درباره رابطه یک دختر و پسره که پسر از رابطه خسته میشه و دیگه نمیخواد ادامه بده و شروع میکنه به تحقیر کردن دختر , از قضا روزگار ورق رو برمیگردونه و جوری میشه که دختر …
دانلود رمان دلدار بی دل
- بدون دیدگاه
- 3,142 بازدید
- نویسنده : فائزه سعیدی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2098
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : فائزه سعیدی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 2098
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان دلدار بی دل
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان دلدار بی دل
ادامه ...
خلاصه به هیچ وجه به اسم قلب بی عاطفه فکر نکن … تو را به خدا به من فکر نکن! من نه چیزی قبول میکنم و نه دنبالش میروم. یه مدت تو رو تحمل میکردم ولی الان دیگه نمیتونم! آقا، من نمیترسم چه کسی میدانست که من با این دختر دوست هستم؟ هیچ کس! تو در چنان سطح پایینی هستی که حتی شپشتر هم هست. اما درست وقتی که چیزی را انتظار نداشت، در وضعی با او روبرو شد که حتی خوابش را هم نمیدید، و حالا تمام انار هم با من کاری ندارد، من نمیتوانم به تو دسترسی پیدا کنم، مثل یک گل زیبا، و من بدون تو دارم میمیرم. از شدت استرس، خیس عرق شده بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. از روی تخت بلند شدم و به صدای تقتق پاشنه کفش زنی گوش دادم و وقتی او را دیدم از جایم بلند شدم. سعی میکردم استرس خود را پنهان کنم اما صدای لرزانم همه چیز را نشان میداد. لبخند زنان گفت: سلام. اوه، رنگ و مدل شو ببین تو که نمیخوای اون دختر رو بکشی … فقط توانستم لبخند لرزان دیگری به او بزنم. به هر حال، من نبودم که دیشب تا صبح نخوابیدم به این فکر میکردم که معلمم با من چکار میتواند بکند. شاید من او را زیادی بزرگ کرده بودم و هیچ چیز نبود که از استرس و عرق باشد! او لبخند زد و برگشت انگار صدایش را نشنیده بود و جلوتر از من به راه افتاد. دنبالش رفتم. احساس میکردم مثل یک بره که به سمت محراب میرود. قلبم گیج شده بود و دستانم از عرق میلرزید. در را باز کردچنان گرفتار احساسات عذابآور خود بودم که حتی نمیتوانستم در اطاق را بخوانم، شاید آن را میخواندم و نمیدانستم چه نوشته شده است. شاید کاملا فراموش کرده بودم که من یه دانشآموز تحصیل کردهام و دارم کتابی رو میخونم که هیچ ربطی به من نداره! وقتی دیدی دانشگاه داره پاره میشه میخواستم قالب رو ترک کنم یادم نبود چه کار کرده بودم و این مرا بیشتر میترساند. هی ریماتی نمیخوای بشینی؟ به خودم آمدم و سعی کردم این قدر ترسو نباشم. زمزمه کردم سلام آرامی و روی صندلی نشستم. حتی شک داشتم که صدایم به گوششان رسیده باشد! کیت جلوی من بود و مرد الهی دانشگاه – اقای فی – به من گفت تا ده دقیقه دیگر همه چیزهایی را که میفهمی برایش توضیح بدهم! زمزمه کردم: غافلگیر شدم. من بیشتر کنجکاو بودم چشمهایم را بستم و دعای خیر برای آرامش کردم و شروع به خواندن کردم. به ساعتم نگاه کردم. تقریبا سه دقیقه از زمانی که آنها به من داده بودند باقی مانده بود و من آنچه را که لازم بود از محتویات این موضوع بدانم، فهمیده بودم. استاد سادیکا لبخند زد.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر