و همینطور که دوباره اومد سمتم گفت: –
البته شاید شانست بد نباشه. اگر اصول کار را بدانید با حبیب خیلی خوب کنار می آیید.
دستش را به سمت صورتم دراز کرد و با انگشتش لب های متورم و زخمی ام را نوازش کرد
… شاید قبل از عشقم یه گپ کوچولو باهات داشتم
.
سرمو تا جایی که تونستم عقب کشیدم.
– دستت رو روی من نگیر حرومزاده،
با حرف من صورتش قرمز شد و مشتش بالا رفت تا به صورتم بزند، اما با
صدای هیرباد همان جا ماند. -بهراد بس کن. این دختر باید سالم بماند.
بهراد نیشخندی زد و به جای صورتم به شانه چپم زد. از شدت درد نفسم بیرون اومد
اما لبمو گاز گرفتم تا صدایی در نیاوردم. نمی خواستم از درد من لذت ببرد.
سرش را به گوشم نزدیک کرد و با لحنی کنایه آمیز گفت:
– زبانت دراز است.
هیرباد با عصبانیت گفت: حرفت را قطع می کنم :
– چه بلایی سرت اومده؟ مگه نگفتم مواظب باش نخوری و بکشیش تا حبیب برگرده؟
– نظرم عوض شد داش هیرباد. حبیب فعلاً به دبی رفته است. او یک هفته دیگر برمی گردد.
چرا این دختر باید تا آن موقع برای ما بی فایده باشد؟
– چه بلایی سرت اومده؟ نمی توانی آرام شوی؟
– من از دخترای زبان دراز خوشم نمیاد. مخصوصاً وقتی می دانند که جانشان در دست ماست
اصول بیان.. دو راه می دهم. یا در این یک هفته هر شب به من حال اولیه می دهد و
راضی نگه می دارد.
هیرباد پرید وسط حرفش و تف کرد: – پول مفت نده. اون موقع حبیب دیگه نمیخره.
– نترس برادر من. من آن را برای او دست نخورده نگه می دارم. دخترا هزار راه
پیش رو دارن،
با بغض بهش نگاه کردم و منتظر فرصتی بودم که دوباره منفجر بشه. میدونستم که با همچین
آدم آشغالی باید با هر حرفی منتظر یه درد باشم ولی ارزشش رو داشت.
همین که دیدم به حرف من حسودی و عصبی شده برایم کافی بود .
هیرباد با بی احتیاطی و بی حوصلگی نسبت به رفتار بهراد گفت:
-نگران نباش از این طرف برو.
-خب یه راه دیگه هم هست. اگر این دختر در این یک هفته این دختر شود، ما هر کاری با او می کنیم،
می گوییم و از او می خواهیم که این کار را برای ما انجام دهد. از آشپزی گرفته تا نظافت خانه و شستن توالت.
رو به من کرد:
– آدم باید خیلی احمق باشد تا راه دوم را انتخاب کند. اینطور نیست خانم کوچولو؟ مطمئن باش
اول نمیذارم بری، برای تو هم بد میشه. یک هفته دلت برای همسرت تنگ می شود و هر شب احساس بدی خواهی داشت
.
در ضمن….. از صفر کیلومتر میای و برای مدتی که با حبیب هستی یه چیزی یاد میگیری، هوم؟ شما چی فکر میکنید؟ از این همه گستاخی لال شدم. فقط تونستم به صورت پر از عصبانیت و بغضش نگاه کنم
که هیرباد گفت:
– بهراد نگران این هفته نباش و بشین. تا اینکه حبیب بیاید و قضیه حل شود. من
دیگر مشکل جدیدی نمی خواهم
– بگذار او آنچه را که می خواهد انتخاب کند. ما هم به نظر او احترام می گذاریم
دوباره به سمتم خم شد طوری که صورتش این بار کمی از صورتم فاصله گرفت و به
لب هایم خیره شد و با بی شرمی گفت:
– خب خانم کوچولو، یک هفته منتظرت هستیم و انتخاب می کنی یا می شوی. چاق برای یک هفته؟! البته
جای سوالی نیست هفته اول برای شما بهتر است، اینطور نیست؟ اما شما نمی توانید آن را با کلمات بیان کنید. مشکلی نیست،
من شما را درک می کنم. با ما راحت باشید بگو
تا جایی که می توانستم سرم را عقب می انداختم. این بار نگاهم رنگ ترس داشت اما
هنوز عصبانیتم از بین نرفته بود. جوابم واضح بود اما زبانم قفل شده بود و نمی توانستم
دهانم را باز کنم.
