درباره زنی بیوه که پدربزرگش از ترس بدنامی برای او تصمیمی میگیرد که …
دانلود رمان زخمی سنت
- بدون دیدگاه
- 1,481 بازدید
- نویسنده : هاله نژاد صاحبی
- دسته : عاشقانه , اجباری , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 477
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : هاله نژاد صاحبی
- دسته : عاشقانه , اجباری , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 477
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان زخمی سنت
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان زخمی سنت
ادامه ...
# بخش یک
او پشت در اتاق نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. سرگیجه به حدی او را فرا گرفته بود که انگار کره زمین از جا خارج شده و جاذبه از بین رفته است. پلکهای خشک و خستهاش را فشرده و سرش را به در چوبی اتاقش تکیه داد. تنش همیشه سرد بود، اما این بار سرما به وضوح حس میشد و معدهاش از گرسنگی درد میکرد. اما برای او همه اینها اهمیتی نداشت. درد روحیاش به حدی بود که دیگر درد جسمی برایش مهم نبود. آب تلخ دهانش را فرو بلعید و گوش سپرده بود به گفتگوی مردانی که قصد داشتند برای او تصمیم بگیرند. همیشه همین بود.
دربزرگش باور داشت که بجوشن نامناسبی ایجاد میکند و به هیچ عنوان به زنان خانواده اجازه نمیدهد که بعد از درگذشت همسرانشان مجرد بمانند. اکنون سرنوشت بدبختی بار دیگر بر سر او آمده بود. او که همسرش را از دست داده بود، اینبار به جای اینکه تسلی مخصوصا از طرف زنان فامیل دریافت کند، با درد بزرگتری مواجه شده بود. رسوم و رسومات تعریف شده بودند و حالا قصد تحریک و تحقیر او را داشتند. زیرا اوقتی همسرش درگذشته بود، حال آنها فکر میکردند که نام و جایگاه آنها در جامعه به خطر افتاده است. لبهایش را گزید و دستش را به دلش گذاشت، قلبی که همیشه جای همسر جوان و عزیزش را خواهد داشت. همسری که تنها چند ماه فرصت داشت که عشق را یاد بگیرد و در کنارش عاشقانه زندگی کند.
#پارت دو
#زخــــمیسنت
هنوز تازه عروس میثاق بود ولی…
به شکلی که هیچ تصوری نمیشد، باید بزودی عروس مرد دیگری میشد.
مردی که حتی نمیدانست کدام یک از عموزادههایش است.
اگرچه اگر میدانست، فرقی نمیکرد.
زنان خانوادهاش مجبور بودند این واقعیت را بپذیرند!
به موهای بلندش کشید و با دلتنگی فراوان اظهار کرد:
_ من قرار است عروس میشوم، میثاق!
عروسی که حتی نمیدانست کدام مرد قرار است به عنوان همسرش انتخاب کند!
دلش نمیخواست که گوش بده، اما صدای کُلفتش خیلی بلند بود، تا حتی به گوشش هم میرسید.
“اصلاً اولین چیزی که اشتباه کردی، داداش اسدالله، داداش این بود که دختر دست گلتو به غریبه دادی! اصلاً نبود واسه دادن، مگه تو فامیل پسر خوب کم داشتیم؟ پسر من چی کم داشت از اون تحفه غریب؟”
“آره، خب داداش، خیلیم خوبیت نداره، بهتره مجرد بمونه. راستشو بخواین در و همسایهها میگن اگه عیب و ایراد نداشت، یه خودی عقدش میکرد، نه یه بابای غریب!”
“حق با توعه پسرعمو… پریماه عین دختر خودم. والله اگه با خودی ازدواج نکنه، خیلی ناچار میشه! باید بره جای دور!”
“به هر حال، زن بیوهای عین برگ گل پاکم که باشه، مگس هرز دورش نشینه. شوهر چادُر سر زنه، آبروشه!” دستهایش روی گوشهایش فشرد و با حرص زمین خورد.
“آرام باشید! خفه نشید همه!”
صدای ضربهای که به در اتاقش خورد، او را تکان داد.
#پارتسه
#زخــــمیسنت
با کرختی از پشت در بلند شد و با دستی پلکهای خیس خود را پاک کرد. اگرچه هیچکس را ندید، اما میدانست کسی جز خودش نمیتواند پشت در این اتاق باشد.
همدردش…
زن عمویی که سالها پیش بعد از مرگ عمویش، همسر دوم پدرش شده بود تا تنها نماند! شخصی که این روزها همراهش بود و به دلدردش گوش میکرد.
او در را باز کرد و به سمت پنجرهی کوچک اتاق رفت.
پنجرههای آنقدر کوچک بودند که به جای اینکه دلتان را باز کنند، قفس را برایتان تداعی میکردند.
او یک لبخند تلخ زد.
باید به خاطر داشت که پدرش زمانی که این خانه را ساخت، اصرار داشت تا اتاقها پنجره نداشته باشند، تا اجازه ندهد کسی به ناحق به دلوجود آنها نگاه کند. او به شدت التماس کرد و حالا این پنجره چند سانتیمتری، تنها منبع ناراحتی برای خانوادهاش شده بود. بدون اینکه به عقب نگاه کند، با خالص خندهاش سخن گفت: “مزایده است دیگر…”
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر