دانلود رمان شهر بی یار

درباره پسری عبوس و جدی ای که مدیر هتل های بین المللی که اتفاقی یک روز فیلم خصوصی او با مهمان ویژه اش به دست یکی از خدمتکارای هتل میوفته که …

دانلود رمان شهر بی یار

ادامه ...

مدیر عامل بزرگترین گروه
هتل های بین المللی در پاریسان،
پسری عبوس و مرموز که تنها
صدای چکمه های مشکی اش ترس را در
دل همه می اندازد.
یک شب در اتاق vip هتلش با یک مهمان ویژه رابطه ممنوعه برقرار می کند و به دست دختر شیطون و شیطون
خدمتکار هتلش می افتد…؟
صفحه 2
مقدمه
عزیزم خوبم! تو هیچ وقت دیر نمی کنی! اتفاقات اما اگر دیر شود چاره ای نیست…
صبور باشید!
دوست من… نمی توانم از اینکه «آرزو دارم این حادثه را بکنم پشیمانم
قبلا اتفاق افتاده بود و آن حادثه، کمی قبل از آن، و دوستی که دنبالش بودم،
زودتر به دیدنم می آمد و این ملک که الان به من داده شده است.» پارسال گرفته شد.
نمیشه دوست من… اونایی که پشیمون میشن احمق و دروغگو حق آدمای کم هوشه.
:
باید بدوید، برسید، حوادث دیرهنگام را در آغوش بگیرید و بگویید
دیر آمدی نگار سرمست،
زود دامن را گم نکنیم.
#نادر_ابراهیمی
شروع
۱۳۰۰/۶/۲۲ صفحه.
3 فصل اول
“مرا انتخاب نکن”
و اگر کسی بدون من هست
“مرا انتخاب نکن”
*_*_*_*_*_*_*_*
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#شــــرـرـیـــــــار
#ســـــرـرادــرادــــــــر 4

بستر و سرش بر روی رودخانه افتاد و باد گرم و
رینی کوچک آن را به رودخانه نشان داد.
– قیافه مهشی!
انگشتم را روی سیمش گذاشتم و
صدای جیغی به گوشم نمی رسید… آخرش.
به انیم نیر خواب داد.
قبل از اینکه خودم را روی تخت بگذارم سنگسار نشو . 5
– نمی خوانند شهریار… ذوب می شوم در میلشان.
گرم نشو که از گرما به صورتم می زنیم.
– پس او مریض است.
خا اُمیم، مرا از آن راه بکش کنار، برای زنانم پیش نمی آید.
– اینجوری نباش… حرفش بی حرف است.
وقتی پاهایش را روی هم گذاشتم، فاسی
دستش را روی آن فشار داد دنبال او و دوستانش بودم. این نگاه
دوندگان
جوان این دنیاست
و در اوج ازدواج با یک مرد هستند!
بوی عشق و عشق نگیرید . ما انسان هایی هستیم
که از ذات خود برخورداریم. این صفحه بدی است. ۶
من با او بودم که مهمان گوسفندی بود.
غیرممکن بود که دو بار سر او فریاد بزند!
بیا خار در موهای نیشش بکشیم و
با ناخن هایم صورتش را بکوبیم. نبوت اینجاست
. دست را روی او گذاشتیم تا بخوابد
و خاریکی اخا را تمام کردم.
قرص را روی سینه برهنه اش گذاشتم و اشاره کردم:
– یک بطری آب کنارت هست.
ما
او را دیدم که
بارها و بارها مجله قرص را ورق می‌زند.
-پس اون بود که نی رو به من داد تا
الان قرص بخورم؟! صفحه. 7-
قبلش خبر با من بودن رو شنیدی و
قبول کردی با من باشی… درسته؟
خط روتختی نیاش.
اصرار دارد
زن را زن کند
– چیزی درونش هست… قبلش
برو دوش بگیر.
موهای قهوه ای اش را فرش پوشانده بود و
با شانه اش نشست.
– این وقت شب؟! مهم نیست چقدر خسته هستم، مهم نیست چقدر خوشحالم.
بلند شدم و
باسنم رو آوردم داخل . دوبار عصبانی شدن غیرممکن بود. تمام صفحات. 8
N با باس تیز همراه بود. حتی بوییدم
هر بار بینی خودم را بو می کردم، چه برسد به غریبه ها!
– میخوای تنهام بذاری و بری؟!
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم
.
#شهربی ارسفقا. 9
#سحرمرادی
قبل از آن پوتین هایم را پوشیدم و به گوشه چشمم نگاه کردم:
– حق داری بمونی و فردا بگی!
با من به خم تختش اشاره کردم. آیا قرار بود
برای هر امتناع از بین برود؟
-صبح مهربون باش…میخوای بنوشم…؟
– پاکت جی وی آینهاس … صبح برای
نظافت برادرم نیست.
به سمت در سام حرکت کردم و به موهای مشکی ستو رسیدیم. صفحه. 10

بگو شهیار … نمیخوام بیای اینجا
… میخوام خودجوش باشم .
ما VIP را در وانت نمی خواهم
شکست دادیم .
وانتخاب این برادر این بود که خشک باشد
. وارد آسانسور خودم شو هیچکس از جمله
من حق استفاده از این آسانسور را نداریم. فو
ای همایون دری استثنا بود.
وارد پارک مردانه هتل شدم و اسری نگهبانی که
در راه بود را در آغوش گرفتم. می گیرد باد
چیزی بود. آب گرم و آب خشک
. من عاشق اسمت هستم، اگر
با ماش می آیی.
پشت هتل است که کنار راف و امی زارسنل است و
وسیله باری مخصوص بود نه وانت.
سانروف را باز کردم تا هوا داخل ماشین برود.
دکمه ریموت را
فشار دادم . 11.
همان نان و نذری معمولی.
هر بار که برای او ناراحت می شوم، برای از دست دادن املاک متاسفم.
همایون دروی با شکوه و
خشمش
مثل همیشه
در همین وضعیت غوطه ور بود.
باور کردن تو غیرممکن بود
به این خانه نیامد! این خانه با مردمش مشبک
خوشبختی است!
من
نمیکنم
. نه مخصوصا طبقه اول! فیو
خسته و خسته است.
من نمی خواهم بپرسم و دنبال آسانسور انیک بگردم
.
عادت سیاه
موهایم را
به من نگو .
من هر رنگ ری و شوارک را رنگ کردم و آنها را ندیدم. صفحه.
انتهای دوازدهم
راهرو هم مجاور آن بود.
حالا که هر روز و هر شب نگران بودم.
#2❄
من به پایان خوش این داستان اعتقاد دارم.
#شــــرـیـــــــار
#ســـــرـرادــرادــــــــر 13
برام مهم نبود حال و هوای این تابو
با برادران من و آن برادران دیگر بود.
آزادش کردم و با بهترین امنیت وارد ارتش شدم.
می دانست که خواب است و نمی خواست مزاحمش شود.
چیزی روی صورت و موهایش بود
صورتش سرخ شده بود.
روی دو نانومتری کنار تخت نشست.
با انگشتانم خارهای
کنارم
صورت لاغر و رنگ دیگر
طعم طراوت و زیبایی گذشته را نمی چشد!
وقتی گرم است،
آن را به صورت من نزنید، زمانی که آن را به صورت من بچسبانید. صفحه. 14
خونریزی رمی باعث مرگ او شد، اما
دیگر دیر شده بود. نیر به من گفت:
– بالاخره اومی هستی؟
گفتم نه و با دوستانش حرف نزد. و
دیدیم که جعبه قرص خالی است. Fou de Ron en Wizzy دو بار رد شده بود
-نگران بودم…ولی جوابمو ندادی!
با من عصبانی هستی؟
وقتی
چشمانش را باز کرد
صورتش
چروکیده بود و در آخر عصبانی شدیم.
– از دست من و بابام ناراحت نباش آشور. صفحه. 15
– بخواب… من زشتم.
تن پر بود و روح بود
جوری که انگشتانش در موهایش فرو رفت،
گارتر:
#ســـــرـرادــرادـــــــــر 17
کود انتظاری
– بگو برم بخوابم و بخوابم.
دوبار داش خوی از تو در مورد آرزوهایت می پرسید. دست
نگهدارنده شوک داغ را چرخاندیم
و همان شد!
و به آرامی موهایش را گرفت و به صورتش مالید. نکن
بنشین و قبل از رفتن به قاب عکس بالای سقف
نگاه نکن . صفحه. 16
چیز
،
اگر رویای شما
همان چیزی بود که در عکس است، پس چه حال و هوایی داشتم!
#3❄
من به پایان خوش این داستان اعتقاد دارم.
#شهـــرـیـیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رون اهر روی طاقچه کنار آحاق. دری که بیش از آن است
یک سال گذشت و
پایش را رها نکرده بود!
چراغ کنار تختم را خاموش کردم و نشستم کنار زنجیر خواب که هر
شب
تا آسمان گریه می کردم
.
من این کار را درست در اینجا
انجام ندادم
، هیچ نوری وجود ندارد! دور و بر
من انجام
اوست، نبض هوا… جو… حرکت همه ما در
اطرافش
.
* * 
پایش را روی دسته افسونگر
گذاشتم و اول
خجالت کشیدم. لایه روی آن حذف شده و مانند چهره های صفحه است. 18
گوشت را داخل ظرف گرفتم و به او نگاه کردم:
– ویکتور؟
نش لبخندی زد و با یه خ کوچولو روی میز غذا خورد
به خاطرش خم شدم. من ایستادم و
نش خوک گوش موآب را تا نوک چنگ گرفته است و
تمام
راه
زوزه می کشد. پایان رفتار شکار.
بال هایش را باز می کنیم و از او می خواهیم
با تکان دادن دستانش برگرد اگر ننشینی،
وقت رفتن است.
همه دور من نشسته اند. در حالی که از پله ها پایین میرفتم
خندیدم.
– سلام. صفحه 19
و ناکر طبق معمول به جامهوا برمی گردد.
جلوی همایون در نشست و
جام را از روی صندلی برداشت.
– دیشب هتل نیست!
علاوه بر این، جنبه های بسیاری دارد.
– پول نداشتی؟
فنجان را با چکش مخصوص نکوبید.
-ارم باید واجب باشه جواب منو بدی؟! صفحه. 20
#چهار❄
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#شـــــرـیـــــــــار
#
ساحرمرادی را
در موبایر چک کردم و جوابی نگرفتم:

جواب را نمی خوانم! صفحه. 21
– پیرمرد عادت ندارد با هم کار کند
.
خاله فروغ مثل همیشه «جان» آخر اسمر را به شوخی و
شوخی کرده بود!
– خب، عادات رفتار خودشون چیه
؟
گوشه چشمانش، ابروهایش و تلاش
یک جریان مفتضحانه برای لبخند زدن را
دیدیم .
وقتی پدر و مادر و خانواده اش حرف نمی زدند
تمام تلاشش را می کرد .
a
Khanyyin مشخص نشده است. دخکناش و زرد شدن صفحه. 22
– صبحانه و مه براش آوردی؟
دستگاه های همایون خان
– آقا … همه صبحانه هاشون رو دادم … همه داروهاشون.
صورتم را به نشانه تشکر دادم و روی خورشید خواهیم بود
برای من عادی نیست.
. من از مونی که هیچ علاقه ای به من ندارد، دست نمی کشم
.
او هر روز صبح در نیمه های شب ملاقات می کرد
.
به خاطر
بقای
ما،
قلب خود را در ذهن نگه دارید
.
اسارت محنس خلایی برای همایون دروی، صفحه. 23
ذول ثانی و عینیگری درست بود.
-باباجونار منر من با شهریار میرم… من الاغ دارم.
– من به تو خواهم گفت.
سرم را به عقب برگرداندم و به راهم ادامه دادم
.
صفحه #زنج❄. 24
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#کودک
انگشتان پای راستم را روی پیالگان فشار دادم
.
#چیراهیراهی
– منو زواد.
– من یک دونده شخصی نیستم، آناستازیا!
– آخه این منم احمق و نابغه بهت میگم
شهریار! صفحه. 25
خای ابروم را نمی بینی با چه پولی
جمع کرده بود.
– نگران نباش، باید چیزهای دیگری را به من یادآوری کنی
… نظرت چیست؟
بیایید در مورد قرارگیری در ردیف بدانیم.
از چراغ قرمز گذشتم و کنار جواهر ایستادم.
– به اون احمقی که تو خونه هست بگه دنبال ما
خو نود، صورتشو میفرسته پیشش.
-ههه…هاریار!
به در ماشین اشاره کردم. صفحه. 26
– سلام.
هی دیوونه ای به آینه عیسی نگاه کردم و
با دست و پا در آنجا نشستم.
خودت
نمُری ، تو شجاع می شوی!
در آسانسوری که سوار نمی شوم، چکمه هایم را جواب می دهم،
سکوت را می شکنم
و
به سمت
پذیرایی جوان تکیه می دهم.
بلند شدم و با نه سلام کردم.
زیبایی و شکوه خالار ورودی هتنال در همان رودخانه ای بود که
نمی دیدی. خم شدن … بی نظیر … صفحه. در 27 می
به گوشر رفت و جستجو کرد.
– گوش کن آقا… اینجوری نمیشه… قرارداد داریم
همینطوره که
من پشت سر ایستادم و منتظرت هستیم.
هال و دس پاچه سلام کردند: پیج. 29
رم
مشخص شده است
FN Renner گفت که ارمنی ها
در داریا
من
وجود دارند
. ولی ارمنی
با موبا
او در اینجا و پشت صحنه صحبت می کند. به چه حقی از قانون استفاده کرد؟
#ش ❄صفحه. 28
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#بچه ها
#حمار مرادی
حنا و رزروش خاص بود که بود. ساک
مونیم دید را قطع خواهد کرد. من نمی خواستم بخوابم.
– قبل از اینکه مرا به ون ببری، قرارداد من را نمی خوانی.
دست و موبایل
کنار گوش همه ما قرار گرفت.
اینجا پشت سر من چیکار میکنی
؟
سلام جناب دروی ناد.
دستانم را در جیبم فرو کردم.

– نگهبان اوب راف که مردمش داستانی برای فرار از
من دارند …
درست است

اما موبی انگشتانش را به سوی بنی غراف چرخاند و من
همچنان منتظر خوشه بودم.
– اسم شما؟
باید وانمود می کردم که نمی دانم. صفحه 30
– هستر نر هست …
ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
– اینجا چه قوانینی داری ؟
او اشترال را با صاف کردن مانع خود نشان داد.
– صحبت کردن با تلفن همراه خوب است. وس کریور و
با سیای بنی! یک رون در کنار شما کشیده می شود.
می ترسم وقتی مردیم مردم بجنگند و ما را انتخاب کنند.
– عذرخواهی می کنم آقای دروی ناد.
تقصیر خودش نبود که از اسمر به عنوان اشتباه استفاده کرد! صفحه. 31
– دراوی.
هر صفحه 33
دراوی
… شهریار
با دست به انتهای کریر اشاره کردم. پا به پای او نگذارید
و به راه خود ادامه دهید.
به دشمنت چیزی نگو !
وقتی وارد اتاق شدیم، از توالت عمومی استفاده کنید.
– چه کار می کنی؟
تخت را بلند نکردم و روی تخت آفتاب نشستم.
– بیا اینجا.
در چنین لحظه ای در زد
و
قبل از آن
غلام با یک فنجان قهوه وارد شد. صفحه. 32
– صبح بخیر قربان.
ن اهر روی سکوت با نام های ک اومی و
ن غلامی با نام های زرسوی:
– من برای تو چه باوری دارم؟
– ممنون، الان قهوه نمی خورم.
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#شـــــرــیـــــــــار
#ساحـــرـرادي
پنکه را بلند کردم تا بوی گرم و خرسندی
شکم پسر به مشام برسد.
– با من مشکل داشتی؟
من
طعم همه چیز را
می خواهم . یاهمو
اسم نوشیدنی ها رو با ساختن کلمات ساختم. صفحه. 34
نومه روی مبل نشسته
بود
، اما وقتی به در بان دف اشاره کردم
، به معنای نشستن بود و در حالی که لاسی داشت می خواند:
– او داشت می خواند که چگونه قهوه بنوشید وقتی مست هستید،
روزه نیستید، خوب است!
«مهنس» را با خشم و عصبانیت نابود کردم
.
فنجانم را روی من گذاشت و انگشتانم را دور آن حلقه کرد
.
– دنبال سگ می گردد.
گونه هایش را برای من لبه انداخت. صفحه. 35
– او … همسر من است!
دهن کج برام مهم نیست. ساکتیم و
داره با اومی حرف میزنه:
– الان کجایی؟
دستم رو روی سینه دختر گذاشتم و بغلش کردم.
– یک مازی بیون Hsd و گرت بای اصطخیام
لشه … النر دنبال سگ می گردد … اگر …؟
درک کنید که هان از اومی می ترسد و به گفتگو ادامه نمی دهد.
– صفحه باقی مانده؟ 36
– باغ نیار
سلام بنوعمی.
حرص رهایی خودخواهانه است. اما من آنجا بودم.
برخاست و گفت:
– این مرد 40 ساله است…
سه فرزند دارد و
شوهرش را به دنیا آورده است.
می خواست از من بپرسد و این بار
.
– با نی در دهانت.
ایستادم و به دنبال مهارت های فنی ام گشتم. صفحه. 37
– گوشی شما
چراغ قوه را
برداشتم
و روشن نکردم.
– براش خونه درست کن… هرجا و هر طایفه ات باشه
عزیز نیست… اما متوجه نمیشه.
– چرا شهریار؟
– مربوط به خودم
آخرین بار، سام در قفسه بود.
– پس منر نمی خندد. صفحه. 38
برام مهم نیست. من قبلا اهل اسم بودم.

حرف
نبون
جوری که شکی نیست …
اینطور
نیست
.
به حرف ها نگاه نکن، عقلش را کنار گذاشت و گفت:
– سر و صدا نمی کنند.
– خ.
در مورد آن
فکر کنید
.
– راضی نباشیم.
من می خواهم روزه ام را بلند کنم: صفحه. 39
– برام مهم نیست… برو خودم انجامش میدم!
#هش ❄
من به پایان خوش این داستان ایمان دارم.
#شــــرـرـیــــــار
#ســـــرـرادــرادـــــــــر 40
تخت و پتو درست کرد و پشم بر آن پوشاند.
به در نگاه می کنی
شهریار
؟!
زنخنی ندم; هوم
– بیا کثیف بمیریم… نمیر که اگه بری
کتش رو نمیفهمی!
به نام مظنون و رزبی به سرزنش من ادامه داد و در نهایت
گفتم:
دستمان را دراز کنیم و
انگشتانمان را بچرخانیم.
– هادی خان مستاجر نمی خواهد؟
– خانه زویا برای او کجاست؟
ِ مـن بـه پـایـان خـوش ایـن قـصـه بـاور دارم.
تا صفحه 40

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.