دانلود رمان دیانا

درباره دختری دلربا به نام دیانا که رئیسش شهاب پارسا عاشق اون میشه و …

دانلود رمان دیانا

ادامه ...

آهیل * ماشین را متوقف کردم و سریع از ماشین پیاده شدم و
به سمت آن زن برگشتم و به او نزدیک شدم
گفتم: چطوری خانم؟
بی حال بلند شد و خود را در چادرش پیچید
گفت: بله خوبم
می خواست برود چون گیج شده بود و تعادلش را از دست داده بود، اما
عقب نگه داشت
برگشتم سمتش و گفتم: خواهش می کنم بذار برمت
به نظر شما بیمارستان جای خوبی نیست
نگاهی گذرا به من انداخت و سری تکون داد و با من اومد.
من و ماشین حواسم بود
زمین را نخورید
وقتی سوار ماشین شد، پشت فرمان نشستم و شروع به رانندگی کردم…
دکتر بعد از معاینه عمومی گفت که باید شب اینجا بستری شود
و خدا را شکر آسیب جدی ندیده است.
رو به آن خانم کردم و گفتم: بهتر است به خانواده خود بگویید.
پسرم را صدا کن، این را گفت و از جیبش کاغذی در آورد
به من داد و گفت: شماره پسرم
کاغذ را از او گرفتم و گفتم: اسم شما چیست؟ _ستاره دنباله دار
سرمو تکون دادم و شماره رو گرفتم.
یک سری بوق به صدا در آمد تا بالاخره صدایش در تلفن بلند شد.
جدی و خشک هستی؟
_من شهرزاد هستم آهیل شهرزاد
_من جا ندارم_! متاسفانه من با مادرت تصادف کردم البته نگرانم
نگران نباش الان مشکلی نداره
بیمارستان … دکتر گفت باید شب اینجا بمانند و …
نخواستم ادامه بدم و وسط حرفم پرید: گفتی مادرم؟
_آره آره شماره ش…
وسط حرفم پرید و گفت: چه بیمارستانی گفتی؟
_بیمارستان……
و بدون خداحافظی تمام شد…
روی صندلی هال نشستم و منتظر آمدم آقا شهاب
نمی دانم چقدر طول کشید تا با صدای شخصی سرش را بلند کرد
گفت: آقای شهرزاد؟
_آره حتما آقا شهاب هستی… سری تکون داد و گفت: چطور شد؟
به او؟
_من…واقعا قصد نداشتم جلوی ماشین بیام.
_کجاست؟
در این اتاق
و با دستم اتاق را به او نشان دادم و او وارد اتاق شد، هیچ چیز
نگرانی خاصی در چهره اش دیده نمی شد
خیلی جدی بود، نه؟
آیا آن خانم در مورد این پسر دروغ نگفته است؟
من هم همینطور؟ گوشیم زنگ خورد و به صفحه گوشیم نگاه کردم، مامانم بود.
عرض کردم: بیماری الو الو معلوم نیست در کدام قبر است
شما ماندید؟ آقا همه منتظرن
_ببخشید من مشکل دارم یک ساعت دیگه میام
زود بیا بابا و عمو منتظرن
گفتم باشه و قطع کردم مامان ما هم اعصاب نداره.
با دیدن خروج شهاب از اتاق رفتم بیرون
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم گفت: هنوز اینجایی؟
گفتم اگر آسیبی دیده باشد …
پرید وسط حرفم و گفت: شنیدم هیچی نمیخوای
گفت: او را نکشتی تا خیالمان راحت باشد
وانمود کردم که نشنیدم و خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم
بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم.
سلام ببخشید دیر اومدم
عمو با لبخند خاصش گفت: بی صبرانه منتظر دیدنت هستیم.
برات واضح بود
_ای بابا عمو جان باور کن گیر افتادم
_هی، کار، کار، کار، همین را بگو، شما آقای اردلان هستید
در مورد آن فکر کنید
مامان بود که سینی در دست داشت به سمت ما می آمد و این
او صحبت می کند
خندیدم و گفتم: دوباره شروع شد…
_موهامو به سمت صدا حرکت دادم و با دیدن دختره روبروم لبخند محو شد
این کی بود؟
اوه مگه تو یه دختر معمولی نیستی؟
خیلی بالغ
اومد پیشم و گفت: ای بابا چرا اینقدر متعجب نگاهم می کنی؟
من رز هستم
این خودش بود که چقدر تغییر کرده بود
آخرین باری که او را دیدم 13 یا 14 ساله بودم.
لبخندی زدم و گفتم: چقدر بزرگ شدی خانوم؟
تو برگشتی
خندید و گفت: توقع نداشتی هنوز کوچیک باشم!
– نه، به دایی ام خبر دادم و ادامه دادم: حالا چه شد، باعث غرور من شدی
شما به ایران آمده اید؟
_یه سری مسائل ملکی داشتم باید شخصا بیام رسیدگی کنم
داشتم انجامش میدادم، رز هم دلش براش تنگ شده بود
آوردم که حال و هوای شما را عوض کنم
شما کار خوبی کردید، آیا می خواهید ملکی بخرید یا بفروشید؟
_یکی از زمین هام مشکل سند داره اومدم اگه ممکنه درستش کنم
فروش
سرمو تکون دادم و مامان بهم اشاره کرد که با عذرخواهی برم دنبالش.
آنها را ترک کردم و رفتم
به سمت آشپزخانه
به مادرم گفتم: عزیزم؟

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.