درباره دختریه که به خاطر نیاز مالی و بیماری مادرش مجبور به دزدی کردن میشه و در این راه با یه پسری آشنا میشه که به خاطر شرایطی که پیش میاد مجبور به ازدواج صوری میشن ولی در این بین به هم دل میبندن و …
دانلود رمان دزد و شاه دزد
- بدون دیدگاه
- 3,311 بازدید
- باکس دانلود
دانلود رمان دزد و شاه دزد
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان دزد و شاه دزد
ادامه ...
بار دیگر گرمای شدید آگوستو شال گردن قهوه ای رنگش را کمی شل کرد تا هوا بتواند موهای بلندش را از هم باز کند
و نفس توی سینهاش رو آزاد کنه … سوار مترو میشه و
نگاه او به جمعیت پر زرق و برق تبدیل شده به یه دختر لاغر با یه …
این از روی شواهد و مدارک روشن است که او هم مانند خود او بدبخت است! مردی با پیراهن و شلواری که به رنگ سبز روشن است
چشمانی که پیوسته به چهره زنان خیره میشوند! مردی که شیرینی میفروشد
که متهم کننده است یه مرد کت شلوار پوشیده که همش به ساعت مچیاش نگاه میکنه
به نظر میرسد که عجله دارد و به هیچ چیز توجه ندارد!
به خیابان رسید، نفسی به راحتی میکشد و در مسیری به پارک آن سوی خیابان قدم میگذارد.
لبخندی روی لبش مینشیند و میگوید: این مرد! او به مرد نزدیکتر میشود … ایستگاه مترو در خیابان …
اما ایستگاه بعدی اون نگران اینه که این مرد از جمعیت کم نکنه و یه مقدار
به مرد نزدیکتر شد … خوشبختانه مرد از جایش بلند نشد و افزایش جمعیت باعث شد کارش را شروع کند.
دست او به آرامی به جیب شلوار مانمان میرود و …
او لبخند میزند و آن سه شماره از بسته سیاه را در کوله پشتی خودش میگذارد. راضی از انجام این کار.
با خوشحالی از پلهها بالا میرود
به فضای بازی در خیابان میرسید که چشمان جستجو گر قدم به قدم او را دنبال میکردند …
رفت تو خیابون و دستش رو گذاشت تو کوله پشتی و
اون کیسه رو در میاره وقتی پنجاه تا باگشات میبینه توی فیس و برشش لبخند میزنه
مسلما میتواند با این پول دارو مادرش را بخرد!
بد نیست
با صدایی که میشنود جیغ میکشد و وحشت زده سرش را بالا میبرد.
پسر جوانی که پیراهن نخی سفیدی به تن داشت و آستینهایش را بالا زده بود و شلوار جین صورتی تیرهای به تن داشت
با چشم قهوهای و لباس خیلی خوب و خوش دوخت
روی صندلی کنار دستش نشسته بود و با لبخندی که بر لب داشت به او نگاه میکرد.
یک لحظه میترسد اما خودش را گم نمیکند و سریع خودش را نشان میدهد.
اخم همیشگیاش رو تو فیس و برقش می کنه
– چاکس! – چاکس!
تا پولی که از اون مرد کت شلوار پوش گرفتی رو خرج کنم
با تو کی دنبالش بود؟ سعی میکند بر خود مسلط شود،
پادشاه این سفر رویایی و رویایی
ببین
! تو یه اشتباه کردی، آقا
دست مرد پیش میآید و کیفو را از دستش میگیرد.
پس میخوای بگی که این کیف پول مال توئه
بی آن که چهره خود را به او نشان دهد از مترو پیاده شد. نمیدانست چرا چنین چیزی دیده است.
با چشمان قهوه ای رنگش که از قبل درخشان تر شده است به او زل میزند.
و نگاه خیره او مرد را خیره میکند.
از جونم چی میخوای؟
حتی نمیدونه چی میخواد و چی می خواد …
داره دنبال یه چیز دیگه میگرده حتی نتونست به اون قراری که قرار بود بره و مطمئن بشه که پدرش
ولی از اولین لحظهای که این دختر با این لباس عجیب دیدمش، قلبم شکست …
میخواست کمی شیطنت کند و مسخره کند. لباسش عجیب و غریب بود.
اصلا هماهنگی نداشت موهایش به راحتی از شانه و لباسش پوشیده بود
در همان روزهای اول سینهاش را باز کرد و در میان انبوه جمعیت روی سینهاش افتاد. لباس دختر توجه او را به خود جلب کرد.
و بعد حرکت عجیب دختر در جیب! کیسه مانیان ماهرانه فرسوده شده بود و از پارچه نقره ساخته شده بود.
دخترک به سرعت از پلهها بالا رفته بود و قدم به زیر لب گذاشته بود.
او چنان به این نتیجه رسیده بود که دیگر تاب دیدن آن را نداشت و به جای این که از این فرصت استفاده کند
درست کنارش نشسته بود
شرارتش بیش از حد معمول شده است و این بار میخواست حلقه ازدواج را مانند ماهیگیری بگیرد،
حتی دلیل حضور خود را در کنار این احساسات نیز نمیدانست
…
دخترک با التماس به او نگریست و برخاست.
که تو رویا ببینی من نمیخوام حوای خودم رو که به دست آوردم به هدر بدم
ابروهای مرد بالا رفت و لبانش جمع شد.
از این راه پول به جیب میزنی!
دخترک با آنکه سعی میکرد خود را از دست ندهد،
فریاد میزد:
چرا بیهوده خشمگین میشوی؟
پسر از جا برخاست و با نگاهی مشتاق به اطراف خود نگریست: دزد و پادشاه این جاده
۵
همین!
دختر وحشت زده با چشمانی بزرگتر از حد معمول به او خیره شده بود …
یک قدم به او نزدیکتر شد …
ما قسمتی از
چی؟ من دیوونه ام؟ ! برو ببین چی میگم
من همه چیز را به پلیس خواهم گفت.
به چشمان جدی مردی که در مقابلش ایستاده بود خیره شد … قلبش نمیتوانست این همه ترس و وحشت را تحمل کند،
و بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
دستش را در کیف فرو برد و دوباره به آن مرد نگاه کرد، انگار که به هدفش رسیده باشد و
یک چیزی به ذهنش خطور کرد … از گوشه چشمش نگاهی به اطراف انداخت …
او کسی نبود و پارک فراری بود. کجا میخواست که پلیس را پیدا کند؟ او چگونه میخواست؟
تا او را پیدا کند؟ به خوبی میدانست که به علت پاهای تیز گوزن یا عربی،
لبخند زد و دستش را روی کمرش گذاشت، نفسش را بیرون داد و به طرف او قدم برداشت.
برگشت و با آخرین قدرتش شروع به دویدن کرد …
به خود آمد و دخترک را دید که دوان دوان پیش میآید، ابتدا گیج شد و بعد …
مثل ببری میدوید که در جستجوی پیشدرآمد آن باشد چنان سریع که یقهی دختر را گرفت
با یه حرکت شدید خودشو به طرف خودش کشید
سکندری خورد و به خودش فشار آورد تا بایستد … انتظار نداشت که در دام غرق شود … نفسش بند آمد و گفت:
و نگاهش در چشمان قهوه ای مرد خیره مانده بود.
از جونم چی میخوای؟
قبلا که بهت گفتم
چه حیف که این شعر زیبا نیست!
که این طور!
او چشمانش را بست تا آنژین خود را کنترل کند، این غیر محتمل نبود که او مرده و زنده را جلو چشمانش بیاورد،
وقتی زبونش رو باز کرد
کیسه را بیرون آورد و به طرف مرد پرتاب کرد.
کیسه را در هوا گرفت و با آهنگری به هدف نگاه کرد، پولها و پولها را شمرد
نیمی از آن را گرفت.
چشمان دختر منتظر پول بود تا به دست او رسید: دزد و شاه دزدها.
۶
واقعا که احمقانه است
نمیخواست با خود از این دختر، که هیچ تمجید و شکایتی از او نکرده بود، بیرون بیاید … راجع به این دختر …
اون از صدای بوق خونش کینه داشت؟ او برای بازی کردن آمده بود، اما دیگر خیلی جدی و احساساتی شده بود.
از این کار اتفاقا خیلی هم خوشش میاد
…
من همه پول را در یک موقعیت به شما خواهم داد!
چشمهای دختر …
چه وضعی!
با من کار میکنی؟
با تو؟
شانههایش را بالا آورد و به چشمهای دختر نگاه کرد …
دروغ او با نگاه کردن به چشمان او آشکار میشد …
تو امروز هم همین کار را کردی … اما من او را انتخاب میکنم و زخم بندی را به تو میدهم.
از طرف دیگه تو جیبش رو بر میداره پس حتما نصف و نصف
از این بیشتر پول میگیری!
بار آخری که کلمات را ادا کرد چشمهای دختر را تنگ کرد.
کجا پیداش کردی؟
سر راه یه چیز دیگه هم هست … تو قرار نیست
! تو خیابون جیببر
پس چی؟
هر وقت قبول کردی بهت میگم
می دونی دختر دل شکسته چه شد؟ نمی دونست این فکر از کجا به ذهنش رسید. فقط میخواست ذهنش را متمرکز کند.
یه کم خوش بگذره و یکی رو با خودش ببره پارتی، یکی پشت سرش
همه دخترایی که دور و برش بودن و براش برنامه ریختن
چه خبر خوشبختانه؟ قبول کردی؟
و گفت: آه!
تو که خوب پول در آوردی من رازی ندارم که تو بخوای کیف هر کسی رو که دلت خواست برداری یا … دزد و پادشاه دزدها …
۷
می تونی در خیابان به آنان پشت کنی و …
پس شما گرفتار پلیس خواهید شد! پولم در حدی نیست که پنهان کرده باشد ولی اگر با من کار کنید …
یه میلیونر میگیری
به سر مرد و به لباس او که نشان و بوی صومعه او بر آن نقش بسته بود نظر کرد
آنها فکر میکردند که این از خودگذشتگی است، نه مثل او که لباسهایش صد تا هم رنگ نبود!
مطمئن بود مردی که در برابرش نشسته است حتی اگر چنین باشد
چرا میخواهی یک گوشه داشته باشی؟ تنهایی که بیشتر وقتت را میگیرد!
ابروهای مرد از هم باز شد.
ری تا گفت: ولی دستهای من مثل دستهای تو نیست …
من اینجا هستم!
او با انگشت اشاره مغزش را نشان داد … اول از همه میخواست او را برای گرفتن قارچ ببرد …
اما در این صورت در ذهنش جرقه روشن میشد.
او میتوانست با کمک این دختر کارهای زیادی انجام دهد. که این طور!
دخترک با تردید به او نگاه کرد، و او این را نمیخواست … به شنیدن هیچ کس عادت نداشت.
جلو او ایستاد و با لحنی جدی پرسید:
چه اتفاق جالبی؟ جوابت آره یا نه؟ من وقت زیادی برای … پول خوب ندارم
پول خوبی گیرت میاد، البته اگه زن و شوهری باشی، اما اگه خودت این پول رو نخوای، اصلا عاقلانه نیست که …
دوباره وسوسه میشد … چه جوابی میتوانست به مادرش بدهد؟ به خودش قول داده بود که
فقط چند دفعه دزدی میکرد تا دل و رودهی مادرش را به دست آورد، اما این
دو سال گذشته بود و او هنوز در وسط یک خیابانها بود.
میتونست مادرش رو درمان کنه و …. مجبور نباشه برای مخارج برودریش صبر کنه … اون خودش
از تحصیلات خود و رسیدن به خانهی زن عمویش سودی ندیده بود، اما نمیتوانست و نمیخواست. برادرش.
به دنیا اومده دانش، حاضر بود هر کاری بکنه تا برادرش به یه مکان و
برای خودش آدمی بشه … نه مثل خواهرم، بی کس و الکسی! لحظهای درنگ کرد و به مرد نگاه کرد …
اگه یه دختر
او اجازه نداد که افکار دختر در کار پیشرفت قرار گیرد …
و اما این که اهدا کننده نیست، من فقط میخوام حقوق خودم و بقیه رو از مشتریا پنرینترین
من نمیتوانم این کار را بکنم، زیرا از طرف دیگر چون دختر بودن به ما کمک خواهد کرد، دزد و شاه دزدها،
۸
دختر از این مرد خوشش نیامد.
چه طور می تونم دختر به شم؟
لحن جدی این زن سبب شد که مرد لبخند بزند
وای!
با لبخند مهرآمیزی جواب داد:
و گفت: من اجازه نمی دم تو بری … من قول می دم!
چرا باید به حرفات اعتماد کنم؟
به شما معرفی میکنم، مرا بشناسید.
ما باید کار را شروع کنیم!
یکی دو روزه که همدیگه رو میشناسیم؟
اخم روی پیشانی مرد نشست
میخوای با این کارت آشنا بشی؟ من نمیخوام عجله کنم
برای اینکه بتوانید مقداری از پولتان را به عنوان کفیلی به شما بدهم آنقدر پول میگیرد که …
و کار صدهزار مامور کفیلی را انجام خواهد داد …
کلمات او برق چشمان دختر را بند آورد.
این یه کلمه است
دست مرد در برابر او بود.
روی صفحه پذیرش است؟
دست کوچکش به اندازه دست مرد بود
و میگوید: اوکازی … ولی …
به مردی که جل وش نشسته بود نزدیک شد و به چشمانش نگریست و لبخندی زد.
(نوشته روی کاغذ: دی. ان. ای)
چشمهایش از خنده گشاد شده بود.
هیچ عیب و ایرادی ندارد، اما کنجکاو بودم بدانم چه میکنی، درس ته؟
دختری که قد کوتاه و هیکل باریک داشت نزدیک شد و روی پنجه پا ایستاد.
چهرهاش در برابر او بود
..
. صورتش خندان بود
من کاملا معتقد بودم که دزد و شاه دزدها
۹
دیگر از آن همه شوخی و تفریح خسته شده بود.
در جای خود دچار سرگرمی تازهای شده بود و میتوانست با کمک خود مردم زیادی را خوشحال کند …
برنامه مهمونی آخر هفته
من سیواشویه هستم
بهت زنگ میزنم مرکز
تو به خودت چی می گی؟
چه خبر از خل و چل؟
چی؟
شما مجسمه هرکول را به زیر میبینید
خندهاش چنان بالا گرفت که بیاختیار دستش را روی صورت دختر گذاشت.
. اونو گاز گرفت
۱۰
چقدر تو جذابی
سرش را عقب کشید و اخمش از قبل درهم رفت …
اسم من روزیتا است، شما میتوانید من را روزیتا صدا بزنید!
آقایان!
مردی که در مقابل او ایستاده بود عجیب مینمود و استرس او را از بین برده بود از اینکه میدید
اما اشتیاق عجیبی به ادامه زندگی داشت که مانند قماربازی گفته میشد:
من این دست رو بازی میکنم یا هر چیزی که ازش خوشم میاد یا
من از این بدبختی نجات خواهم یافت
در راه به پسری برخورد که یک ساعت بود او را ندیده بود.
داشت حرف میزد و گوش میداد.
از حق و حقوق خود با وی سخن گفت: یکی از دوستان از دست رفته و اکنون میخواهد
از سرگرمی ای که هرروز پنجشنبه و یکشنبه با دوستانشان دارند،
در اینجا دختری هست که میتونه به او نا کمک کنه. او می تونه قلب دختر رو با کلمات عاشقانه به لرزه در بیاره.
یک ثانیه بعد، جادی از شغل خود پشیمان شد و چون سخنان مرد مصری را شنید
تصمیم گرفت که ادامه دهد
..
وقتی به محل مورد نظر رسیدند، دوتزی در باتلاق هنوز دست و پا میزد.
به بانک رفت
۱۰ تا ناپدریهای جعلی، “روسی” میترسید و نمیدونسته که
کاری که میکرد درست بود یا نه، اما به خاطر مادرش مجبور بود
رو سی نوتهای تهدیدآمیز را پیش سینه کش گرفت
این مبلغ، بیست میلیون روبل است
سیوانکا دست پیش برد و ورقه گردن و گردنش را گرفت و گفت:
۱۱
البته راست است که من مقداری از پولت را قبلا به تو دادم، ولی در عین حال یک قبض بدهی هم از تو دارم، و اگر تو …
میخوام به خودم خیانت کنم میدونم باید چیکار کنم
از تصور اسم خودم، تنم میلرزد.
او چنان جدی و با لحنی جدی گفت که دخترک ناراحت شد و برای لحظهای ناراحت و دل تنگ گردید.
اگر تا این حد به من اعتماد ندارند، دیگر اجتماعی نیست؛ با شما کار نمیکنم!
اخم مرد به اوج خود رسیده است.
من نگفتم که آدم قابل اعتمادی هستی فقط میخواستم برات روشن کنم که زندگی
یه چیز خوبی بهم یاد داد که هیچ چیزی بهم یاد نداده
به دختر خیره شد تا تاثیر کلماتش را در چهرهی او ببیند …
و برای شناختن مردم در یک انگلستان … شما یک دزد هستید اما شرافت هزاران دزد را دارید.
جیببر، جیبهای مردم را از صبح تا شام پشت نقاب یک کاسب حرفهای پنهان میکند و کفلهایشان هم نکبت بار نیست!
چهرهی دختر جوان هنوز ناراحت بود.
چینان دست بیلچه را مقابل چشمهای رو زی تکان داده گفت:
که تو نمیخوای بگیری
از افکارش بیرون آمد و به مردی که در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد.
ولی …
شما مجبور نیستید این موضوع را قبول کنید، اما مطمئن باشید که در خیابان و در مترو خیلی بهتر و امنتر از جیببری است.
پول بیشتری بدست میاری
ولی اگه یه چیز خطرناک باشه
قرار نیست که تو بری و اسناد دولتی رو بدزدی … یه پاکت ساده ست مثل
کارتان در روز؛ فقط به این علت است که به جای آنکه در خیابان زندگی کنید، در دستههای مختلف هستید، و به جای این سر مشکوک و بد گمان،
شما به یک اوچیلاژ، دزد و شاه دزد تبدیل خواهید شد
۱۱
۱۲
با هم به راه رفتن و حرف زدن ادامه دادند از طرف رقاصخونه که مدرک لیسانس زن تو اقتصاد داره و
روزیتا “، کسی که”
هنرمند بشم این یه شغله و سرانجام
… “مدرک شناسایی” سیخاکستر “و” روتا
و در مورد تنهایی و انزوای سیمون و رو شه، زندگی ای و و علت مرگ،
که به سلامتی مادر و پیشرفت برادرش تمام میشد …
… شاید دارم از هر دری که میگه
! دو غریبه خیلی همدیگه رو میشناسن خودشان هم نمیتوانستند باور کنند که در همین یکی دو ساعت گذشته درد و رنج فراوانی با هم داشتند
درست مثل روز اول …
از آن روز به بعد در کلاس با یکی آشنا میشوید و آنها را به عنوان دوست خود انتخاب میکنید.
یکی از خصوصیات آنها این بود که یک کشتی تفریحی راه بیفتد و نداند کی و کجا.
تا جلوی در قدیمی سبز برسه
به مامانم میگم که تو کلاسای منی
“اوه،” ک – – واگ – – مای – – ر
آخرین اسمت چی بود؟
من خوب شدهام.
من خیلی باهوشم
لبخندی در چهره مرد ظاهر شد.
خوب، خدا را شکر که بالاخره بعد از دو ساعت غیبت من به راه افتادی!
اخمی در چهره دختر جوان پدید آمد که برای او قابل درک نبود.
که به معنای خانواده مون بود من یه روباه هستم
با گیجی به او نگاه کرد.
احمد … اون مجله یه راه حلیه
۱۳ اخطار
خوب تمرکز کنید، من نمیخوام مامانم هیچی بدونه … من نمیخوام
بهش بگو میخوایم بریم گالری
خیلی عالیه!
اگه اون چیزی پرسید که تو نمی تونی جواب بدی، هی، هی، مامان من هم همین سوال رو نمی پرسه
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر