دانلود رمان شهرزاد

درباره دختری به نام شهرزاده که بعد از اینکه فارغ التحصیل میشه در رشته پزشکی به روستایی اعزام میشه برای درمان بیماران که …

دانلود رمان شهرزاد

ادامه ...

شهرزاد:
با خوشحالی از دانشگاه بیرون آمدیم، من رسماً پزشک اطفال شده بودم،
چیزی که
از
بچگی
آرزویش را
داشتم
. بله ما پنج ساعت درگیر مراسم خانم هستیم بعد این جواب ماست.
اومدم یه چیزی بهش بگم پدرم صداش زد
: “هبرید سوار شو.”
داشتم پیام هایی که روی ماشین برایم می آمد را چک می کردم و شایان مدام
آهنگی را برای خودش زمزمه می کرد.
شایان نگاهی به من انداخت و گفت:
پس واقعا دکتر شدی؟
با چشمای گرد گفتم:
نباید؟
: نه، ولی باورم نمیشه به این زودی بزرگ شدی خواهر کوچولو.
گوشیمو گذاشتم تو کیفم و گفتم: شایان اینطوری میگی کوچولو هرکی نداند فکر میکنه ما اختلاف
سنی داریم به خدا شما همه دو سال از من بزرگترید.
: خب یه کوچولوی دیگه.
با حرص نگاهش کردم، موهامو از زیر ماسک درهم کشید و گفت:
خیلی خوبه بابا چقدر زود عادت میکنه.
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
من تنها پزشک خانواده نبودم…اصلا همه خانواده پدرم پزشک بودند و این
یک سنت شده بود که بچه ها یکدفعه به پزشکی می رفتند
…شایان اعصاب را انتخاب کرد اما من اطفال را انتخاب کردم…من
من بیرون بودم رها کرد.
دوست داشتم. از بچگی . برای افتتاح کلینیک برای کودکان.
دو ساعت بعد وقتی بابا ماشین رو تو حیاط خونه پارک کرد، ماشین رو ترک کرد
شایان با لبخند به من نگاه کرد و گفت:
خروست چی میزنه؟
بوسه محکمی بهش زدم و گفتم:
بعد از اینکه تخصص گرفتی چیکار میکردی؟
دستش را روی دهنم گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا ابروهایم را برداشتی.
از کنار باغ مورد علاقه ام که پر از گل های رز بود گذشتم…
یکی دو پله بالا رفتم و وارد خانه شدم. بوی غذای کبری خانم کل خانه را پر کرده بود… کبری خانم
پیرزنی مهربانی بود که با وجود سن و سالش بسیار مهربان بود. او باهوش بود و من او را دوست داشتم،
هر دو تا زمانی که به یاد دارم عاشق او بودیم، از زمانی که من به دنیا آمدم، او
با ما بود، انقدر بهش نزدیک بودم که صداش کردم مامان،
بلند صداش کردم:
مامان کجایی؟؟؟
از آشپزخونه اومد و گفت خدایا من این پیرزن رو خیلی دوست دارم
صورت مهربون پرچین و چین و چروک دستای گرمش.
ملاقه ای در دستش بود، از جا پریدم و بغلش کردم و
گفتم:
واقعا دلم برایت تنگ شده است
.
خودمو لوس کردم و گفتم:
خب دلم کوچیکه زود دلم برات تنگ میشه.
شایان پشت سرم گفت: مادرجون
چه شاعرانه
شایان را تهدید کرد و گفت:
ای شایان خان تو حق نداری دخترم را اذیت کنی.
لبخند شیطانی زدم در این خانه تنها افرادی که ارزش فکر کردن را دارند
مامان و مامان بودند. مادر جون ما را به طبقه بالا برد و گفت:
برو لباست را عوض کن، غذا آماده است.
هر دو بلند بلند گفتیم و رفتیم طبقه دوم.
در را باز کردم و با خوشحالی وارد شدم….به قفسه کتابم نگاه کردم
باورم نمیشد که دیگه بهشون نیازی ندارم…
از خوشحالی زبونم رو به سمتشون دراز کردم و رفتم سمت کمد لباسم. .
اواخر فروردین بود و هوا خیلی گرم بود.
ساری صورتی با ساپورت مشکی پوشیدم . موهای قهوه ای ام را داخل دم اسبی انداختم و
از اتاق بیرون رفتم. شایان همزمان با من از اتاق بیرون آمد.
تی شرت سفید و شلوار مشکی پوشیده بود . موهایش هم خیس بود. خندیدم و
گفتم :
حموم رفتی ؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
پس حق دارن تو رو ماهی صدا کنن.
خب چیکار کنم داغ شدم.
دستشو گرفتم و با خنده گفتم: –
دستمو گرفت و گفت: – راستی
بقیه
حق دارن تو
رو ماهی بگن
.
سر
و
گفت : باشه
بریم
ولی
بعدا برمیگردم
.
چی شد بابا؟؟
چرا هر دو انقدر آروم هستید
کبری خانم که داشت غذا میخورد گفت:
آقا این دوتا رو ولش کن تا دیگه اذیت نشن
همه خندیدیم
اولین ناهاری که بعد از تقریبا پانزده سال با آرامش خوردم…
ظهر تو اتاقم نشسته بودم، خیلی حوصله ام سر رفته بود. بعد از این همه سال
دویدن و درس خواندن، صحبت با بچه های دانشگاه سخت بود.
کردم ولی این هم حالم رو بهتر نکرد… گوشی رو خاموش کردم
و
تصمیم گرفتم برم تو اتاق شایان
.
نوچی گفتم و روی تخت نشستم، لپ تاپ رو خاموش کرد و به من نگاه کرد:
چی شده؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
چی شده؟
وای شهرزاد تو خیلی ناز شدی تعجب کردم اومدی تو
اتاقم
: خخخخ
مظلوم نگاه کردم گفتم :
حوصله ام سر رفته . شایان
هنگ به من نگاه کرد و گفت:
وای، چه چیزی برای من خوب است؟
یکی از بالش ها رو روی تختش انداختم سمتش و گفتم:
باشه داداش بریم بیرون بچه ها..
به اتاقم برگشتم، هنوز هم تصمیم نگرفته بود
آخه یعنی زنگ بزنم بگم خواهرم حوصله اش سر رفته؟”
وای شایان دیگه اذیتم نکن: ”
باشه بابا چیکار کنم؟”
من به شدت خندیدم. تابیاد گوشیش را برداشت، زنگ خورد
و بعد از چند لحظه جواب داد: باشه الان
میام
.
او فقط در یک جمله گفت:
یکی از بیماران من مریض است، او را به اتاق عمل منتقل می کنند و بعد از بیرون رفتن
حالش خوب بود، همین.
برنامه دو ساله ام را کجا انتخاب کنم، اکثر بچه های دیگر روستاهای شمال را انتخاب کرده بودند،
می خواستم جای خوبی انتخاب کنم،
تلفنم زنگ خورد، نگاه کردم مریم را دیدم،
جواب دادم
: خانم دکتر، چه خاطره ای دارید؟ ما رو تست کردی کجایی؟
نیشخندی زد و گفت:
شهرزاد حق با تو نیست؟
: نه، حالا کارتت را به من بگو
: بچه ها امشب در رستوران مهمانی می گیرید؟
ابروهایم پرید و گفتم:
کی همچین پیشنهادی داده؟
مکثی کرد و گفت: امیررضا تو خوشگلی.
: اول اینکه الان برای من امیررضا هست نه امیررضا بعد از من از کی تا حالا اینقدر
بیخیال شده؟
نمیدونم اهل کجایی پس بگو اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
من خوبم. آدرس رو برام بفرست من
گوشی رو قطعمن و امیررضا مدتی در دانشگاه با هم دوست بودیم اما
اخلاق امیر اصلا به من نمی خورد و رابطه را تمام کردم. تقریباً اولین بار بود
که بعد از جدایی ما می خواستم او را بیرون ببینم.
با صدای پیامک گوشی پریدم. آدرس رستوران رو برام فرستاده بود که
توگیشا
ساعت هفت و نیم بود. به ساعتم نگاه کردم.
ساعت چهار و نیم بود
. اولین کاری که کردم این بود که داخل حموم شیرجه زدم و به قول گربه نمک زدم و
بیرون آمدم.
موهایم را بدون سشوار درست کردم.
پشت چشمم را تیره کردم و رژگونه مسی هم زدم . ساعت 5 بود
که کارم تموم شد.
مانتو با زمینه مشکی، نان شیرینی های رنگارنگ و شال نارنجی انتخاب کردم.
بعد مامان اومد داخل تا من رو منفجر کنه، آرایش کرده بودم
و آماده بود گفت:
کجا می روی؟
شالمو مرتب کردم و داشتم گوشیمو از روی تخت میگرفتم که جواب دادم
: بچه ها من امشب میرم رستوران جشن بگیرم.
روی تخت نشست و گفت: شهرزاد
زن آموت دوباره از علی خواستگاری کرد،
خدا بزرگ است، می خواستم با سر به دیوار بروم، نمی خواهم با علی ازدواج کنم،
چه کنم
علی . فردی خشک و متعصب و طرفدار گروه لیبرال مخالف کار زنان
در محیط بیرون است،
کیفم را روی دوشم انداختم و آن را انداختم و گفتم:
مامان من 30 سالمه بچه نیستم تکلیف ازدواج نکن
ناراضی
گفت:
شهرزاد چیه که بالاخره باید ازدواج کنی.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم و به سمت او برگشتم و گفتم:
بله
با فردی که در سطح فکری من باشد ازدواج می کنم
.
ساعت هفت بود که رسیدم جلوی رستوران.
حالا باید نیم ساعت صبر می کردم. از ماشین پیاده شدم و
به
کاپوت تکیه دادم.
با اخم گفتم:
نمی تونی خودتو مثل آدم بیان کنی؟
سرش را تکان داد و گفت:
اولا سلام، ثانیا وقتی داری موسیقی گوش می دهی و
صدای من را نمی شنوی، باید
اینطوری
صدات کنم .
چی؟؟
فکر می کردم مریم همه چیز را در کف دستت بگذارد.
سرمو تکون دادم و گفتم:
او با لبخند گفت:
مریم وقتی گفت جشن فارغ التحصیلی است، اما نمی دانم چرا، به من این احساس را داد
که دلیل دیگری دارد،
نگاهی به من کرد و گفت:
می دانی شهرزاد، تو واقعاً به یک پلیس بیشتر از این نیاز داری. او که پزشک است،
پزشک اطفال نیز هست.» سرمو کج کردم و گفتم: دقیقا چی؟
: چون هم باهوش است و هم سنگدل،
تعجب کردم:
یعنی هرکس باهوش و سنگدل بود باید پلیس شود؟
می خواست جواب بدهد اما با رسیدن چند ماشین ایستاد.
باهاش ​​دست دادم و نگاهش کردم. به سیامک هم سلام کردم: سلام آقا.
بچه های دانشگاه بودند. اولین افرادی که وقتی آمدند دیدم
ساهورسیامک، برادر و خواهر دوقلوی گروه ما، که هر دو متخصص قلب و عروق بودند، بودند.
. وارد رستوران شدیم.
سیامک: سلام خانم شهرزاد، خوبید
؟
با تعجب برگشتم سمت سحر و گفتم:
این چیه؟؟
شانه اش را بالا آورد و گفت:
نمی دانم، با خوشحالی
سرم را تکان دادم
و گفتم:
داشتیم سمت در ورودی می رفتیم که یکی دستم را کشید و گفت:
بدون من کجایی؟
مریم رفیق گرمابه و گلستانی من بود
: حالا که اومدی مشکلی بود ؟ : نه
: مریم واقعا خدا به مریض های بیچاره داد که چه دکتر بی عقلی
ازشون مراقبت
می کنه
یه نیشگون از دستش گرفتم و اخم کرد . . گفتم:
باید خالکوبی کنی، این حرف ها را نزن. بعد نه نگفت.
نشستیم. کامران گفت:
خیلی ​​خب حالا بگو کجا رو برای پروژه ات انتخاب کردی؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
کامران چطوری
چرا اینقدر عجله داری؟
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
نه نگفتم بازم مشکل داره؟
سانازبا خندید و گفت:
مطمئنم شهرزاد می خواهد جایی را انتخاب کند که دیگران را شگفت زده کند
.
من از هیچ کدوم از بچه های دانشگاه به اندازه ساناز متنفر نبودم . حتی به اندازه ای که از
امیررضا بدم می آمد، بدم میومد
خیلی خونسرد گفتم: ساناز نمیخوام مهمونی های چاق بابام باشه.
مثل بعضی ها در تهران پرت می شدند، که هر روز سوار ماشین مدل برترم می شوم و برمی گردم
پوکرفیس. توی دلم بهش خندیدم
«آخ ساناز خانم نصف پیچیدگی های چندین ساله را تو سرت خالی کردم.
گارسون آمد و امیررضا دستور داد.
همه چشم هاش دوخته شد. روی در، ایمان با تعجب پرسید: «امیر منتظر کسی هستی؟»
با حواس پرت گفت: «
بله مهمون دیگه.» ابروهای مریم
خود
به خود بالا رفت و زیر لبش گفت:
«
من رو
نگیر . اشتباه است، خبر است
.» وقتی
از هم جدا می شدیم، همیشه با من قهر می کرد، مخصوصاً در مورد پرونده امیررضا، بعداً
در کنار جمعیت ایستاد و
با لبخند به من سلام کرد
.
مریم که در حال نوشیدن نوشابه بود ناگهان سرفه کرد، راستش این من بودم که
اصلا انتظار این را نداشتم، فکر نمی کردم امیر به این زودی بخواهد با دیگری نامزد کند، این یکی از من است. دوستان سابق نرگس با لبخندی پیروزمندانه رو به من
کرد
. وقتی
همه بچه ها برای تبریک آمدند، با لبخند صمیمانه ای با نرگس دست دادم
و
یک تبریک رسمی به امیررضا
گفتم
. بلند شدم و گفتم:
خیلی ​​خب بچه ها فردا باید برم خونه خیلی کار دارم
مریم بالب و ولوچه اویزونی گفتند:
بمون.
زیر لب گفتم:
مریم نگران نباش من کار دارم باید برم.
ستایش با خنده گفت:
شهرزاداد، پدر و مادرت اگر یک شب دیر به خانه بیایی هیچی نمی گویند، قدیمی
قدیم ها راست می گویند هر چه بزرگتر می شود بیشتر
متوجه اشتباهاتش می شود و من الان به خودم فحش می دادم که چرا عاشقش شدم
: 100% فردا چیزی نمی گویند امام. کارهای زیادی برای انجام دادن دارم، بنابراین نباید
زودتر بروم.
بدون توجه به آنها از رستوران خارج شدم. داشتم میرفتم بیرون سمت ماشین که امیر
از پشت به صدام گفت: شهرزاد؟
سوئیچ منو از جیبش در آورد و رو به من کرد: بدون این کجا میرفتی؟
: آخه من اصلا حواسم نبود ممنون
. اومدم دستشو بگیرم ولی دستشو کشید عقب: امیر من میخوام
.
پای یکی دیگر وسط بود؟
اولا امیر این سوال نیست و من دو سوال بعدی رو پرسیدم چون از
نظر اخلاقی شبیه هم بودیم. تو به دنبال دختری مثل نرگس بودی که
آزاد و بی پروا باشد
. برات مهم بود که منو زدی؟
: بله مهم بود. حالا سوئیچ را به من بدهید.
روحوا انداخت و من گرفتم. قبل از سوار شدن به سمت ماشین چرخیدم
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: –
ببخشید امیر، اما اشتباه بود که از اول با هم بودیم، همه چیز تمام شد، سوار شدم
و
شد . خوب وقتی
رسیدم خونه ماشین رو پشت ماشین شایان پارک کردم و از پله ها بالا رفتم تا وارد بشم
اتاق نشیمن.همه بیدار بودند و تلویزیون تماشا میکردند اما تو
هیچ پذیرایی نشد.با
تعجب به مادرم گفتم:شایان کجاست؟
هم اتاقی خسته بود.
خداحافظی کردم و رفتم بالا تو اتاق شایان. در بسته بود. اول رفتم تو اتاقم
و لباسامو عوض کردم. می خواستم جلوش نرم باشم اما
طاقت نیاوردم. از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاقش
.
او جواب نداد. با دقت نگاه کردم و دیدم صدای ملایمی از اتاقش می آید، پس
بیدار بود
. در را باز کردم و رفتم داخل، روی تخت دراز کشیده بود و
به
سقف
نگاه می کرد .
آهی کشید و گفت:
مریضم زیر دستم فوت کرد.
اشکالی ندارد، تمام تلاشت را کردی، چند سالش بود؟
: دوازده
من اولین بیمار در سه سال اخیر هستم.
آهی کشیدم، این قسمت از کار دکتری واقعا سخت بود.
دستش را گرفتم و گفتم:
وای خدای من یک بچه 12 ساله سرطانی… خدایا به پدر و مادرش صبر بده. تصمیم گرفتم شایان را تنها بگذارم. کاملا مشخص بود که
حوصله حرف زدن نداره
. برگشتم تو اتاق و بخاری رو روشن کردم. فردا باید مکان
طرحم را اعلام می کردم اما
هنوز یکی را انتخاب نکرده بودم. برگشتم، ساعت تقریباً 3:30 بود که خوابم برد.
“شایان”
ساعت 7:30 صبح بود که آماده رفتن به بیمارستان شدم. شهرزاده هنوز خواب بود.
به اتاقش رفتم. لب هایش نیمه باز بود. حدس می زدم که نیمه های شب دوباره بیدار است. من
کنارش نشست بالش را در آغوش گرفته بود. موهایم روی
صورتش پخش شده بود.
آروم موهاش رو پشت گوشش نوازش کردم: شهرزاد، شهرزاد داری زحمت میکشی
تکون خورد و ناله کرد: مامان، تورو خدا بذار برم، میخوام بخوابم.
خندیدم و گفتم:
شیرزاد شایان،
پایم را نزدیک گوشش گذاشتم، می دانستم که او به این حرکت خیلی حساس است،
در همانجا حرکتم داشت. با ناله از جا پرید و گفت:
آخ شایان مریضم میخوام بخوابم.
دستشو کشیدم و مجبورش کردم.» بلند شو، هلش دادم به حموم و گفتم:
خانم هاواسپرت، امروز باید انتخاب کنی که میخوای برنامه ات رو کجا خرج کنی،
بعد باید برای مهمونی آماده بشی. فرستادمش دوش بگیره ،
خودم
رفتم بیمارستان شهرزاد.
ساعت هشت و نیم بود که اتاقم را مرتب کرده بودم، پشت میز نشسته بودم و داشتم فکر می کردم در
: ایستا؟؟؟ چه اسم جالبی
با این انتخاب لعنتی چیکار کنم
در زدند و خانم داخل سینی صبحانه در دستش آمد
: دخترم دید پایین شلوغ است، گفتم صبحانه ات را بیاورم،
بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم و گفتم:
ممنون. مادر، داشتی به من زنگ می زدی، خودم می آمدم
: اشکالی ندارد، دخترم
سینی را روی میز کامپیوتر گذاشت و داشت از اتاق بیرون می رفت. بیرون صداش کردم
: اهل کجایی مادر؟
: چطوره؟
:میخوام بدونم
: برای روستایی نزدیک طالقان
اسم ایستا رو زمزمه کردم
کردم
او در حالی که صبحانه می خوردم از اتاق خارج شد، نام ایستارا را در گوگل جستجو کردم و شرح دهکده را
به وسعت غرعلیصدر خواندم، روستایی که هیچ شناسنامه ای ندارند و زن محسوب نمی شوند. جمعیت ایران
هیچکس آنها را ندیده است، آنها با تکنولوژی مشکل دارند و خود را
منتظر
حضرت مهدی می دانند. آنها هنوز در روستای بدستورات خان زندگی می کردند.
چه نوع مردمی بودند؟
من از
چیزهایی که خوانده بودم
گیج و گیج شده بودم. دیدن افرادی که
سالها اینطور زندگی می کردند شگفت انگیز بود.
با صدای مادرم که صدام رو صدام می کرد برم کمکش کن از فکر بیرون اومدم و از اتاق خارج شدم
بعد از برداشتن سینی صبحانه مادرم
از بیکاری من بهترین استفاده را می کرد
.
بعد از یک روز کاری سخت با مامانم تنها نشسته بودم . لبام خشک شده بود بالاخره مجبور شدم این ایمیل را بفرستم.
نفس عمیقی کشیدم و متن را تایپ کردم.
: بالاخره تصمیمت رو گرفتی؟
از جام پریدم، چه خوب که به نرده تاب تکیه داده بود،
سرم را به علامت تایید تکان دادم
: – کجا؟
دور طالقان ایستاده بود و تعجب
کرد
و
گفت
:
از این انتخاب شهرزاد
مطمئنی ؟ بلاخره
وسط میشه پس بدونی بریم بخوابیم پس فردا باید اونجا باشی.
در و بلند شد من تصمیم گرفته بودم موافقت کنم
، تصمیمم را به مامان و بابام گفتم و
آنها ابتدا در مورد این انتخاب مردد بودند، اما بعد قبول کردند، حتی
سرم را به نشانه تایید تکان دادم، بستم
شایان آن روز به بیمارستان نرفت و در خانه ماند.
حوالی هفت شب بود که مریم زنگ زد و گفت خداحافظی کرد
اومد پیشم و میرفت جنوب تا نقشه اش رو بگذرونه.
آنها اصالتاً جنوبی بودند، اما در تهران بزرگ شدند.
ساعت هشت شب بود که رسید. سه ضربه به آیفون زد که باعث شد
از پله های حیاط
تقریباً به سمت آیفون شیرجه بزنم . بلافاصله پرید توی بغلم. همونطور که داشتم
تعادلمو از دست میدادم
: اوه مریم خفه ام کردی.
چیته:
دلم برات تنگ شده.
بعد از خوندنش
رفتیم پذیرایی و گفتم:
مییم،
شایان با خنده اومد تو هال و گفت:
اوه ببخشید شما دوتا از هم جدا میشین
.
چاقویی که در دستم بود را بالا آوردم و
آنها را تهدید کردم.
: داشتم به مامان کمک میکردم حالا آقا مثل یه پسر خوب برو
فوتبالتو ببین
. بالاخره شایان رو رد کردم. همه با مریم چرت زدیم و خندیدیم. ساعت ده شب بود
که مریم رفت
. نشسته بود
: بابا جان؟
: راستش شهرزاد فردا ساعت نه باید یه عمل سخت تو بیمارستان انجام بدم به خاطر همین
نمیتونم باهات بیام واسه همین میبرمت طالقان
لرزیدم سرم و گفت: باشه بابا مشکلی نیست همینه
خیلی خوب، پس فردا صبح زود بخواب.” خداحافظی
کردم
و به اتاقم رفتم. بگذار ضبط کنم
قفسه کتاب بزرگ من که در انتهای اتاقم بود و پر از رمان و کتاب های درسی بود.
تعدادی از رمان هایم را برده بودم تا آنجا بخوانم. یک کامپیوتر زیبا و منظم میز با
کلی تزیینات دورش بالا میز همه عکسای دوتا دوستم بود یه تخت
قرمز
و سفید که عاشق
غواصی خواب آلود که با صدای زنگ گوشی از تخت پریدم خمیازه کشیدم
و از تخت بلند شدم چشمام هنوز درست باز نشد چشمامو
باز کردم دیدم یکی
اومدم بهت زنگ بزنم خمیازه کشیدم
و گفتم:
من بیدار شد
برو صورتت را بشور. مامان صبحانه را آماده کرده است.
سرم را تکان دادم. رفتم حموم و یه مشت آب یخ به صورتم پاشیدم. وقتی اومدم
بیرون رفتم تو آشپزخونه دیدم همشون دارن دور میزنن. مامان داشت چای می ریخت. چهره اش
به وضوح غمگین بود. از پشت بغلش کردم و گفتم:
وای عزیزم
مامانم هنوز نرفته. او غمگین است.
هر از گاهی میام
. خیلی خوبه بشین صبحانه بخور
سریع چهار پنج لقمه خوردم و یه چای داغ خوردم و برگشتم
تو اتاق تا آماده بشم.
یه مانتو کوتاه مشکی با دامن یخی پوشیدم و یه شال سبز فسفری انداختم تو
سرم
.
من خندیدم،
چمدان را بیرون آوردم، هر کاری کردم نتوانستم آرام شوم.
بی سر و صدا در آغوش مادرم به پشت ماشین خزیدم.
مواظب خودت باش، باشه؟ به ما خبر نده غذای من را بخور
– باشه مامان،
بابامو هم بغل کردم، منو محکم تو بغلش کشید و گفت: آخرین استفاده رو ببر
کبری
خانم، گریه می کرد، خندیدم تلخ و گفتم: نترس کبری. خانم،
دوباره برمی گردم و تو از دستان من یاغی می شوی، پس در این دو سال دلم برایت تنگ خواهد شد.»
راحت بغلم کرد
و گفت: تو را به فاطمه زهرا می سپارم، دخترم
سوار ماشین شدیم، مامان پشت سرمان آب ریخت، ساعت 8:30 بود که بالاخره راه افتادیم.
داشتم به آهنگ های شایان گوش می دادم که
دویست متر جلوتر آنها را متوقف کردند
و
گفتند:
بالاخره
رسیدیم و وارد روستا شدیم، سعی می کردم اطرافم را هضم کنم، با اینکه
تقریبا اوایل خرداد بود، اما وجود داشت. مه خفیفی که به دهکده سرایت کرد جو مرموزی بود
از ورودی روستا رد شدیم و وارد قسمت اصلی شدیم هرکسی که
از کنار ماشین رد می شد طوری به ما نگاه می کرد که انگار قتلی انجام دادیم
تعجب کردم و گفتم به شایان:
چرا اینجوری میشن؟؟
عینک آفتابیشو زد و گفت:
چون اصلا از ماشین استفاده نمیکنن شرط میبندم که
همه خوشحالبه این دلیل بود که همه سعی می کردند من را بخندانند.
حوالی ظهر تابلویی را که منتظرش بودم دیدم. او
نیمی از آنها حتی نمی دانند این چیست.
با دیدن صحنه مقابلش تعجب کرد.
در آدرسی که به من داده بودند پارک کرد، از ماشین پیاده شدم.
و به اطراف نگاه کرد خاک کوچه گل آلود بود
که نشان می داد یا دیشب باریده است یا یکی محل را شسته است.
گوشیمو در آوردم و زنگ زدم. سیگنال در دسترس نیست: این ماسک در اینجا کار نمی کند. دختر،
از صندلیم پریدم و به کسی که صدا را شنید نگاه کردم. پیرمردی خمیده بود. که
تقریباً هفتاد ساله بود: پس شما دکتر جدیدی هستید؟
سرمو تکون دادم اومد جلو گفت:
اسمت چیه دختر؟
: شهرزاد، شهرزاد مشایخ
شایان که رفته بود چمدان ها را داخلش بگذارد، وقتی برگشت،
نامزد کردی؟
: نه، برادرم به من رسید: من رئیس این روستا هستم
پیرمرد به شایان اشاره کرد و گفت:
ظاهراً
محل خانه و پناهگاه را می دانی، دیگر
به من
نیازی
نداری
. گفتم:
گفت اینچ؟
سرش را به سمت من چرخاند و گفت:
نگران نباش باید با هم درس بخوانیم. وارد خانه شدیم. گوشه حیاط یک حیاط ساختگی بود که دو پله بالا رفت و وارد اتاق شد. یه اتاق حدودا بیست متری
بود
که یه فر و یه یخچال کوچیک گوشه اتاق بود و اون
طرف یه تخت داغ.
نفسی کشیدم که سرفه ام گرفت، بوی بدی نم می داد، پنجره را باز کردم،
شایان
به اطراف نگاه کرد و گفت:
– نه خونه ات بد نیست. فقط باید به فکر گرمایش باشیم،
زمستان های طالقان سرد است.
سرمو تکون دادم از خونه اومدیم بیرون هتل کوچه پایینی بود.
با خانم ها به آنجا رفتیم.
هر چه گذشت، بیشتر احساس کردم که در چشم این مردم، من
آدم غریبی بیش نیستم!
بیمارستان یک اتاق تقریبا 20-30 متری بود. یک کمد دارو در گوشه اتاق و یک
میز کوچک در کنارش بود که یک تخت برای معاینه داشت.
به دارو نگاه کردم بد نبود.
شایان تا بعد از ظهر ماند و به من کمک کرد و بعد باید به
تهران برمی گشت.
به محض رفتن همه چیز را به من سفارش داد.
– فراموش نکنید که پنجره ها را ببندید و اگر مشکلی دارید تماس بگیرید.
با تاریکی ترسناک تر می شد. خیلی چیز جالبی بود
تو این چند ساعت ندیدم تو کوچه رفت و آمد کنی !
آنقدر مشغول نظافت خانه و بیمارستان بودم که
شب بدون اینکه چیزی بخورم خوابم برد.
اما سکوت بد بود!
صبح با صدای گنجشک ها از خواب بیدار شدم. بلند شدم و به ساعت نگاه کردم.
ساعت شش و نیم بود!
باید برای صبحانه می رفتم خرید. راستش می ترسیدم اما
چاره ای نبود. باید به محیط روستا عادت می کردم.
سعی کردم تا حد امکان ساده لباس بپوشم. یک کت قهوه ای تا زانو پوشیدم
با شلوار مشکی راسته و شال کرم ساده. .
ساعت 7 بود که از خانه خارج شدم. حتی نمیدونستم اینجا مغازه هست یا نه.
نبودنشون غیر ممکن بود! پس این همه مردم در روستا چه می کردند؟
دستمو بغل کردم و شروع کردم به راه رفتن. خیلی کوچه و کوچه بود.
یک لحظه ترسیدم که راهم را پیدا کنم.
من 2 ساعت چرخیدم و نتیجه ای نگرفتم.
بالاخره زنی میانسال را دیدم که تقریباً هم سن مادرم بود.
صداش کردم: ببخشید مادر؟
قیافه اش که انگار روحی دیده بود
با تردید گفت: چی….چی میخوای؟
-میخواستم ببینم اینجا مغازه ای هست که بتونم ازش خرید کنم یا نه؟
– یه مغازه قدیمی تو کوچه پایین هست.
در همان موقع یکی از خانه ها باز شد و مرد نسبتاً قد بلندی بیرون آمد
و فریاد زد: هی زن بیا داخل.
. بیچاره پرید و با عجله رفت خونه!”
تاپید: چرا باهاش ​​حرف میزدی؟؟
و در محکم بسته شد،
مات و مبهوت شدم،
تازه معنی مطالبی که تو گوگل خوندم فهمیدم،
بالاخره تونستم چندتا بخرم. صبحانه
ولی وقتی برگشتم خونه راهمو گم کردم
با حرص نفسم رو بیرون دادم چرا اینجوری شد
یه جاده خاکی فرعی دیدم که شیب نسبتا تند داشت و
اطراف جاده درختان زیادی کاشته شده بود
-این جاده میره سمت خونه خان سریع
برگشتم
پشت کدخدا بود فقط
اول منو خراب کنه؟؟
با تعجب گفتم:
– من به خرید رفتم . چه زمانی
– خان؟ درست است خان، تا به حال تعداد کمی از مردم به خانه خان کشیده شده اند، اما آن یکی
تعداد افرادی که رفتند برنگشتند زیرا به دستور خان کشته شدند.
خدایا!! کجا اومدم؟؟
پلاستیکی که تو دستم بود حرکت دادم و گفتم:
– حتی نرفتی؟!
– من چند بار خیلی کوتاه بودم
– پس اگه مشکلی داری خان چطور میفهمه که میخواد کمکت کنه
؟؟
– به مشاور خان می گوییم انتقال به خان،
به قرن شانزدهم هجری خوش آمدید:
مشاور را دیگر کجا بگذارم در دلم؟؟
با نگاهی گیج گفت:
الان اینجا چیکار میکنی؟؟
برگشتم
گم
شدم
_
مثلاً رفته بودم صبحانه بخرم. اما آنقدر سرم شلوغ بود که
ساعت 12 ظهر بود. باید به آن فکر می کردم. امکان پذیر نبود.
بعد از ظهر به فروشگاه رفتم. به هم ریخته بود. درستش کردم.
چند ساعتی صبر کردم ولی
هیچ اتفاقی نیفتاد. طبیعتا
ساعت 7:30 بود که از درمانگاه بیرون آمدم. خیلی دلم می خواست
به مامان اینا زنگ بزنم لعنتی اینجا هیچ سیگنالی نبود.
برای برقراری تماس باید تا آنتن دهی به ورودی روستا می رفتم،
از خانه تا ورودی روستا فاصله چندانی نداشت. مسیر من در سمت راست بود تا
گم نشم.
گوشیمو از خونه برداشتم و راه افتادم. بعد از مدتی احساس کردم کسی است
پشت سرم راه میرفتم
برگشتم ولی کسی نبود! کم کم داشت تاریک میشد!
به ملاقات آنها رفتم. هیچ کس در خیابان نبود.
برای اولین بار احساس کردم کسی پشت سرم است اما کسی را ندیدم.
به ورودی روستا رسیدم و نفسی کشیدم. به گوشیم نگاه کردم.
بعد از جواب دادن 5 پیام و 10 تماس
باز کردم .
پیام ها و 3 تماس از امیررضا بود. بقیه ی خونه
در تمام پیام های من خواسته بودند با هم صحبت کنند! توجهی نکردم و به
تلفن مامانم زنگ زدم.
هوا داشت سرد میشد میخواستم زود برگردم خونه. بار دوم بوق نزد و جواب داد
– سلام مامان جونی خوبی؟؟
تماس بگیرم.
– آخه شهرزاد، چطوری دخترم؟
– بله مامان، من خوبم. نگران نباشید. من آنتن را پیدا کردم و تونستم
.
-خیلی دلم برات تنگ شده دخترم. کاش این دو سال زودتر تموم بشه
– اشکالی نداره مامان جونم.. اشکالی نداره
دلم براش تنگ شده بود و میخواستم گوشی رو قطع کنم ولی چاره ای نداشتم
سرد بود باید زود برم خونه
گوشی رو قطع کردم گرگ زوزه میکشید با صدای بلند، راستش را بخواهید ترسیده بودم،
دویدم خانه
، اما نمی‌دانم چرا هنوز احساس می‌کردم یکی
دو هفته دنبالم است. هیچ اتفاقی نیفتاد. روز پانزدهم که در بیمارستان بودم صدای
جیغ یک زن توجهم را جلب کرد. دویدم بیرون زنی با بچه ای در آغوش
با مرد مرده دعوا می کرد که شوهرش بود
به طرفشان دویدم.
چی شد؟
: دکتر دستم به دامن بچه ام افتاد
: چی شده؟: تب داره.
خواستم بچه را از آغوش زن بگیرم که پدر گفت:
دخترم را لمس کن تو را می کشم.
با عصبانیت بهش نگاه کردم.
: ببخشید بچه شما تب داره اگه به ​​موقع تبش کم نشد
تشنج میکنه.
تبش را اندازه گرفتم، 40 بود، لکه های قرمز روی صورتش بود، آبله داشت،
آبله در این سن خطرناک بود،
تب کردم.
– از صبح دیروز ولی شب بدتر شد.
نالیدیم – از دیروز تب داره حالا آوردی؟! با ترس به شوهرش نگاه کرد.
با اخم گفتم:دعا کنید تبش پایین بیاد وگرنه
تشنج میکنه
.
میخواست حرف بزنه زدم بهش:میری یا کار دیگه ای بکنم با
عصبانیت رفت بیرون رفتم دنبالش تا درو ببندم اما اتفاق خیلی عجیبی افتاد
وقتی آمدم در را ببندم احساس کردم سایه سیاهی پشت دیوار ناپدید شد
گیج و گیج شدم یا این روستا مرگ دارد یا من دچار توهم شدم
برگشتم داخل بچه خوابش برده بود .فقط به صورتش نگاه کردم خیلی با نمک
و گل آلود بود به مامانش گفتم : اسمش چیه
– گلسار – اسم خوشگلی چیه چند سالشه
– ساعت هفت روی صندلی نشستم
ساکت بود و من با نگرانی گفتم:
– شوهرت قبول نمیکنه بیاره؟؟
– نه – چرا؟ چون من زنم؟! چون زن بودن اینجا جرمه؟! چون مجبوری
تا آخر عمر هر چه شوهرت بگوید را اطاعت کنی؟ به خدا دوران بردگی تمام شده است.
نه این مردم فقط با غریبه ها اینجوری میشن! بین خودشان بهترند:
لبخند زدم: – داری از خودت حرف میزنی. این مردم هنوز در دوران قبل از میلاد هستند،
ما دیگر صحبت نکردیم.
من بچه را در بیمارستان نگه داشتم تا او را تحت نظر داشته باشم. مادرش
خواب و بیدار بود. معلوم بود که شب بدی داشت.
دارو اثر کرده بود و تبش کم شده بود. داشتم کتاب می خواندم که صدای ناله اش را شنیدم. مادرش خوابش
برده بود
. رفتم کنار تخت دیدم
بیداره.
مادرش به صدای من پرید.
حالش چطوره؟
حوصله ام سر رفته بود، لباس پوشیدم و بعد از برداشتن چراغ قوه از جیبم،
من
گذاشتم
چند پماد روی او بود، یکی مرهم برای جوش هایش بود و
دوتای دیگر برای کنترل تب. هر روز صبح و شب از پماد استفاده کنید.
این دوتا رو
هر
شب بهش بده
. خانم دکتر
لبخندی زدم و گفتم:
کاری نکردم، حرف نزن،
از مطب رفتند، در نشسته بودم، افتادم توی سایه سیاه، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
بی خیال شدم. و متوهم
شارژ گوشیم تموم شده بود یعنی باید برم طالقان
تا گوشیمو شارژ کنم و تماس بگیرم
. ساعت شش بعد از ظهر بود
.
از خانه بیرون آمدم. مردم را در کوچه ها بیشتر دیدم، اما آنها
هنوز طوری به من نگاه می کرد که انگار یک روح دیده بودم.
بعد از دو ساعت پیاده روی به خودم آمدم
. لعنتی شانس خودم را گرفتم که در این ساعت از خواب بیدار شدم
، بیرون فحش دادم، ساعت 9 شب بود و هوا گرم می شد، دستم را در آغوش گرفتم، وانمود کردم،
هر
چه بیشتر راه می رفتم بیشتر
گیج
می شدم
.
وای خدا از کجا اومده
یک مار سیاه به طول حدود یک متر به سمتم می آمد
. اگر زندگی خود را دوست دارید، بهتر است حرکت نکنید.
برگشتم و دیدم یک جفت چشم آبی زیبا، پسری
حدودا سی و دو ساله با چشمان آبی و صورت تقریباً سفید استخوانی.
یک بلوز مردانه مشکی پوشیده بود با کت چرم مشکی و شلوار مشکی که
با سفیدی صورت و موهای مشکی اش هماهنگی زیبایی ایجاد کرده بود.
.
زیباتر بود
ای شهرزاد وقتی ایستادی پسری دیدی. او
در نیمه های شب در جنگل بود، هیچ جا. خودمو زدم من فراتر از این سنگ نمی درخشم
. خش خش برگ ها مرا به یاد آن مار نفرین شده انداخت. بدون اینکه حرفی بزنه یه چوب خیلی بلند پیدا کرد و به سمتم اومد. مار را
با چوب به طرف دیگر هدایت کرد و چوب را به طرف دیگر پرتاب کرد و به طرف من آمد
– تو دختر بزرگ دل و شجاعی هستی
. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
چرا در این ساعت بیرون آمدم؟
او خندید. وای خدا چرا اینقدر ناز بود قیافه اش مثل هالیوود بود. سلام
شهرزاد، گرد و خاک بر تو باد
. این واقعیت است که شما در این ساعت از شب در جنگل بیرون آمدید و این واقعیت است که
برای برنامه خود به اینجا آمده اید.
. بنابراین می بینم که در مدت کوتاهی در این روستا بسیار مشهور شده اید.
_صد در صد یه دختر شهرستانی توروستا مثل اینجا خیلی سر و صدا می کنه.
طرز حرف زدنش هم با بقیه روستایی ها فرق داشت._گم
شدی نه؟
چشمام گرد شد: از کجا میدونی؟
خندید و گفت:
شنیدم به خودت فحش میدی،
چشمام گرد شد، چی میگفت؟
نمیخوای برگردی خونه؟

چرا”
من به
شما کمک
می کنم
راه بروید
. دفعه بعد
من کسی نیستم که تو را نجات دهد. مکثی کرد و گفت:
شب بخیر
. برگشت تا برود.
_ببخشید ولی میشه حداقل اسمتو بگی؟
_مهداد صدام کن
اسمش هم مثل خودش قشنگ بود معنی اسمشو میشد
به
من داد
.
چشمانم جلوی صورت متعجبم گرد شد، خداحافظی کرد،
مهداد رفت، پشت دیوار ایستادم تا شهرزاد داخل شد، نمی دانم چرا به
دنبال من
عادت کرده بود ،
نگهبان های در باد زدند، باز کردم. در و نفسی کشید و
با اقتدار همیشگی وارد عمارت خان بابا شد، عمارت دو طبقه ای که با وجود
گذشت نزدیک به یک قرن هنوز استحکام خود را دارد.یعنی
نگذارید از دست برود.برای خانواده سپهوند با حفظ سنت های قدیمی
همه چیز بود و این عمارت نیز بخشی از آن سنت ها بود. از پله های مارپیچ بالا رفتم
هیچی خان بابا کجاست؟
از پله های مارپیچ بالا رفت و در را باز کرد و وارد سالن شد. داخل خانه
مدرن تر از بیرون بود.
این خانه مدرن ترین خانه روستا بود، زیرا بقیه خانه کوچکترین چیزی را داشت که به نوعی
به تکنولوژی ختم می شد. مشکل مدرن بودن
به زحمات من و مهرداد بود
. در یک طرف تالار مبل های سلطنتی به سبک
رضاشاه و در طرف دیگر پشتی های اصیل ترکمن قرار داشتند.
تقصیر من بود که با صدای طلایی خاتون از جایم پریدم: چی شده؟
سرمو تکون دادم نه و گفتم:
: میخواستن قبل پاتون برن بیرون که برن شهر.
از اینکه ندیدمش تعجب کردم سرم را تکان دادم و گفتم:
مهرداد کجاست؟: طبقه بالا.
سرم را تکان دادم و به طبقه بالا برگشتم.
دکوراسیون طبقه دوم نسبتا مدرن تر بود، مجموعه ای از مبل های چرمی مشکی رو به
منظره کوه با دو درختچه در دو طرف سالن.
و دستگاه های بدنسازی مهرداد که گوشه سالن بود به محض اینکه به
طبقه بالا رسیدم دیدم مثل همیشه مشغول کار با دستگاه هاست.
کتم را در آوردم و پرتش کردم روی مبلم، روی دسته مبل نشستم و با خنده
گفتم:
تو برای خودت گوریل شدی، تا کی میخواهی این تمرینات را ادامه بدهی؟
مکث کرد، از روی دستگاه بلند شد، عرقش را خشک کرد و
برای خودش لیوان آب از پارچ ریخت.
: تا عشقم بمیره ادامه میدم مشکلی نیست؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
نه خیالت راحت باشد.
داشتم به اتفاقات جنگل فکر می کردم: آهای مهداد: ها؟
: امروز بعدازظهر اهل کدام قبر هستی؟ نگو که دوباره دنبال اون دختر دکتر رفتی
. اسمش چی بود…
شهرزاد:
آره شهرزاد میبینم زندگی نداری به این دختر افتادی؟
ناراحت شدم و نشستم. رامبل با گستاخی گفت:این خرابه،میخوای چیکارکنم؟تنها سرگرمی من تموم شده.به علاوه
همه اهالی دهکده گل و لای شده.خب
چون این چیزا برا این مردم عجیبه
لبخندی زدم و گفتم:
همه چیز برای این افراد عجیب است.”
من به ساعتم نگاه کردم، ساعت نزدیک به دوازده بود، خمیازه ای کشیدم و گفتم: –
میرم بخوابم.
باشه… اوه واقعا مهداد.
_آره؟
کی به تهران برمیگردی؟
_نمیدونم الان کجام شب بخیر _شب
بخیر
کتمو انداختم تنم و دوش گرفتم و رفتم تو اتاق.
شهرزاد: صبح طبق معمول با صدای گنجشک از
خواب بیدار شدم . حس خیلی
خوبی داشتم که
دیگه
با صدای موبایلم بیدار نشدم
. وقتی به ملاقاتش رفتم طبق معمول خبری نشد درمانگاه را بستم
و در روستا پرسه زدم. با وجود مردم عجیب و غریب، خود این روستا
بسیار زیبا بود و من را جذب می کرد.
تا صفحه 40

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.