دانلود رمان روشنایی مثل آیدین

درباره دختری به نام دنیا است که بازیچه دست میثاق پسر عموش میشه . میثاق عاشق فریبا دختر عموشه ولی پدربزگ فریبا اونو به عقد پسر دیگه ای درمیاره و اون برای انتقام به نوه پدربزرگ یعنی همان دنیا تعرض میکنه که …

دانلود رمان روشنایی مثل آیدین

ادامه ...

. معرفی می‌کنم
این روزها نگاه کردن به گذشته برایم عادت شده …
نگاه می‌کنم و می‌بینم …
به لباس خوابت فکر کردی
من عاشق
… تو انتقام خودت رو گرفتی
من تمام نشده‌ام …
نامه‌ها باید اینجا تموم بشن
وزن زیادی نداره
و تبدیل به “کیشو” میشه
من میام و
و تو رو به یه
من به سلامتی
لیوان چای را به دستم داد.
از گوشه چشم می تونستی ببینیش
از اولین باری که دیدمش رفتارش مثل یک سکته بود
تو خوبی؟
چرا من باید در نظر تو آدم بدی باشم؟
او دستم را فشرد.
یک ماه طول می‌کشید تا به این شکل مرا تحت تاثیر قرار دهند.
من هیچ مشکلی نداشتم
پس چرا نتوانستند آن را تمام کنند؟
دستم را کشیدم و یک قدم به طرف پنجره رفتم.
باران شدید شریوار خواب مرا بر هم نزد.
این بارون حتی منو به میدون نبرد هم نمیندازه
اینکه چقدر همه چیز خاکستری بود صدای زنگ تلفن، از روشنی تار خیابان به چشمم خورد و چلپ تلفن را در دستش فشرد.
و گفت: جواب بده … این که مادر تو نیست.
گوشی را گذاشتم توی گوشم.
از تو شبهه دارد، مثل دیوانه‌ها می‌میرد.
به من بگو
من همیشه صدای درد اونو می‌شنیدم
بیا پایین
اون و هیچی
من با نگاه پرسشگر پرستوها را تنها گذاشتم.
می‌دانست که نباید به کسی بگوید که من با او هستم.
او می‌دانست که باید بگوید که من با یک سطل آشغال به خواب رفتم.
من لباس مخصوصم رو پوشیدم
شالی روی سرم کشیدم.
. وسایلم رو برداشتم
و
این مهمه که من یه رابطه جدی
من جلوی آهنگری رو گرفتم
خوشبخت شدم، دیگر چیزی نگفتند.
این طور نیست؟
ماشین (هاییر)یه کم اون طرف پارکت بود
اینکه هر دوی ما به خاطر این موهبت پذیرفته شدن در دنیای انسان‌ها، چقدر به هم نزدیک شده‌ایم.
اون کجاست؟
“آزرد”
در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم.
به آن نگاه نکردم.
بی آن که آن را ببینم، می‌توانستم حد و اندازه آن را بفهمم.
چطوری؟
لحن صدایش متفاوت بود.
تو دقیقا نهمین نفری هستی که این سوال رو ازت می‌پرسم از وقتی که … فکر می‌کنی من چطوری باید
ببی – – – – – – – – –
… متعلق به من باش
یه لبخند به متن درخواست هام حمله کرد
نفس عمیقی کشیدم.
اتومبیل را راه انداخت و من گفتم: کجا می‌روی؟
یووریا. صداش گرفته بود
نکنه رفته بودی (شهری در لندن)؟
به سخنان خود چنین ادامه داد:
چند روز پیش در چهره او ریش نشسته بود.
چرا داری روی جاده راه میری؟ کجا میری؟
موبایلتون رو خاموش کنید من نمیخوام مزاحم شما بشم
و اسم شهردار هم توی موبایل من نوشته شده
هوای بین ما کمی زهر دهنده بود.
من آمدم تا گوشی را به گوشه‌ام برسانم، و تلفن را از دسته‌ام گرفتند، و اندکی بعد، همه چیز در کف اتاق به هم ریخت.
. ماشین
تو الان توی یه ماشین بد بویی هستی چرا داری این کارو می‌کنی …؟
گفتم که از دست کسی ناراحت نمیشم
لحن کارش خشک بود
صدایش خش دار بود.
و انگار یه نفر سهم من رو ریخته باشه اون گاز گرفتگی گرفت
میخوام عقب بکشم
یک کلمه هم حرف نزد،
پنجره سمت چپش پایین بود و سرعت ماشین با سرعت باران به صورتم برخورد کرد.
کرایر “هستم” من میگم مقاومت کن
مانک “کوتاه قد بود”
به من نگاه نکرد.
آرنجش را روی لبه شیشه‌ای گذاشت و پشت انگشتش را به لبش چسباند.
..
عصبیت او مثل این بود که این کار را کرده باشد.
سرعت ماشین دائما زیاد می‌شد.
جاده باغ بود.
من یه خورده ترسو بودم
اتومبیل را پارک کرد
در سراشیبی
جلوی در
برو کنار
من میخوام دوباره … چی آوردی اینجا؟ حالا من نگرانتم
من این مجله رو قبول می‌کنم و می گم که فردا یه نفر میاد به دنیای شما
او پاسخ داد:
چشم‌هایش درزی بود.
از ماشین پیاده شد و من مثل یه سک فر در حالی که در رو به من باز می‌کرد، نفس راحتی کشیدم.
گفتم برو کنار
من همچنین گفتم که نمی خوام برم بخوابم.
او بازوی مرا کشید.
سکندری خوردم و به او نگاه کردم.
چرا اینکارو می‌کنی؟
او بازوی مرا پیوند زد و مرا به شلوارش کشید.
با خودم کلنجار رفتم
خودم را عقب کشیدم.
دستم داشت بی‌حس می‌شد
خفه شو دیوونه نمی خوام بیام و دوباره به ناله هات گوش بدم … می گم خفه شو …
هر چیزی رو که با چشمای خودت دیدی رو دیدم
کلید اتاق را انداخت.
همانی خانی همیشه عشرتکده ما بود.
وقتی گیج شده بودم، وسط اتاق پرت شدم.
دست‌هایم را پشت بدنم گذاشتم و با سیمای عبوس به او نگاه کردم.
مسائل روانشناختی؟ –
نخودی خندید و نیش‌هایش در نور کم سوی چراغ دیواری اتاق نمایان شد.
برخاستم و در را پشت سرش بست.
دیوونه شدی؟
آره، دیوونه شدم
کلید در قفل چرخید.
قدمی به جلو برداشت، عرق سرد و تیره به پشتم چسبیده بود.
یه چیزی بین سینه هام فشرده شده‌بود – خدایا خواهش می‌کنم، این در رو باز کن … داری منو می ترسونی –
چرا در رو قفل می‌کنی
هدیه تولد “گودفروا” دور گردنش بود
وقتی هجده ساله بودم همه پول را در جیب‌هایم خرج کرده بودم.
به طرف در رفتم و به شانه‌اش زدم و دسته در را پایین کشیدم.
زود باش، این در رو باز کن این یه بازی مسخره … قبول کن، این یه … قبول کن
آره، خب، این خیلی زیاده من دنیا رو به خاطر اون زن بی‌شرمانه ترک می‌کنم
تو دیوونه ای … اوه خدای من تو دیوونه … نکنه برگشتی به مغازه آذوقه عمو اسرنس؟
نه مست نباش، بیا دررو باز کن … من نگران بقیه نیستم.
فکر کنم حق داری نگران باشی
تکمه‌های سینه‌اش را بیشتر باز کرد.
من اجازه نمی دم که بانوی زیبام آقا آشر بده
با تمام نیرویی که داشتم دسته در را بالا و پایین کشیدم.
یه چیزی داره تو مغزم زنگ میزنه
می‌توانستم حضور کسی را که به من نزدیک می‌شد احساس کنم.
ایستاد و به من چسبید.
سرش را در گوشم گذاشت و من غلت زدم.
تو هان جون، من زندگیم رو از
جونش رو ازش بگیرم … من نفسم رو حبس می‌کنم
بهش پشت کردم
به سمت پنجره دویدم.
با دوربین زدم
من فریاد زدم:
کمک … یه نفر کمک …
چرا این قدر خودتو اذیت می‌کنی … خیلی هم مهم نیست …
… فرض می‌کنم که تو خیلی باهوشی … من هیچی از اون مغازه
“سازمان امنیت ملی”
..
[ “پیام از” کارتر ] وایسا. برگرد
دیوونه … دیوونه … بذار برم
“من عوض شدم،” برت – … چرا “کنراد” این تو نیست که ” –
من گوشه دیوار مچاله شده بودم.
این تغییر می خواد با تو باشه … با روح چیزی
ترس موجب ناشادی گروه پزشکی قانونی من شده بود
این مرد، من به نام اون قسم می‌خورم که اون می‌خواست به من دست بزنه؟
تو عقلت رو از دست دادی – اوه، خدای من، تو عقلت رو از دست دادی –
فردا حرف میزنن
منظورت اینه که به من خیانت نمی‌کنی به من قول میدم که زیاد
من اصلا زور نمی‌دانم؟
چشمانش روی بدنم پخش شدند و پخش شدند.
من هنوز اون چشم‌ها رو تو زندگیم ندیدم
دم در داد زدم
فرمان را کشیدم.
نا امید تر شدم.
بهش حمله کردم
. من زدم به سینه‌ش
کلید اتاق لاستات رو بده من روان درمانیم
او خندید و پیراهنش را به گوشه‌ای از اتاق پرتاب کرد.
برگشتم
بدنم می‌لرزید.
اشک در چشمانم جمع شد.
پیشانیش را به زانوانم فشردم.
بذار برم
چشمانش به سرعت پر از خون می‌شود.
دستانم را کشید و صورتش را روی مین گذاشت.
تو همون زنی هستی که
چیزهای من؟
اشک‌هایم فرو می‌ریخت.
من ترسیده بودم
همه چیز از این مرد زخمی بیرون اومد
به خاطر خدا بذار برم
دلم برای خودم سوخت
او دوباره آن لبخند احمقانه را تحویل من داد.
لب‌هایش را روی گوشم گذاشت.
. تو، بی‌پرده، من برای عشق اون عزاداری می‌کنم
من با مشت به دفتر حقوقیش زدم
کراواتشو برداشتم
و اون می‌خندید
خندید و اشک از چشمانش سرازیر شد.
خودم را از حصار دستش بیرون کشیدم.
در اتاق و دیوار را زدم.
و اون می‌خندید
خندید و اشک از چشمانش سرازیر شد.
میان پاهایش گیر کردم، شال را از روی سرم برداشت.
او گوشواره‌ام را گرفت و گوشی را خاراند.
. فیس بونیش رو برداشتم
بازویش را گاز گرفتم.
من گند زدم
. دارم دیوونه میشم
و صدای اتومبیل به چشمانم و دست‌هایش امید داد.
دهانش را با فریاد می‌پوشاند.
من به دیوار چسبیدم
اون دستای منو با یه دست نگه‌داشته بود
دهانم را با دست دیگرش پوشاند.
نزدیک بود
تو اصلا چرا در اینجا موندی؟
باز هم داری در خواب حرف می‌زنی … لااقل در جواب من بگو که …
همه نادانیند.
من خودم رو کشتم تا یه کلمه از “افسانه – ی زن” رو بگم
صدای گام‌های او را در دفتر مدیریت شنیدم.
اشک از چشمانم جاری شد و چنین گفت: ای وای!
من امیدم رو از دست دادم
نگاهی که در مقابلم بود تیره و تار شد.
او لب‌هایش را روی وسوسه من گذاشت.
نفسم بند اومد
به خاطر کشتن یکی از دوستان “پریستوو” تنبیه نمیشه
چشمانم را به هم فشردم، انگار که آن‌ها حکم دفن من را صادر کرده بودند.
من داشتم خودم رو می‌کشیدم بیرون
داشتم مبارزه می‌کردم
حاضرم قسم بخورم
عزیزم، یک به یک.
به او فحش می‌دادم.
لباس هام داره در میاد
من مثل یه پرنده تو یه قفس بودم
. قبلا تو خونه و بیرون غذا می‌خوردم
می‌خواستم این کارها انجام بشه
من “ماندودیزل” هستم؟
او جلوی ضربه زدن به صورتش را گرفت و روی کارت اعتباری نشست.
به هر حال، تو دقیقا وسط این داستان هستی. این یه داستانی هست. که نباید خشن باشه
لب‌هایش را روی گردنم گذاشت و من او را کشتم.
من سکسکه می‌کنم
اشک ریخت،
من فریاد زدم:
من مشکلات زیادی نداشتم
اشک، نفس گرفتم
این مراسم، این مراسم، این مراسم،
. توی خود خودم داغون شده بودم
اشک ریخت،
به خدا زنگ زدم
اشک ریخت،
از درد به خود پیچیدم.
اشک ریخت،
خداوند برای من وقت نداشت.
و گریه کرد و فریبا، در کنار گوشم گفت:
داشتم تو جاده راه می‌رفتم
پدرم همیشه می‌گفت که مردها خیلی پایبند نیستند، یا مرده‌اند یا غیر انسانی.
و من نمیدونم چرا اونا داشتن. وظیفه پست منو می خوردن
ساعت پنج صبح بود.
من یه پیغام برای همه چیز فرستادم.
من خیلی خوب بودم
بسیار عالی است!
دلم یه خورده درد گرفت
فقط یکم تو کمربندم درد میکنه
پشتم فقط یه خورده درد می کنه.
فقط چند جایی که پنجه در بدنم می‌سوخت.
فقط دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد.
اصلا مشکلی نداشتم.
فقط دیشب، مردی که تمام زندگیم بهش باور داشتم، ستون فقراتم رو نابود کرد
در اون لحظه من کاملا خوب بودم
فقط یک مرد، دختران باکره مرا زیر پای بازگشته‌ای وحشیانه‌اش از هم دریده بود.
سرم را بلند کردم.
به سمت آسمان
خدا کجاست؟
من هیچ حرف خاصی با او ندارم.
فقط بهم بگو اگه منو پیدا کرد اونا کشتنش
جسدش جایی در وسط باغ روی دیوار قرار داشت.
فقط بهش بگو که اشکهاش خشک شدن بهش بگو که حنجره‌اش شکسته و صدات خفه شده.
بهش بگو تا آخرین لحظه منتظرت بوده
… به من بگو
بهم بگو، دلم براش تنگ شده
کمی بعد به جاده رسیدم.
من به یه خوش‌مزه زنگ زدم
روی یک تخته سنگ نزدیک او نشستم.
من وسایلم رو بغل کردم
باید می‌رفتم خانه.
چلچله به جوش آمد.
باید می‌رفتم خانه.
مادرم نگران بود.
من یه خورده عصبی بودم
من باید می‌رفتم و وسایلم رو جمع می‌کردم
هفته بعد داشتم می‌رفتم
باید می‌رفتم خانه.
سرویس بهداشتی
یک تاکسی کنار پایم ایستاد و من سوار آن شدم.
تلفنم داره زنگ میخوره
شماره افراد سابق او بود.
نگاهم را برگرداندم و دیدم که درخت‌ها جلوی چشم ان هام رد می‌شدند.
اگه در ماشین‌رو باز کنم چی میشه؟
. یا اینکه رگ – م رو با یه تیغ در روب‌دوشامبر قطع کنم
شاید بهتر بود بجای خوابیدن، قدری استراحت می‌کرد.
یا شاید مرگ موش سبز بهتر باشه
شاید
دلم واسه مادر بزرگم تنگ شده بود
باید بغلش می‌کردم
مطمئن بودم که حداقل دوستم داره
باید بغلش می‌کردم
از دیروز تا حالا چیزی نخوردم
و یه ذره خیره شدن
به دیوار روبرو خیره شد
این تصویری بود از ورودی یک دانشگاه دیگر. آن طرح متعلق به یک سال پیش بود.
مثل دفعه قبل که با روزنامه مصاحبه می‌کردم، به چشم بسیاری از کسانی که ادعای استقلال کرده بودند رسیدم.
مامان اومد
کنار من روی لبه تخت نشست.
حالت خوبه؟ که این طور!
بودم؟
من حرف ندارم
چرا انقدر ناراحتی؟ – دنیا به آخر نرسیده –
پاسن‌ها یکی یا دوتا نیستند
نه مامان من اولش ناراحت نبودم
.
من یه غم کوچولو هستم که میگه برو تو رختخواب، خسته شدی
به من نگاه کرد و شب به خیر گفت.
آ گات، نامی که روی صفحه‌ی تلفن من نوشته شده بود پیدا شد.
آ گات! مثل این است که یک سهم من را مسموم کردند!
آ گات، گفتی مرا به کشتارگاه شبانه می‌برند.
مادرم نباید بفهمه
. خیلی خب، عالی میشه
پدرم نباید بفهمه
. چیزی که باعث شکست میشه
دنیل نباید بفهمه
باید حذف بشه
تو نباید بفهمی
اون باید قاتل باشه
صفحه موبایلم دوباره روشن شد
ابن بار دیگر نام او نبود.
. “ایلو”
چرا تا دو روز دیگه به تلفن من جواب نمیدی؟
“ونیر”
می بینمت
پاسن‌ها یکی یا دوتا نیستند
من خیلی خسته‌ام
دوباره عصبانی شدی
“ونیر”
درد و رنج … گریه نکن همیشه قوی … گریه نکن- ھمایون؟ – بگو. – خستھ ام.
– خب برو بکپ. – کاش می شد. – شبت بخیر خانوم خل. قطع کردم.
نگفتم. بھ پرستو ھم نگفتم. دردھا کھ یکی دو تا نیستند. این زخم ھا کھ گفتن ندارند.
باید در کنج خلوت خفھ شان کرد. باید دانست این زخم ھا چوب اعتماد یک عمرند. باید دانست دیگر ھیچ جا امن نیست.
آینھ بخارگرفتھ حمام رد کبودی ھا را بھ رخم می کشید.
کمرم ھنور ھم درد می کرد.
و زیر دلم. دست روی ردھا کشیدم. صدای آب زیاد بود. می شد ھق زد. ھقم نمی آمد. می شد شکایت کرد. شکایتم نمی آمد. بی حس بودم.
و کمی منگ. ھنوز ھم عمق فاجعھ درک نمی شد. ھنوز ھم با خودم چند چندیم را معلوم نکرده بودم. تیغ روی پوستم می لغزید. قطرات آب روی پوستم می لغزید. کمی باید فشار می آوردم.
کمی فشار آوردم. رد باریکی از خون میان قطرات آب راه گرفت. زخم ھای سطحی بیشتر خون ریزی می کنند.
بیشتر بھ چشم می آیند.امان از دست زخم ھای عمقی. ھمان ھا کھ ریشھ آدم را می سوزانند. سبحان کھ ولم کرد ھمھ فھمیدند. ھمھ دل سوزاندند. زخم سطحی بود.
زیاد خونریزی کرد.
لاغرم کرد. پژمرده ام کرد. اما دیشب…
بھ کھ می گفتم دیشب را. چھ کسی می توانست عمق درد این زخم عمقی را حس کند؟ چھ کسی می فھمید؟ زخم ھا کھ عمیق می شوند آدم را می کشند. فشار بیشتری می آوردم ھمھ چیز تمام می شد بی شک.
ھمھ خواب بودند. کسی بھ داد جسد نیمھ جانم نمی رسید. مرگ آرامی می شد.
اما… مادرم…. پدرم….
دانیال…. و ھمان خدایی کھ دیشب صدایم را نشنید چھ می کردم؟ دستمالی با ھمان خیسی بھ زخمم چسباندم. اسکرین گوشی روشن و خاموش می شد. چھ می خواست؟ می خواست مطمئن شود کشتھ است مرا؟ می خواست بداند لھم کرده است؟ بھ قول خودش جان سبحان را گرفتھ است؟ اشکم روی تصویرش چکید. از ھمان کودکی عکس ھای زیادی داشتیم. دو نفره…
من روی پای او…. در آغوش او…. لب دریا…. کنار حوض خانھ باباحاجی….عکس دو سال پیشمان بود. کاتش کرده بودم برای کانتکتش.
ھمان عکسی بود کھ من از شدت خوشی در آن قھقھھ زده بودم و او گونھ اش را با لبخندی دندان نما بھ سرم چسبانده بود.
سال ھای خوبی داشتیم. رفیق غار ھم بودیم. حرف ھامان برای ھم بود. رازی از من پنھان نداشت. جز یک راز از او چیزی پنھان نداشتم. ندار بودیم. در یک لیوان آب می خوردیم.
در یک فنجان چای می خوردیم. دوبستنی می گرفتیم و یکی و نصفش را او می خورد و نصف باقیمانده اش را من. یک عمر رفیق بودیم.
نارفیقی کرد. پنجمین بار بود کھ اسکرین گوشیم خاموش و روشن می شد و عکس پر خنده او نمایان می شد.
زخمم سوزش داشت. ھمانی کھ قرار بود عمیق شود. ھمانی کھ جرات نکردم عمیقش کنم. این مرد پر خنده زخمم زده بود. اشکم باز ھم روی تصویرش چکید. گوشی را بھ گوشم چسباندم. صدای نفس ھایم در گوشی می پیچید. صدای نفس ھایش می پیچید. او ھم انگار بغض داشت. – من…میام خواستگاریت…قول میدم…من… قطع کردم.
پوزخند زدم. و اشکم باز ھم چکید. مرگ بر من. لعنت بر من. لعنت بر او.
بر اویی کھ مرا کشت بر من کھ جرات نداشتم خودم را بکشم.مرگ بر من. مرگ بر من بی جرات.
بھ تا زدن لباس ھا توسط پرستو خیره بودم. چمدانم را پر می کرد.
خانم بودن و خانھ داری ذاتش بود. از ھمان دوران راھنمایی من پی طراحی و قرتی بازی ھایم بودم و او پی آشپزی و
اصول خانھ داری. ھمان ھفده سالگی ھم چشم میعاد را گرفت.
میعاد دل و دینش را گروی بلھ این خانم خوشگل گذاشت.
پرستو آدم ادامھ تحصیل دادن نبود. اما اینقدر زود ازدواج کردن ھم در برنامھ ھایش نبود. اما چھ کسی بود کھ از خیر پیام ھای عاشقانھ و کادوی تولدی با آن گران قیمتی کھ فرستاده شد دم خانھ شان بگذرد.
خوشبخت بودند. گرچھ ھنوز ھم بھ فکر آوردن کودکی در زندگیشان نیفتاده بودند ، ولی خوشبخت بودند.
– یھ سوال می پرسم راست و حسینی جواب بده…بھ حرمت این ھمھ سال کھ برای ھم
خواھر بودیم….باشھ؟ در سکوت نگاھش کردم. – دردت سبحانھ؟ باز ھم در سکوت نگاھش کردم. دردھا کھ یکی دوتا نیستند. دردھا لشکرند. می تازند بھ جان آدم.
– جواب منو بده. – من فقط دارم با خودم کنار میام….سبحانو راحت گذاشتم کنار…تو کھ می دونی. – آره می دونم…پس چتھ؟…پس چرا عین آدمای منگ بھ ھمھ چی نگاه می کنی؟….چت شده تو؟
– پرستو….. – بگی پرستو ولم کن با پشت دست می کوبم تو دھنت….فکر می کردم رفیق ھمھ روزای ھمیم…راز پنھون نداریم. بھ قول مادرجان اخبار بد را باید گوشھ دل نگھ داشت تا کسی درگیر غصھ اش نشود.
– پرستو؟ با حرص لباس ھای باقیمانده ام را تا می زد.- پرستو؟ – درد و پرستو….قضیھ ھمون شبھ؟….دوباره واست دردودل کرده و تو بغ کردی؟….تا کی بلاکشش باشی؟…ولش کن.
حرف ھا می زد.
چرا زودتر توصیھ نکرد؟ چرا زودتر اخطار نداد؟ حالا کھ کار از کار گذشتھ بود می گفت ولش کن؟ صدای تلفن در خانھ پیچید. مامان مشغول حرف زدن بود. می شد فھمید کھ با خالھ دارد حرف می زند. صدایش دم بھ دم تحلیل می رفت. و چیزی دم بھ دم راه گلوی مرا می بست. – اوووووی…..چتھ؟
– پرستو؟ – ھوم؟
– دیشب خونھ خالھ بحثی نبود؟
– نمی دونم….من دیشب ھمراه میعاد نرفتم خونشون.
– میعاد ھیچی نگفت دیشب؟
– نھ چیزی نگفت ولی وقتی اومد یھ کم پکر بود….می شناسیش کھ آدم خبر بردن
اینور اونور نیست.
سر انگشت ھای بی حسم کمی یخ کرده بود.
این فاجعھ را داشت راه می انداخت کھ چھ؟
می خواست مردانگیش را ثابت کند؟
او داشت آتش بھ جان خرمن خانوادمان می انداخت. گرم بود.
حالیش نمی شد. درک نمی کرد. نامرد بود دیگر. نامردھا کھ درک نداردند. شعور نداردند.
– طوری شده؟ – نمی دونم….نمی دونم….نمی دونم. – تو چتھ امروز؟
– می تونی بھ میعاد بسپاری بلیطمو واسھ امشب اوکی کنھ؟…ھر جوری ھست امشب
باید برم؟

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.