درباره مردی به نام یاسر که پس از مرگ تنها و صمیمی ترین رفیقش طاهر تصمیم میگیره که از خانواده ی او مراقبت کنه که …
دانلود رمان دالاهو
- بدون دیدگاه
- 3,606 بازدید
- نویسنده : نگار رازقندی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 4011
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نگار رازقندی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 4011
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان دالاهو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان دالاهو
ادامه ...
نفس می کشم…
آنقدر عمیق و پر از سوز که
نگاهش را به سمت من می چرخاند.
-آفاق برات آب بیاره؟
از کی
مامانم رو بدون پسوند و پیشوند به اسمش صدا کرد؟
– اب؟ میتونه بفهمه چی میگم تا آرومم کنه؟ در حالی که پشت فرمان نشسته بود و منتظر بود مامان
لباسش را عوض کند و
جلوی در خانه ایستاده بود،
نگاهی به من که در صندلی عقب بودم انداخت.
– تو اولین کسی نیستی که
تو این سن پدرت رو از دست میدی!
منظور من این نبود.
پنج ماه از فوت پدرم گذشته بود و زمین
سرد بود. او مرا از غم جدا کرده بود.
مشکل از این حرف ها بزرگتر بود…
– میدونی چی میگم! چرا او
وانمود می کنی که انگار نمی فهمی؟
دستی به موهایش کشید.
او بدنی مردانه داشت و چین های بازوهایش
باعث می شد عضلاتش سعی کنند
آستین هایش را دراز کنند. – آیا مشکلی برای ازدواج من و مادرت وجود دارد؟
قبلا در موردش صحبت کرده بودیم…گفتم
جای پدرت رو نمیگیرم.
وای چقدر راحت صحبتش بود
بیشتر از قبل عصبیم کرد.
– درک این موضوع برایت خیلی سخت است که من نمی خواهم مردی که
می خواهم شوهر مامانم باشد؟
کاش اینطور به من نگاه نمی کرد.
لحظه ای به سرم نمی خورد. پس چرا چیزی نگفت؟
چرا نشد
ای کاش زمین همین الان دهانش را باز می کرد تا بتواند
مرا می بلعید و این اعتراف دردناک را
ناامید می کردم.
ای کاش مامان زودتر برمی گشت، اما کی نداند؟
نیم ساعت
دیگه نمیتونه جشن بگیره و بخاطر سلامتیش
بعد از پنج ماه عزاداری برای پدرم
میخواد ازدواج کنه . – نمی خوای جواب منو بدی؟
نفس می کشید
به محض اینکه متوجه التهاب
عضلات قلبش شد.
– ترجیح میدم حرفاتو نشنوم.
حرف من؟ چطور نشنیدی و
نادیده گرفتی؟ من اینجا بودم که برای او حسودی می کردم که او مرا قادر به عشق خود نمی
دانست؟
– حالا که بعد از این همه مدت توانستم نظرم را بگویم،
آیا می خواهید نادیده گرفته شوید؟
به همین دلیل بود که
این همه مدت سعی کردی از من دوری کنی؟ می دونستی
طوری چرخید که صدای استخوان های گردنش
باعث شد سکوت کنم و
دیگه سوالی نپرسم؟
عالیه بچه! تو از من بهتری و
مادرت
چند سال از تو بزرگتر و بیشتر از من قرار است با من ازدواج کند!
او چه میکرد. صحبتهای آرام و منطقی
مانند کشیشهای کلیسا و
روحانیون کمکی به وضعیت ما نکرد.
– مگه بچه نبودم که با کارت منو عاشقت میکردی و هر بار به چشمام زل میزدی
؟
من بودم…شاید این واقعیت بود که صادقانه بودم
اینجوری باهاش حرف زدن
جزئی از رفتار بچه گانه من بود و بس… انگشتش رو روی شقیقه اش گذاشت.
– شما چند سال دارید؟ فکر میکنی
بیشتر از من که حداقل پانزده سال ازت بزرگترم میفهمی؟
موهایی که روی صورتم ریخته بود را عقب زدم.
– نه… چون نمیفهمم بهت میگم
شاید بفهمی.
انگشتان بلند و مردانه اش از کنار شقیقه تا پشت گردنش می رفت.
– برای فهمیدن خیلی دیر شده، چرا نخواست بفهمد تا دو روز دیگر
این چیزها را فراموش می کند و بعد به خودت می خندی.
سرم را به صندلی تکیه دادم.
? برای او سخت نبود، اما
برای من مثل شکنجه بود.
شاید اگر قرار نبود دوباره او را ببینم، می توانستم
او را فراموش کنم، اما از این به بعد باید
هر روز و هر شب او را ببینم و بدتر از آن، او را پدرم می دانستم.
خواستم چیزی بگویم که مامان برگشت و
دوباره نشست.
– کشتی شما غرق شده، آیا اینطور تلخ هستید
؟
صدای خنده آروم یاسر توی ماشین پیچید.
– اینطور نیست، داشتیم با آهو درباره پدرش صحبت می کردیم.
مامان دوست نداشت زیاد در مورد بابا حرف بزنیم
، نه اینکه او را دوست نداشته باشد… برعکس،
شاید به این دلیل بود که دوست نداشتم
مدام به نبودنش فکر کند.
– خدا طاهر را رحمت کند! اگر سایه اش بالای سرمان بود
که … حرفش را خورد.
مامان که الان براش بد نبود.
یاسر جوانتر از خودش به نظر می رسید و از نظر
نظر ظاهری
او با سایر مردانی که در زندگی ام دیده بودم متفاوت بود. شهر ما کوچک بود.
به حدی که در عرض چند دقیقه به دادگاه رسیدیم
.
کاش نمی رفتم
کاش می توانستم آنجا بمانم و گریه کنم.
از این به بعد چیکار کنم؟
اگر چند دقیقه پیش احساساتم را به او نمی گفتم
شاید بعداً پشیمان می شدم اما حالا
بیشتر پشیمان شدم. نمی توانستم جلوی نگاهش را بگیرم.
– کجا غذا میخوری؟ پیاده شو
با صدای مادرم به خودم آمدم.
-حالم خوب نیست تو برو من میام.
گرم بود.
باد سرد بود و من نمی خواستم جامتکون بخورم.
یاسر رو به مامان کرد.
– تو برو بالا، من آهو را می آورم.
مامان نبود
-دیر نکن هوا داره تاریک میشه! یاسر سری تکون داد که مامان داخل شد و یاسر
به سمت ماشین خم شد.
مامان از توجه یاسر به من حسادت
به نوعی می دانست که می خواهد
جای خالی پدرم را پر کند.
– چه اتفاقی افتاده است؟ پیاده شو، بریم بالا… من تو را
به دایه گیان (مادرشوهر/مادرشوهر) می برم
تا چای شیرین درست کنی.
چای شیرین؟ آیا درد من با این چیزها تمام می شود
؟ – نمی خوام، نمی تونم!
نفس راحتی کشید.
– آفاق الان شاکی است، بی ادبی نکن.
چقدر عصبانیت به گلویم می خورد.
وقتی با چشمان سیاه و پر رفتم باید چیکار میکردم
؟ زمینی که هنوز از باران صبح زیر پایم خیس بود.
و بالاخره حاضر شد
از ماشین پیاده شود.
– اخمتو باز کن!
عصبی: – چرا نقش باباهای مهربون رو بازی میکنی؟
یادت نره که تو هیچوقت جایش رو نخواهی گرفت،
اما من باید جلوی آنها می نشستم و شاهد صمیمی شدن مادر و یاسر با یکدیگر بودم و
یادت نره هرچقدر هم زیر سقف خونمون بیایی
مناسب است
خودم هم انتظار نداشتم اینطوری باهام رفتار بشه
ولی نمیخواستم فکر کنه الان که حس خاصی بهش دارم میذارم
بیشتر با دلم
بازی کنه .
اگرچه او واقعاً قصد این کار را نداشت. با عصبانیت از چند پله بالا رفتم و یاسر
با قدم هایی محکم و مردانه بالا آمد.
مامان که روی صندلی نشسته بود
شناسنامه ها را از کیفش بیرون آورد و
جلوی مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود گذاشت.
من نمی خواستم نزدیک آنها باشم.
از این ازدواج راضی نبود، اما هر بار که او مرا متقاعد می کرد که ما دو زن هستیم،
احساس می کردم که یاسر او را بچه خطاب می کند و من مجبور بودم
چه کار کنم.
روی پاهایم ایستادم که عاقد به یاسر روی آورد.
– با این کارت روح طاهرخان را شاد کردی.
او می داند که دخترش به یک پدر نیاز دارد … که بهتر از
شما.
نگاهش به سمت من کشیده شد. انگار تمام حرف هایم از جلوی چشمانش رد شد و
سرش را با افتخار بالا آورد.
– امیدوارم.
خطبه عقد آنقدر زود خوانده شد که من
حتی فرصت نکردم در افکارم فرصتی دوباره به یاسر بدهم
.
یاسر؟ آیا از این به بعد او را اینگونه صدا کنم؟
اشک سماج از گوشه چشمم سرازیر شد تا دلیل قانع کننده ای به من بدهد.
حتی مادرم می دانست که من
از این ازدواج راضی نیستم
من از این
– غزال؟ برخیز، دورت می گردم، دیر شده است.
به خودم آمدم و
با صدای مادرم که شک نداشتم در دلش تکان داده بود از روی صندلی بلند شدم.
من هنوز صدای عربی را می شنیدم و
نشان می داد که هنوز آن را باور نکرده ام.
با اشک هایم مبارزه کردم و پشت سرشان راه افتادم.
اما تمام حواسم
به حرکات دست یاسر پشت سر مامان بود که سعی می کرد او را همراهی کند.
من هنوز لباس مشکی پوشیده بودم و این با روحیه ما جور در نمی آمد.
– میگم آقا یاسر شما رو ببره خونه لباساتو عوض کنی،
دایه گیان اگه اینجوری ببینی
دوباره داغ میشه.
که
هنوز کفن پسرش خشک نشده بود و قرار نبود به این زودی سرحال شود
.
ازدواج، مادرم عروس شخص دیگری شد، ممکن است
داغ نبود که دلش تازه شود؟ لبخندی زدم که یاسر مامان رو دید جلوی خونه دایه
و ما دوباره تنها شدیم.
اما این بار حرفی برای گفتن نداشتم و
با کنایه گفتم:
«به دامادت تبریک بگوییم یا
دستمال را از تو سپرد؟
»
احساسات او را تحریک نمی کنم.
– صبر کنم یا خیلی طول می کشه؟
هر چقدر هم که آن مرد خودخواه بود، من باز هم
آهو بودم. خودم را توجیه نکردم اما به خودم قول داده بودم
یاسر را برای خودم نگه دارم…
فرقی نمی کرد چه رابطه ای با هم داشته باشیم.
– طول میکشه! من باید دوش بگیرم.
سری تکون داد و از ماشین پیاده شد.
چون در حیاط خودمان پارک کرده بود، دیگر نیازی به در زدن نبود
و پشت سر من وارد شد. اینجا هنوز خانه ما بود.
یاسر تازه قرار بود از امشب اینجا بماند و کی بود؟
کیست که نداند از امشب قرار است با هم زیر یک سقف باشیم
اما با فاصله هر چه بیشتر.
او روی مبل نشست و من می خواستم به اتاق بروم اما
قبل از آن دوباره او را زمین گذاشتم.
او قد بلند بود.
او شانه های پهنی داشت و هیکلش
لاغرتر از بقیه مردان
خانواده اش بود
.
نمیتونستم از دیدنش احساسات عجیبی بهم دست بده
.
اگر حتی الان سعی می کردم به او نزدیک شوم چه اتفاقی می افتاد
? من آموزش ندیده بودم که
خودم را به دست یک مرد ببازم.
سرم را پایین انداختم و از کنارش رد شدم و
صدایش در سالن پیچید.
-میخواستی چیزی بگی؟
با وحشت جواب دادم: – نه هیچی! منتظرمون باش منم زود میام
حوله ای دور خودم پیچیدم تا بیرون بیایم.
سرش را تکان داد و من با آهی خودم را به اتاق رساندم
و فقط به حمام رفتم تا از آب گرم استفاده کنم تا
این میزان عصبانیت را کاهش دهم.
برهنه روی زمین حمام ایستادم.
او می توانست من را به جای مادرم انتخاب کند،
نه؟ آیا چیزی را گم کرده بودم؟
قدم متوسط بود، اما لاغر و پوست سفیدی داشتم
…شاید کمی گندمگون.
موهایم به اندازه کافی بلند شده بود
استخوان یقه ام را بپوشان تا لاغری ام زیاد دیده نشود.
به دیوار سرامیکی سرد تکیه دادم. تضاد با آب داغ باعث سرگیجه ام شد، اما
هیچ کدام مهم نبود.
تا جایی که می توانستم خودم را می شستم و به حدی
که دیگر نمی توانستم بخار حموم را کنترل کنم،
حتی فراموش کردم لباس همراهم بیاورم و چون
حمام در اتاق مامان و بابا بود، مجبور شدم
مسافت بین را طی کنم. دو اتاق با حوله اما فاجعه زمانی اتفاق افتاد که مجبور شدم
از جلوی یاسر رد شوم تا به اتاقم برسم.
موهای خیسمو جمع کردم و
حوله ای که به زانوهام می رسید رو محکم گرفتم و
چند قدمی جلو رفتم.
– می تونی…می تونی چشماتو ببندی تا من رد بشم؟ انگار صدایم توجهش را جلب کرد
صاف روی صندلیش نشست.
– برای چی ببندم؟
ابرویی بالا انداختم و در حالی که
هنوز پشتش بودم پرسیدم: – نمیخوای من رو هم برهنه ببینی؟
قرمز شدن گوشش رو از این فاصله دیدم
و گفت:
-آخه نمیدونستم بیا…چشمام بسته!
از خدا خواستم در حالی که می خواستم بروم
نمی خواستم به سرامیک های سالن دست بزنم، از جلویش رد شدم و
توانستم اینطور در آغوشش بمانم. چه غلطی می کردم؟
اما دقیقاً در جایی اتفاق افتاد که نباید می افتاد.
آنقدر زیر پاهایم خالی بود که برای حفظ تعادل مجبور شدم بازوی یاسر را محکم بگیرم.
حرکتم آنقدر کند بود که بیچاره ترسید و
چشمانش را باز کرد تا کمکم کند.
انقدر هول شده بودم که اصلا برام مهم نبود
حوله دورم باز میشد و رسما میرفتم
تو بغل یاسر…
– چطوری؟ چی شد؟
در حالی که از ترس به گردنش چسبیده بودم و سرما روی پوست خیس من بود، آن را حس می کردم و
صدام می لرزید. جواب دادم:
– فکر کنم لیز خوردم!
ممنون… من خودم میتونم بلند شم.
آخ که چقدر عطر شامپوی موهام تو فضای
بینمون باعث شد چشمام تار بشه و حتی
شرم و شرمم رو قورت بده و خداروشکر
از ارتکاب گناه با یاسر لذت بردم.
برام مهم نبود آخرش چی میشه…
گره حوله انقدر شل شد که کافی بود
تا با یک حرکت کوچک تمام حراماتم را نشان دهم.
به چشماش خیره شدم انگار به خودش اومده.
-نمیخوای بلند شی؟ کاش می توانستم جواب منفی بدهم.
لعنتی، جام خوب بود.
نمی خواستم به احساس خوبم پایان بدهم.
مجبور شدم نگاهم را از او بدزدم و حوله ام را محکم تر بگیرم
.
-دستت دور کمرم هست…نمیتونم بلند شم! آهسته دستش را باز کرد و من از بغلش بیرون آمدم
و مستقیم کنار جام ایستادم.
علاوه بر گوش، حالا صورتش هم قرمز شده بود.
قبل از اینکه اتفاق بحث برانگیزی بیفتد.
خودم را به اتاق رساندم .
حالا چه اتفاقی افتاد رویا بود یا واقعیت؟
شیوه ای که او مرا در آغوش گرفته بود و می خواست از من محافظت کند قطعاً فراتر از تصور من بود.
.
با هیجان لباسامو عوض کردم ولی بازم هیچوقت
مشکی پوشیدم.
عادت نداشتم موهامو خشک کنم
فقط شونه هام رو بالا انداختم و شالمو انداختم دور
و با شرمندگی که
از اتفاق چند دقیقه پیش افتاد از اتاق خارج شدم.
دختری مثل من که به زور به 20 سالگی رسید و یاسر که
حداقل 15 سال از من بزرگتر بود اصلا معنی نداشت.
– اماده ای؟
سرمو تکون دادم.
هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم .
هر چند چیزی بالاتر از رابطه ما
بین ما گفته شد.
-موهات هنوز خیسه برو خشک کن
منتظرت می مونم… عجله ای نیست.
قدمی به سمتش برداشتم. خودش را خشک می کند، من عادت ندارم از سشوار استفاده کنم. سرش
را تکان داد و خواست
سوئیچ و گوشیش را از روی میز بردارد.
– چه اتفاقی افتاده است؟
با دو دل صحبت کردم.
– در مورد اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد… از عمد این کار را نکردم! درسته که بهت گفتم چه حسی نسبت بهت دارم
ولی من اینقدر بی شرم نیستم که
شوهر مامانم شدی میخوام جلوی تو این کارو بکنم…
حرفمو قطع کرد.
– فراموشش کن، من چیزی ندیدم.
چقدر سرد بود
اگر آن را می دیدی چه اتفاقی می افتاد؟ شرط می بندم که خیلی خوب انجام شد.
– چرا ندیدی؟ نزدیک بود یه لقمه هلو بریزم تو حلقت
…تو میتونی با من هر کاری بکنی!
دستش را از دستم بیرون کشید.
– چون من خودم زن دارم چرا
دختر خودش را
دیدی
؟
سعی کردم بگیرمش ولی دیر شده بود.
میخواستم جواب دندون بشکنم تا کی
واقعا میخواستم معذرت خواهی کنم
یه دقیقه گذشت بذار دلم خنک بشه.- هر گلی یه بویی داره ولی اگه
فرصت بوییدن منو رد کردی مطمئن باش که
نه لیاقتش را ندارد
لبخندی زدم و خواستم از کنارش رد شوم که
مچم را گرفت.
– گوش کن آهو… من تو رو از بچگی میشناسم
به رفتارت عادت کردم ولی از فردا نمیخوام
لجبازی کنم. دستم را از دستش بیرون آوردم.
– فکر نکن من هستم
قراره از فردا برهنه و برهنه تو خونه قدم بزنی تا مغز اعلیحضرت رو بزنی؟
با یک دست دکمه بالای لباسش را بست و
بدون فکر جواب داد: – تو یه دختر طاهری هستی.
البته تو همچین کاری
نمیکنی !
چرا نمی خواست قبول کند که تقصیر خودش بوده؟
بیشتر اذیتم کرد
که با محبت ها و رفتارهای نامتعارفش
مرا دوستش داشت .
من اهمیتی به بحث ندارم
شاید این راه او نبود، اما حتی من هم نمی
دانستم وظیفه ام در این زندگی چیست
.
– لباس گرم پوشیدی؟ بیرون گرم است!
باز هم داشتم اشتباه می کردم که توجه او را از او گرفتم
.
-میخوای
کلید پاور رو فشار بدی جواب داد:
-سعی میکنم سرما نخورم!
چینی گذاشتم تو دماغم و
نقش ناپدری مهرون را بازی کنی؟ سرش را نزدیکتر آورد و در حالی که می خواست
بدون توجه به او سوار ماشین شدم. اما این بار روی صندلی جلو نشستم چون
بالاخره آمد.
نمیتونستم اینجوری به روالم ادامه بدم
به همین دلیل تصمیمی را که در حمام گرفتم
با زبانم گرفتم.
-میخوام برم تهران عمه رو ببینم…
یه نگاهی انداخت. – مسافرت خوب است، اما نه تنها!
دستی به سینه ام زدم.
– نگفتم می خوام برم مسافرت… نمی خوام
اینجا بمونم و
مزاحم زندگی عاشقانه و زناشویی تو و مامانم بشم، می رم پیش خاله ام.
آنا صورتش را اصلاح کرد و با تمسخر پاسخ داد.
– حتما با خودت فکر کردی که من و مامانت قراره تازه عروس بشیم…بمونه; فراموش نکن که تو تنها کسی هستی که
دلیلی هستی که داماد اون خونه شدم.
به سینه ام دست زدم.
نمیدانستم چقدر حرفهایش درست یا غلط است، اما
حداقل میتوانستم بفهمم که قرار نیست شاهد
صحنههای عاشقانه خانهمان باشم.
با اینکه مامان آنقدر متواضع بود که
جلوی من همچین کاری نکن. وقتی به خانه دایه گیان رسیدم، تقریباً
دلم را پر کردم و به سمت در ورودی پرواز کردم.
با دیدنش انگار تمام خاطرات پدرم
جلوی چشمم زنده شد که رفتم تو بغلش و
مثل همیشه منو نوازش کرد.
– له دورت گاریم تاگانه کم (یکی، یکی دورت می گردم
دونوم) با انگشتاش لبامو لمس کرد که کنارش نشستم و مامان رفت پیش یاسر تا حتی یه بار
آویزون کنه
کتش رو براشحاضر بودم قسم بخورم که مادرم
این کار را برای پدرم انجام دهد
. او این کار را نکرده بود.
چینی را در دماغمان گذاشتم و دایه گیان کنار گوشم پرسید:
«یاسر مثل پسر من است، آن را نبر
.
» چای آورد و رو به یاسر کرد.
به دلت بگیر.”
خم شده بود، گذاشتمش و حواس یاسر به من جلب شد
– شیرینی نگرفتی؟
یاسر که به من نگاه می کرد با او آمد و
جواب داد: – نه، نه. یادت نره
میخواستم از فرصت استفاده کنم
یاسر توی ماشین با من موافق نبود ولی به هر
حال مادرم باید تصمیم نهایی رو میگرفت پس
دوباره خطاب بهش گفتم:
– من میخوام برم تهران .خودت گفتی میذاری
من برم سر درسم مامان که از حرفم تعجب کرده بود
مشکوک به من نگاه کرد
– از کی میخوای
تنهایی بری شهر خارجی؟ گفتم به دلیل درست اجازه میدم ولی اون موقع
پدر خدا به من رحم کرد…
الان چطور جرات کردم بفرستمت؟ فکر می کنم اجازه می دهم عمرا یاسر برود.
پوزخند زدم
یاسر من چیکار کردم که تکلیفم رو انجام بدم؟ – از کی جایگزین پدرم شد؟
حداقل قضاوت نکردند
مامان لبش را گاز گرفت و
سیلی به پشت دستش زد.
– مدتی با زبان بسته دنیا را رها مکن. شرم بر
شما
شکی نبود که همیشه غریبه ها را می پرستید،
اما این من نبودم که همیشه مجبور بودم
کوتاه بیایید.
حتی دایه هم سکوت کرد تا رابطه ما خراب نشود.
منتظر بودم یکی ازم دفاع کنه ولی
کاملا اشتباه کردم چون از نظر همه دختری سرکش بودم
که همیشه مخالف خدا بودم.
عصبی بلند شدم و
بدون اینکه لباس گرمم رو در بیارم از خونه زدم بیرون.
لااقل روی پلههای درختان حیاط خانهام مینشستم چون حرفها نزدیک بود، سعی میکردم
خودم را با درد در کمر و زیر قلبم
عذاب بدهم .
روی پله ها نشستم و برخلاف آنچه فکر می کردم پریود شده ام،
می دانستند که من خیلی بیشتر از آنچه
می گفتم لجبازتر هستم. بالاخره یکی از آنها بیرون آمد تا مرا به عقب برگرداند
، اما چون پشت سرم را نمی دیدم،
تشخیص اینکه چه کسی می تواند باشد برایم سخت بود. اما تا کت یک مرد
روی شانه هایم آویزان شد و صدایی در گوشم پیچید:
– تو تشنه خون منی. چرا خودتو عذاب میدی؟
تو این هوا شمع می سوزی… بریم داخل.
دستش را از روی شانه ام کنار زدم.
-میخوای برات کف بزنم و بگم با کدوم ناپدری همدردی داری؟
چشم هایش را با انگشت اشاره و اشاره اش فشار داد
و چشمانش را از من گرفت.
– من مشکل شما را متوجه نمی شوم. این را سرزنش نکن که
غیر از پدر و دختر نسبت به من احساسی داشتی،
چون خودت بهتر می دانی که دوستت ندارم.
بین ما
او هنوز آنچه را که به او گفتم به خاطر می آورد.
من باید چیکار میکردم که فکر کنه جدی هستن؟
نگفتم.
لبخندی به او زدم.
جدی، همونطوری که فکر میکنی؟ نه مسی و
… تو هم سن بابای بزرگی هستی مطمئنا برای تو امکان نداره
ازش خوشم میاد، این کلمات رو گفتم چون می تونم
میخواستم امتحانت کنم، وگرنه خودت چی دیدی؟
که دختری به سن و سال من مثل تو
میای؟ . شوکه شدی
به هر حال، من حداقل چند واحد از بازیگرا
پیش از آن که ارباب بزرگ مادرم شوم از دنیا رفته بودم.
خب … خیالم راحت شد الان بلند شو
نمیخواستم برم
من حتی نمیخواستم یسیر ترکم کند.
سردم بود، ولی گرمایی که میخواستم بغل یاسمین بود
نه بخاری خونه آن نیم تنه که به دور و برم پیچیده بود تمام عطرش را به من میداد.
اما من بیشتر میخواستم
هنوز میتوانستم به یاد بیاورم که با چه حالی
لخت توی دستاش افتادم چه حس خوبی داشتم
بدون هیچ تردید یا فکری این کار را کردم.
منو بغل میکنی؟ ابروهایش را بالا برد.
گند زدم ولی باید یه جوری جمع و جورش میکردم
در آغوش دوستانه … نظرت چیه؟ من خیلی آدم منحرفی هستم
نمیخواهم طور دیگری نگاهت کنم.
او مردد بود. شاید نگران این بوده که مامان بیاد و برش داره
یه اشتباه بکن
ولی مهم نبود، مامان
کاری که با من میکرد این نبود که جایی مثل او برود
از همان اول گفته بود که با یتر روبه رو نخواهد شد.
زن الان چه فرقی می کنه؟
اگر او به هر چشمی که من دوست داشتم نگاه میکرد،
داشتم این کار رو میکردم؟ .
دستش را بدون هیچ گونه تمجید به طرف من دراز کرد
همچنان که نشسته بودم به طرف او خم شدم
به آغوش او رفتم.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر