یک رمان آموزنده و جذاب درباره دختری که نطفه ای در بدن خود دارد که پدر بچه را هرگز ندیده و پس از ۵ سال پدر بچه بازگشته و …
دانلود رمان رحم اجاره ای
- 1 دیدگاه
- 6,328 بازدید
- نویسنده : مریم کلانتری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : دو فصل کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 و 2 قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مریم کلانتری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : دو فصل کامل
- بازنشر : دانلود رمان
- فصل 1 و 2 قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان رحم اجاره ای
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان رحم اجاره ای
ادامه ...
روز سرد زمستانی بود . هوا خیلی ابری بود و ابرها
جلوی راهشون رو میگرفت انگار دارن با یکی دعوا میکنن یا شاید هم
فکرش
همین بود
.
خانه ای که در آن بزرگ شدم. همه شخصیت های من
در یک خانه شکل گرفته اند.
من چیزی برای از دست دادن ندارم. انگار پا گذاشتم
روی
خاطراتم
.
مجبور شدم ترک کنم. باید خودم را متقاعد می کردم که
آن کوچه
تنها چیزی است که برایم باقی مانده است. درخت
بید کج تر از همیشه به نظر می رسید
.
به انتهای کوچه که رسیدم با پرچم تاکسی را پایین آوردم.
سوار ماشین
شدم همون
موقع رعد و برق اومد و بارون شروع به
باریدن کرد
. بالاخره به
خانه رسیدم
، پول ها را شمردم و به سرعت از پله ها پایین رفتم،
هنوز بارون نیامده بود، انگار که ابرها بند نمی آمدند
.
کلید را چرخاندم و رفتم. از زمانی که استقلالی شدم احساس بهتری داشتم.
5 ماه پیش،
باران خیلی سرسخت است. چرا به حرف کسی گوش نمیدی؟ ما
نگهبان
شما هستیم مردم پشت سر ما چه می گویند؟
باران: خیلی خندیدم، چرا این همه دور و برم هست؟ در همین
حین عمو از پله های بالا پایین آمد،
می دانست
که به حرف ما گوش می دهد
.
به همسرم گفتم می خواهم بروم. او اهمیتی نمی دهد. من با شما صحبت کرده بودم
.
گفتی می توانی خانه ای اجاره کنی تا
در آن زندگی کنم. عمو حمید:
من هنوز وصی شما هستم، به نظر شما بهتر نیست نظر من را بپرسید
؟
عمو لطفا دوباره شروع نکن لطفا باهات حرف زدم
توافق
کردیم یادت رفته؟
زانمو: دختر، چرا اینقدر احمقی؟ پول را از کجا می آورید؟
من می دانم چگونه سر کار بروم و به خودم حقوق بدهم. آن وقت در این
دنیای بزرگ
، یک لقمه نانی برای خوردن پیدا خواهم کرد. پس نگران من نباش،
نگران
آبروتونین باش، نگران خودت باش
. ابروهایتان را کوتاه نکنید 4
همسرم: حمید یه چیزی به این دختره بگو
اعصابم رو خورد میکنه.
دختر داری یه کاری میکنی من باید دهنمو باز کنم پس ببند وگرنه
میدونی و حق نداری جایی بری میفهمی؟
باران: اما من به بلوغ رسیده ام و تصمیم هم همینطور است. با خودم
من نیازی به قیم ندارم
، اما آیا دادگاه تصمیم نگرفت که
من را اجاره کنید
خانه خوبی
عمو حمید: باران دخترم تو خوبی. ما می خواهیم بدانیم چرا
.
ما چه چیزی را از دست داده ایم که
شما با ما این کار را می کنید
؟ آنها با صدای آهسته صحبت می کردند
فقط
به این دلیل که می ترسیدند دوباره از آنها شکایت کنم.
همسرم وسط حرف های عمویم دخالت کرد. گفت
هی وقتی میگم ولش کن خوب شد از
حد
گذشتم بی معرفت نگران نباش کلانتری مریم مادر اجاره ای
5
تا بارون. : هه، واقعا جالبه. چه خوب، مرد؟ من هیچ چیز خوبی از
تو ندیدم
، جایی که بی دلیل به من ضربه زدند هنوز درد دارد.
شروع کردم به گریه کردن، اما نباید فکر می کردم
ضعیف
هستم
. تو منو ترک کردی. من هنوز یادم نیست به چه چیزی من را متهم کردید.
یادم هست
یک
روز عمویم را از این خانه بیرون کردی. تو مرا متهم
به دزدی کردی و گفتی با پسرت رابطه دارم، اما بعد متوجه شدی که
اشتباه می کنی
. دوباره منو آوردی اینجا مجبور شدم الکل را ترک کنم
زیرا
هنوز به سن نرسیده بودم. البته باید بگویم که باید
اموال مرا به من پس می دادی که نکردی. اگر تا الان اینجا ماندم به
این دلیل
بود که
فکر می کردم به من رحم می کنی و مرگ می کنی
. اما حالا که می بینم تو
حتی ذره ای از آن را در وجودت نداری.
تو آن خانه ای را فروختی که من فقط با پدر و مادرم خاطرات داشتم. تو
پولم را
گرفتی همسرم
: بالاخره باید پولی به من می دادی. ما آن پول را برای
بزرگ کردن شما گرفتیم
. مردم می توانند تغییر کنند.
اشک از پهنای صورتم سرازیر شد. از همه شما متنفرم عمو
فکر می کنی
این
رسم یتیمان نبود.
این همه سال نفهمیدم برای بچه هایت لباس نو خریدی. بعد لباس های کهنه دخترت را به من دادی.
همه اینها را برای بچه های شما پختم
و
شستم .
چرا تقصیر من بود مرد؟ چون مادرم را دوست داشتی
،
او عشق تو را قبل از تو گرفت.
این
کلمه معادل سیلی محکمی بود به
صورتم
. . من اجاره
میکنم میریام کلانتری رحم اجاره
7.
برو خونه داری میمیری. حالا برو دیگه نمیبینمت دختر چشم سفید تو
نمک
بلد نیستی
. از خانه زدم بیرون و در را
پشت
سرم کوبیدم.
مسخره ام می کرد، خسته بودم. علاوه بر این، بسیار بود
…
گرسنه بودم،
مقداری پول در کیفم بود، یک ساندویچ فلافل خوردم و به
پارک رفتم و روی نیمکت جلوی فلافل نشستم. داشتم به مردم نگاه می کردم،
بچه های کوچولو که بازی می کردند و از ته دل می خندیدند،
دلم می خواست بتونم اینطوری بخندم، از ته دل، از
ته گلو، جوری که واقعاً احساس خوشبختی کردم
اما
..
میتونستم
حس کنم
واقعا آدم چقدر ظرفیت داره
این حجم از بدبختی رو تحمل کنه
، چشمام داغ شد،
روی
کاناپه نشستم، خوابم برد
. .
من
بی حس شده بودم. یک چشمم را باز کردم و
فقط تاریکی را جلوی صورتم دیدم. صدای پای کسی را شنیدم، مثل
مته بود
. دستش به زور گونه ام را لمس کرد.
چشمانم را باز کردم. قیافه طاها جلوی من ظاهر شد،
با ترس سرم را بلند کردم، عاقبتها: دختر دایی شما چطور؟
بدنم می لرزید. هر لحظه که صورتش نزدیکتر می شد
سعی می کردم فرار کنم اما هر چه تلاش کردم نتوانستم،
دست و پایم به صندلی بسته بود،
نتوانستم جام جم بخورم. از دوران بچگی. او از
طاها
، پسر عموی حمید، کابوس های کلانتری منماریم، مادر جایگزین
9 می ترسید .
طاها از مادر و پدرش بدتر بود. او حتی یک بار به من تجاوز کرد.
واسه همین
ازش میترسیدم ولی
وقتی اومد بیرون کی برگشت
؟ دستش مثل
برق گرفتگی بود. تمام بدنم خیس عرق شده بود.
#قسمت ششم
دست و پایم می لرزید و سعی می کردم خود را از این خطر نجات دهم
اما
انگار
به این صندلی لعنتی چسبیده بودم.
طاها شکرو را به سمت من کشید. از درد جیغ زدم
، از جا پریدم و صاف روی مبل نشستم، همچنان روی آن. من روی
همان نیمکت پارک بودم
، کابوس بود، کاش طاها هرگز
از ترکیه برنمی گشت. چند سال پیش. حمید
در آنجا به جرم قاچاق مواد مخدر زندانی شد.
هر چه در خانه را زد نتوانست نجاتش دهد و به 10
سال زندان
محکوم شد . یادم هست آن روز که عمو سرسیمه به
خانه آمد
و به همسرم گفت چقدر خوشحال است که طاهر در زندان است،
انگار
دنیا را به من داده اند.
چند ساعتی تا صبح تو خیابون پرسه زدم تا اینکه عمو
حمید
بهم آدرس پیام داد.
سوار تاکسی شدیم. به این آدرس رفتم، جای عجیبی بود، اما به نظر می رسید
خوب
از
اون خونه ای که هر روزش دعوای اعصاب بود بهتر بود
. عصبانی بودم، نمی دانستم چه چیزی بهتر است،
بدون احوالپرسی به سمتش رفتم و به او خیره شدم.
ولش کرد و
جلوی من رفت. فکر می کند اگر این کار را بکند من را تحقیر می کند! او واقعاً فکر می کند من هم همینطور هستم. من رویایی دارم؟! کلید را برداشتم و
در را
باز کردم
. رفتم سمت در. واحد 4 روی کلید بود. پله ها رو یکی
یکی بالا رفتم
. به بالای درها نگاه می کردم. رفتم کلانتری توماریم
11.
کف راهرو و اتاق ها فرش شده بود و
یک تلویزیون کوچک کنار دیوار بود. به آشپزخانه رفتم. گاز و یخچال در گرم بود.
خوب بود، لااقل این حس را داشتند که برای من قابلمه و تابه بگذارند.
#قسمت هفتم
با اینکه پول کافی برای خریدن غذا نداشتم، باید از فردا
شروع به
جستجوی کار می کردم. .
خوابیدن
روی آن مبل سفت و خشک دردناک بود، بنابراین از اتاق خارج شدم
.
برداشتم و پرتش کردم وسط راهرو و
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت 5 بعدازظهر بود
،
سلام دوست من، چه
مشکلی دارد؟
از ما چیزی نشنیده ای، باشه؟ 12 تو سارا هستی؟ ببخشید
پاک
یادم رفت باهات تماس بگیرم
(من و سارا فقط یکی دو سال بود که همدیگر را می شناختیم، اما خیلی
به هم
نزدیک بودیم
.) با دایی دعوا کردم
چرا دوباره؟
باران
: چی بگم؟ دلم برات تنگ شده
.
امروز چکار می
کنید
؟
هر چی تو بخوای امروز کاری ندارم. باران
:خب بیا بریم همون پارک همیشه
عزیزم ساعت 5ه همون پارک
من درگیر کاغذها بودم یه ساعتی بود داشتم
میام
خونه
. من به ساعت نگاه کردم. رفتم سمت کمد
هیچی نبود ولی یه سبدی پر از لباس گوشه اتاق بود که انگار عمو حمید
چنگش زده بود. افتاده بودند داخل سبد. آنها را صبح آورده بود.
مانتو
بلند
و شلوار و شال سفیدم
را برداشتم
. الان تو کمد هستم که حوصله ندارم فقط دیر اومدم
کفشامو پوشیدم ساعت 14 از خونه زدم بیرون یه ربع تو راه بودم بالاخره رسید، سارا
نشسته
گفتم.
روی نیمکت همیشگی
. به او نزدیک شدم و او را از پشت چشمانش گرفتم و صدایم را بلند کردم و
آیا قصد ازدواج داری؟
بدون دستانم آن را از صورتش برداشت و گفت: #قسمت نهم، اگر شاهزاده سوار بر اسب سفید باشد چه
؟
بنده من نیستم.
این واقعاً خنده دار است، شما می توانید در این دوره ازدواج کنید،
البته، اگر شاهزاده سوار بر اسب سفید است، چرا
ازدواج نکنید
؟ حاجی حاجی مکه رفتی
؟ تو از من خبر نخواهی داشت، خوشی؟
منو ببخش عزیزم تو مشکلات من رو میدونی دیروز
با مردم دعوا کردم
. یک موقعیت ساده داشتیم که نه گفتیم و نه پرسیدیم. کلانتری
15 زایمان مادر جایگزین.
خب
، از اول برای من توضیح دهید. ببینم
چه بلایی سرم میاد برایش توضیح دادم
و او فقط گوش داد. واقعاً خوب است
که یک تلفن برای شنیدن حرف های شما داشته باشید، داشتن کسی که شما را درک کند. سارا
تنها کسی بود
که کاملا به او اعتماد داشتم و تمام رازهای زندگیم را به او گفتم.
خلاصه وقتی کارم تموم شد پر از تاسف بهم نگاه کرد ولی
من
این تاسف رو دوست داشتم چون واقعی بود. حداقل برای من که هرگز
طعم ترحم را
نچشیده بودم.
#قسمت دهم
دستش را روی گونه ام گذاشت، اشک های سامجی که
ناخواسته روی گونه ام چکیدند و
باران را پاک کرد. دوستت دارم، نمی گذارم هیچ اتفاقی برایت بیفتد
.
چه اتفاقی می افتد؟ 16 پاشو بیا بریم شرکت برادرم. باید کاری کنم که بتوانم
دستت را آنجا ببندم. بیا پاشو چرا نشستی؟
من شوکه شدم. چرا فکر نکردی از
سارا کمک بخواهی؟
دستم را گرفت و بلندم کرد.
سوار ماشین آبی زیبایش شدیم
و حرکت کردیم.
نیم ساعت پشت ترافیک ماندیم .
خلاصه رسیدیم. من قبلاً شرکت شما را ندیده بودم. نمیدونستم دارن
چیکار
میکنن ولی میدونستم اگه سارا باشه
در هر شرایطی منو
میبنده .
در آنجا
به همراه سارا به شرکت ملحق شدم.
سارا رفت پیش منشی و گفت:
سلام خسته نباشید آقای خجسته، شما هستید؟ مریم کلانتری، رحم اجاره ای،
17 ساله
،
نه خانم، هنوز نیومدید،
ممنون.
باران اینجا بشین من دارم میرم برگشتم
باشه عزیزم #قسمت یازدهم همونجوری که نشسته بودم با چشمام فضای اتاق رو نگاه کردم
تم
سفید و فیروزه ای هر یک از آنها.
بین سفید و فیروزه ای بود، نگاهی به دماغ منشی انداختم،
که کدام.
هنوز چسب روی بینی اش بود و معلوم بود که تازه عمل کرده و
چشم
و ابروهایش مشکی بود. قیافه اش معمولی بود اما صدای جالبی داشت، صدایش
شبیه گویندگان تلویزیون و رادیو
بود ،
اما از بینی اش عمل می کرد، صدایش در گلویش بود، اما
باز هم خوب بود. در حالی که داشتم پیام را تحلیل می کردم،
پسری خوش تیپ
با لباسی شیک از کنارم رد شد و به طرف در رفت. که
رنگش سفید
بود
هنوز بوی عطر سردش در مشام ما بود. 18
عجیب بود که بوی عطر او برایم آشنا بود، اما یادم نمی آمد به چه فکر می کردم
.
درست زمانی که داشتم فکر می کردم. سارا آمد دستم را گرفت و
به سمت یکی از اتاق ها برد.
پشت میزش، با تعجب به او نگاه کرد،
او وسط اتاق ایستاده بود
، درست است؟ چه
اتفاقی می افتد
؟ اینجا چیکار کنم؟
اوه ببخشید یادم رفت بگم توضیح بدید
ببین از امروز میای خونه من
خیلی سخت نیست
. فقط باید این نرم افزار را یاد بگیرید.
نرم افزار 3rdmax امیر چند وقت یکبار می آید و چند پروژه باید
طراحی کنید؟ البته باید خیلی خوب یاد بگیرید. در غیر این صورت، نمی توانید
به خوبی از عهده چیزهایی که از شما می خواهند برآیید.
خب، پس اگر من جای شما را بگیرم، می خواهید چه کار کنیم؟
بیا برویم کلانتری
19.
نگرانش نباش. در این شرکت بزرگ، هنوز کار برای انجام دادن وجود دارد
و من به حقوق شما نیاز دارم. نمی دونم
بیشتر نیاز داری
خانم مستقل.
نزدیکش شدم و محکم بغلش کردم. بوسه محکمی روی گونه اش زدم.
دوباره بغلم کرد و
گفت: باشه خانوم اینقدر حرف نزن
#قسمت 12 واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم سارا دوستت دارم خیلی
دوستت
دارم مزخرف می گویی.»
باران: کاش می توانستم جبران کنم.
سارا: اوه، اتفاقا، من یک ایده دارم.
با اولین دستمزدت مرا به شام ببر .
شاید بتونی اینجوری جبران کنی چجوریه عزیزم
چشمای عشقم کی میخوای؟ البته
هر دو خندیدیم. 20
در همان زمان در اتاق سارا باز شد و برادرش وارد شد
. سارا
به من معرفی نمیکنی؟ سارا: نه فضول نیستی؟
امیر: داره خودش رو معرفی میکنه، چه نیازی داری؟ سارا: باران
برادر من است
که تازه از خارج وارد شده بود
. دانشجوی 25 ساله مهندسی عمران.
شروع به آموزش 3rdmax به او کرد.
من هستم و به همین ترتیب، شوالیه من به سارا اشاره کرد و
گفت. اتفاقا
من هم زن خانگول هستم،
صورتش را آنالیز کردم.
چشم های رنگی که نمی دانست چه رنگی هستند، انگار تمام رنگ چشم ها
در دو چشم مرمرین جمع شده بود، پوستش سفید بود، تمیزی صورتش را جذاب تر می کرد، موهای مشکی اش را مرتب
بسته
بود . پشتش
ترکیب صورتش خیلی شبیه سارا بود مریم کلانتری رحم اجاره ای
21
سارا
بهش نگاه کن. پرتش کرد و گفت:مثل اینکه
باعث شدی نظرم عوض بشه
آخه نگو ترسیدم خانم
به کار تو
خندیدم و گفتم باران آرمانی هستم. من 19 سالمه
هنوز دانشگاه نمیروم اما در دبیرستان رشت معمار بودم:
خب فعلا بس است
امیرخان از امروز من نیستم. تو هر روز میای اذیتم میکنی
نمیخوام بشنوم
دوستم رو اذیت کردی از کجا میدونی از امروز تو
خونه من بارون میاد
طرحت رو درست میکنه فقط یه حقوق خوب میخواد
بهش بده یک درآمد خوب.
چشم سارا گردن ما از موهام نازکتره ولی خودت میدونی که
باید کارشونو خوب انجام بدن تضمین میدم تا دو ماه دیگه
جوری طراحی کنه که انگشت تو دهنت بمونه آقا
امیر : باشه پس مشکلی نیست، می تونی انجامش بدی. شما از امروز کار خود را شروع می کنید، البته
حقوق شما دو ماه اول بسیار کم است، اما بعد از اینکه یاد گرفتید و
22 طرح با کیفیت برای ما ساختید، حقوق شما افزایش می یابد حتی اگر
مشکلی
نداشته باشید
؟
#قسمت سیزدهم
باران: نه ممنون مشکلی نیست. باز هم از شما
و
سارا تشکر می کنم. من واقعا به این نیاز داشتم. واقعا نمیدانم
محبت شما را
چگونه
جبران کنم
.
بیایید کار را بشناسیم، به شما قول می دهم که برای شما جالب خواهد بود، به خصوص حقوق
اول
. سارا: اوه
،
بس کن، چند تا تعریف رو از بین می بری؟ بابا امیر باران
مال ماست باهاش اینطوری حرف نزن
.
بعد
دور
از چشم سارا به من چشمکی زد و رفت.
تعارف ها و چشمک هایش تحت تاثیر قرار نگرفتم.
سارا پشت میز نشست، با دست اشاره کرد که بشینم، لب های تابو را باز کرد
و
او یک ساعت با من کار کرد. فکر می کنم
بیام فقط بود
با شیرین بودن برای من می توانست از عهده آن برآید. سارا رو به من کرد و گفت
برای امروز کافی است، فردا برگرد تا بتوانیم بیشتر با هم کار کنیم، البته با توجه به علاقه
ای
که نشان دادی، فکر می کنم سریعتر از
زمانی که
به
تو
می دهم یاد بگیری
. من به کسی نیاز داشتم که این شکلی باشد. در یکی
دو سالی
که سارا را دیدم زیاد با خانواده اش آشنا نبودم
اما او همیشه پشت من بود. او را مانند یک خواهر دوست داشت. 24
#قسمت چهاردهم هر وقت به کمکش نیاز داشتم سریع می آمد.
حتی
یادم هست دو سال پیش که همدیگر را دیدیم، من در خانه تنها بودم،
همان
روزی که طاها به من تجاوز کرد،
از ترس داشتم قالب را خالی می کردم.
یکی دو روز رفتم خونش تا عمو اینا مجبورم کرد از
اونجا
ببرمش خونه ،
ترسیدم. دیوارهای آن خانه دلم را می خورد،
نفس راحتی کشیدم
که دیگر مجبور نمی شوم
به آن خانه برگردم
،
با وجود این که مشکلات زیادی در زندگی ام داشتم، اما خدا همیشه
به موقع
در کنارم
بود
.
مرا سوار ماشین کرد و گفت مرا به خانه می برد.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
25
سارا:خب راضی بودی چطوری؟
آره عزیزم میتونی کنارم باشی؟ عیبی نداره عالی بود فقط فکر نمیکردم اینقدر از من پذیرایی کنه
فدایش کنم برادر منه
نمیدونی از وقتی اومده ایران اینقدر دوسش دارم من باید
هر روز ببینمش
عزیزم، خب من یک برادر خوب کنارم دارم.
نه به عنوان.
سارا جلوی سوپرمارکت ایستاد. رفت
و برایم غذا و ظروف خرید. اول قبول نکردم بعد اصرار
کرد
و گفت
شب رو با من سپری میکنه
. سارا چطوره
: خونه خوب و راحته. جدی اگر
چیزی از قلم افتاد
به من بگو، خودم برایت می آورم. 26
باران: نه عزیزم خیلی وقته مزاحمت شدم خجالت میکشم
نمیدونم
چطوری جبران کنم.
باشه بابا بیا بریم غذا کی آماده میشه؟ من واقعا گرسنه ام، اوه
ببخشید،
الان می روم، شام درست می کنم. . باشه وقتی میرم دست و صورتمو بشورم آماده شام بودم شام خوردیم انقدر خسته بودم که
به زور
چشمامو باز
نگه داشتم پس
بالش و پتو وسط راهرو پهنش کردم و
به سارا اشاره کردم
مثل عکس
#قسمت 16
نگاهی به من انداخت و
به
رختخواب
رفت
. یک عکس کنار کمد اتاق خواب بود
و
عکس مادرم
بود . وای چقدر دلم میخواست این روزها کنارم باشم!
فکر کردم عکس مادرم اینجا چیکار میکرد؟
تو افکارم غرق شده بودم که سارا صدام گفت فردا نمیخوای بخوابی خانم شاغل
باید
زود بیدار بشی
از اتاق فریاد زدم میام
با خودم گفتم عمو حمید باید عمدا این عکس را گذاشته باشد که
28
من دراز کشیدم و دوباره دستانم را زیر سرم گذاشتم به فکر سارا هستم:
:
چرا پدر و مادرم مرا تنها گذاشتند ؟ به این زودی چرا باید
زیر
نظر دایی و همسرم بزرگ بشم:
نصفه
شب به این چیزا فکر نکن،
بخواب
من طاهارو دیدم
، مهم نیست؟ چیکار کردم نتونستم بخوابم
، رفتم
تو آشپزخونه و
به
لطف سارا، یخچال
پر بود
، آب میوه رو برداشتم و
رفتم بخوابم. صورتم مثل کسی بود که پرده را بسته بود،
دستم را روی صورتم گذاشتم و بلند شدم: اوه، بالاخره بیدار شدی
،
ما خیلی کار داریم. به زودی
من هنوز خوابم می برد. چشمامو مالیدم به من نزدیک شد و دستم را گرفت و
بلندم کرد
.
قسمت هفدهم:
نه، آماده می کنم. در مهمانی احساس خوبی نداشتم.
به محض اینکه سریع گفتم
در حموم بسته شد .
مجبور شدم سریع دوش بگیرم و اومدم بیرون.
سارا که رسید صبحانه را آماده کرده بود
و در حال نوشیدن چای بود. خیلی
دیر صبحانه سریع خوردیم
و آماده شدیم.
گوشیمو از جیبم در آوردم و داشتم به ساعت نگاه میکردم
که ضربه محکمی به صورتم زدم. آه سنگینی کشیدم
و سرم را بلند کردم. با دو تا چشم مرمر روبرو شدم، داشتم
از
خنده می ترکیدم
، حواست به کجاست دختر؟ منتظر بودن. 30
باران: ببخشید امیر تقصیر من بود باید
حواسم به پیشونیم بود
اشکال نداره دختر دست و پا چلفتی.
سرم را پایین انداختم و به شوخی گفتم
ناراحت نشدی. نه،
می دانید اخلاق شما خوب است زیرا به راحتی عصبانی نمی شوید. لبخندی زدم
و از امیر تشکر کردم و رفتم. به اتاقم رفتم. سارا به اتاق من آمد
و گفت امروز کاری برای انجام دادن دارد پس باید زودتر برود
. نمی دونم
چرا
چند وقتیه رفتارش مشکوک شده، باید ازش بپرسم
چی
شد
که سارا رفت پشت میله ها، آرتان اومد تو اتاقم، نمی دونم چرا هر
وقت می بینمش
قلبم می تپه
؟
31
آب خود را قورت دادم و از جام بلند شدم. آمد سر میز من و
چند کاغذ به من داد.
آرتان
: خانم آرمانی، امیر این را به من داد و گفت آن را به او بدهم تا
طرح را بسازد.
باران: من؟! هنوز
کامل یاد
نگرفتم نمی دانم. امیر فقط گفت زود تمومش کن. از آنجایی که او
عجله دارد
، من خودم را مجبور کردم که قبول کنم. به
برگ های دستم
نگاه کردم
اما
کاری از دستم برنمی آمد. سر میز گیج شده بودم
با
خودم بلند حرف میزدم
#قسمت هجدهم
بابا همین شد دو روز وقت نداشتم
نقشه بکشم این عدل خداست. 32
وقتی سرم را از روی میز بلند کردم، امیر را دیدم که جلوی میز من ایستاده و
دستانش را روی سینه به من نگاه می کند. تعجب کردم، صاف
روی
فنجان نشستم
، به کاغذها اشاره کرد و گفت: کی
این را آورده، اینجا بارون میبارد
، یعنی نمیدانی این چیست.
و با دقت به کاغذهای روی میز من نگاه کردم
چرا می دانم اما نمی فهمم چه کسی این را آورده است؟
باران: این را مهندس فخری آورد و گفت تو گفتی این را طراحی کنم
امیر: من؟!
عجیبه چرا یادم نمیاد پس
باران
: راستش رو بخوای اومدن اینو گفتند
تو گفتی
امیر
: میبینم اینا خیلی نقشه های سختی هستن چرا بهت گفته
اینو
طراحی کن ؟ درست
می گویی
، بعید نیست، رفت و آهسته گفت: حالا که
داریم
نقشه می کشیم،
کمکت می کنم این نقش را بازی کنی،
اما
نباید
اسمی از من ببری
.
اذیتت کردم و گفتم ببخشید ببخشید امیر
با دقت نگاهم کرد
خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم
بعد انگار پیش
خودش گفت خوب منتظر چی هستی برای
؟
نیم ساعتی برایم توضیح
داد
توضیحات خیلی به من کمک کرد، چیزهای مهم زیادی یاد گرفتم، هر چند وسط توضیحاتش حواسم پرت شد
،
خوب، البته، هرکسی جز
34 سال
من بودم
. امروز کافی است. اگه بیشتر توضیح بدم خسته میشی
هرچند
فهمیدم حواستون پرت شده بود
با
شیطنت خندید و
چشمکی بهم زد
.
راستش خجالت می کشیدم مچم را می گرفت اما
به خودم
نگرفتم
. لطفا
اینقدر رسمی با من صحبت نکنید من دوست ندارم. کلانتری جانشین
35
باران: چشم سیه نمیر آقا، راستش من با همه به همین
شکل خشک و رسمی صحبت می کنم
. هر کس در نگاه اول مرا ببیند فکر می کند من بیش از حد
مغرور و
خودمحور هستم. شرط می بندم شما هم همین فکر را می کنید. امیر: راستش
آره چون تو زیاد حرف نمیزنی و
من
اینجوری
دخترا رو دوست دارم
اینجوری دخترا رو دوست دارم.
دوستم هر کی بود
این اخلاق رو نداشت
. من آنقدر آرام نبودم اتفاقاتی که در زندگی ام افتاد
مرا
خیلی ساکت کرد.
امیر:راستش خیلی ساکتم واسه همین میخوام بپرسم چی
شده
ولی به هر کی اینو گفتم بهم گفت فاجعه
این
#قسمت 36 20 باران : ممنون از درک شما.
پس
امیر: لطفا. خب اگه کاری با من نداری من میرم
سرکار. همون چیزی که گفتم حتما تمرین کنید
مهندس فخری با من است. زیاد آن را شخصی نگیرید،
اما
باید کاری کنید تا خود را به او نشان دهید. بادی آرتان به این زودی کسی
را
که دوست ندارد رها نمی کند .
باران
: چیکار
کردم که اینقدر از من متنفر شد؟ نمی دونم چی بگم
امیر: نمی خوای چیزی بگی فعلا برو تمرین کن
فردا دوباره میام
بهت یاد میدم غمگین نباشی حتما بازم ازت تشکر
می
کنم لطفی که کردی
نتونستم ازت بپرسم کلانتری
37 میریام
که اینو گفت رفت و در رو بست.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و به این فکر کردم که
اگر جای برادرش بودم چقدر خوب می شد. من این خوبی را داشتم، شاید
اگر داشتم هیچ کدام از این اتفاقات برایم نمی افتاد. حس اینکه یکی
حرف سارا افتادم
همیشه پشتت هست تا نذاری آب دلت بلرزه #قسمت 21 من
قرار بود اولین حقوقم را بگیرم، خیلی خوشحال شدم،
هر بار که اولین حقوقم را گرفتم یاد حرفش افتادم. برای اینکه
بهش شام بدم
گوشیمو برداشتم و به سارا
سلام زنگ زدم. سلام چطوری دختر میدونی چند روزه
ندیدمت؟ سارا: ببخشید عزیزم خیلی سرم شلوغ بود.
الان
میبینمت
38
سارا: اوه یادم رفت اولین حقوقت رو بهت تبریک میگم.
متشکرم. به یاد داشته باشید،
مردان حتما میام. با ماشین میریم من به جلوی
شرکت می روم،
آنها را
دنبال می کنم
، بنابراین منتظر آنها خواهم بود.
بعد حرفم را قطع کرد
. امیر هم خیلی به من کمک کرد تا بتوانم
این نرم افزار لعنتی را یاد بگیرم.
من خیلی مدیون آنها هستم.
مهندس فخری دیروز آمد و آن نقشه ها را از من گرفت. با
دیدن آنها ابروهایش را بالا انداخت و
با لحنی خنده دار گفت: این را خودت کشیدی. وقتی خوب قانعش کردم اوراق را گرفت
و
رفت. نمی دانم چرا این انسان اینقدر تلخ بود.
با قاشق نمیشه خوردش خوردن آن با یک قاشق عسل آسان است. به
افکار
خودم خندیدم
. شادمریم کلانتری رحم اجاره ای
39 ساله
تعجب کردم که چرا اینطوری شده موهاش بهم ریخته و لباسش
از شلوار بیرون زده چرا اینطوری قیافه اش تا حالا اینطوری
ندیده بودمش
اگر نمی دیدم آداب او را بدانم، من فکر می کردم که
می
توانستم
دعوا
کنم
. تا در را باز کرد
دوباره
در را
باز کردم و گفتم
بله ببخشید نمی خواهم دخالت کنم اما راستش را بخواهید نگران بودم که اتفاقی
افتاده باشد
قاطی شد و دستش را در موهایش گره کرد. و به در من آمد و آن را
پشت
سرش بست . راستش را بخواهید،
مدتی است
که میخواهم به کسی صدمه بزنم، اما
کسی
نیست
. راستش را بخواهید، ما خیلی وقت ها را با هم می گذراندیم،
اما نمی دانم چرا سارا اینقدر متفاوت بوده، مثل
اینکه آدم قبلی
نیست .
باران: اتفاقا من هم متوجه همین موضوع شدم. امشب
که
با هم بیرون می رویم به من بگو چه اتفاقی افتاده است،
می توانم بپرسم چه اتفاقی افتاده است؟ چرا اینقدر ناراحتی
امیرنگار؟ تازه متوجه شده بود لباسش از شلوارش بیرون آمده بود، پیراهنش را درست کرد و گفت: ببخشید داشتم می آمدم، پیراهن را پوشیده بودم.
دستکش”.
با برخی افراد،
آنها بسیار پر بودند.» فکر می کنم به همین دلیل بود،
کیفی از پشتش بیرون آورد و گفت باید بدانید که
اسناد و مدارک شرکتی در آن هست.
چی گفتی امشب با سارا میری بیرون؟ بله قرار شد
ساعت 8 بریم رستورانی که همیشه میریم امیر: اشکالی نداره اگه
برم مزاحمتون نمیشم. کلانتری مریم اجاره رحم
41 باران: نه مرحمی باشه اشکالی نداره
ساعت 7:30
میام
تا
بریم. هی گوشیمو گرم کردم
بازش کردم
از بانکم اس ام اس بود انگار حقوقم رو از دست دادم
دو تا زد امیر اومد اگه حاضری
بری
#قسمت 23
. خارج از برگه، دارم می آیم،
وسایلم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. بیرون
امیر کلید آسانسور را فشار داد و منتظر رسیدن آسانسور بودیم. در این
مدت کوتاه
وسایلم را داخل کیفم گذاشتم و دنبال گوشیم گشتم.
سرم را بلند کردم و با چشمان امیر روبرو شدم. وقتی فهمید
مچ دستش را گرفته سریع کنترلش را از دست داد و با
اخم
دکمه آسانسور را فشار داد
. نگاهش کردم و گفتم آسانسور اومده چرا
دکمه رو میزنی!
دستش را در موهاش فرو کرد و دوباره به من نگاه کرد،
اتفاقی افتاده؟
امیر: با اخم سرش رو برگردوند و با لبخند گفت:دکمه کتم باز شد
چشمام
گرد شد و عرق سردی به تنم اومد. خدایا چرا متوجه نشدم که
زیر کتم یک بلوز یقه باز پوشیده ام
؟
در همان لحظه در آسانسور باز شد، امیر وارد آسانسور شد و
در
را نگه داشت
و من را مسخره کرد. وارد
آسانسور شدم
و فاصله ام را با امیر زیاد کردم، از او خجالت کشیدم
از او خجالت کشیدم
تا رسیدن آسانسور فقط بین ما سکوت بود.
در آسانسور باز شد و با هم پیاده شدیم. زیپ کیفم
رو بستم و
گوشیمو
بیرون آوردم
.
? آره
ما با هم میریم تو هم بیای
پس من نیم ساعت دیگه اونجام
#part24
سوار ماشین شدیم آدرس رستوران رو دادیم به امیر
هیچ حرفی رد و بدل نکردیم تا رسیدیم رستوران
بالاخره رسیدیم با امیر یه میز رزرو کردیم و نشستیم گارسون
اومد و با من دست داد. امیر به او گفت
ما منتظر یکی دیگر هستیم.
امیر: میدونستی کی
خجالت می کشی از لذت گریه می کنی؟ سرمو بالا آوردم جان؟!!! الان پیشم بود
هیچی
نگفتم
بابا
اینقدر
ساکت نباش دارم
عصبی میشم. باران: چی بگم؟
چیزی برای گفتن ندارم. امیر:
مثلا
چطوری
می تونی در مورد من خوش تیپ صحبت کنی؟ امیر:
تو چه شخصیتی؟ اینکه هرکسی عاشق خودشه
با اینکه تو دلم به خودم میگفتم از حقیقت جلوتر نروم ولی راست میگفتم ولی
ایستادم و یه لبخند کج بهش زدم.
امیر
: من عاشق خودمم؟ به
نظر من آره #پارت25 مریم کلانتری رحم اجاره ای
45
باشه میخوام بدونم نظرت در مورد من
چیه دیگه
خجالت نکش بگو
تا دهنم باز شد سارا اومد نشست کنار من و گفت چطوری عاشق دو
کفتار شدی
؟ راستش از حرفش تعجب کردم اما
نخواستم.
در همین حین امیر دستش را به سمت گارسون بلند کرد.
گارسون آمد و سفارش غذا را گرفت و رفت
. میره دستشویی ولی خوب فهمیدم که میخواد
من و سارا راحت باشیم و حرف بزنیم.
بلافاصله بعد از رفتن امیر به سمت سارا برگشتم و گفتم:خب چی شده
خانوم؟
شغله ای وقت نداری به من سر بزنی؟یعنی انقدر سرت
شلوغه که یادت رفت در مورد بهترین دوستت.” “.
سارا مکث کوتاهی کرد. مثل اینکه می خواست چیزی بگوید این و آن را می کرد
، اما نمی توانست. سارا: میدونی
راستش
نمیخوام با حرفام نگرانت کنم ولی
بخاطر
مشکلاتی
که برام پیش اومده باید از
ایران برم. می ترسیدم ناراحت شوند،
چرا
باید بری وقتی خانواده ات از اینجا مهمتر است؟
حالا چه اتفاقی برای شما افتاده است که می خواهید از آنها دوری کنید؟ راستش
را
بخواهید این را به کسی نگفتم، اما به شما می گویم که
می خواهم از شیمی درمانی خلاص شوم، اما می ترسم اگر
به او بگویم،
با من بخوانید بیانباران: وقتی فهمیدم سارا سرطان دارد، دنیا
اجابت کرد
تا او را به اینجا بیاورم با اولین حقوقم
یک لحظه
برمیگردم
47
تو نگفتی شاید بتوانم کاری برایت انجام دهم. چرا من احمقم
؟ نفهمیدم تو چطوری
من دوستم، داشتم به خودم فکر میکردم. #قسمت 26
چرا درد دارم
سارا دوتا دستم را گرفت و گفت
می دانی سرنوشت همه سرنوشت من است، شاید اینطور
شد
و تو همچنان گریه می کنی گریه کن، برای همین
من
نمی خواهم کسی را اذیت کنم. نمیخوام
به امیر، به بابام، به مامانم چیزی بگم، چون میترسم بگن
هر روز آب شدنم رو ببینن، قول میدم به خاطر اونها
مقاومت
کنم تا میتونم
گریه نکن امیر داره میاد نه میخوام هر چه زودتر بفهمه
سریع دستمالی از کیفم برداشتم و اشکامو پاک کردم امیر وقتی
اومد
و سر میز نشست بلند شد و رو به سارا کرد و گفت: یه لحظه برم دستامو بشورم،
انگار
امیر متوجه حالم شد و گفت: چی شده، چرا گریه
کردی
؟ سارا
چی شده
؟ چیزی نیست. یاد گذشته اش افتاد. به من صدمه زد.
حالش
خوب است. حالش خوب می شود.
امیر: فکر کنم دختر خوبی است. در گذشته چه اتفاقی برایش افتاده است
؟
حالا بمان من می توانم. از اعتمادت سوء استفاده کن،
میتونم بهت بگم
بیا غذامونو بخوریم، سرده، من خیلی گرسنه ام،
دستامو شستم، سعی کردم خونسرد باشم،
یکدفعه واقعا تعجب کردم، هنوز در تو بودم
. مگه میشه
سارا خوب بود چطوری اینجوری شد
خدایا یکی دیدی ببخشید گرفتم رفتم
سمت میز صندلی رو تکون دادم و نشستم #قسمت 27
امیر نگاه کرد من با چشمای نگران اما خوب میدونست که
نمیتونه چیزی از من بپرسه وسط غذا امیر داره خوش میگذره و انگار میریام
کلانتری
میخواد یه جوری حال و هوای ما رو عوض کنه
.
من و سارا
تو فاز دیگه
ای بودیم و
با
یه لبخند کوچیک همراهش میکردیم
.
بالاخره غذایمان را خوردیم و بلند شدیم. رفتم تو رجیستر تا
حساب کنم
اما صندوقدار گفت یکی قبل از من حساب کرده. سارا
به من نزدیک شد
و گفت بریم.
نه صبر کن ببینم کی شمرد
همون موقع امیر گفت من مشکل دارم؟
نه، قرار گذاشته بودیم که سارا پیش من باشد.
برم خونه. چطور هستید؟ میخوای باهات برم؟ 50 نه من تنها میتونم برم فقط بارون رو بگیر امیر
من با حقوق اولم مشکلی ندارم. امشب مهمان من بودی امیر
بارانو. آیا می توانید آن را حمل کنید؟ خونم درد میکنه گفت دارم
.
گفت رفت سمت ماشینش رفتم
سمت سارا بغلش کردم میشه یه چیزی بگم؟
گفتن. من می توانم همراه تو بیایم؟ میترسم هوای تو رو داشته باشم
نه
باید اینجا باشی فقط التماس میکنم امیر و مامان.
بابا هیچی نگو خب من چند روزه میرم نمیگم کدوم
کشور میرم
تا
دروغ
نگی
. من حتما برمی گردم و
برای خیر همه کسانی که دوستشان دارم
می جنگم ،
به شما قول می دهم، حالا برو، امیر را زیاد منتظر نگذار، اگر
از تو چیزی پرسید
، چیزی به او نگو.
سارا را رها کردم و به سمت ماشین امیر رفتم
.
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن. سرم را به شیشه
ماشین در یهوماریم، کلانتری، رحم اجاره
51 تکیه دادم
. دستی روی دستم نشست. سریع دستم را کنار زدم. بدنم می لرزید و
بدنم یخ می زد چون مردی می خواست دستم را لمس کند. هنوز
از لمس مردها
می
ترسید . نداشتم
ولی
موهام هنوز سیخ بود و
سریع نشستم و دستی به سینهام کشیدم. دستات چقدر سرده همیشه
نفس راحتی میکشیدم
و میگفتم نه، بعضی وقتا اینجوری میشم،
فکر میکنم فشارم پایینه، یه مدت سرم گیج میره
، رنگ چشماش عوض شد انگار نگران بود،
الان چطوری؟ میخوای ببرمت بیمارستان؟ نه ممنون،
من خوبم
، هر چه شما بخواهید. خب حالا برو استراحت کن تا بهتر بشی،
یه چیزی بخور، روحیه بگیر، به مزخرفات ادامه دادی،
همه ترشی ها رو
نخوردی
، برای همین همیشه اینقدر ترشی میخوری؟ 52
از عنایتش خندید، خدایا دیگه اینقدر نخوردم، درسته
که
ترشی دوست داشتم ولی یه مدت مواظب بودم. دکتری که رفتم گفت فشار خونم پایینه پس
ترشیمو
کم کردم
بالاخره رسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم بروم که گفت فردا
شب جشن داریم
، همه بچه ها شرکت می کنند، اما مهمانی کمی شلوغ است
زیرا
همه در کنار خانواده هستند. اگه خواستی بیای بگو تا دنبالت کنم.
. مردد بودم که برم یا نه. من
همیشه شبها تنها بودم و از تنهایی متنفرم
. دریا رو بغل کردم و گفتم حالم خوبه ولی
بعد
فکر کردم لباس ندارم فردا باید میرفتم
لباس بیارم تو
ماشین امیر رو قفل کردم و باهاش خداحافظی کردم.
امیرم آنجا ماند تا من سوار شدم، بعد که سوار
ماشینش شدم
، آن را روشن کردم و رفتم.
#قسمت 29 مریم کلانتری رحم اجاره ای
53
ساعت 9:00 صبح بود. دیشب آنقدر خسته بودم که نفهمیدم
کی بود
خوابم برد، چشمانم را به زور باز کردم، زنگ گوشیم خاموش شد.
از جام بلند شدم خیلی خسته بودم. یک دوش سریع
دریافت کردم
موهایم را محکم بستم و یک کت آبی داخل سشوار پوشیدم
مانتو را با شال و شلوار سفید پوشیدم
کیفم را برداشتم و از خانه زدم بیرون.
سوار تاکسی شدم و آدرس شرکت رو دادم
موبایلم را از کیفم در آوردم و آهنگی پخش کردم
دیوانه دوست داشتنی *کاش از من نمی پرسیدی
کوچک باش *اما بدان
دیوانه وار تو را میخواهم *کاش از من راضی نبودی
من میخوام برم
دیوانه دوست داشتنی *کاش از من نمی پرسیدی
من کوچک هستم *اما 54 را می دانم
(دیوانه دوست داشتنی) تالیسچی
بالاخره رسیدم، کرایه را شمردم و برای ورود به شرکت پایین رفتم
متوجه شدم امیر جلوی منشی ایستاده و داره باهاش حرف میزنه
مال تو هم بود
سلام کردم، برگشت سمتم و لبخند نرمی بهم زد.
معلوم بود که خسته است
با منشی هم اختلاف داشت
سلام باران من پشتم به منشی بود برای همین تو صورتش را ندیدی ولی من دیدم.
کاملا دیدمش
وقتی برگشت با لبخند به من نگاه کرد
بیرون
#قسمت سی ام
این منشی بینی عملی داشت و فکر می کرد که من آن را می خواهم
خودم
من تو را در قلب امیر می گذارم
55
او به من حسودی می کرد، نمی دانم چرا
هر چه تلاش کردم، تو را دشمن نکردم
کار
من هستم اما نمی دانم چرا این منشی و مهندس (آرتان فخری)
با من
دشمنی دارند
و با امیر منم. من هنوز خیلی جوان و بی تجربه هستم
من انجام دادم. چرا اجازه دادی به جای سارا بیام تو شرکت کار کنم؟
امیر هم به او گفت که تمام آموزش ها را خود سارا داده است.
که
قول دادم کارم را به خوبی انجام دهم که البته این کار را نکردم.
امید تو
من آن را انجام ندادم
سلام ببخشید امیر امروز میتونم کمی زودتر برم
سرم شلوغه
داشت با تلفن صحبت می کرد تا اینکه صدایم را شنید و برگشت
باشه دوباره باهات تماس میگیرم قطع کن
توانجامش دادی
ببخشید متوجه نشدم چی میگفتی؟ 56
گفتم امروز زودتر برم غذا بخورم کار دارم؟
مطمئنی امشب میای؟ بله حتما میام
باشه پس ساعت 9 آماده شو من میام دنبالت سارا با من میاد؟ آره
آیا او
می آید
خوب، پس من می توانم اکنون بروم، ادامه بده
به کارت برس
#قسمت 31
از اتاق امیر خارج شدم و در رو بستم. همون موقع چشمم افتاد
مهندس آرتان با منشی حرف می زد و می خندید. منشی هم
با
لوندی داشت خودش را خراب می کرد، دلم برایش بد شد
رفتار شما
سریع به سمت اتاقم رفتم. من بودم. تو این مهندس فخری
هر دو
معلوم نیست چند روز با خودش بوده
یک روز زهر مار مثل عسل است، انگار با من خلوت کرده است
وسایلم را جمع کردم و تابو را خاموش کردم مریم کلانتری رحم
اجاره
57
از اتاق زدم بیرون. همزمان تلفنم زنگ خورد. سارا بود، سریع بود
جواب دادم سلام، چه خبر است؟
هیچ شما چطورید؟ شما کجا هستید؟ من الان شرکت بودم، برای امشب میرم لباس بخرم
راستی
میخوام برم لباس ندارم بیا با هم بریم
آدرس مسافر را داد و من اولین تاکسی را سوار کردم.
ایستاد، سوار شدم، آدرس را به او دادم و در همین حین گوشی را درآوردم
شروع کردم به بازی کردن
بالاخره تاکسی ایستاد، کرایه را شمرد و از ماشین پیاده شدم
درخت گیلاس سارا را که کنار خیابان پارک بود دیدم و به سمت سارا رفتم
سرش را به پشتی صندلی ماشین گذاشته بود و چشمانش را بست.
دو نفر بودند
زدم به شیشه ماشین، سرش را از روی صندلی بلند کرد و اشاره کرد
که
حالا میعاد و سارا وارد راهرو شدند
بارون میاد بریم پایین همه لباس پوشیدن
از پله برقی پایین رفتیم، راهروی بسیار شیکی بود، البته همه چیز مرتب بود
مارک 58 ساله بود.
اما اگر بخواهم اینجا لباس بخرم نگران جیبم بودم.
باید تا حد
آخر ماه گرسنه می شدم، حقوقم کافی نبود
مشابه با
با لبم مثل جوجه اردک دنبال سارا رفتم
#قسمت 32
در هر مغازه ای که پیدا می کردم چشمانم می درخشید. وای قلبم
می خواستم این همه لباس را داشته باشد
با حسرت به فروشگاه های شیک و مجلل نگاه می کردم که سارا وارد شد
آ
تبدیل به فروشگاه شد
دنبالش وارد مغازه شدم
انگار مغازه دار یکی از آشناهایش بود و ترنس هم بود
خیلی
گرم به سارا سلام کرد
سارا اومد پیشم و بهم گفت به نظرت کدوم یکی قشنگ تره؟
او دو لباس بسیار زیبا داشت که یکی از آنها قرمز بود
که
گردن بسیار کوتاه بود و روی سینه مهره ها بسیار براق بود
دوزیمیریم کلانتری رحم اجاره ای
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان رحم اجاره ای»
چه دلگیر….