لبخندی روی لبان بهراد نقش بست و در حالی که صورتش را نزدیکتر می کرد گفت:
– ما سکوت شما را به رضایت شما تعبیر می کنیم. پس فعلا مرا نبوس تنها کاری که در آن لحظه می‌توانستم انجام دهم این بود که تمام آب دهانم را جمع کنم و
نفرت را در چهره‌اش بپاشم. من هم به زور از آن سوء استفاده کردم. در حالی که
حرفم از شدت نفسم قطع شده بود گفتم:
– دستم … به من نمیرسه … عوضی بی شرف بهراد
با بغض صورت سرخ شده اش را پاک کرد و لحظه ای درنگ نکرد. ببر
به من حمله کرد و دستش را دور گلویم حلقه کرد. همان طور که حلقه انگشتانش را محکم می کرد
با صدایی پر از عصبانیت در گوشم فریاد زد:
– باشه، آشغال خودت را می خواستی. تو لیاقت نداری حتی ****** من را بخوری! آیا شما فکر میکنید
که چون از تو دزدی کرده، یعنی ارزش داری؟ آیا شما یک انفجار داشته اید؟ نه، شما کورکورانه می خوانید. اگر کسی
به شما نگاه می کند، فقط به خاطر آن پرده ای است که روی پاهای شما قرار دارد. بدون آن، شما ارزش دو زارا را ندارید. شما فقط سزاوار
تمیز کردن توالت هستید، نه بیشتر. فقط بنشین و ببین که این هفته با تو چه می کنم
.
داشتم خفه می شدم، انگار تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد و
صورتم می خواست بتركد. به دلیل کمبود هوا خروپف می کردم. من و هیرباد می دیدیم که
به زور می خواهد بهراد را از من جدا کند اما صدایش را نمی شنیدم. دیگر صدایم را نمی شنیدم. کم کم دیدم تار شد که دستش از گلویم برداشته شد و من
با نفس عمیق و خش دار سرفه کرد. سرفه ام کسل کننده بود اما از ته گلو بود. انگار گلویم نزدیک بود بترکد.
بعد از کمی سرفه نفسم به حالت عادی برگشت و شنواییم برگشت و با اینکه
ضعیف بود میشنیدم:
– یه نگاه به خودت بنداز ببین چه روزایی جن بچه درست کردی. بگذار هر کاری دلش می خواهد بکند،
چرا اینقدر عصبانی هستی؟
– من مجبورم در این مورد صحبت کنم. به خاطر قبلی چشمامو بستم و تشکر کردم
گفتم یه هفته پیشم بمون بد نمی گذره. دیدی وقتی برگشت چی خورد؟
– برای فهمیدن……. این مسخره بازی رو همینجا بس کن بهراد. حبیب که می آید، مقام اول
او در این دختر خواهد دید که چهره شماست. اگر هر بار کبودی کردی،
حبیب می آید و از ما مراقبت می کند
– نترس. تا جایی که بتوانم صورتش را سالم نگه می دارم. اما همانطور که می دانید
من با یکی دشمن شدم. اگر ذره ای خاک بخورد باید قیمتش را پس بدهد. اگر معشوقم چیزی بگوید
خودم جوابش را می دهم. من الان با این موش کثیف سر و کار دارم.
نمی گذارم بدون مزه چشیدن دستم برود.
باید بفهمه عاشق شدن بهراد زاید یعنی چی! نمی دونم چرا نمی تونستم زبونم رو بگیرم وقتی حرف زدنم برایم مضر تر بود
.
یک لحظه دستش را از دست هیرباد بیرون کشید و با چند قدم بلند به من رسید. به
بفهمی میخواد چیکار کنه، پاشنه اش را بالا آورد و لگد محکمی به شکمم زد.
از شدت برخورد با صندلی روی زمین پرت شدم . دیروز به جای درستی که
به کاپوت ماشین برخورد کرد برخورد کرد. اشک هایم از درد شدیدتر سرازیر شدند.
– میکشمت. صبر کن!
با صدای بلند فریاد زد:
– یعقوب. بیا و من را اینجا ببین!
یعقوب انگار همان مرد عصبانی دیشب بود که مزه ضرب دستش را چشیده بودم
سریع دستش را دراز کرد و گفت:
– بله قربان؟
– دست های این طناب را به سمت من باز کرد و طناب را از دور بدن و دستانم باز کرد. تمام استخوان هایم خشک شده بود.
صدای ترق مفاصلم را می شنیدم ، اما فقط به خاطر موقعیتی که در آن قرار داشتم، همه آنها را نادیده گرفتم.
افتاده بودم و چون معلوم بود راهی برای نجات ندارم گریه ام گرفته بود.
جیکوب بازویم را گرفت و با خشونت بلندم کرد و نگه داشت. مجبور شدم به زور روی پاهایم بایستم و
اگر یعقوب مرا نگه نمی داشت، نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم.
هیربد رفت و گوشه ای به دیوار تکیه داد. او عادی و آرام بود که انگار هیچ
اتفاق غیرعادی در زندگی اش نیفتاده است و روزی صد بار این صحنه ها را می بیند.
بهراد اومد جلوی من ایستاد. چین و چروک بینی اش نشان می داد که او هم مثل من
از نگاه کردن به صورتم می ترسد.
– چاقی شما از همین الان شروع می شود. در این خانه چند نفر چاق تر از من هستند که
باید هر روز و شب تغذیه شود. تمام عمارت من باید هر روز گوشه به گوشه تمیز شود. کوچکترین
غباری که می بینم شب است و باید در قفس سگ بخوابی. مردم اینجا
می دانند که من با کسی شوخی نمی کنم. من کاری را که می گویم انجام می دهم. مطمئن باشید این کار را خواهم کرد. بنابراین به نفع شماست که هر کاری که
هیرباد و من به شما می گوییم انجام دهید. وگرنه اتفاقات بدی خواهد افتاد!
نیروی باقی مانده ام را جمع کردم و ناله کردم:
… به آرامی زنگ بزن باید باه‌اش حرف بزنم شاید … اگه بفهمه من اینجام، برگرده
و … درخواست کن و بده
تلفنش الان خاموشه ما رد شما رو سوزاندیم تا اونا نتونن ما رو دنبال کنن اما کلی امید
به بچه‌ها نشان خواهم داد که دنبالش بیایند و در اولین فرصت به او اطلاع دهند. اما تا آن موقع …
وقتی چاق شدی این دم و دستگاه رو داری
حالت سرکش و سرکش من خاموش شده بود و حالا رو به روی خود ایستاده و به حقیقت زندگی خود پی برده بودم.
بدبختی من تازه شروع‌شده من واقعا هیچ راه فراری نداشتم و بدجوری گیر افتاده بودم.
انگار جدا قبول کرده بودم چاق بشم حتی اگه صد بار برگردم
باز هم به اینجا می‌آمدم، ترجیح می‌دادم چاق باشم و دختر لوس و نازپرورده‌ای بشوم، اما درک می‌کنم
این کینه علیه با راد، زندگی‌ام را در این خانه به جهنم تبدیل کرده بود.
همین الان متوجه لباس هام شدم شلوار جین سیاه و تی‌شرت قهوه‌ای تیره خودم
آنجا بود، اما از کت و شال گردنم خبری نبود.
چرا لباس‌های منو در آوردی؟
. تو باید به این زندگی عادت کنی در کافه حبسی دو یا سه تکه لباس هست که حالا می‌پوشم
خبری نشده
این را گفت و به طرف در رفت. یعنی باید بهشون التماس می‌کردم؟ نه. قلبشون مال
سنگ بود. التماس من تنها به آن‌ها این توهم را می‌داد که به آن‌ها نیاز دارم. تا اون موقع
من خدا داشتم، پس امیدوار بودم که از این نابودی نجات پیدا کنم. در ته دلم فقط از خدا
می‌خواستم صبر کنی تا داروغه بیاید تا او غمگین نباشد و تحمل کند!
جیکوب گفت
به من ربطی نداره اما هر چی میگه گوش کن تجربه به من ثابت کرده که چی میگه
آلات و ادوات جنگی
با تعجب به او نگاه کردم، فقط صورتش را می‌دیدم. یه مرد میان سال با موی کوتاه و ریش کوتاه
گندم بود. چهره‌اش چنان آشفته بود که انگار هرگز چشمش را باز نمی‌کرد.
من یه نگهبان و یه باغبان هستم یک بار که خیلی خسته بودم چنان به خواب سنگینی فرو رفتم که متوجه شدم
فکر نمی‌کردم دزد به عمارت آمده باشد. یکی از آن آثار قدیمی و گران گلدوناس را به جا بیاورم
بلند کردن و برنده شدن آقای بیرادام من رو انداخت تو قفس سگ‌ها این بود نتیجه. با چشمانی گشاد، مسیر نگاهش را دنبال کردم و به انگشتانش رسیدم. خب، مراقب باش
دیدم که انگشت دوم دست راستش فقط یک دسته دارد! نفسم در سینه حبس شد. یعنی تا الان
به اندازه کافی بیرحم هستن که این بلا رو سر نگهبان هاشون بیارن؟ برای این است که به خواب سنگینی فرو رفته است
تبدیل شد؟
اشک‌هایم دوباره سرازیر شدند و من همه التماسم را در چشم‌هایم ریختم و به جیکوب خیره شدم.
نمی‌دانستم چرا از او کمک خواستم. اون هم مثل من اسیر اون دوتا آدم سنگدل بود
ظاهرا این رفتار و خشونت آن‌ها را تحت تاثیر قرار داده بود، اما من گفتم:
الان باید چیکار کنم؟
چی میدونم؟ ! چامارو
در آن لحظه که صورت و چشمان او را غرق در اشک دیدم، گویی قلبم در حال سوختن بود.
چون باد کرد و گفت:
تو هیچ راهی به بیرون نداری حتی می‌توانید سگ را با خیال راحت تا دم در ببرید
از شر خار روی دیوار و از شر این باغ بزرگ و عمارت خلاص شو. شما تازه به اینجا آمده‌اید
شما هیچ جا زندگی نمی‌کنید، دو روز طول می‌کشد تا پیاده به شهر برسید. پس فکر فرار و همه چیز
سرت رو ببر بیرون تمام شد. تیر رفت. ظاهرا سرنوشت من که بی‌رحمانه تعیین شده بود می‌بایست به من داده شود
من به خاطر اشتباه کس دیگه ای قبول کردم. یه مدت اینجا بودم منظورم اینه که، “آرامی” همون
آیا می‌خواست مرا فراموش کند؟ درست است که از زمان نامزدی‌مان خیلی نگذشته بود، ولی بالاخره من …
من بخاطر اون اینجا گیر افتاده بودم او مردی ترسو بود و آن طور که فکر می‌کرد نبود.
حالا که اینجایی تا بمونی و بهشون گوش بدی که شرایط تو بدتر از چیزیه که هست
این کار را نکن. باهاشون برو مخصوصا با هوس آدم سنگدلی است. هر کسی و فقط تا زمانی که لازم باشه
او مراقب من است و برعکس هر گاه مشاهده کند که حضورش برای من زیان دارد از سر راه خود خارج می‌شود
خیال نمی‌کنند که پلیس آن‌ها را خواهد گرفت و به جزای اعمالشان خواهد رسید. توی این کشور از زبان
همه چیز با پول بسته است. حتی پلیس دیدم چی گفتم
امید من کاملا از حرفه‌ای یاکوبودو ناامید شده بود. منظورم اینه، من باید به راحتی سرنوشت خودم رو قبول می‌کردم
اینه و من باید باه‌اش کنار بیام؟
زود باش، یکم آب به دست‌ها و صورتت بزن و برو سر کارت نشنیدی چی گفت؟
باید برای هفت یا هشت تا خرهای نر آماده کنید.
اشک‌های خود را پاک کردم و به دنبال او روان شدم. با کمک دیوار، هر لحظه تعادلم را حفظ می‌کردم،
امکان داشت که به سبب شدت ضعف به زمین سقوط کنم. شکم و شانه چپم درد شدیدی داشتند. به سلامتی …
به احتمال زیاد، دستگاهش کبود شده بود.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.