دانلود رمان دلبر حاجی

درباره پیرمردیه که دختر یتیمیو با پول به عقد پسرش درمیاره ولی با فهمیدن رازهای خانوادگی همه چیز تغییر میکنه و  …

دانلود رمان دلبر حاجی

ادامه ...

میخوام یه توله‌سگ رو بریزم تو شکمت
انگشت‌هایم را با حالتی تهدیدآمیز بالا می‌برم و میگویم:
ترمز کن
تو اشتباه کردی بذار من انجامش بدم من چیزی رو پشت سر گذاشتم
برو تو اون پله‌ها
زیاد می‌خندید.
پس چرا خانم؟
کفش‌های خیسم را در می‌آورم و به او می‌دهم.
پسر هاجی، به گفته مذهب تو باید یه پسر ۱۶ ساله باشی
زن؟
دستش را روی ریشش می‌مالد و پوزخند می‌زند.
اینکارو نکردی عزیزم
چشمانم را می‌بندم و با ولع دستانم را به هم قفل می‌کنم.
نه برای رفتن به زیکباز در مسجد نه برای شیطنت تو این اتاق
این، زشت است، مو جی زیگومو مو ماگومو است.
لب‌هایش را به هم فشرد و از جا برخاست. به من اشاره کرد
با این توصیه، تو هر کسی رو در دام شهوت قرار میدی؛ چه انتظاری داری؟ .
خندیدم و کمربند حوله را باز کردم.
یه هاجی واقعی نباید یه بچه رو لخت ببینه… همه مردم
بازار با اسم تو قسم میخوره پس اهل کجایی؟ لبخندی زد و اخم کرد. این زائر مدرن رو آزار بدیم
لعنتی، اون زن خیالی من بود
مرد مردونه میخوای؟
من به شوخی گفتم:
آره، نشونم بده
حوله از بدنم افتاد و زیر پایم افتاد.
تو که نمیتونی اسم یه دختر لخت رو از دهنت پاک کنی
شانزده ساله، قلب تو می‌لرزد و شیطنت می‌کند.
نفس عمیقی کشید و با چهره سرخ پیش آمد.
جلوی من ایستاد و لب‌هایش را بوسید.
دختری که تو میگی همسر قانونی منه
هیچ مذهبی یا مذهبی تو رو از من دور نکرده هروقت بخوام باید
اطاعت کن عزیزم!
دستش را دور کمرم گذاشت، می‌خواستم چیزی بگویم و گردنش را خم کرد.
آن‌ها لب‌هایشان را به گردنم چسباندند. آهسته در کنار گوش من گفتند:
اگه بخوام زنم بشی نمیتونی هیچ کاری کنی دختر پیر
خودم را بالا کشیدم و به سینه‌اش زدم، لبم را گاز گرفتم.
از این همه نزدیکی ضربان قلبم زیاد بود، تازه گرم شده بودم.
خداوند شما را حفظ کند!
حریصانه گفتم:
نه بابا؟ می‌خواهید با من ازدواج کنید؛ فکر می‌کنید چه باید بکنم؟ آهسته گوشم را گاز گرفت. دستش روی گودی کمرم قرار گرفت،
و با صدای بلند گفت:
امتحان مجانیه بچه
من بدن بالایم را عقب کشیدم و انگشتانم را روی بدنش کشیدم.
هممم … مجانیه اما برای تقدیرنامه من او به آرامی می‌خندید
لب‌هایش را به سمت من کشید
گردن مرا بگیر!
چرا؟ در نهایت تو همسر همیشگی من میشی
یک ابرویم را بالا بردم و دستم را دور گردنش گذاشتم تا نیفتد.
مانع می‌شد که من مثل یک مرغ در آغوش او باشم.
مو جی روز اول گفت: نباید دست بزنی!
آرام گرفت، صاف ایستاد و دست مرا گرفت.
دست در جیب کتش کرد و به من خیره شد.
هرکسی که گارسون داشته باشه کف میکنه
در مقابل شما با من چنان دوستانه رفتار می‌کنید
حتی پیامبر هم نمی‌تواند آن را تحمل کند، چه اتفاقی برای من می‌افتد!
خنده شیطنت آمیزی کردم روسری را دور گردنم انداختم و چشمک زدم: این یکی از قدرت‌های زنان است.
که مردم را به صبر و شکیبایی وا می‌دارد
من هم از شما و هم از دین شما سوال می‌کنم!
او جلو آمد، دور من چرخید و دستش را دور حوله من حلقه کرد.
باید مردانگی رو نشونت بدم؟ این مساله دنیای زنانگی تو رو زیر سوال برد
فرار کردی مامان، توی اتاقی؟ .
دستش را روی بدنم گذاشت و مرا از پشت در آغوش گرفت و سرش را روی گردنم گذاشت.
آب دهانش را قورت داد
بله راج خان اتفاقی افتاده؟
از این نزدیکی گرم بودم. صدای خامش بلند شد.
نه مامان، زندگی پاریس ای اونجاست؟ گردنم را بوسید و این مرا به گریه انداخت.
رو به جلو خم می‌شوم و لب و لو چه‌ی آویزان می‌کنم.
بی اختیار گفتم:
بله مامان، دستشویی شغلی داری
جی خان از صدایش راضی بود. با لحنی شاد گفت:
باشه مامان
راج کاموم می‌خواست که رابطه ما جدی باشه، اما هاجی
به هیچ وجه!
لب‌هایش به گردنم چسبید.
میخوای ازم بازجویی کنی؟ عجله کن و بگیرش
نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دستش گذاشتم که دور کمرم حلقه شده بود.
ان را پایین گذاشتم، گردنم را کج کردم و موهایم روی یک طرف صورتم پراکنده شد.
آره، چون من قدرتش رو دارم
دختر پیر
بر دوش من نیست که صد سال به تو نگاه نکنم، هیچ علاقه‌ای ندارم که عاشق تو بشوم.
به آرامی خندیدم، بله، در این پنج ماهی که با هم در یک اتاق بودیم
من اونو دوست داشتم و می‌خواستم اون رو مال خودم کنم
برگشتم و عاشق ریشش شدم.
بودم به روش چشمک زدم.
! حج “فرار کرد”
صد سال عشق سیاه برای حج، مردی که به موی مومنی بیرون از اتاق نگاه می‌کند،
من زنش نخواهم شد!
به سوی تخت رفت و دراز کشید. دستش روی چشمانش بود.
… گذاشت زمین و زمزمه کرد “خوبه”
روی نیمکت نشستم، طره‌ای از موهایم که احساس می‌کردم به سمت پایم می‌آید
من یه روسری فرستادم
عروس؟ .
سرم را به آرامی بلند کردم و به هاجی خیره شدم.
ما قبلا در مقابل او تعظیم و تکریم می‌کردیم.
بله قربان؟
هاجی به پهلو اشاره کرد و شقیقه‌هایش سفید شد
چهره‌اش روشن بود.
بیا اینجا دختر
به کتاب پران نگاه کردم و او با لب‌هایش به من اشاره کرد که بروم
فشار دادم و به آرامی بلند شدم.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

4 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان دلبر حاجی»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.