درباره پسری به نام امیر که یه مرد واقعی و پهلوونه که بعد از سالها به ایران برمیگرده و با دختری آشنا میشه که یه دنیا فاصله بینشونه و …
دانلود رمان داروغه
- بدون دیدگاه
- 3,603 بازدید
- نویسنده : سحر نصیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 5873
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : سحر نصیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 5873
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان داروغه
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان داروغه
ادامه ...
فصل اول: آشیانه و واز در زبان کردی به پرنده ای که
لانه خود را
از دست داده است، به دلیل
آواره
بودن، «لین واز» می گویند
. نه نامی دارد، نه نشانه ای، و حس عجیبی دارد.
امیر
کرد! به علی گفتم بلند شدم و به سمت در رفتم
.
مهدی
که دم در ایستاده بود فریاد زد
: باشه امیر کرد آزادیت عالیه
دستم رو روی چشمام گذاشتم و
به سمت سالن
ادامه دادم
بیرون اومدن ببینن
چی شده!
وقتی رسیدم دفتر نگهبان، سربازی
کنارم ایستاد، جلوی در چوبی ایستاد،
وقتی وارد اتاق شدم، متوجه شدم که
به جز نوروزی دو نفر در اتاق بودند که هر دو از
افراد دیگر هم در اتاق بودند.
بلند شدن
.
در کل اتاق فقط یک پنجره کوچک بود که نور کمی
وارد می کرد
، چند صندلی چوبی و یک
بسته
شکلات برای نشان دادن تشریفات اتاق
.
نوروزی نزد من آمد و گفت:
امیر کردها هستند، حاجی به همین وصف
. شنیدی ؟
نگاهی به حاجی و پسری که
کنارش نشسته بود انداختم
. او شبیه یک سرهنگ است. ستوان
کنارش
هم آشنا به نظر می رسد، اما
یادم نیست
کجا دیدمش.
حاجی لبخند آهسته ای زد و گفت: چطوری پسرم
؟
سخته که اینقدر وقت
نذاشتی ؟ _2پست#
بدون هیچ
حرفی
روی صندلی جلویش نشستم .
حاجی دایه همیشه می گفت بابا همین است _
نمی خواهم حکم پدر و پسری بین ما
مقید و حبس شود. چرا خوب است
که ما
بدون هیچ قصدی پدر باشیم؟
حاجی با لبخند به من نگاه می کرد، صورتش
آرام بود. چیز خاصی در آن وجود داشت. خدا به من رحم کند.
خیلی وقت بود
که
خبری از پدرت نداشتم. صدور حکم منزل و
محل.
در دستان
شماست بهش نگاه کردم، سنگینه و خیره شده.
من پنج سال است که
از آن مکان و خانه چیزی نشنیدم
، البته به جز دایه که هر سه شنبه شرمنده است.
ستوانی که کنارش نشسته بود با لحنی گفت
آرومی
آهسته گفت چرا به غیر از دایه اجازه ندادی کسی به دیدنت بیاید؟
جدی نگاهش کردم، این پسر خیلی
چهره آشناست
.
اول اینکه او برای من فقط یک پرستار بچه است.
و
حاجی به صندلی تکیه داد و گفت:
ثانیاً من کل زندان را هر سه شنبه نمی خواستم.
مکان پر از
اوباش است، اگرچه آنها به کسی اجازه ورود نمی دهند
، فقط
خانواده ام
!
آیا من حسود هستم؟
ستوان نگاه معناداری به من انداخت و
زیر لب گفت:
نامرد!
با تعجب بهش نگاه کردم این پسر کیه که
با من
اینجوری رفتار میکنه؟ من هرکس و همه بودم
جز
نامرد!
قبل از اینکه چیزی به او بگویم
صدای حاجی
حواسم را پرت کرد. این جام یک سال مانده است – من
شما را می بخشم
!
من عفو رهبر را می پذیرم که شرایطی دارد، آن هم فقط برای
تو امیر
! کرد
. اخم غلیظی روی ابروهام نشست
! شرایط؟_…
پسر
مکث کرد.
، چهار جا پر از قاچاقچی، رذل است
و دزد است، مثل قبل، ما مرد نداریم
جلوی آنها بایستیم
، پلیس نمی تواند دخالت کند، زیرا
هر سوراخ در چهار مکان
پر از قاتل، قمه و تفنگ است.
کوچکترین
حرکت پلیس به زنان و کودکان و بیگناهان نگاه کنید
!
چهار جا
و
با قلدری دسته
دسته افراد
بی وجدان
تیراندازی می کنند
! محکم فشار دادم،
بقیه گله کجا هستند؟
ستوان سرش را جلو آورد، اسمش را
روی پیراهنش
خواندم شاهو رنجبر
. به آرامی نگاهش کردم. بر
نوبت پیراهنش
آیا سلول خود را به این اندازه بزرگ کردید؟
.
و آن
نوبت اوست که چهار جا به دست او افتاده است
! اوباش هستند نه مردمش! همه منتظر داروغه هستند.
فقط شما می توانید
چهار مکان را حل کنید، گله را جمع کنید
و همه را در
جای خود قرار دهید
. کم است اما سر –
همان دروغ و
فضایی که به من دادی خانواده ام را بدبخت کرد
.
نه میتونم مثل قبل گله رو جمع کنم
نه اعتباری! شاه سابق
با لحنی تند گفت: علاوه بر نادانی
و
بزدلی، دروغگویی نیز از ویژگی های امیر
کردستان است.
گوشه لبم بلند شد و تند و تیز نگاهش کردم
نه شاهو نه برادر کوچکش شاهین –
تا چند سال پیش دنبال ما می دویدی تا
ما تو را بکشیم.
قاتل چاقو؛ این که
میدانی دعواهای چاله ای، نه،
من آنقدر احمق و بی باک نشدم که بچه ای
مرا شرمنده کند… فقط می خواستم
خودت را
تواضع
کنی
.
محل تولد و نام
پسرم را نمی دانم . گله ام را نمی شناسم امیر کرد
.
سرش را پایین انداخت، دستش
روی سرش بود و عرق
از
پیشانی اش
می چکید
. شیر حتی اگر
کهنه شود
! شیر
به چهار جا فکر کن، به خانواده ات که
آنجا زندگی می کنند
،!
آرام بودم
برای مدت طولانی، من بوی سبزیجات سیاه و سفید،
سر خود را به آرامی استشمام.
.
نمیخواستم برگردم و
دوباره دروغگو بشم
اما
…
اما یه چیزی داشت تو
دلم
هل میداد
. آزادی همیشه خوب است –
حتی اگر
با مسئولیت همراه باشد، ما تمام این زمان را صرف مرتب کردن
بقیه کردیم
. به هر حال کاری نیست. باید برم پیش بچه های
زندان
.
وقتی بلند شدم هر دو دست حاجی رو فشردم
و با اخم به سمت شاهو برگشتم و
دستشو
گرفت. با اخم به سمت شاهو برگشتم و
با غرور خاصی به سمتم
. طبق عادت قدیمی ناخواسته دستم را جلو بردم
و با لبخند حاجی برخورد کردم و متوجه
لبخند
حاجی و چشمان گرد شده
شاهو
شدم توجهی نکردم و به سمت در رفتم
_پست 4.
قبل از اینکه از اتاق خارج شوم متوجه شدم. حرف های نرمی
که
به
حاجی
می
زد
. تا چهار مکان، چهار مکان
!
به محض اینکه به زندان رسیدم تیموری به سمت من دوید.
چه اتفاقی برات افتاده؟
سربازی که تا اینجا ما را همراهی کرده بود
سرش را بلند کرد
و گفت: نه بابا عفو شد از فردا آزاد است.
همه یک لحظه ساکت شدند. و بعد سر و صدایی که
که
در کل بخش پخش شد،
برای تک تک تبریک ها
و
سلامتی امیر کرد روی تخت نشستم، بالاخره
در را باز کردم
. لبخند زدم.
اگر پرنده ای بخواهد در قفس پرواز کند،
هر چقدر هم زخمی و خونین
باشد، می پرد
! سعید کنارم نشست و گفت: داداش بزرگتر
اینقدر حرف نزن، گاهی
مغزم
این کلمات را
دوبار تکرار می کند. او آن را اسکن می کند تا بفهمد چیست
. شما می گویید همه دارند بلند می خندند و به چهره های
شادشان نگاه می کنند
. به آنها نگاه می کند
، او به 20 سال زندان محکوم شد، یکی از آنها به
هشت سال محکوم شد.
یکی از آنها دو روز دیگر اعدام کردند، یکی از آنها را اعدام کردند.
برای
زندگی و یک
روز
! رام نشسته بود و
عمیق و با لبخند
به من نگاه می کرد
. لبخندش تلخ بود، شانه هایم افتاد
! او شوهر خواهرش را ناخواسته کشته بود.
مرد بی شرف بود، پولی که نداد، وسط دعوا یک روز به مرد
می رسد
!
خشمگین !
او
مرد را هل می دهد
و پسر را درجا تمام می
کند
. یه مشت دزد و قاچاقچی هستن که
باهاشون بد
کرده
شانسشون
به سیاهی گره خورده
. مجبور شدم
برم هی
بیشتر پر کن
یا حسابی با آنها ندارند یا به قول خودشان
بچه ها یتیم تر می شدند،
می رفتم دست چهار محال و بچه هایش را بگیرم
تا
در باتلاق غرق نشوند. که می تواند همان چهار
جا باشد
که قبلاً
روی همان تخت پر سروصدا دراز کشیدم که
. سرم را بلند کردم و به سمت در رفتم.
پنج سال همراه من بود
از فردا شب باید سرم را
روی تخت دایه بگذارم
!
از این به بعد می خواستم به حوض حیاط
بروم ، تخت بزرگی که
هر از
چند گاهی
با خانواده و گله تقسیم می کردم
. امسال، او
احتمالا
در دانشگاه درس می خوانند. 5 پست# من بودم
با شرایط من حال و هوای فردا و آزادی را دارد
که
صبح
با صدای تیموری که بالای سرم ایستاده بود
چشمم
به هم افتاد
.
بین دست ها
.
مرا ببوس، اما بگذار صبح برای هر کدام از ما بیدمشک باشد . چه می گویی مرد، بگذار بخوابند – بیدارشان نکن
. من نمی خواهم کسی را اذیت کنم.
بلند شدم، سیلی آبی به صورتم زدم و به داخل زندان
برگشتم
.
با سروصدای تیموری برگشتم ، بچه ها
یکی
یکی رفتند.
صدای بوق گوش خراش از بلندگو آمد و
بعد
، صدای رئیس زندان
امیرکرد شاکو وسایلت را جمع کن بیا.
حرفش را تمام نکرد، سعید خیر
بازوم را گرفت و بغلم کرد. او باعث خنده ام شد. او
نیم مثقال کودک
بود . گفت:
مرا اینجا تنها
نگذار ، اوراق من
برای
علی است. “حتی مجبور نیستم
خودم باشم.
من آدم های زیادی دارم. تو هستی که
می خواهی سرت را بزنی
. کمتر می شود!” تیموری فریاد زد: تکبیر
توجه نکردن به سر و صدای بچه ها نسبت به آقای
حشمت است.
آب.
. من رفتم
آقا چرا نمیخوای بری بیرون؟”
بگو
بهت قسم
میخورم
به تو مهم اینه
که از ناموست محافظت کنی، خواه ناموس خودت باشه یا
ناموس دیگران،
دستی که به سمتت دراز شده رو رد نکن
وگرنه
سقوط
میکنی
!
کرد
.
بدون توجه به لبخند شهروز و
چیزهای کوچکش از آنجا رد می شدم
. لب هایم را محکم به سر تیموری چسباندم.
کشتن تو را به عهده بچه ها می گذارم.
دنبالم نمیری،
خم شد تا دستم را ببوسد و من او را عقب زدم. اون
_6 پست#
هلش دادم عقب اخم کرد
.
توی صورتش فریاد می زد:
«تو خیلی مرد بزرگی هستی، خیلی آقا هستی.
.
خدا ما را آواره دید و راه تو را
به سوی ما کج کرد
. دستی روی سر ما بگذار
لوتی
گری!”
بیرون
رفتم.
وسایلم بسته
بود
و کیفم دست سعید بود
که
به در رسیدم
.
با
صدای
هل دادن و هل دادن بچه ها را رها کردم
بیرون.
نوروزی مرا دید. و گفت: ” این در این
وقت صبح
بی سابقه است !”
جدی به او نگاه کردم
، من به زباله های شما کاری ندارم، اما این –
قبلاً خوب بود
! مرد بودن حالا غلاف است. اخم کرد
. انجام داد
شما را اخم کرد. وسایلت رو ببر؟_کسی نمیدونه آزاد شدی زنگ
بزنم
تاکسی؟
نه گفتم و بی صدا
به سمت در خروجی رفتم.
با نور شدید خورشید روی صورتم چشمام
ریز شد
.
کلاهم را گذاشتم
روی سرم و
دستم را
برای
تاکسی بلند کردم
. می خواستم
همه چیز را با چشمان خودم ببینم و بو کنم
!
دلم لک زده بود حتی برای این خرابه هایی که
نمیتونم ازشون خلاص بشم
! راه افتادم خونه
من آدم سالمی هستم
. چند نفر از کنارم گذشتند
.
من او را نشناختم آه سختی کشیدم و به سمت
به محض اینکه به گوشه ای
کوچه باریکی رفتم که
داشت به خانه می رفت من در حال و هوای خودم بودم.
به محض اینکه
از کوچه پیچیدم نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و از کجا آمده است، اما
جسم کوچکی
به پشتم پرید و تیزی
چاقو را
روی
گردنم احساس کردم
.
نفر دوم که بزرگتر به نظر می رسید
با دست ظریفی که چاقو در آن می لرزید
از پشت مرا محکم گرفته بود
. نزدیک بود
کیفم را از دستم
ببرد
!
به دنبال در کوله پشتی
.
با حرکت سریع دست پشت گردنم
پیچیدم
و به زور از کوله پشتی بازش کردم
.
من
آن را کشید. چاقو را از دستش بیرون کشیدم
و با حرکتی آرام و آرام
دست
و پاهایش را
قفل کردم
. دختری 15-16 ساله با
موهای قرمز
آتشین
و چشمان درشت شکلاتی که نیمی
از
صورتش را با
دستمال پوشانده بود
.
با چرخش محکم به
دیوار پشت سرمان زدم .
به خاطر عدم صداقتش با
دزدی
دختر بچه ای
به صورتش مشت زدم
از چهار طرف یک ضربه محکم از پشت
سرم
خورد که چشمانم
سیاه شد و
سرم گیج شده بود، فقط چند ثانیه طول کشید تا بدن
در را ببندم. فلنج
خیره شدم
کوچکشان
از دور
. روی گردنم فشار دادم،
معلوم بود کیفم را نگرفته اند، معلوم بود نو است
و می ترسیدم
فرار کنم.
به سمت کیفم خم شدم، وقتی چشمم به
دستمالی که روی زمین بود افتاد،
آروم از روی زمین برداشتمش
. و
دوباره به راه خیره شدم #لنگ
زنون
مرا به میدان اصلی
که
چهار محله را به هم وصل می کرد آورد
.
بیشتر حضور حاجی بازاریا
و در و سفره
اینجا باز است
. دلم برای سفره
خانه آقا مصطفی لک زده بود
زنگ بالای سلول، کشتی ما در وسط
سالنش و
مشتی که با دستش زد
!
من از راهم آگاه بودم.
با یه پسر جوون گیر کردم که
با اخم کلفتی رو به من کرد و خواست
چیزی بگه
. وقتی صورتم را دید مات و مبهوت شد.
داشتم به این فکر می کردم که این بچه را کجا دیدم که
مثل تیر از کنارم شلیک کرد و داد
زد
: داروغ، برگرد برادر داروغ.
دایه برگشته
! مژده بده امیر کرد اومده
صدا زد پسره تو هیاهو گم شد
وقتی تو بغلت بود گذشت.
مردم محلی .
شروع کرد به راه رفتن، نمی دانم چند ثانیه، چند دقیقه
. سید مرا محکم فشار داد
و سرم را بوسید. سید ناباورانه نگاهم می کرد.
اومدی امیر کرد خدا خیرت بده ممنون پسرم.
وقتی سرم را به عقب برگرداندم چشمم به علی
، شاهین و
مهدی افتاد که از بین جمعیت برمی گشتند. کتک می زدند و
به سمت من می آمدند
نفهمیدم چه شد که سه قالچماق
شروع کردند به داد زدن سرم
.
صدای علی را بیشتر از هر چیز دیگری می شنیدم
! امیر کرد برگشتی بالاخره اومدی
سه تاشونو محکم تو بغلم گرفتم.
حرف آنها
قابل درک بودند و من یک قدم به جلو برداشتم.
هیچ کس در میان جمعیت نبود که
این کار را انجام دهد
امیر کرد را
نمی شناسم
.
فقط با شنیدن نام من، چه کسانی هستند که گذشتند
. طعم دست من را می گیرند.
? با دیدن دایه که
از ته محل با پارچه ای که
به کمرش بسته بود به سمتم آمد،
دیگر ایستادن را جایز ندانستم و با عجله
به سمتش دویدم.
وقتی گریه های بی صداش را دیدم
زانو زدم
. به تو تعظیم کردم امیر
و
با مشت زدم
به خاک چادرش
. در دستم داشت
گلویم را فشار می داد.
خدایا پنج سال از دایه ام می گذرد.
من
خیلی دور بودم
سرش را به سمت من خم کرد. شانه ام را بوسید، اشک هایش را. اشکامو پاک کردم
و
سرش
را
بوسید
. من
خواهم کرد
.
آیا به یک کرد دیگر که بدون مرد
نمونه در رده چهارم قرار دارد برگشتید
؟
خون جوانان ما را به ناحق نریزید؟
که زن و بچه ما جرأت می کنند
در روز روشن از خانه بیرون بروند؟
این خون به جوش آمده بود و
جگرم
آرام نمی گرفت. نمی توانستم بدوم
.
دستان دایه را از اطرافم باز کردم و
برگشتم سمت
افرادی که
آمده
بودند
! _
جلوی پای امیر هم سوخت ولی
همین الان
کردی اسپندل تو
باید به تک تک لاشخورهای شهر چهارم گوش داد
.
آن پنج سالی که حکومت کردی تک تک
قبرت را
میکنم
بعد خودم روی تخت نشستم
.
_8 پست# روی تخت نشستم و
به بچه هایی که از گله دور بودند
نگاه کردم .
دایه
رفته
بود
مثل قبل
چای و هندوانه و قلیان پخش
کند
. برای تشکر از من برداشت.
من یک چشم به دایه و یک چشم به بچه ها داشتم
. صدا از آنها نمی آمد و فقط
سید مرتضی و آقا مصطفی که از محله قدیم ما بودند
نگاه می کردند
. روی تخت نشسته بودند
. با اخم به آنها نگاه کردم
. چسبیده به من، من
حالا می خواهند حرف بزنند
، من برای چیزی از زندان بیرون رفتم،
قسم خوردم که
از B شروع کنم، بگو ببینم چه
! گله سابق بدون در و بدن
هر سه اخم کردند و
شاهین با لحنی که سعی می کرد
به سختی نگه دارد گفت: – مشت نزن داداش،
خودت شروع کردی به نابودی گله که نکردی. بگذار
با یک پا بیام
دم در
، ببینم
تو آهنربای گله بودی، آن کسی که
رفتی
همه ما را به هم وصل کردی ، حسین
رفت، صابری رفت، محمد
رفت، ما تنها
ماندیم
و
بدون تو، ما نمی توانستیم هوای خودمان را
هوای
!
دیگران داشته باشیم
؟ نذاشتم خواهرم ببینه،
نذاشتم سپهر ببینه
!
تو آن را
نمی دیدی فقط دیدن دایه
هر هفته برایش کافی بود.
ببین
شرمنده ام پس حق نداری گروگان بگیری و حرف مفت بزنی.
سه تای آنها اشتباه می کنند که چهار مکان را اضافه می کنند،
رها
می کنند و دنبال خودشان می روند.
صبح به من پیام بده امیر
کرد برگشته گله نمیخواد چون این گله
نمرده.
امیر کرد وقتی رفت بی حوصلگی خود را ثابت کرد. من
فقط
یک دوست می خواهم. بیایید چهار مکان را از این
آشفتگی پاک کنیم.
سید اروم گفت: بس کن کرد تو
بدان که درست نیست این کودکان به خاطر بی توجهی به
جان خود و
امنیت خانواده خود مقصر هستند.
“نفس عمیقی کشیدم
و ساکت موندم.
داداش خان
تا فردا بشین و اذیتمون کن و تو
سرمون بزنی اما
گله رو از ما نگیر که هنوزم افتخارم
هر
شبه به دخترم بگو
من کجا بودم و زیر پرچم کی بودم
چشمم گرد شد
چی گفتی –
دخترت
اصلا زن داری
خندید
شش ماه بعد از رفتنت، من با یکی از محلات ازدواج کردم
دختر
برای همین اینجا موندم
هر سه ، که می خواهند خانواده را ترک کنند
، زن و
بچه و ترک این مکان،
آن چیزی نیست که آنها می خواستند
. سرم را تکان دادم و به شاهین نگاه کردم،
شنیدم از ما بهتر شده است.
او از شما
مراقبت کرد
.
شاهین یه خنده کوچولو کرد.
او از همه ما کوچکتر بود، اما بد بود. یادت
برای من (برادرم) گرامی بود
.
او به هر حال می خواست
تو را از زندان بکشد، ما نفهمیدیم چگونه.
سر مرغ ستوان را گرفت
. لبخند آرامی زدم.
بالاخره جوجه این ستوان
کار خودش را کرد و
مرا از زندان بیرون آورد،
! یک جورهایی بله و نه در کار بود. –
. آقا مصطفی با تعجب گفت: کار شاهو بود؟
سرم را تکان دادم
شاهین پنجه اش را پرت کرد و با حرص آن را گرفت: آخه
مار
آخری رو نشونم نداد، چی شده
! با یک صندوق چای به سمت ما آمد. چشماش
قرمزه
_ خیلی
خوبه من تو را اینگونه می بینم مثل یک روح است
.
با وجود اینکه تو نیستی، بهت زنگ
زدم
. سپهر و خاله
دارن
حرف میزنن .
رها کرد، راهش را چرخاند، دارد به خانه می رسد،
. من دو ساعت است که آن گوشی را دریافت نکرده ام.
شما
به
خانواده، دوستان و آشنایان خود زنگ زدید
، پس من می روم، شاید
می خواهم در
تاریکی
بروم
.
خواهرت
!
بهت گفتم غریبه که قبلا مهمون نبودی .
زندان رفتن شخصیت و سلیقه شما را تغییر داده است.
این دستمال دخترانه
که دور مچ دستت بسته ای چیست ؟
(جوان)
مهدی و شاهین و علی یک نگاه دزدیدند تا من نتوانم خنده
آنها را ببینم
.
تنها کسی که می توانست
اینطور با من صحبت کند
پرستار بچه بود که
برای بچه ها سرگرمی می کرد
.
تا صفحه 60
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر