داستان درباره رابطه مثلثی که این سه شخصیت گلی , بزرگمهر و وحید نام دارند . گلی از بزرگمهر ناخواسته بچه دار میشه و وحید که عاشقشه این موضوع رو میفهمه . وحید اولین بار است که عاشق یک دختر میشه که …
دانلود رمان راز یک سناریو
- بدون دیدگاه
- 3,561 بازدید
- نویسنده : مریم موسیوند
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1119
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مریم موسیوند
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1119
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان راز یک سناریو
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان راز یک سناریو
ادامه ...
چرا اینطوری شد؟ چرا سر از اینجا درآوردم؟ کی رو باید مقصر بدونم؟ خدا؟
به وسیله خودم؟
بقیه؟ برادر که دو کلمه حرف دارد،
رفت دنبال زندگی خودش و منو تنها گذاشت؟ همونی که با گفتن یه کلمه
… معجزه، من
اونا رو اینجا کشیدن؟ شاید
اگر کمی انصاف داشته باشم، برادرش بی گناه تر از همه است.
او گفت:
تو با این وضعی که داری میروی،
هیچ جا نمیرود … هیچ جا.
کار تمام است
میدونی، حداقل یه جایی
تو آمدهای و باید بنشینی وگرنه سرت به تنت خواهد خورد و به خانه باز خواهی گشت
برادرش گفت:
هیچ پایانی برای راه من نیست
این کار زندگیام را به گند میکشد و من تا آخر عمر سرگردان میمانم … اما من …
اولین بار در رو یش
بلند شدم و گفتم:
من تصمیم گرفتم و به آخر خط خواهم رفت. حالا من اینجا هستم و در این فکرم که کجایی
این یک اخطار است،
بدون هیچ هدف، بدون انگیزه و بدون اینکه به عقب برگردم، با شانههای فرو افتاده، راه میرفتم. تو این یکی را …
… من طولانیترین سال رو گذروندم
خانواده … دوست … همکار … غریبه و آشنا، زبون چرب، قضاوت غلط
ظاهر فریبنده، آزار دهنده همه،
بهم صدمه زد
از این همه بی هدف روی صندلی اتومبیل خسته شده بود
ملاقات هوا تاریک است.
بود رین.
هنوز باران میبارد. تعداد ماشینها کم شده بود و مردم کمتری آنجا بودند.
کوچه دیده میشد. شاید
فعلا دون ستی خانه است،
ولولی نزدیک است، اما تا وقتی که تصمیمی نگیرد به خانه بر نمیگردد.
اکنون که پشتش خالی است،
اکنون که
پایان راه خود را، راه پرپیچ و خم را که پایان آن در مه مستور بود، میفهمید.
ایناهاش!
معجزه خود را تقدیم کرد
اکنون که عقل معجزه را درک کرده بود،
بود، دوستش داشت
میخواست تصمیم عاقلانهای بگیرد. تصمیم بگیرید که چه کسی را قربانی کنید
آهسته. کاملا خیس بود و میتوانست اثر آب را روی پوست شفافش احساس کند.
کیفش را روی صندلی کنار خودش گذاشت.
سردش بود. نتیجه راه رفتن خستگی، مه مغز و رطوبت
هیچ کششی نبود
راه حلی برای زندگی نه توی او وجود نداشت.
صدای بوق را شنید، اما دلش از آنچه اینک داشت راضی بود.
یه چیزی بیشتر از
نمیخواست اما ظاهرا هیچ کس چنین عقیدهای نداشت
خودش تحمیل شده بود سرش را بلند کرد
و نگاه کن
اتومبیلی که در کنارش ایستاده بود، توقف کرد. لیوان آهسته پایین آمد.
نگاهش با نگاه،
مردی که در اتومبیل نشسته بود
یک تقاطع پیدا کرد. لبخندی روی لبان مرد نقش بست و دهان گشود:
بیا، خیس شدی
تعجب کرده بود بهش گفته بود که باید چیکار کنه؟ با ابروهای بالا رفته به خودت نگاه کن!
آن را رها کرد تا بمیرد
با صدای بلند
تا بخندد ابروها را درهم کشید. مردی که درد او را درک نمیکند.
پشت این بدن گرد صدمه نمیزند
که بفهمیم وقتی صدای در به گوشش رسید دوباره به ماشین نگاه کرد. در باز شد و او این بار جدا جان سپرد.
داشت به او نگاه میکرد.. چارهای نداری
سکوت آنها را وادار به نگاه کردن کرد و شاید با تعجب یک ابرویش را بالا برد
بود جو حاکم
مرد از مزه خوشش نمیآمد،
اخم کرد و اخم کرد. از پنجره مقابل کمی به بیرون خیره میشود.
و دوباره
به او نگاه کرد و گفت:
بیخیال، داری فکر میکنی؟ آثار تعجب را در صدای مرد میشنید
. قبلا بودم او همه چیز را از دست داده است.
بود، پس چرا نشسته؟
داشت فکر میکرد. یک بار سوار یک اتومبیل مردانه شد و اکنون،
بارها و بارها
یه در ماشینرو براش باز کن
و راه دیگری در پیش بود که انتهایش ناشناخته بود. اما این بار
با گذشته
از آخرین باری که با هم بودیم خیلی فرق داشت.
یک کیسه حوادث تلخ و شیرین که بر دوش و قلب او سنگینی میکرد
میخواست
تصمیم بگیرید که روز پیش حتما به هیچ ایالت دیگری مربوط نخواهد شد.
از وقتی که با اون بود ۱۰ دقیقه گذشته بود سکوت نبود.
از خیابان.
او ایستاد و سرش را راست کرد.
بر میگردد. نمیدانست چه ماشینی میراند.
خیابان کام لا شلوغ بود. عصر یک روز بهمن.
کیفش را از روی شانهاش برداشت و آن را در دستانش فشرد، انگار که میخواست.
نگرانیهایش از …
از طریق دستهایش
که کیفش رو تکون بده درست مثل یه ایستگاه الکتریسیته لباسهای خیلی خوب.
اون لباس پوشیده بود
نمیخواست مثل دخترهای لوس به نظر برسد.
در یک شب سرد و نفرتانگیز، زندگیاش نابود شد. بالاخره یه ماشین
در کنار او ترمز کرد. از شیشه جلوی اتومبیل
. مدل ماشینرو دیدم که با صاحبش مطابقت داشت با دستهای لرزان
او اتومبیل را باز کرد
داخل همهی آنها نشست
میلرزید. نگرانی در نگاهش موج میزد. اون لحظه، اون دفعه
برای او گاهی نفس
وزن نداشت. به سلامتی …
به زحمت سر تکان داد و به نیم رخ او نگریست. حس میکردم همه درها
اونجا میمیره و اون مرد اخمو
کار وحشتناکی کرده بود و چشمانش راست بودند. سکوت حک مفرما شد.
صدای تپش
قلب دختری میلرزد. لحظهای که
در حال مردن بودند که مرد با خشم گفت: شماره این موتور را از کجا آوردی؟
با خودت آوردی
دخترک چانهاش را بر سینه فشرد و به دسته کیفش نگاه کرد: از دکتر.
من رامو دارم
مرد با خشم سر به سوی دختر گرداند و گفت: هان اشتباه کردهاند.
به همه و
ناکس “شماره منه”
میگه تو هم مستقیم رفتی و شمارهام رو گرفتی
باعث افتخار من شدی؟
من ندارمش، دختر احمق؟
دختر با خود گفت: کاش این دختر احمق میمرد.. چارهای نداری
اکنون اضطراب و افسردگی در چشمانش راه میرفت. به مرد خشمگین خیره شد
و زمزمه میکرد:
من حاملهام تو هم همینطور
ما صورت مرد رو پوشوندم چند لحظه به دهان دختر جوان خیره ماند. در ذهنش
و تکرار کرد: حامله؟
اون از من حامله است سفیرا سرش را به عقب برد و خندید. دختر
از تعجب دهانش باز ماند
داشت به او نگاه میکرد.
ناگهان از خندیدن باز ایستاد و به دخترک حمله کرد.
کتش را پوشید.
صورتش سرخ شده بود
چهره رنگ پریده دختر نزدیک شد و فریاد زد: این دختر کالاش حامله است.
هی
من؟ الان با کی در افتادی؟
اومدی به کون من دست بزنی، هان؟ فکر کردی یه الاغ گرفتی؟ من یه اشتباه کردم منو نجات بده
من دادم؟
چرت و پرت.
آن را به عقب انداخت و خشمناک با دست به بیرون اشاره کرد و گفت:
هری …
و نگاهش را گرفت.
دختر جوان به علت ضرباتی که به در زده بود پشتش درد میکرد، اما این درد،
کجا و درد
قلب او با آستین کجاست
کتش آب دهانش را که روی صورتش پاشیده شده بود با سر و صدا پاک کرد
میلرزم و میلرزم.
“با ترس گفت:” بچه چرا درک نمیکنی؟ مرد به سرعت رو به او کرد و فریاد زد کدوم بچه؟ ” چرا طلای غیر ضروری؟ ”
شما چطور؟
دختر با تمام نیرو به شکمش ضربه میزد و با تمام قوا ناله میکرد: این، این …
اینجا جای خوبی است
یادت نیست؟
مرد با چشمان ورقلمبیدهاش باز غرید: طفلک بیچاره از یک طرف خیابان.
من تو رو نجات دادم
من دادم در غیر این صورت، مشخص نبود
چه بلایی داره سرت میاد؟ ممنون که پیشرفت کردی حالا میوه تلاش بد تو برای من
گم شدی؟ .
برو بیرون، وانمود کن که من خر هستم!
دختر صحبت کردن با این مرد شیرین رو از دست داد
. جایی نمیره
دستهایش را مشت کرد
حریصانه گفت: میگذاشتید بمیرم. به خاطر خدا با من این طور رفتار نکن.
نجات
مرگ رو بهتر از این کردی
ننگ باشد، من زندهام، اما مریضم. بگذارید مجرد زندگی کنم، بدون شوهر، اما با …
من یه بچه مغرورم
که آدم ترسو پایش را نمیخواهد …
وقتی به اینجا رسید مرد دوباره برخاست. دخترش را به در ماشین کوبید.
چیکار باید بکنم، داری با یکی دیگه کار کثیفی میکنی
خودت انجامش بده، لعنت به من زن
من، زندگی دارم
آره برو کیکت رو یه جای دیگه پهن کن من خیلی برات چاقم و سریعا
در سمت دختر را باز کرد و دخترک به پشت افتاد. چه درد و رنجی!
استخوانهای بدنش به هم پیچید و به قلبش رسید. خدا حفظت کنه
این ناله به گوشش رسید، خونش به جوش آمد، لبهایش را فشرد. حرص سیگار میکشید،
از گوشش
ماشین بهش زده
از جا پرید. هری آن را برگرداند و جلوی دخترک زانو زد و برای دومین بار یقه او را گرفت.
: یه آگهیخدایی نکرده؟ بله؟ با شه.
تو میگی چون من “لایی نا رد بو” رو نجات دادم دلم سوخت، تو مثل یک سگ مچاله شدی.
اولین فکری که به ذهنت رسید این بود
من یه حیوون ساختم یا
کارتون خواب که نجاتم دادم و اگه من هم مثل تو پاپ بودم چی؟ حق با توست.
خدا نکند، چون …
من اجازه ندادم این رسوایی از بین بره
مرد بلند شد، توجهی به کسانی که جنگ بین دو مرد را در پیاده رو میدیدند، نداشت.
شلوارش را تکان داد و به سمت دیگر اتومبیل رفت.
اشکهای دور چشمان دختر جوان خشک شد
او یکی از آنها را بر زمین افکند
بعد از دیگری: خوب، حالا هرچی.
نظرت چیه که من باشم، اما اینکه کیف برم تست دی ان ای بدم، هان؟ اگه – –
مال تو چی بود؟
پاهای مرد سست شد، نسیمی که او ترک کرد نمیخواست بازگردد. به سلامتی …
پشت صحنه
ان را انداخت، آرام و مطمئن. دخترک بینوا هنوز دستها را روی زمین گذاشته بود
. یکم اینور و اونور میپلکید
تو میتوانستی معصومیت را در چشمانش ببینی، اما کلمات او را.
زندگیش خوب پیش نمیرفت.
دخترک چون تردید مرد را دید دهان باز کرد و گفت: هرچه تو بگویی. به سلامتی …
خداوند از آن شماست. همشو
هر کاری بگی میکنم فقط زیادهروی نکن
و چشمانش از روی عجز دستهای خود را به سوی قلب مرد دراز کرد.
مرد، دستها بر دوش، سر به آسمان بلند کرد و در دل فریاد زد:
خدا چه میگوید؟ باهام چیکار کردی؟ این یعنی مال منه؟ من؟ !! !! !! !! !! !
صدای آه و ناله دختر جوان را شنید اما هنوز درگیر نشده بود که خود را بیشتر درگیر این کار دید.
بود مرد
دو، دو، چهار، امااین معادله زیادي براي او سنگین بود، قادر به حل آن نبود. سوار شد و تازید. دختر همچنان کنار جوي آب روي زمین از غم و درد سینه چاك می کرد و ضجه می زد:
خدا چیکار کردي با من؟!!حالا بیا درستش کن، مال خودشو نمیخواد، پاش واینستاد، چه کنم خدا؟ رهگذران می ایستادند، تماشا می کردند، بعضی دل می سوزاندند ،بعضی قضاوت می کردند،
و بعضی… ***زیر لگدهایش داشت جان می داد. محمد عربده می کشید. از عصبانیت دهنش کف
کرده بود ولی همچنان فحش میداد و با تمام قوا بر تن خواهرش می کوبید. شش سال از خواهرش کوچک تر بود
اما حالا این مسئله مهم نبود. حق با که بود؟! با برادري که رگ غیرتش درد گرفته بود؟! ناموسش زیر یک
مرد به تاراج رفته بود و دخترك را مقصر می دانست و او را لایق بدترین فحش ها و یا شاید فجیع ترین مرگ ها.یا دختري که زیر لگدهاي برادر مافنگیش جان می داد ولی دم نمی زد و فقط بخت بدش را
مقصر می دانست.
دخترك شکمش را با آسودگی خیال به زیر پاهاي برادرش سپرده بود تا شاید لکه ننگی
که بی اذن در شکمش لانه کرده بود، شرمش آید و برود و او را از این درد جانکاه راحت کند. لگدي محکم
به شکمش خورد، اگر چه دردناك بود اما لبخندي بر لبان او آورد و از چشمان تیزبین داداش که سیگار بر لب به تک
پنجره هال تکیه داده بود، دور نماند. داداش دود سیگار را از بینی اش بیرون فرستاد و با ابروهایی گره خورده گفت: بسشه.رنگ زرد محمد از عصبانیت و فشاري که به خودش می آورد
به قرمزي می زد : نه کمش هم هست. تا مرگشو نبینم ولش نمیکنم. و این برادر کوچک عجب بی حیایی می کرد. میدان را خالی دیده بود و نرینگی خرج می
کرد جاي مردانگی. داداش سیگار را لبه پنجره گذاشت و با صداي بلندي گفت: بت میگم بسهبکش کنار. آنقدر صلابت در کلام داداش بود که محمد قدمی عقب کشید ولی همچنان آماده در یک
قدمی دختر ایستاد، براي خوش خدمتی.
-خوب؟ دخترك گوشه پذیرایی کوچک خانه اشان داشت جان میداد ولی آنقدر براي این داداش
احترام قائل بود که تمام نیروي نداشته اش را جمع کرد و در پلکانش ریخت. لاي آنها را باز کرد و به برادر بزرگش دوخت. چرا کسی باورش نمی کرد. بغض مهمان گلویش شد. -به جون داداش راستشو گفتم از اول تا آخرش. محمد چنان ضربه اي محکم زد که دخترك احساس کرد تمام استخوانش خورد شد.
براي اولین بار ضجه زد: خدا. داداش از ضجه خواهر که تا به امروز عاشقانه دوستش داشت برآشفت و یقه محمد را چسبید: کثافت، مگهنگفتم بسه. تا من اینجام و بهت نگفتم تو غلط میکنی بهش دست بزنی. گرفتی یا نه؟ – محمد آب دهانش را فرو فرستاد و با سر به خواهرش اشاره کرد: آخه داره مثل سگ دروغ میگه کیو خر فرض کرده؟!-تو یکی دهنتو ببند وگرنه… داداش پوفی کشید و به موجود بدبخت مچاله شده روي زمین نگاه کرد و
در دل گفت: تا کی. تا کی از در و دیوار میباره ؟ کی میخواد تموم شه؟ کی؟. مخاطبش که بود؟ خودش هم نمیدانست ولی مشکلات این خانواده تمامی نداشت و چون او
بزرگترین اولاد این خانواده بود باید عضو لاینفک تمام دردها و مشکلات تک تک اعضاي خانواده می بود.
گاهی آنقدر خسته میشد که دلش میخواست همه خودش و هم همه را به درك واصل کند . دستش را از یقه محمد کشید و به شانهش زد ، سرش را رو به سقف. پوفی کشید. بعد از چند ثانیه رو به خواهرش کرد و گفت:
باشه من باور کردم ول…
محمد ناباورانه گفت: داداش! داداش بی توجه به او رو به خواهرش کرد و گفت: من باورت میکنم ، چون میشسناسمت، من باور دارم توتقصیري نداري ، دلم میخواد بت بگم بندازش ولی فعلا این تنها چیزیه که میتونیم پاي اونو وسط این نحسینگه داریم، حالیته که؟ میدونی که آینده اي دیگه نداري؟ منو نگا ) انگشتانش را تکان داد و
رو به بالا برد و همزمان نفسش را فوت مانند بیرون داد( آینده ات اینجوري دود شد رفت
هوا. بدبختمون کردي گلی.
و اشک در چشمانش نشست. نفس گلی بالا نیامد. چشمان داداش براي او به اشک نشسته بود؟! نباشد که بغض داداشش را ببیند. همیشه دیگران را سرزنش می کرد که با دردسرهایشان او را دق داده اند . حالا خودش شانه مردي که بی اندازه دوستش داشت را شکسته بود. کاش بمیرد کاش. صداهاي نامفهومی که از اتاق بیرون می آمد باعث شد هر سه به آن طرف نگاه کنند. آه مهمان سینه هر سه آنها گردد. -پاشو خودتو جمع و جور کن برو به آقا برس، محمد نبینم دست روش بلند کنی که به
خداوندي خدا تلافی همه رو سر تو در میارم و تا میخوري میزنمت، لیلا بیا بیرون کم زر بزن بیا کمک گلی . برید آقا رو جمع کنید،الآنا مامان میاد کسی چیزي نمیگه تا هر وخ خودم صلاح
دونستم. دوباره به گلی که سعی می
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر