درباره یه دختر و پسر به نام های رها و رادوینه که با هم همکلاسین و سایه همو با تیر میزنن تا …
دانلود رمان در همسایگی گودزیلا
- 2 دیدگاه
- 3,236 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 2696
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , کل کلی
- کشور : ایران
- صفحات : 2696
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان در همسایگی گودزیلا
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان در همسایگی گودزیلا
ادامه ...
یکی در و یکی در…
ماهی ها هنوز این شهر را حمل می کنند…
برای سه، فقط کافی است…
حتی اگر ماه نبود،
من راضی هستم.
یکی برای تو و یکی برای من.
آیا تفاوتی بین شما و ماه وجود دارد؟
کاش…
آنوقت شاید همه چیز معنایی داشت جز تو..
اما…الان نه..الان
همه چیز تویی..
تمام شعرهایی که با عشق خواندم..
همه روزهای خوب..
تمام لبخندهای من..همه
گناهان با لذت.. تمام زندگی.. همه
تو چی هستی..اگه
به جز شما
.. قربانی لبخند فقط زنگ زد
بهانه
. پاشو..!!..دیر شد!
این شخص در صبح کیست؟
انگار داشتم به این فکر می کردم که چون پسر است بلند گفتم
او صدای بامزه ای داشت و مانند یک دختر خراب رفتار می کرد
گفت: من ارغوانی هستم
من خوش شانس هستم که شما و شما را می شناسم
؟؟!! ) و بعد دوباره صدایش جدی و عصبی شد
گفت
:؟!!!!!!جلسه معارفه برای من شروع شد
… پاشو… دیر شد! ده… یک روز می خواستیم کلاس را ترک کنیم. و
نریما… این خانم آمده است
ما رو هم با خودش ببر… با ناراحتی چشمامو باز کردم
روی تخت نشستم و با ناراحتی گفتم:
– اوه … خب من تو مدرسه حوصله ندارم! نگران نباش.
– یعنی تو مدرسه حوصله چیه؟!
– یعنی دوست نداره! بنفش نگران نباش
رنگ بنفش
امروز با حسینی کلاس داریم!
-خب بیا بخوریمش
– پس بزن بریم؟! تامی، نظری داری؟
شما می خواهید سر ما را بردارید و بپوشانید
سینه ما؟
پتو رو روی سرم کشیدم و با لحن خواب آلودی گفتم:
: هیچ کاری نمیتونه بکنه چشمانم را بستم.
– رها ساختن!!! پاشا دیگه اذیتم نکن!
– نگران نباش! دیشب دیر خوابیدم الان خوابم میاد
سر من آسیب دیده!
– چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!
در حالی که چشمانم بسته بود و تلاش می کردم
با خودم گفتم: داشتم با آقای س
متوجه نشدم.
چقدر گذشت، عشق دیگری!
گفت
ارغوان خندید و اومد سمتم.
پتو
صورتش را از سرم کنار کشید و گفت: بیا ببینمت
!
چشمامو باز کردم و گفتم:
خیلی شما را میخواهم! دختری مثل این ماهی! من مثل پنجه خورشید خواهم بود.
ارغوان با خنده گفت: از خودت تعریف نکن
تعریف میکنه؟!
خندیدم و گفتم: عزیزم چطوری خودم رو توصیف کنم؟
چرا که نه، من یک تعارف هستم!
– اوه! اعتماد به بام تو در طحال من است بانو!
بعد از گفتن این جمله در حالی که داشت پتو را جمع می کرد
گفت: ببینیمش! شما
یک مرد
!
خیلی سریع
از روی تخت بلند شدم و
بعد از شستن دست و صورتم در یک ثانیه آماده شدم!! یک کت قهوه ای با شلوار جین قهوه ای سوخته پوشیدم
.
ماسک کرممو گذاشتم
و من چهار شیویدو ریختم
نداشتم… برام مهم نبود و به ارغوان گفتم
: بیا بریم؟؟!!
ارغوان سرش را تکان داد و گفت: برای رفتن دیر شده است!
با هم از اتاق خارج شدیم. خانه آنقدر بزرگ بود که
برای خروج از خانه باید از سالن رد می شد
از این رو
آشپزخانه دید کاملی به هال داشت.
مامان و بابای اشکان مشغول خوردن صبحانه بودند.
تمن و مادر ارغوان او را از پشت با لبخند مهربانی دیدند
به ارغوان گفت
:بالاخره میشه بیدار بشی عزیزم؟ بیا یه چیزی بخور بعد برو!
بعد از گفتن این جمله سریع از خانه بیرون رفتم
ارغوان لبخندی زد و گفت: نه دیگه خاله مریم! ما
ما دیر آمدیم
اشکان در حالی که داشت چایش را می خورد به من گفت
: بذار امشب دنبالت بیام
با بنفش میای؟!
بهش نگاه کردم گفت: زود میام…
مامان نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟
دختر؟ بنفش نام زیبایی دارد
.
به مامان گفتم: مامان بس کن! صبح زود
دوباره اشتباه تلفظ نکنید! اشکالی نداره بعدا خانوم بشی
! خدا حافظ.
به دانشگاه که رسیدیم یک ربع کلاس بودیم
گذشته بود…
و به حیاط رفت تا وقت نکند جیغ و داد بزند!
ارغوانم خداحافظی کرد و با هم از خانه خارج شدیم.
ارغوان باجیگ وداد گفت: تو را دفن کن
! فاتحه می خوانیم می خواهی کمی زودتر بپاشی؟!
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خفه شو
بابا میخواد چیکار کنه؟
بیخیال به سمت در کلاس رفتم و در زدم
با اجازه حسینی وارد شدیم.
استاد دمنده ما عینکش را به سمت بینی خود برد
و اعتراض کرد: میدونی ساعت چنده خانما؟؟!
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: بله استاد…
ساعت 8:17 صبح به وقت تهران.
کلاس روی آنتن رفت… معلم با عصبانیت گفت: دیر آمدی.
طولانی است؟
با حرفش اعصابم خورد شد…
معلم همیشه عبوس است… گویی فراموش کرده است
سه چهار جلسه با نیم ساعت تاخیر
نگران نباش بابا!
دلم از او پر است، می دانم که اگر
اگه چیزی بهش بگم گیج میشه و میره…
من کاملا از جواب حسینی منصرف شده بودم
، اما… لحن کنایه آمیزی که گفت. به بچه ها
: \”
دیدن؟؟!!! دانش آموزانی مثل این خانم فقط شوخی بلدند
و تمام.» جرقه بدی زد…
بدتر از آن زمانی بود که رادوین (1
همکلاسی فوق العاده احمق و دیوانه ای که با من در جنگ است)
با لحن خاص و معناداری گفت: بله.
استاد…متاسفانه آنها هستند که تصویر مار من را خراب کردند
برگشت سمتم و دوباره لبخند زد
نفهمیدم دارم چیکار میکنم، رو به استاد کردم و گفتم: آقا
.
حسینی
فکر نمیکنی نیم ساعت دیر کردی؟
بیشتر از 75 دقیقه تاخیر من بود؟؟!!
این دیوانه بنفش مرا نیشگون می گرفت و
او از من خواست تا آن را تمام کنم.
حسینی که این انتظار را داشت از زبانش لال شد و گفت من برای تاخیرم دلیل دارم
همچنین برای تاخیر من
من دلیل دارم
حسینی که مایل به ادامه بحث نبود، گفت: اسمت چی بود؟ !!
چیزی نگفتم… سکوت کردم و او برگشت تا او را ببیند
بچه ها گفتند: اسم این خانم چیست؟؟!!
هیچ کس چیزی نگفت… من کمی بودم. من خجالت کشیدم
… یک لحظه احساس غرور کردم
همکلاسی هایم مرا دوست داشتند
…
من فقط نگاه می کردم
به تک تک کودکان با لبخند رضایت وقتی که چشمانم را دیدم
رادوین…
چشمکی بهش زدم…اخم کرد
و لبخند زد
در جواب استاد که گفت: کسی چیزی نمیگه؟؟
جواب داد:
– چرا معلم!!!! خانم ها خوبند، خوبند… زن ها خوبند.
به سمت من برگشت و
دور از چشم معلم به من چشمکی زد و با لب گفت: 0-7 به نفع من…
نگاهی اشک آلود به او انداختم.
معلم گفت: خانم ها می شنوید اما
شما نباید انتظار نمره داشته باشید، من دیرتر از خودم هستم.
لبخندی زدم و گفتم: ازت انتظار نداشتم
!
دوباره کلاس به هم خورد و حسینی
با گفتن “ساکت” سکوت مطلق ایجاد کرد و باسر به من اشاره کرد و
ارغوان اشاره کرد که بشین
و شروع به تدریس کرد.
سرم خیلی درد گرفت چندین بار
سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم.
هر چی میدونستم فحش دادم نمیفهمم! ای حرامزاده تنبل
! حالا مثلا اگه اسم منو نگفت
گیوتین
به سرش زدند. ؟!
من حتی در کلاس به آن نگاه نکردم … اما
همیشه به من نگاه میکرد و لبخند میزد…
دارم تظاهر به احمق میکنم…صبر کن…
آقا همچین غذایی که سهمی از روغن داره براتون درست میکنم
نجات دهنده! !!!! اکنون
ببین کی گفتم
بعد از اتمام کلاس،
من و حسینی و اسبانی دیوانه وار به سمت رادوین رفتیم
کنار چند نفر نشسته بود
: بابک
دوستانش (امیر بابک) نشسته بودند…
اخمی کردم و گفتم: آقای رستگر یکی نظر خواست؟؟!!
امیر و بابک با تعجب نگاهم میکردن اما
رادوین سعی کرد با بابک صحبت کند
آن را نشان می دهد!!!!
یه احمق داره به من نگاه میکنه!!!! پسر روانی است
… با عصبانیت که
در صدای من
برگشتم و گفتم: دارم باهات حرف میزنم…
او چیزی نگفت
. هی با من…
-…
-خدایا شکرت… تو کری
?… – نیمه شنوائی که داشتی رفت
؟!
این بار بدون اینکه به من نگاه کند دستش را نزدیک گوشش گرفت و با لحنی تمسخر آمیز به بابک گفت.
صدای وزوز می آید! صدامو میشنوی؟؟!!
آتیش گرفتم… تو پسر بدی هستی…
خواستم چیزی بگم که ارغوان اومد سمتم و
با لحن ملتمسانه ای گفت: خدایا بس کن
…بزار ببرمت
بلند شدم خواستم از کلاس برم…
بدون مقاومت دنبالش رفتم.
وقتی به در کلاس رسیدیم
برگشتم سمت رادوین و عصبانی بودم
که به سمتش داشتم توی چشمام ریختم. پس اون صدام
شنیده بود که گفتم: این
زمان 0-7 به نفع شماست اما آقای رستگر
مراقب باش چون مهارت زیادی در برد بازی های باخته دارم. !!!
و با رنگ بنفش کلاس را ترک کردیم.
**********
– ارغوانی همش تقصیر توست…اگه
دیوونه وار اصرار نکردی من نمیام. من
من با شما بحث نکردم، آن پسر است
بهترین دوستم منو اینجوری نمیزنه!!!
خیلی اعصابم خورد بود… میخواستم برم رادوین لهش کنم. پسر احمق… چطور؟
به خودش
مجاز
با من اینطوری حرف بزن؟؟!!
می کشمت… نه، چرا یکدفعه بکشمت؟!!
من شما را شکنجه خواهم داد. بله… اینجوری بهتره. تمام موهایت را پاره می کنم
… از جانب
سقف
من شما را حلق آویز خواهم کرد
. ..
حرص خوردم و برای خودم نقشه کشیدم
و من رادوین را نفرین کردم
و وقتی پوست لبم را گاز گرفتم
ارغوان پیشانی ام را گرفت و نگه داشت…
– با این بیچاره چیکار داری؟ دلت سر جایش است
این تو خالی با چیز دیگری پر شده است
اخمی روی پیشانی ام نشست…بی توجه به پوستم
تعجب کردم و گیج شدم. به ارغوان گفتم: بریم
…
متعجب و گیج گفت: کجا؟
– خانه پسر شجاع. دیگر خانه نیست…
روی پیشانی اش اخم نکن و گفت: می خواهم در دانشگاه بمانم. خودت بدون ریسک منو دنبال کن!
آیا این دوست من کاله صبحی فریاد زد؟
و مرا به این وادی جهنم آورد، حالا می گوید
برو سالم!
ماشین چیه؟! من اشک می ریزم، او الان سر کار است.
دارم میمیرم بهش زنگ بزنم! آخ روح بنفش حداقل تو گفتی
می خواستی من و قال را رها کنی
او شانس بیشتری از من داشت. حداقل او یکی را پیدا کرد و
و برو من از اول به خودم فکر می کردم
.
همینطور که ازش فاصله گرفتم گفتم: باشه
یه لطفی برات دارم
ارغوان بلند خندید و چیزی نگفت!
آره اگه نخند کیه؟!
حتی برنگشتم که نگاهش کنم… با قدم های بی هدف
گیج راه میرفتم…نمیدونستم به اشکان زنگ بزنم یا نه! اشکان
او در یک شرکت سخت افزار کامپیوتر کار می کرد.
او یک مهندس کامپیوتر بود. به ساعتم نگاه کردم. 70 بود
اشکان مشغول است!
در ساعت انجام دهید
من خیلی خوش شانسم
؟! در مشارکت
هنوز منتظرم؟
بهش بچسب! چرا من 32 سال دارم؟
!! گزینه تماس با اشکان است
اینطوری به خودم فحش می دادم.
سردرد داشتم که دیوانه ام می کرد. سر من
ترکیدن از درد… تا اعصابم آرام شود
از صندلی های نزدیک ورودی دانشگاه
من نشستم
و
افکارم را جمع کردم. خب من نمیتونم پیاده برم یعنی راهی نیست. پای من
درد داره، نگران نباش بابا. خب تاکسی
می گیرم
؟! نه من دوست ندارم. هی، ویس این و آن را می کشد
حوصله تاکسی گرفتن ندارم
از سوی دیگر، اگر
تاکسی بگیر
بهترین گزینه این است که راه طولانی را طی کنید. می دانم که باید
التماس می کنم اما راهی برای تنبیه من نیست.
گوشیمو از کیفم در آوردم و
شماره اشکان رو گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم
لحن
من یک بیمار را می گیرم.
داشتم ناامید می شدم که روز هشتم بوق زد:
– چی؟ چه کار می کنی؟
– سلام.
– سلام. چه اشکالی دارد؟ سرم شلوغه زودتر بگو
لوسی که خودم تعجب کرده بود
گفت:آش!!!!!!
اشکان می خواست جلوی او بخندد
؟؟!
به او
آن را گرفت و با لحنی شبیه من گفت: بعل
-میدونی چقدر دوستت دارم؟
خندید و گفت: از من چه می خواهی؟
لبخند زدم. آفرین. خودم دادم
به زودی حق مطلب را گرفتید. باریک… به تو!
خیلی سریع گفتم: بیا دنبالم.
یکی دیگر؟!
–
عمرو
– نه فقط! خندید و بعد از کمی سکوت گفت:
-خب کاری نداری بس کن من کار دارم.
-هی چی میگی سرم شلوغه؟! شما آنچه را که دارید دارید. خوش به حالت
. بجای
وقت خود را تلف کنید و
به من بده، بگذار دنبالت بروم.
– از زبان آدمیزاد خلاص می شوید؟! سرم شلوغه!!
دیگه با اشک منو اذیت نکن
-ببینم مگه قرار نبود با بنفش بیای؟
– چرا، اما یک مشکل وجود داشت.
– چه مشکلی؟
-بعدا بهت میگم به جای این حرف ها مرا دنبال کنید
.
در حالی که می خواستم به صدام ظلم کنم، گفتم:
پارتکی… میرم پیشت… خدایا فدای تو… پرتکی برگرد.
مرا تنها بگذار، سرم در حال انفجار است
حالم اصلا خوب نیست، دستام یخ میزنه، رنگم پریده، چشمام…
اشک خنده وسط سینه ام پرید: باشه بابا. اجازه دهید
همینجوری ادامه میدم
به چیزی می چسبی و
به دیاربکی خواهید رسید.
– داری گریه می کنی؟
– آره من یک ربع دیگر برمی گردم.
در حالی که سعی می کردم لبخندم را سرکوب کنم
کمی جیغ زدم و پشت گوشی را بوسیدم
.
-ای اشکان دوستت دارم!
اشکان با لبخند گفت:بیشتر.میام.خداحافظ.
خداحافظ وقتی گوشی رو قطع کردم لبخند روی لبم نقش بست
از او خواستم برود، چه دروغی گفته بودم!
فقط
سردرد دارن، صورتم نه یخ زده و نه رنگ پریده… چی
قاطی کردم!
به سمت در رفتم که صدایی مانع شد
:
-اشکان از من چی میخوای؟
صداش خیلی برام آشنا بود…هم آشنا و هم
مزاحم!!
آه، لعنت به پشه جنگجو! خیلی عصبی بودم
که اگر کمی بیشتر وزوز کرد،
من آن را با گرد و غبار صاف می کردم.
بدون اینکه جایی به او بدهم بلند شدم
رفتم سمت در. او مرا دنبال می کند. آخه… چرا داره دنبالم میاد؟!! او از من چه می خواهد؟
سعی کردم اعصابم را کنترل کنم.
چند نفس عمیق کشیدم تا خودم را آرام کنم. و آماده نبرد
انجام دهید! رادوین الکی
دنبال من نیامد، حتماً می خواهد
برای شروع دوباره یک کل جدید… نمی خواستم به او فضا بدهم
… اگر
من در جریان آن هستم
نباش
این منو عصبی می کنه
این منو عصبی می کنه. برای من غیر ممکن بود. جلوی
رادوین و
یه مدت ساکتم ولی عصبیم
برادرش خراب است!
با خنده نگاهم کرد و گفت: چرا؟
یه همچین پسر ناز رو میکشی؟!
من چیزی نگفتم… فقط خندیدم که چقدر احمقانه بود. او صدها دوست دختر دارد و
فکر کرد من هستم
با این فکر لبخند زدم.
رادوین که دید چیزی نگفتم نگاهم کرد
من یکی از آنها هستم! هاها…
و گفت: هی… تو بد نیستی…
از بد اخلاقی بگذریم… آقا.
گروه خوب … فقط یک لقمه مثل این
بی ادبی… میدونی چی میگم؟! در حقیقت…
من تو را دوست ندارم!
و وقتی این را گفت، من در آتش بودم. شما کی هستید
من را مسخره می کنی؟؟! پسر چاق
دوباره شروع به شورش کرد… روی پاشنه پا چرخیدم و
به سمتش رفتم. 30-37 سانتی متر از من بلندتر بود.
به همین دلیل مجبور شدم کمی خودم را بالا بکشم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: تو اون پسری هستی که میخوای
بدنم را بزن
؟!! مثل اینکه
دستتو خیلی بالا آوردی!! چشمان من
تو به سرش خیره شده بودی و او به آن نگاه کرد
صورتم را نزدیکتر کرد. فاصله بین ما خیلی کم بود، حدود 7
انگشت.
نفسش به صورتم خورد. اخمی کرد و گفت: اونی که
باید آماده باشه، منتظر باش خانم! بیا دیگه
بعدا حرف میزنیم
اولش نفهمیدم چی میگه.
گنگ و گیج نگاهش کردم و با چشمانش به جایی اشاره کرد. نگاهش را دنبال کردم
و من آن را دریافت کردم
.
به اشکان رسیدم که توی ماشینش نبود.
با این گودزیلا حرف زدم نفهمیدم چقدر
بخشش!
لبخندی روی لبم نقش بست…
به سمت اشکان رفتم و برایش دست تکان دادم
او به من بوق زد. به سمتش رفتم.
خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم
.
سلام مهندس من
اشکان مشکوک نگاهش کرد و گفت: کی
این پسر کی بود چی میگفت
– هیچی بابا… این رادوینا
بهت گفتم. دیوانه هنوز چرت می زد.
اشکان که از رگ های گردنش می فهمید حرص خورد و گفت: اذیتت می کنه ولش کن؟
فکری در ذهنم جرقه زد. اگر به او بگویم بله،
خوب می شود، اینطور نیست؟
نه بابا دستت درد نکنه… من بیشتر اینجوریم
فکر کنم اشکان دوست پسر منه
برو به اشک
موضوع جالب تر میشه!!!!!
لبخندی زدم و به رادوین نگاه کردم. او هنوز آنجا ایستاده بود
و با حرص به من نگاه می کرد.
از لجاش به سمت اشکان پیچیدم
و رفتم جلوی صورتش.
یک نفر نمی دانست و فکر می کرد ما هستیم
ایجاد صحنه + 78. منم همینو میخواستم
من لژ رادوین میگیرم!
گونه اش را بوسیدم و بوسیدم و بعد از مدت کوتاهی به خانه ام رفتم.
اشکان که کاملا گیج شده بود لبخندی زد
و دستش را گذاشت روی جایی که بوسیدمش.
با تعجب گفت:
این برای چی بود الان؟!
– چون تو خیلی خوبی و به خاطر من
کارتتو گذاشتی و دنبالم اومدی ای اشکان نمیدونی چقدر
من ناراحتم
میکند
. حالا دیگه نمیخوای
در فیلم بازی کنید. الاغ از پل گذشت عزیزم!
من خندیدم. او هم خندید. اشکان ماشین را روشن کرد و
او ناگهان پرید.
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
من در دنیا یک برادر دارم… با یک زن ازدواج کرد
سریع خفه اش کردم، خمیازه کشیدم و چشمامو مالیدم… اوه، دارم
من داره خوابم میبره! ولی…
نمی خواستم اتفاقی که دیروز افتاد را تکرار کنم.
برای همین یه نوشابه خوردم و سریع رفتم
حمام
. و وقتی شستم خوابم برد.
از آنجایی که فلان خانم ایری بی ادب بود و ما عصبانی بودیم، قرار بود اینطور باشد
امروز اشکان راننده من است
بودن
عصبانیت معنی نداره…با این دیوونه بازی کن
او دوست من شده است!
با خمیازه و آه
رفتم تو اتاق اشکان. ای برادرم ببین چه ناز خوابیده است
سارای خواهر شوهر من است.
سارا با پرشخانه نامزد کرده است.
دو ماه از نامزدی آنها گذشته بود. آنها قرار است بروند
خانه جدید آنها چند ماه دیگر تبدیل به یک روح می شود
بهم میگه خاله
بزار تو حال خودم باشم!! بچه کجا بود؟! پدر
اگر در دوران نامزدی خود را رسوا کند، این کار را می کند
!
از این فکر خندیدم. رفتم پیش اشکان و
بیدارش کردم
ساعت 5 بود که به اتاقم برگشتم. باشه پس
من وقت دارم، می خواهم امروز زیبا باشم
من دوباره جوان شدم!! گاهی
میخوای مو و آرایش کنی!.. اما هرچی
هر چند وقت یکبار، نه همیشه. نه اینکه آرایش را دوست نداشته باشم، اما طرفدار آن نیستم.
چون زمان می برد و من عصبی و بی حوصله ام، اما
رفتم سمت کمدم. شلوار بستنی پوشیدم
اگر گاهی حال و هوا دارم
، من چهره شادی هستم!
با کت مشکی کوتاه
ماسک سیاهم را روی سرم و روی صندلی گذاشتم
پشت میز آرایشم نشستم.
تو آینه به صورتم نگاه کردم…
صورتی گرد، چشمان تقریباً درشت قهوه ای روشن
، ابروهای کوتاه و پرپشت، بینی تقریبا
به صورت من می آید… خیلی لاغر
و زنانه، اما متناسب با چهره من. .. به بقیه صورتم خوب میاد
… پوستم سبزه … قیافه ام
البته من خیلی خوشگل نیستم ولی زشت نیستم
عاشق
چشمان من! من عاشق
رنگشون… یه رنگ خاص…خیلی نازه!! خودشیفتگی من در گلویم است…
من داشتم
داشتم این آهنگ را برای خودم زمزمه می کردم:
– چشمات خیلی قشنگه… رنگ چشمات خیلی قشنگه
عجیب است و…
یه چیز دیگه…حالا که ماکسی نداریم
او چشمان ما را دوست دارد و برایمان شعر می خواند
و
صدقه می دهم. باید خودم بخونمش!!! مانند
داشتم برای خودم می خواندم، مداد دست و چشمم را گرفتم
و دستش را گرفت
. ابتدا خط چشم پایین و پایین را کمی کشیدم تا چشمانم بلندتر شود. ریمل زدم و
من رفتم به
رژ گونه .
رژ لب روشن
اصابت
. !
کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم. در همین حین اشکان از اتاقش بیرون آمد.
او یک شلوار جین قهوه ای سوخته دارد
و یک بلوز مردانه پوشیده بود
رنگ قهوه ای
با لبخندی بر لب دنبالش رفتم
. سه ربع آستین ها را بالا زدم. موی من
بود
روان و جذاب بود!
لبخندی به او زدم. او نیز
وقتی نزدیک شد لبخند زد و سوت زد. – الا… خانم
شما کجا هستید؟
اخمی کردم و گفتم : خانم ولش کن
زیبا و کامل.
اشکان لبخندی زد و گفت: اسمت همینه.
سپس دستش را روی پشتم گذاشت و در حالی که من
جلوتر رفت و گفت: من در دنیا یک خواهر دارم.
نگاهش کردم و لبخند زدم. به من چشمکی زد
.
با گریه وارد آشپزخانه شدیم. مامان داشت
داشت چای می ریخت و بابا داشت غذا می خورد.
اشکان خندید
و شوخی کرد و گفت: خداحافظ مامان و بابا عزیز. و من
گفتم: «سلام!» بابا همیشه همینطور بود
لبخند مهربانی زد و گفت: خداحافظ بابا!
اشکان بلهان لاتی گفت: ما زیر زمینیم آقا!
سعی کردم خندیدم
با بلندترین لحن ممکن گفتم: خیلی نازه!
مامان به هر دومون خیره شد
آمد سر میز. در حالی که
چای را روی میز گذاشت و گفت: این چیست؟
آیا صحبت لازم است؟ صد بار گفتم
درست صحبت کن این قرار است ذهن شما را منفجر کند!
تو شمال اینجوری حرف میزنی
?
رها کردن؟ صد بار گفتم خانم باش
مریم توروخدا گفت
دیگه عصبانی نباش!
هی مامان زنم چی شده من اعصاب ندارم!
مامان روی صندلی جلوی بابا نشست. من و برادرم روبروی هم نشستیم. بابا نفس نفس افتاده
من و مادرم هم اندازه هستیم
به سکه 70 تومانی خیره شده بودیم. پدرم راه می رفت!!
بعد از چند ثانیه همه در شوک بودیم
وشکان و بابا خندیدند ولی مامان
با
با چشمای گشاد رفت پیش بابا و گفت: چشمام روشنه مسعود خان تو هم آره؟ من این را امتحان خواهم کرد
کودک
باید برای مدت طولانی صحبت کرد
«این کار را خواهم کرد، درست است که شما هم لنگید
!
بابا خندید و شروع کرد به خوردن. من و دوستانم
شروع کردیم. مامان همیشه با خودش حرف می زند
او حریص و مزاحم است. من نمی فهمم
مامان کجاست
من با این حرص و طمع بروم؟
اشکان بعد از خوردن چند لقمه از روی صندلی بلند شد
و به من گفت: بریم؟
من هنوز چیزی نخوردم! مادر
گفت: اشک تو کجاست؟ تو هنوز چیزی نخوردی
اشکان ایستاد و جرعه ای از چایش را نوشید
گفت: مامان دیر اومدم… باید زود برم.
مامان- خب حداقل یه کم صبر کن این بچه رو ول کن
چیزی خوردن
اشکان نگاهی به من کرد و گفت: تموم نشد؟
لقمه بزرگی برای خودم گرفتم
و از روی تخت بلند شدم. با تحقیر گفتم: چرا، بریم. بعد از خداحافظی با مامان و بابا
با دست اشکان از خونه خارج شدم.
به دانشگاه رسیدیم.
اشکان نگاهی به من کرد و گفت: خب حالا بس کن
باید برم، بس کن
از لحن صحبتش خندیدم.
خودمم داشتم میخندیدم
از ماشین پیاده شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم
و گفتم: اشکان، بعد از ظهر پیش من می آیی؟
اشکان سرش را تکان داد و گفت: آره…ساعت 7 اونجا باش
.
لبخندی زدم و گفتم: باشه پس خداحافظ!
– خدا حافظ. مراقب آبجو کوچولو باش
لبخند زدم و گریه کردم. داشتم میرفتم
دانشگاه که یک ماشین جلوی من ترمز کرددیگه کی بود روانم و اول صبحی مخشوش کرد؟؟صدای راننده اومد: به به خانوم رهاخانوم! این دیگه کیه؟!من وازکجا می شناسه؟ ازلاستیکای ماشین گرفتم همین جوری اومدم بالا. ُ لاستیکش که خیلی جیگره.ا ُ ه اه نگاه چه چیزیه.پلاکشم که ایران ُچهل وچهاره.لامصب مال خوده تیرونه.ا چراغارو؟!او اوه چه باکلاس.از چراغاش معلومه که ماشین ازاون خفناس.پس راننده ش هم خفنه دیگه! یه خرده بالاتر…چه شیشه ی تمیزی.چه لبی داره این رانندهه….چه ُ دماغی…ا ُ ه اه چه
عینکی… موهاروداشته باش… ِا؟!!! صبر کن ببینم…این که رادوین گودزیلاس!اصلااین پسره سرش به تنش می ارزه که همچین ماشینی سواره؟!چیـــــش پسره ی بی ریخت!!!!! اخم غلیظی کردم و بی توجه بهش وارد دانشگاه شدم.رادوینم برای نگهبان دم در بوقی زدوگفت: چاکر آقا رحمان! انگارخیلی باهم صمیمی بودن چون آقارحمان باش
دستی تکون داد و گرم وصمیمی گفت: – سلام ادوین خان. وازاین ماسماسکای دم درو که نمیدونم اسمش چیه واسش داد بالا.خو چیکارکنم اسمش و بلد نیستم! سعی کردم بهش توجه نکنم وبی خیال به سرعت راه رفتنم اضافه کردم. همین جوری قدم برمیداشتم
و می رفتمجلو…رادوین ماشینش و برد توی پارکینگ که یه خورده ازمن جلوتر بودوهنوز بهش نرسیده بودم.خدارو شکر تااین پارک کنه من در رفتم.سعی کردم تندتند برم… همین جوری خوشحال داشتم می رفتم.می خواستم ازجلوی پارکینگ رد بشم که هم زمان بامن
رادوینم از پارکینگ خارج شد.
َاه…من که انقدر تند راه رفتم.این بی ریخت زشت چجوری انقدر زودماشینش و پارک کردوبه اینجارسید؟! لبخند مضحکی روی لباش بود.اخمی کردم. داشتم ازجلوش رد می شدم که خودش و کشید کنارمن.حالا داشتیم شونه به شونه هم راه می رفتیم!!!َا َ ه… اه…الان من و بااین میبیننن شرف مرفم میره کف پام…ایـــــــــش!! سعی کردم تندتر برم که شونه به شونه اش نباشم اما اونم به سرعتش اضافه کرد. صدای مسخره اش
توی گوشم پیچید:
– ارادت مندیم سرکاره خانوم.آقا اشکان جـــــــون چطورن؟!
پوزخندی زدم….چرا اشکان انقد براش مهم شده؟بذار حالش و بگیرم.تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه…با لحن شیطونی جواب دادم: – اشکان جان خوبه خوبه. پوزخندی زدوگفت: چراخوب نباشه؟!دوست دختر خوب!نازکش مجانی خوب!بوس مفتکی خوب!
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان در همسایگی گودزیلا»
برای من چرا دانلود نمیشه
عالیههههههههه