درباره مردیه که سرپرست یک خانوادس و با همه درگیری هاش در زندگی خصوصی اش کارهایی انجام میده که شهره خاص و عام میشه تا …
دانلود رمان زندگی خصوصی
- بدون دیدگاه
- 2,166 بازدید
- نویسنده : مونا معیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1141
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مونا معیری
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 1141
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان زندگی خصوصی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان زندگی خصوصی
ادامه ...
زندگی خصوصی
“کاستالا”
گره کراواتش شل شد اولین دکمههای پیراهن و انگشتهایش را باز کرد
داخل اجاق ایستاده بود و عضلات گردنش را میگرفت. آروم
او داشت سعی میکرد او را سرنگون کند. گوشهی ابرویش بالا رفت و گفت: چات.
به من زل زدی؟
اون به کسی که بهش نزدیک شدم نه نمیگه
به کاناپه تکیه داد و به تلفن همراهش دست کشید: باید کاری … نه.
میتوانم بیایم
کجا؟ !! !! !
نگاهی به ساعت انداخت. دو ساعت وقت داشت تا به قرار ملاقاتش برسد. قبلا
باید تا خونه میرفت
تو طبیعتا “سایروس” هستی کجا داری میپری که من ندونم
ابرو درهم کشید: قصد دارم قرارداد رو تمدید کنم. باید جواب بدم؟
!! !! ! قرارداد! !! !! !! !! !! !! !! !! !! !! !! !! !! !! ! ن – – – – – – – – – – – – کبدم داشت چرخ میزد
بیصبرانه ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت: من دارم از اینجا میروم.
فقط میخوام بدونم این آخر هفته قرارداد رو از کجا تمدید میکنی … فقط میخوام بدونم
این یعنی هر هفته قرارداد رو تجدید می کنه؟ اون موقع کجا بودی؟ !! !! !
خندهای روی لبهایش نشست و بدون توجه به آرا، لپتاپ را خاموش کرد. جان کوردانش، این لجن به کتم نمیخوره، اما فعلا نگران نباش
میرم!
از کنار او گذشت: پسرم، تو کار خوبی میکنی …
! “پسرم و” کوبی حداقل برای فردا برنامهای نداشته باش. که لیستو بره بیرون
برگ بو و انگشت بر شانه آرا شن نهاد و آن را با خود آورد: بیش از یک کوپن.
تو زدیش … حواست هست؟ !! !! !
داری میری خونه؟
سمهار دست تکان داد و به راه افتاد.
من ماشین ندارم
من عجله دارم
. بابا، منو سر راهت پیاده کن
مسیر ما مثل هم نیست
کسی بهت گفت که تو یه هرزهای؟ !! !! !
از راهرو گذشت و چند قدم پایین رفت تا به آشپزخانه رسید: اقای جابر…. من
من میروم. فردا صبح دستور رو میارن مواظب باش، این اتفاق مثل دفعه پیش نخواهد افتاد!
چشمهای ماورین … چشم
او کنار در ورودی و خروجی کارکنان رستوران ایستاد و به داخل نگاه کرد.
کم و بیش میزها خالی بودند. آراگون گفت: گیو رو یادت میاد؟ !! !! !
چشمهایش را تنگ کرد بالاخره یک بچه با چنگال روی میز افتاد.
زیر لب غرغر کرد: هیس! … بیخیال ” من برش میدارم
مدل مو یادت میاد؟ او برگشت و با نگرانی به آرامی نگاه کرد و گفت: چی داری به خودت میگی؟ !! !! !
آراگون ابروهایش را بالا برد و خندید و گفت: گیو مثل یه کمند.. دختر بابایی … یادت نمیاد؟ !! !! !
به ساعتش نگاه کرد. و به سخنان آرامی گوش داد
به موقع نرسید، برگشت تا از در پشتی خارج شود. آروم هم هست
او به دنبالش رفت. انتا چند روز پیش او را در تئاتر دیده بود. درست از ایتالیا.
برگشته …
او کنترل تلویزیون را از جیبش در آورد و اتومبیل را قفل کرد: ” چشمات برق میزنند … حالا
چیکار میتونم بکنم؟ !! !! !
من یه قرار ملاقات گذاشتم که فردا شب برم بیرون
بهت خوش بگذره
پشت فرمان نشست. آراگون دستش را روی سقف گذاشت و به طرف آن خم شد.
این قرارداد تا فردا برقرار میشه؟ !! !! !
ابروانش را بالا برد: منظورت چیست؟ !! !! !
خب پس و قراردادت رو امشب تموم کنیم تا بتونیم فردا با هم باشیم
در اتومبیل را بست و اتومبیل را به راه انداخت: هیچ قولی نمیدهم. شما مرا میشناسید
کارم باید طبق برنامه پیش بره اگه قراردادم امشب عوض بشه هیچ اتفاقی نمیوفته
برای فردا برنامهریزی نکن نیستم
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که بدانها آگاهی سخن
او حوله را بین موهای خیسش کشید. سر و صدای خانه رنجش میداد. راه میرفت
او به سمت آشپزخانه برگشت و چشمانش روی شیشههای سرامیکی ایستاد. عینک را در قوطی گذاشت و گوشی شافو را برداشت و به تلفن دست زد.
. بذار بره. دستشویی… “زبان کودکانه” جان
سلام
سلام پسرم
تو رسیدی؟ !! !! !
ببخشید یادم رفت زنگ بزنم
ما رسیدیم
بچهها کجان؟
. باراد “و” برودیا “بچههای مهندسی” برنان “هم جلوی منه”
و به “برنان” بدین
… “برنان” – بیا عزیزم – بابا پشت خطه
به پیشخوان تکیه داد و گردنش را دراز کرد. اون یه ماساژ میخواست
سلام بابا
سلام بابا حالت خوبه؟
من خوبم، بابا نادر میخواد منو ببره “پاو روکسلام” من مرد بزرگی هستم
من
لبخندی روی لبهایش ظاهر شد: بله. تو مرد بزرگی شدی
تو نمیای اینجا؟
به اتاق خود رفت و گفت: پدرم امشب برای من وعده کاری دارد … اما من فردا صبح خواهم آمد.
نامهها با هم صبحانه خوردن، باشه؟
آره خیلی خوبه فردا جمعه است، میشه واسه صبحونه سوسیس بخوریم؟ اون لباس و شلوار روشن گیاهی رو از تو کمد در آورد “امشب، شیر تو”
چیزی میخوری؟
شیر؟ !! !! !! !! !! !
با نا ناله میکرد و میخندید: مردان بزرگ شیر میخورند!
اونها غذا نمیخورند! عمو “آرث” خودش چیزی نمیخوره، خودش گفت
نیسار به زبان بیزبانی گفت: عمو آراریش یه شهید بزرگ است اما تو یه فدایی
رشد
میشه یه معاملهای بکنیم؟
با صدای بلند خندید و گفت: چه معاملهای؟
امشب شیر میخورم تو برام سوسیس هم بخر
پاسدیار شازارت خندید: باشه بابا من دیگه باید برم مواظب باش
خودتی؟
آره
دستور داد تا بچهها را از شام خالوم بیرون بیاورند و لباسها و کیف پولش را به تن کنند.
آن را در دستش گرفت و عطری زد و دستی در موهای خیسش فرو برد و رفت.
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که بدانها آگاهی سخن
دست راستش را به قوت گرفت و کلید برق را با آرنج فشرد. کفش
موهایش را جمع و جور کرد و دستمالش را پوشید. از بالای پیشخوان
کاسهای را بیرون آورد و میوه خشکیده را در آن ریخت. الماسا
دهانش را بست و به سمت یخچال رفت. دوازده روز از آخرین باری که برنامه شروع شد
وسایلش را آماده کرده بود که به اینجا بیاید، در دهانش پیپچی گذاشت و گیلاس را به سوی جنوب فرستاد.
از آنجا گذشت و به اتاق خواب خود رفت. روتختی سرخ و سفید تمیز است
به سمت پنجره رفت و به محوطه نگاه کرد. چند بچه به دنبالش راه افتادند.
آنان نیز میدویدند و مادرانشان با یکدیگر گفتگو میکردند
چون صدای زنگ را شنید از اتاق بیرون رفت و به طرف در رفت.
رین ایستاده بود و به او نگاه میکرد: سلام!
لبخند زنان گفت: سلام، علی! از اینجا؟ !! !! !
اما در همان حال گیچ خندید و دندانهای بزرگش را نشان داد: میخواستم از کنار او رد شوم.
! گفتم که یه سری داستان هم به آقای “سارا” عزیز میدم
سرش را تکان داد و گفت: راه بیفت.
جی تا جلو آمد و با منظور خاصی صندلهای خود را به او نشان داد و گفت: با کفش بیرون نرو …
من با ماشین اومدم کفش هام اونایی هستن که دوست داری
زندگی خصوصی
بسم الله الرحمن الرحیم
کراواتش شل شده بود . دکمه های پیراهن و انگشتانش را باز کرد
دستش را به داخل یقه برد و ماهیچه های گردنش را گرفت . آرش
به پا خاست و داشت او را سرنگون می کرد . گوشه ابرویش را بالا برد . رفت : بله .
به من زل می زنی ?
به هیچ کس که نزدیک می شدم نه نمی گفت .
به مبل تکیه داد و تلفن همراهش را لمس کرد : من جایی کار دارم … نمی توانم .
بیا
* کجا؟ !
نگاهی به ساعت انداخت . دو ساعت وقت داشت تا به قرار ملاقاتش برسد . قبل
بعد مجبور شد به خانه برود .
– شما کوروش هستید . … کجا می پریدی که من نمی دانم !
اخم کرد و گفت : می خواهم قرارداد را تمدید کنم . * باید جوابت را بدهم؟
آرش برهانی خندید : تمدید قرارداد ? نووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو … کبدم کباب شده بود !
بی صبرانه ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت و گفت : دارم می روم .
– فقط می خواهم بدانم این آخر هفته ها کجا قراردادت را تمدید می کنی … فقط می خواهم بدانم
* یعنی هر هفته قرارداد را تمدید می کنید؟ در آن زمان کجا بود ? !
خنده ای بر لبانش نشست و بدون توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد . – جان کوروش , این خرچنگ در کتم جا نمی گیرد , اما فعلا نگران آن نیستم .
!
از کنارش گذشت و گفت : پسرم , تو کار خوبی می کنی …
– پسرم و کوفت! حداقل برای فردا برنامه ریزی نکنید , بیایید بیرون برویم .
برگه را برداشت و با انگشت به پیشانی آرش افشاری اشاره کرد :
تو بیشتر از کوپن حرف می زنی . * توجه می کنید؟ !
* شما به خانه می روید…
سپهر دست تکان داد و شروع به راه رفتن کرد .
.
– عجله دارم …
– بابا , مرا سر راهت بگذار .
* مسیر ما یک سان نیست
* کسی به شما گفته بود که شما آدم خسیس هستید؟ !
از راهرو گذشت و چند قدم پایین رفت تا به آشپزخانه رسید : آقای جابر . … من …
من می روم . فردا صبح سفارش را می آورند . مراقب باشید , مثل دفعه قبل اتفاق نخواهد افتاد !
– چشم… چشم… چشم…
کنار در ورودی و خروجی کارکنان رستوران ایستاد و به داخل نگاه کرد .
کم و بیش میزها خالی بودند . آرش کنار او ایستاده بود : گیسو را یادت هست ? !
چشمانش را تنگ کرد . به هر حال , بچه ای با چنگالش روی میز افتاده بود .
آرش غرید : ” هیس ! ” این را رها کن … فکر می کنم تو …
موهایت را یادت می آید ? برگشت و با چشمانی اشک آلود به آرش نگاه کرد : با خودت چه می گویی ? !
آرش ابروهایش را بالا برد و خندید : گیسو یک لاسو است . * دختر بابا. * یادت نمی آید؟ !
به ساعتش نگاه کرد . او ماند و به سخنان آراشی گوش داد .
به موقع نرسید , برگشت تا از در پشتی خارج شود . آرش
آناهید چند روز پیش او را در نمایشگاه … درست از ایتالیا دید .
برگشت
کنترل از راه دور را از جیبش بیرون آورد و ماشین را قفل کرد : ” چشم هایت روشنه …
حالا چه کار می توانم بکنم ? TGMN_EM”
– قراری گذاشتم که فردا شب بیرون بروم
– زمان خوبی داشته باشید .
پشت فرمان نشست . آرش دستش را روی سقف گذاشت و به طرف آن خم شد .
آیا این تمدید قرارداد شما تا فردا ادامه خواهد داشت ? !
ابروانش بالا رفت : منظورت چیست ? !
خوب , پس . * و امشب قراردادت را تمام کن تا فردا با هم باشیم!
در ماشین را بست و ماشین را روشن کرد : من هیچ قولی نمی دهم . همه این ها را می دانید .
کار من باید طبق برنامه باشد . اگر امشب قراردادم لغو شد , کاری نکنید
برای فردا برنامه ریزی کنید . من نیستم !
* * *
حوله را بین موهای خیسش کشید . تاریکی خانه او را آزار می داد . راه می رفت
به آشپزخانه نگاه کرد و به شیشه های سرامیکی چشم دوخت . لیوان ها را در قابلمه گذاشت و لیوان شهلا خانوم را برداشت و تلفن را روی میز گذاشت .
تلفن را روی میز گذاشت : سلام . … کورش جان …
سلام
– سلام پسرم .
* آمده اید؟ !
هاها , متاسفم , متاسفم … فراموش کردم زنگ بزنم .
ما رسیدیم .
* بچه ها کجا هستند؟
باراد و بردیا با فرزندان مهندس هستند . … برنا هم جلوی من است .
– تماس بگیرید و آن را بدون زحمت به برنا بدهید .
– برنا … بیا بچه . بابا پشت خط است !
به پیشخوان تکیه داد و گردنش را دراز کرد .
او احتیاج به ماساژ داشت . … بابا…
سلام بابا . … حالت خوب است ?
– حالم خوب است , بابا نادر می خواهد من را پیش پریوش نظریه ببرد . من …
آدم بالغی شده ام !
لبخندی بر لبانش ظاهر شد : بله . … تو مرد بزرگی شده ای .
* به اینجا نمی آیید؟
به طرف اتاقش رفت : پدرم شب ها برای من قرار کاری دارد … اما من می آیم .
صبح با هم صبحانه بخوریم , باشه ?
– بله , خوب است ! فردا جمعه است , می توانیم برای صبحانه سوسیس داشته باشیم ? پیراهن و شلوار کنف دارش را از کمد بیرون آورد : ”
امشب شیرت را می خوری ? ”
شیر ? !
ناله بارنائوس او را به خنده انداخت : مردان بزرگ شیر می نوشند !
– آن ها غذا نمی خورند ! عمو آرش غذا نمی خورد , خودش این را گفت !
ناصر آرش با لحنی بی کلام گفت : ” عمو آرش مرده , اما تو شهیدی .
.
”
با صدای بلند خندید : چه معامله ای ?
– من امشب شیر می خورم , شما برای من سوسیس می خرید ,
به هر حال چاموش بازاری ! تو خندیدی : بسیار خوب بابا . حالا باید بروم . آیا مراقبت می کنید ?
از خودتان ?
– بله !
دستور داد بچه ها را از شهلا خانوم بیاورند و لباس و کیف پولش را بپوشند .
آن را در دست گرفت و کمی عطر به کار برد و دستی به موهای مرطوبش کشید و دور شد .
* * *
نایلون ها را با دست راستش گرفت و با آرنج کلید برق را فشار داد . کفش
دست هایش را روی هم گذاشت و شمشیرش را به دست گرفت .
کاسه ای را از روی پیشخوان بیرون آورد و بسته میوه خشک شده را در آن ریخت . یک بادام در جیبش گذاشت
دهان باز کرد و به طرف یخچال رفت . از آخرین باری که نقشه کشیده بود دوازده روز می گذشت .
بیا اینجا . آماده رفتن بود . یک پسته در دهانش گذاشت و گیلاس ها را به سوهین فرستاد . از سرسرا گذشت و به راحتی از کنار تخت جمشید گذشت .
و به اتاق خوابش رفت . روتختی قرمز و سفید
مرتب بود . سحمت به طرف پنجره رفت و به منطقه نگاه کرد . چند تا بچه
به دنبال هم می دویدند و مادرشان کمی دورتر مشغول صحبت بود .
وقتی صدای زنگ را شنید , وارد اتاق شد و به طرف در ورودی رفت . گیتا
دست هایش را روی سینه اش گذاشته بود و به او نگاه می کرد : سلام !
دستش را با لبخند روی صورتش گذاشت و گفت : سلام علی !
گیتا خندید و دندان های بزرگش را نشان داد و گفت : می خواستم بگذرد .
گفتم یک سریال هم به آقای سرابی عزیز می دهم !
سرش را تکان داد و گفت : زود باش .
گیتا جلو آمد و با کنایه صندل ها را به او نشان داد : ” با کفش بیرون نرو …
با ماشین آمدم . کفش های من آن هایی هستند که تو دوست داری …
به یک جفت کفش قرمز زیبا با پاشنه های بلند و پهن نگاه کرد .
قوزک پای برنزه اش از زیر شلوار سیاهش نمایان بود .
به آشپزخانه رفت : چه می خورید ? !
صدایش را از اتاق خواب می شنید : چه داریم ? !
گیلاسی در دهانش گذاشت و گفت : چی دوست داری ? !
صدای گیتا ترکیبی از خنده بود : خیلی چیزها !
بیشرفی زیر لب گفت و خندید : ما شادتریم , گیلاس , آجیل
او یک تاپ سفید با یقه گشاد و شلوار تنگ پوشیده بود . در فاصله ای دور
برایت گیلاس و آجیل می گیرم . با آجیل شب یلدا… کدام یک را می خواهید؟ * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * این مدل شما را وادار به راه رفتن می کند .
خوب خندید . گیلاس دیگری در دهانش گذاشت و به سوهار آورد .
* چه می شود اگر مدتی از شما خبری نگیرم؟ !
وقتی به پله رسید , ایستاد و پایش را جلو پای چپش گذاشت ;
چه خبر است ?
شانه هایش را بالا انداخت : ” هیچی ! همه چیز مثل همیشه است .”
* حال بچه ها چطور است؟ !
خوب است . حالت چطور است ? مادرت بهتر شد ? !
– من رفته ام , شهید . ساعت هشت است ! من تنها بودم … صبح ها سر کار بودم و …
شب ها به خانه برمی گردند . گاهی با پونه و پرند بیرون می رفتیم .
فاصله بین آن ها را برداشت و دستش را دور کمر گیتا حلقه کرد :
شما کار خوبی انجام می دادید !
گیتا خندید و دندان هایش را نشان داد . با انگشت شست چانه اش را نوازش کرد
من آخر شب برمی گردم .
– می دونم !
– شما هم صبح می روید.
اوهوم …
گیتا دوباره خندید و گفت : من دنبالت نمی گردم , از تو خبری ندارم .
همه چیز تمام خواهد شد ! چشمکی زد و گفت : از هوش تو خوشم می آید .
گیتا دستش را دور گردن او حلقه کرد و کمی پایین کشید و گفت : بگو ببینم چند نفر .
* این حرف ها را زدی؟ !
خط چشم هایش کمی عریض بود و تاریکی دور چشمانش آن را بیشتر می کرد .
او بدون آرایش زیباتر بود . به تیله های شنی نگاه کرد .
چند بار ? !
گیتا خندید : هر بار که به اینجا می آییم ! هر دو هفته یک بار . * سهای هفته. چگونه
تا به حال چندین بار به اینجا آمده ایم ?
راستی , رژلبش مزه خوبی داشت . … شبیه به شکلات و سیگار !
گیتا …
در خواب
وقتی او را ترک کرد و به خانه پدری اش رفت . خانه ای که
او را به یاد روزه ای خوب کودکی اش می انداخت . در تمام این مدت با کامران ,
به گلخانه رفت . به شیشه های شکسته و قدیمی پر از خاطره نگاه کرد .
آن ها با کامران بازی می کردند و توپ هایشان را داخل لیوان می انداختند . آن ها در گلخانه می زدند . کامران
او همیشه گناهکار شناخته می شد . آن ها را در جیب شلوارش گذاشت
گلدان های خالی و خشک
گل ها . یک میخ پرچ کاشت ,
با کفش تازه اش .
آیا به شاهکارهای دوران کودکی خود نگاه می کنید ?
قدمی به سوی پدرش برداشت و با او دست داد : صبح به خیر . دندان های پیرمرد هنوز قوی بود . دستش را محکم فشرد و گفت : بچه ها هنوز هستند .
خوابیده بود .
در کنار پدرش , ای استاد . در تمام سال های زندگی سعی می کرد
تا به قد و وزن پدرش برسد و چند سال پیش هم قدشان بلندتر شده بود .
اما انگار دیگر از این قد بلند بودن احساس غرور نمی کرد ,
.
* نه دلی باقی مانده و نه دستی!
ابرویش را بالا برد و گفت : با پول می توان این مشکل را حل کرد .
– با پول می توانید یک باغبان بیاورید و گلدان گل را پر کنید . می توانید با عشق روی گل تاکید کنید .
آیا می توان مراقبت کرد ?
گل ها و گیاهان به آب , نور و کود نیاز دارند . … عاشیق چه می خواهد.
خوب , نادر خان ? !
پدرش با لبخند به او نگاه کرد و گفت : تو اصلا پیش من و اطلس نرفتی ; تو یک نسخه شده ای .
از اصل پدربزرگت !
پدربزرگش شهرت زیادی داشت .
او به فکر مقایسه خود و موسی خان افتاد . آیا موسی خان تمدید قرارداد داشت ?
– برنا دیشب دندان درد داشت .
به هوش آمد : دندان درد ? چرا بهش زنگ نزدی ?
پدرش شروع به راه رفتن کرد و شهید را مجبور کرد تا از او عقب نیفتد .
* به او دارو دادید؟ هیچ چیز در خانه نبود .
– هنوز وقت چک کردن دندان هایش نرسیده بود , دفعه قبل هم مشکلی وجود نداشت .
– دندان های شهرش در حال فروریختن است . نگران نباشید ! بیایید برویم
لت صبحانه می خورد , بعد او را پیش دکترش می برد .
دیشب بچه ها اذیتت کردند ?
روی پله های ورودی ایستاد و نفسی تازه کرد : بچه هایت تو و کامران را دوست دارند .
بهتر است این کار را نکنید ! * سوسیس هم خوردی که بسوزد؟
در ورودی را باز نگه داشت تا نادر خان وارد شود : با شهلا خانوم دست دادم و
از پله ها بالا رفت تا بچه ها را بیدار کند .
با راد و بردیا روی تختش خوابیده بودند
تا دیروقت مشغول بازی بود، خوابش نمی برد! احتمالا …
چند ساعتی به خواب رفت . روی باردیا خم شد و
انگشتش را زیر بینی اش گذاشت و گفت : باردیا . … بابا …
چشم راستش را باز کرد و به او نگاه کرد : سلام .
دست بردیای را گرفت و آن را پایین آورد .
.
باراد هم وقتی صدایش را شنید چشمانش را باز کرد : ” بابا , امروز جمعه است . ”
می خواست بیشتر بخوابد !
* خانم شهلا دارد برای شما سریال می سازد… من هم آمدم.
با هم صبحانه بخوریم . می بینمهر دو غرغرکنان از تخت پایین امدند .شههلوار هایشههان کج و معوج بود و تی شرت هایشان هم بالا رفته بود :لباس مرتب بپوشید بیاید صبحونه. سمت اتاق دیگر رفت .برنا روی تخت نادرخان خوابیده بود .کنارش نشست و دستی روی موهای نرم و مشکی اش کشیدخم شد و گوش های نرم پسر را ب*و*سید :برنا جون، بابایی… با دست موهای برنا را نوازش کرد :برنا… چشم باز کردن برنا باعث شد دوباره خم شود و بب*و*سدش :صبح بخیر. پسر بد خلق بود .اخم و لب های بر چیده اش که این را می گفت .دستش را دور برنا پیچید تا بلندش کند .رطوبت بین پاهایش را حس کرد .برنا هم عقب کشید ونگاهش کرد .دست هایش را روی پتو گذاشت و جمعش کرد: برو حمام یه دوش بگیر تا من اینا رو جمع کنم. غر زد :نمی خوام دوش بگیرم.
-چرا نمی خوای دوش بگیری؟ -دوست ندارم -خوب چرا دوست نداری؟!
پسهر بلض کرده شهانه بالا داد .خودش را جلو کشهید و بللش کرد :دوش بگیر و بیا من هم اینجا رو مرتب می کنم؛ بعد می ریم پایین و صبحونه می خوریم .برات سههوسههیس گرفتم . ..بعدش هم بهم می گی از چی ناراحتی، خوبه؟ برنا دست دور گردنش انداخت :به کسی نگو تو رختخوابم بارون اومد.دستش را روی کمر برنا کشید :می خوام یه رازی و بهت بگم… پسر با چشم های بادامی و مشکی اش زل زد به صورتش :چه رازی؟! لبخندی روی لبش نشههاند و چشههمکی زد :همه ی پسههرها تا بزرگ بشههن چندیدن و چند دفعه تو رختخوابشههون بارون میاد .من و عمو کامران، بابا نادر، موسی خان، همه…
چشمان پسر می خندید :حتی بابا نادر؟ سر تکان داد :حتی بابا نادر !اما این راز بین من و تو . ..باشه بابایی؟! انگار خیال پسر راحت شده بود که خندید :عالیه! بلندش کرد و جلوی حمام پایین گذاشتش:دمپائی بپوش سر نخوری..
-می شهههه برام لباس بیاری بابا … اونی که عکس مرد آهنی داره رو می خوام.اونجاست.. با انگشت فضایی نزدی به کمد را نشان داد .پتو و ملحفه ها را جمع کرد و جلوی حمام گذاشت .باید فکری هم به حال خوشخواب تخت می کرد. شهلا خانم لیوان بچه ها را با آب میوه پر کرد .ی دنیا کار دا شت .با ناخن ضربه ای روی ساعتش زد:صبحونه خوردید سریع حاضر شید بریم خونه.. بردیا غر زد :می خواستیم امشب هم بمونیم. دستمالی به برنا داد تا دور لبش را پا کند :امتحاناتتون دو روز دیگه شروع می شه. پسههر بی میل لیوانش را پایین گذاشههت :وسههط امتحانات که می تونیم بیایم..هوم؟!
انگشتش را بالا گرفت :نه!باراد هم از پشههت میز برخاسههت .اخلاقش شههبیه به نادر بود، آرام و جدی ! بردیا بیشهتر به کامران رفته بود.عمو و برادرزاده های خوبی بودند ..برنا اما با بقیه فرق داشت !لیوان ها را جمع کرد و سمت سین برد :شهلا خانم شما به بچه ها کم کنید من اینارو می شورم.
-نه پسرم، خودم الان کارمو تموم می کنم میام. اهمیتی نداد؛ ظرف های صبحانه را زیر آب گرفت و اسکا کشید. -این بچه ها بزرگ شدن کوروش، نمی خوای یه فکری برای زندگیت بکنی؟ از سر شانه نگاهی به پدرش انداخت که د ست به سینه ن ش سته بود :یعنی ازدواج کنم؟
-اشکالش چیه؟ !چهار ساله بنفشه فوت کرده، بچه ها بزرگتر که بشن برات سخت تر هم می شه. با پ شت د ست ک شید زیر چانه اش :حو صله ی ورود یه آدم تازه رو ندارم، فکر می کنم بچه ها هم همین طور باشن.
-تو که ازشون نپرسیدی .به نظرت برنا مادر نمی خواد؟ بردیا و باراد…
-فکر می کن ید ا گه ازدواج کنم برای ب چه هام مادری می کنن؟ !آ قای مشکوری که ازدواج کرد آرش آلاخون والاخون نشد؟ !براش مادری کرد؟!
-همه که مثل هم نیستن .تو بگرد خوبش و پیدا کن! لیوان ها را روی آب چکان گذا شت و با حوله د ست هایش را خ ش کرد : خوبش پیدا نمی شه، اگر هم بشه اول چشمش دنبال پول و سرمایه و زندگی من می چرخه … بعد هم بچه می خواد!-انقدر خود خواه نباش. ابرو بالا انداخت :خودخواه نیسههتم، واقع بینانه نگاه می کنم !کی حاضههره برای سه تا پ سرای من مادری کنه؟ !منطق میگه اونی که برای این مادر بودن چیز خوبی هم بدست بیاره…
-با هر کسی ازدواج کنی باید از نظر مالی تامینش کنی؛ مگه غیر اینه؟ دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد :دقیقا !باید تامینش کنم، اما اون به اندازه ای که من تامینش می کنم به بچه ها محبت می کنه و من این و نمی خوام!
-استدلالت درست نیست پسر جان. شانه بالا داد :سه تا بچه دارم با خصوصیات اخلاقی مختلف، با هزار تا بالا و پایین، با شیطنت ها شون، سلایق شون، به کی اعتماد کنم؟ د ست کی و بگیرم و بیارم تو خونم؟ همچین آدمی اصههلا هسههت؟ کسههی که هم مادر خوبی باشه، هم همسر خوبی..تازه بچه هم نخواد؟ برنا دوید داخل آشپزخانه :بابا . ..می شه بریم از رکسی خداحافظی کنم؟ ایستاد :بریم برنا..از بابا نادر خداحافظی کردی؟ برنا دوباره دوید سههمت پدربزرگش و روی پا ایسههتاد :تا وقتی که دوباره بیام مواظب رکسی باش بابانادر..توله های رکسی تا اون موقع به دنیا میان؟! خندید :برنا . ..رکسی ماده نیست .نمی تونه توله به دنیا بیاره!
-اما شکمش خیلی بزرگ شده، مگه نه بابا نادر؟! نادر خان با صدا برنا را ب*و* سید :بابات نمی دونه که رکسی قراره برات یه توله ی خوشگل بیاره.اخم کرد :نادرخان؟! پیرمرد زل زد به صههورتش و با نگاه وادارش کرد سههاکت بماند .ی توله سگ؟ !آخرین چیزی بود که اجازه می داد برنا دا شته با شد . شاید باید قبل اینکه نادرخان بخواهد همچین کاری کند برای برنا ی طوطی می خرید.
×××
آرش ضربه ای به در اتاقش زد و داخل شد. نگاهش کرد، سرحال به نظر می رسید :از این ورا؟! آمد نزدی و لبه ی میزش نشست :منوی سرآشپزتون چیه امروز؟! فاکتورهای خریدش را داخل کشهو ریخت و دسهتی پشهت گردنش کشهید: جون به جونت کنن کباب خوری،
چیکار به منو داری؟! -د نه د !می دونستم امشب بیرون بیا نیستی، گفتم آناهید و گیسو بیان اینجا! نف سش را فوت کرد بیرون :خوب شد یادم انداختی .اون دو ست آناهید که دندونپزش بود رو می تونی
برام پیدا کنی؟ آرش با تعجب نگاهش می کرد :نه بابا … راه افتادی شههما !با خانم دکتر چیکار داری؟! برخاست و آستین پیراهنش را مرتب کرد :برنا دندون درد داره، دکترش هم تا بیستم نیست .می خوام یه جای مطمئن ببرمش، یهو یاد دوست آناهید افتادم.
-جون کوروش؟!
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر