درباره مفهوم واقعی زن در جامه است که به عنوان ضعیفه شناخته میشود اما …
دانلود رمان شوگار
- بدون دیدگاه
- 3,787 بازدید
- نویسنده : آرزو نامداری
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 4989
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : آرزو نامداری
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 4989
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان شوگار
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان شوگار
ادامه ...
از هرکسی بخواهید مفهوم «زن» را توضیح دهد.
شاید بگوید “زن” یعنی ظرافت…
زن یعنی ناز… نوازش… لطافت…
زن یعنی کسی که باید تکیه گاه باشد
… بعد زن یعنی نیاز…
گاهی می گویند ضعیف است… همان آدمی که در خانه می نشیند… صبر می کند و اگر خدا به
او اقبال بدهد… ثروت بزرگی نصیبش می شود…
اگر نه… خدا در را ببندد. رحمتش بر او و هیچ آرزویی ندارد
می تواند «شبر» باشد
می تواند منبع حرف و حدیث باشد…
نقل قولی که دهان به دهان می رود…
…
حالا به بیوه بودنش فکر نکن یا طلاق گرفته
به قول خیلی ها… زن یعنی رفاه مرد…
انتخاب بدون هزاران خوب و بد…
زن کسی است که تلاش می کند. دیده شود…
همان کسی که شب را تا سحر می گذراند، برای بچه هایش
بیدار می شود و بالاخره یک جاهل می گوید:
پشت پدر، مادر رهگذر است…
بگذارید در چند کلمه خلاصه کنم…: رحمی… برای
آر
زنان برای دلفی آفریده شده اند… برای بی
تله گذاری… تبادل اطلاعات و هنر جاسوسی…
من برای هم ساخته شده ام..
نیشمو گذاشتم درست تو سوراخی که بهم زدند… نه
ضعیفم و نه خرخره کسی…
هستم، هستم…
ری هامین، اردوی مردان رزمی حریف او نمی شود…
من دارم برای تحقیقم زنانه می شوم…
حرف نزن من و من همان لحظه می زنم… خنجر را در دلشان می گذارم
ر مپم…
شان گولان می دهد و به این
به خاطر هر چیزی که تکان نمی خورد، در رگ و ب
می گویند رنج…
من… هر مردی را «رنج» خواهم کرد… شوگر در گویش کردی و لری بختیاری به معنای امتداد است
شب یا شب است
شوگر: 🌹🌹🌹🌹
شکر
۱#
نگاه تیز بر آن قسمت برهنه پوست شکمم.
نه…
دو نقشه
مثل همیشه محکم نشسته است و این بار می رقصد
پاها و ران هایت را خوب پر کن
او قلبم را تماشا می کند…
اندامم را کم کم تکان بده…
فقط من… دخپان های دیگر دور ایستاده اند…
این دستور اوست…
اوست که فرمانروایی می کند و من امشب
می گذارم تمام قوانین را رعایت می کنم..
برای رقصیدن برای یک مرد…
با آن ماسک زیبایی که به صورتم زده بودم، وارد در شدم و
در چشمانش لبخند می زدم و با آن
ویولن و چنگ می زدم، پشتم را تاب می دادم…
رنگ شیشه ای که روی نافم زدم پولیش بود
لباس رقصم بود…
نیم تنه شاه… و دامنی که پر از سوراخ بود…
نشانش داد و
من بلد بودم تابش کنم…
می دانستم چه چیزی او را دیوانه می کند… مردی می خواستم که سه ماه مرا دیوانه کند.
توی عمارت خودش حرف زده و…
ری هنوز به کنپش نزدیک نشده…
داشتم برای مردی که تشنه نگاهی از من بود اسطوخودوس میکردم
…
حریص یک لمس کوچک…
این مرد رویاهام را به حقیقت تبدیل کرد…
…
سمت چپ مهمتر از سمت راست است
من آزاد نبودم…
هیچ وقت نخواستم باشم و ننگم را جلوی او نشان دهم. به او.
دو انگشتم گیر کرده بود…
R
I… میتونست بهانه خوبی باشه
R
Night… نمایش رقص عربی
برای اینکه بگم… من زنی مغرور بودم…
غرورم را درخشیدم. با چشمانم و من توانستم ب
می توانم درخشش دیوانه اش را پشت آن قدرت مردانه ببینم…
به نرمی پشتم را برمی گردانم و در چشمان ابری مردی می درخشم که
او داشت زندگی زنانه ام را ناپدید می کرد..
رقص همچنان ادامه دارد اما… ناگهان
ری را پاک می کند رنگ بنفش را روی زمین می اندازد…
من می توانم. نفس بکش…
همون دستمال بنفش بود…
چند نفر سمت چپ آب بودند، با پشت، از
سالن مخصوص بیرون می رفتند…
قرار بود
R
سرعت من، قدم های تند من
را بپوشانند. بدن جلو می آمد…
به رقصم ادامه می دهم… تنم را تکان می دهم و در یک ثانیه کمرم لاغر و برهنه می شود.
دستان داغش آتش می گیرد…
نه…
برمی گردد و تن و نقابم را به کناری می اندازد
چشم به چشم… با نفس های تند…
دیوونه منه و… امشب…
امشب بعد از مدتها میخواد برای داشتن من…
نفسی که به گوشم می چسبد و لمس های بی
پروا صدایش می لرزد می گوید:
نه اینطور نیست
_دیوانه ام کنی… این رقص
یک جفت چشمای سیاه بسه…تو با من میای…امشب بالاخره
….
تنهاییم راهی پیدا میکنه
بدون دست و دستش پشتم رو سرسخت تکون میدم
شکش از شکاف دامن لباس رقصم بلند میشه .
این بهای حسادت است… پشت سر گذاشتن دیگران
یعنی جایگزین شدن
تو جایگزین زاب شدی که احتمالا به اتاق من نفوذ کرده بود
…!
شکر
۲#
فلش بک: چهار ماه پیش
راشپین: زیر چشم و نوک انگشتانم به اطرافم نگاه می کنم،
آروم از اتاق بیرون می روم…
اولی جنازه ای است که سر راهم است، بدنی پیچ خورده
جاهد است…
لحاف سنگینی که خانجون دوباره روی او انداخته بود،
پس زد و پیچید. دور خودش مثل مار…
با احتیاط از کنارش می گذرم و حتی نفسی هم نمی کشم…
این شهر کوچک است…
شهری که در سمت چپ قرار دارد، آن هم در این زمان از شب، جزء
حرام ترین کار شمرده می شود.
مخصوصاً اگر به ملاقات مردی برود … آن وقت است که به حرف یکدیگر گوش می دهند
حتی برایشان مهم نیست …
ناموس آنها را لکه دار کرده است …
…
حق او فقط مرگ است و
حق مرگ نیست. .Y
_
باپ
ری آگام زمین کشاورزی بیرون شهر داشت… برای کارگران برداشت
Y
اما من آن آدمی نبودم که شما را تهدید
برای دیدنش هر کاری لازم بود انجام میدادم…
برای دیدنش میمردم…
اینکه
نامزد بودیم و این حداقل بود، بوسه ای که
میتوانستیم مخفیانه رد و بدل کنیم، به مرگ ختم نمیشد.. ..
از اون گذشته خطبه عقدمون رو میخواندند و بس…
لب پایینم را گاز میگیرم و آخرین پله راه رفتن در هال است
جلوی حیاط باریک است…
چقدر آن در کوچک و ضایعات آهن، جوری
بازش نمی کنم تا ارباب بشنوه… پر بزرگی می اندازم روی شانه ام و به پشت سر نگاه می کنم.
من …
هیچ کس نیست …
آنها آنقدر خسته بودند که فیل آنها را بیدار نکرد …
وای
ری آن را نگرفت چون معتقد بود پسر برای چیزی به دنیا آمده است که او می خواهد به
عقب برگردانده شود …
مردی به دنیا آمده تا برای پدرش گوسفند درو کند
چرا باید بیفتد و به عصا خلاصه شود …
حالا دوباره شانس با ما یار بود که اینجا بودیم در شهر
هیچ صدایی از نفخ گوسفندان به گوش نمی رسید…
نیمی از آجر افتاده را کنار دیوار روی در آهنی گذاشتم و با
نگاه کردن به خیابان، بالاخره او را در داخل می بینم. جلوی من…
خجالتی نبودم اما… با دیدنش کاملا رنگ پریده بودم.
نه…
رمپ را
با شیطنت به او می سپارم و با آن اشاره می کند و
مرا نزدیک می کند…
نه…
نقشه تحقیق و توسعه
ُ
شانه هایم می لرزد و قلبم می تپد
چقدر دلم برایش تنگ شده بود…
پس درس تمام شد…؟
آیا می توانیم به خانه و زندگی خود برویم…؟
شکر
3#
گوشه روشم در دستم مچاله می شود و هوا
تموم شد… اما لباس اضافه ندارم و نمی خواستم
در قرارمان اختلال ایجاد شود…
با یک هزار جور زندگی تونستم نامه رو دستش بگیرم و…
به محض اینکه رفتند دم در، جاهید عوض گوشی رو خاموش کرد و
برق گرفت و خاموشش کرد…
_بیا اینجا آتیش بشکن. … بیا از شر برادران بدمان خلاص شویم
کرد…!
من به تمام روش های جذابی که می شناسم نگاه می کنم و صحبت می کنم
و آهسته به سمتش راه می روم…
این یکی از ترفندهای معمولی است که او را به مرز می کشاند
…
R
،
بی دیوانه
ناگهان مچ دستم را می کشد…
کمی می خندم و پاهایم را محکم روی زمین می چسبانم تا در که
زدم. بیفتی تو بغلش: _شیش… آگام صدامونو میشنوه…!
میاد جلو و من به خیابون نگاه میکنم:
_ اومدم ببوسمت نیم شن همینه
دیگه دست خالی نذار…
لبمو گاز میگیرم و دهنم رو عقب نگه میدارم
… برای تشنه نگه داشتنت بود…وگرنه برای عروسی
تا سال بعد جذب نمیشه:
مجبورت نمیکنم ببوسی… نامه رو خوندی…؟؟
با مردمک ها و چشم های ریز، زیر لامپ در چشمانم
ند:
چت مپ آهسته و خمار _ دلم برات تنگ شده خانم شپین… چیکار کنم که راضیت کنم…؟
یه گردنبند روی گردنم انداختم و نگاهش کردم و گفتم:
_ حکایتمو گفتم… باهات میرم تهران…!
لبخند روی لبانش جمع می شود…
فشار انگشتانش روی مچ دستم:
– مغز خر خوردی…؟ جدی گفتی ری شپین…؟
صورتمو از دستش بر میدارم و سعی میکنم صدامو بلند کنم
پامو نگه میدارم:
_اگه بخوام زود برم خونه زندگیم بهم زده…؟ سیواش
چند وقته نامزدیم…؟ من هجده سالمه… تو بیست
و هفت ساله شدی… تو اونجا… من اینجا… چرا هیچی
تو هیچ اقدامی برای این موضوع نمیکنی…؟ شیطنت تمام چشمانش را پر می کند… اخم می کند
و نیم قدم عقب می رود:
هنوز پولم را جمع نکرده ام… نمی توانم به خانه برگردم.
بهت بگم … بیا ازدواج کنیم با مامان من زیر یک سقف زندگی میکنی
چیکار میکنی …؟ به خدا یه هفته دیگه برمیگردی خونه ارباب…!
سعی میکنم مهربون باشم ولی از مهربونی بدم میاد
میاد:
_میخوام باهات بیام… یه خونه کوچیک اجاره ای
نباید تو خونه گرون بشینیم…
ری لبخند میزنه و به صورتم خم میشه:ن
_ میگم نمیخوای بنوشم…؟ آقا پول ندارم…
انگار طعم یه نوشیدنی تلخ و ناخوشایند رو زیر زبونم حس کردم
پس باز همون آش و همون کاسه…
بازم تو قفسه عروسی.. ..
یه قدم به عقب برمیگردم و آخرین حرفامو میگم:
_ لباس عروس رو انتخاب نکن…
اینجا نرو…منو نبین…!
نگاهش به تو… همراه با اون لبخند کمرنگ و تمسخر آمیز… اصلا
برام مهم نیست…
ند:
میگم و به محض اینکه میخوام برم سیلی جدی به لبام میزنم
_چی در مورد آخرت…؟ ترس داره تو دلم خونه میسازه… از گوشه چشمش
میکنم و…
تکونش میدم…
باشه خانم شپین… باشه… تا پولم رو جمع نکنم
. دیگر اینجا نیامد…!
شکر
4#
دارم از در نیمه باز میره نگاهش میکنم…
خدا لعنتش کنه…همیشه بهم ثابت میکرد هرچقدر هم دوستش دارم
یه کمپیچی داره…
خب چیه زبان باید بگویم…؟
دیگه طاقت این همه توهین رو نداشتم…
میخواستم خانوم خونه خودم باشم…
میخواستم لباس شیک بپوشم و نوازشش کنم…
رقصم…
و آزادانه…بدون ترس از هیچکس بهش دست بزنم…!
بعد از ناپدید شدن در را می بندم و
برمی گردم…
از راهرو رد می شوم و به محض اینکه پرده را کنار می زنم، جاهد در را باز می کند،
می بینم که زیرش را بالا می کشد و پشتش را می خاراند.
با صدای بلند منو میبینه و جسارتش میخکوب میشه….
پلک هایم را روی هم فشار میدهم…
لعنتی
حالا
ساعت سه صبح میخواست با جر و بحث بلند
…
– راشپین.. .. چه بلایی سر وانجا…؟
سعی می کنم خونسردی خود را حفظ کنم…
به او که شجاع است توجه کن
یه قدم به سمت خونه برمیدارم و ب
خشک بود، می خواهم با بازو از کنارش رد شوم.
نه…
ر چنگ مپ داداش
احمق من…که 20 سالشه…دو سال از من بزرگتره مدام سرزنش میکنه…
از:
حنار گاهی حماقتش رو به قیمت سودش فراموش میکنه
_میخوام ببینم… کجا بودی…؟
دستم را تکان می دهم تا از چنگش رها شوم، اما سفت تر
: فشار می دهد، و صدایش کمی بلند است،
می توان
…؟
_جواب بده… تو کدوم قبر بودی نیم شن؟
با قیافه یکی تو اون هوای نیمه تاریک به لامپ نگاه کردم
چشماش:
آقا مثل همیشه
پیر شدی… اومده بودم دوش بگیرم
پریده بود… ابروهاش رو بالا انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت.
t آنها مرکب هستند:
قند
_فکر کردی خرم… سپاه اینجاست… تو راهرو چیکار میکنی؟
چیکار میکردی…؟؟
دم…
به نقشه گوش کن
Y
صدای قدم را
خدا لعنت کند…
نگاه نکردن
حالا اگر جواد بیدار شد حالم خوب می شود
می توانم…
تنم را تکان می دهم و زیر لب غر می زنم:
_ چیکار کنم. تو از من میخواهی…؟ بگو و هر چه زودتر بار را کم کن… چشمانش برق می زند… نگاهی به پشتم می اندازد و
ند:
ر آهسته پچ مپ
_آسیا… گاوصندوق دارم او ساب مپ دارد….!
لب هایم را به هم فشار می دهم و دستم را به زور از دستش می
گیرم:
_ وای خدای من، تو همیشه منو به دردسر انداختی…
ای…؟
_ چرا دوباره نصف دعوا کردی؟
۵#ّره
ُ
چشمانم ریز شد، سعی کردم دهانش را ببندم…
ری و به نفعش است که چیزی نگوید. از کنارم رد شد
و به خاراندن پشتش ادامه داد:
_ تو این زیرزمین باز آبکشمون اومد… انگار توالت کاملا خالیه
میریم…!
جواد نگاه مشکوکی به من می اندازد و با اخم به در توالت
می زند و به این اشاره می کند:
_ برو… زود بیا فقط…
از این طرف تا آن طرف اتاق نشیمن دنبالم می آید:_ الان رفته تپه خان. بابا…خودم باهات میام.
کج نباش…!
نفسی می کشم و می گویم:
_یک صفحه از نامه خودت را به او بده، به من نامه بفرست
خودت این کار را کردی؟
_لول قز نباف… در رو باز کن، نابودت میکنم شپین… از دور.
داری میری…!
جلوی آینه می ایستم و یک ترکمن درشت روی موهایم می گذارم و
به اندازه چند تار نخی که دورم بافته بودم می چینم و همینطور
می خواهم مه چشمانم را پاک کنم، نگاه برزچ جهاد.
میبینم:
_بهت دادم جلوی چشمم میچرخه…؟ بیا برو
از
تا نکشتم… جواد الان باید به مهرباب برسه
نه… ریمپ موهاتو از ته نمیپاشه…!
از فکرش می لرزم.
بین من چی میخوره و من از کتف چپم بهش نگاه میکنم:
_الان نامه تو کیه…؟
میدونم هفت سوراخ داره و میخوام
اگه ندارم استفاده کنم… میخواستم اون چوب رو بذارم تو چشم ها
برم سیاوش رو ببینم…
نمیخواستم مجبورش کنم بره تهران و شاید
یه بوسه باعث شد الاغش کنه…
فقط گونه رو ببوسم..
اسقف آن را گذاشته بودم برای بعد از عروسی…
خیلی خوشحال می شد اگر اسقف بیاید در مورد آن صحبت کند پرتاب
…
R
و می خواست عروسی را به تعویق بیندازد
قند
6# چشمانم را سیاه می شمارم. سعی کن جلوشون رو بگیری…
با سیاهی اطراف مردمم زیباتر دیده میشن…
خدا رو شکر پوستم هم سفید بود…
چند بار گونه هایم را نیشگون بگیرم تا جایشان خشک شود؟
دم:
در آن لحظه جاهد با کاغذ تا شده پرید
_ دارم میگم بازش کن بیچارت میکنم
…به امید دیدار…؟ من به دیدنت رفتم و وقتی برگشتم به من نگاه کردی و نمودارت سیاه بود
آیا…؟
یقه ام را می کشد و نمی خواهم جیغ بزنم… می گوییم:
توی آشپزخونه جیغ زدم
_ صداتو بیار سالیتا… از در و همسایه روپیه می شنویم
…!
سقز دهان
خودم را از زیر دستان جاهد بیرون می کشم و به سمت آشپزخانه
می دوم:
_من چه تقصیری دارم مامان… همش تقلب است…!
_خدا تحقیرت نکن جاهد… با این احمق چیکار میکنی…؟
جاهد با اخم دنبالم میاد و ابروهاش رو تکون میده
در مورد نامه چیزی نگو:
_زبانش درازه…بهش بگو کوتاه نیاد بدهکارم
میرم بهش سیلی میزنم… با مردمکهای پهن از عصبانیت زبونمو براش بیرون میارم دنبالم میدوه
و مامانم همونجا با ملاقه اش تکون میده هر دومون
میاد:
_هی تو یه حرامزاده مرده… داری در موردش حرف میزنی؟ بگو آقا
گلو درد میکنه…
جورابم با شیر کمد چت میکنه و وقتی میکشه
بلند میشم:
_آخ…ببین چقدر خوشگل آوردی جورابهای ناز من… فقط به
خاطر یه زبان…!
از:
پشت موهام نپر..
زبونتو
خیس میکنی ای احمق… میخوای حرف بزنی ب
پسرای اسیدی ممد رو دوست داری…؟؟
برمیگردم و دندونامو توی کف دستش فرو میبرم… با
فریاد فرار میکنه و نامه اش میفته زمین…
مامانم میاد جلو:
_ خیلی حقیرند، دست بچه رو گاز میگیرن…؟
از اونجا جاهید از نفسم خسته میشه:
یه ذخایر ورت هست
باید بدیم که سیوش ب
رسوایی ما رو جای خودت گذاشتی…!
ِ
Chow
Y
R Baptat… Y Bishop Bombay
رعد و برق شیطانی در چشمانم می درخشد و زیر لب زمزمه می کند
انجام می دهم: _ چه اشکالی دارد…
قند
۷#
به پشتم نگاه می کنم و به او اشاره می کنم که برو… یا اصلاً
دور از چشم نیست…
وقتی ده بیست میل جلو می روم دیگر جاهد را نمی بینم
.
می دانم که از گور به گور رفته، حالا جایی پشت سر ماست
با خوشحالی خم میشم جلو و گونه اش رو میبوسم:خوبم…پیام آوردم…
درختان… یا آن کوچه باریک و خلوت به من نگاه می کند… رسیا دارد به بچه ها نقاشی می آموزد و همین که می
خواهد قلم را روبه روی من به دست یکی از بچه ها بدهد،
می چرخد…
ری، با دیدن من و دامن نارنجی ام …
میره بالا
یه راه عالی ترکمن و … چشمم ابرو
میزنه :
_ باد اومد بوی انگور میداد … اینجا با یکی قرار میدی … ؟
بلافاصله با شونه های بسته به اطراف نگاه می کنم و
رش ماندگ دستش را روی دهانش می گذارد:
…؟
R
خیلی بلند حرف زدم… باشه
انگار میدونه پیغام چیه، برمیگرده و به
پرتاب ها نگاه می کنه:
_ وای نه شپین… تو اینجا داری یه کار مسخره می کنی.
نمی بینی؟ شاید بابام همین اطراف باشه…!
با خنده چشمانم را گرد می کنم و به قصد در آغوش گرفتنش
جلوتر می روم…
دستم را دور شانه هایش حلقه می کنم و با دست دیگر کاغذ را
تا کرده است و خیلی دلم می خواست مطالب داخل
M
کتابم را در آن گذاشتم. جیب لباسش دهنمو نزدیک گوشش کردم و کاش میگفت:
: همراهم کن…باید سیاوش رو ببینم…!
او مرا با پوستی پر از گل رها می کند و چشمانش
کاغذی را دنبال می کند.
دستش را روی جیبش می کشد تا باد آن را نبرد
:
آسیا دستش را روی شانه های پسر می فشارد
:
بچه ها با نی های کاغذی جلوی ما نشسته اند.
_ خاله ام آسیابیبی راچ کشیدم…!
_ آفرین… برو پیش دوستات… پسره می دوه و آسیه صداش رو می شنوه:
_من خودم از ترس اینجا سکته می کنم…شما چطور؟
در یک قرار همراهت کنم…؟
کجش می کنم تا دلش برام بسوزه:
_ نمی خوام برگردی… همین که فحش داد
چند دقیقه صبر کن من می تونم کارم رو شروع کنم…!
که
: دستش رو میذاره روی صورتش و دوباره زیر چشمش، جب
جاهد احتمالا نگاهش میکرد
_باشه…اما زود بیا…این اتفاق برای من نمیفته…میخوام بغلش کنم و ببوسمش. صورت اما مطمئنم که
مثل عقاب جاهید داره حرکاتم رو ثبت میکنه.
_ من میرم مانی… زود برمیگردم نگران نباش….
شکر
8#
قدمهایم را تند بر میدارم…
به عقب نگاه می کنم و نقاب سیاهم را روی صورتم
می کشم…
اگر یکی از مردم اینجا مرا بشناسد، بس است
زمین بخورد…
R
من همه جا هستم b
Y
لجن فاضلاب از
دامنم را از زیر بغل بلند می کنم و پاها و نفس نفس زدن
قدم هایم به سمت زمین تند شد
جای خالی پشت تپه…
مطمئنم سیاوش آنجاست…
نمی توانست مرا ببیند…
بدون خداحافظی از من خارج نشد. ..
میدونه فقط تو این ساعت میتونم از خونه
برم…
میدونه پدرم و جواد فقط تو این ساعت ها خونه نیستن
البته شبا مالش دادنش برام نیست…
از لذت دیدنش میخندم و برای پیدا کردنش
دارم میمیرم.. .
باد ملایم حجابم را می لرزاند… سمت چپ نه کوتاه است و نه دراز
دارند روی آلت و کنار صورتم شیطنت می کنند… جلو می روم تا سیاوش را پیدا کنم
بله ردی از او پیدا می کنم.. .نه
… انگار اصلا نیومده…!
اشعه چپ قلبم را پریشان می کند…
اگر از من برگشته است…؟
اگر حرف مرا به پای ناراضیانم گذاشته است…؟
من احمق بودم…؟
چطور میتونستم باهاش اینطوری حرف بزنم…
چطور با اون مزخرفات میخواستم بفرستمش تهران…؟
اگه به دیدنم نیاد…؟؟؟؟
رمپاد…
ر به تهران مپ ی ود قبل از اینکه حن دیگر روی من را ببیند…
ر ی همی میشود دستمایه ای برای زن عمو….
که باعث میشد ی میشود بهانه ای برای کنایه ها و متلکهاب ر از زبان دراز من هم حرف بپون بکشد…
که تهش سیاوش من را مقصر بداند و مادرش ی بگو مگوهاب بشود یک مادر دلسوز و نمونه…
که د… ر از حق پسرش دفاع کرده است و شپ ر ین بمپ
ر شپ ر ین جز جگر بگپ ُ د که مدام به سیاوش فشار می آورد….
که هی درخواست خانه ی جدا و عروسی دارد… ی که دخپک ورپریده هوس تهران کرده است و اصلا غلط ر میکند یواشگ به دیدن پسرش مپود…قدم های پر حرصم را هی به جلو برمیدارم و امید دارم کمی آن طرف تر ، بعد از گذراندن این همه سنگ و کلوخ ، بالاخره او را ببینم…
نیست…
هیچ اثری از او نیست و قطعا تاکنون آنقدری از خانه دور شده ام که تا رسیدن به محل قرارم با آسیه ، هوا تاریک شود….
شوگار
۹#
نا امید و شگشته ، کمی منتظر میمانم… ی ند… ی اطراف را نگاه میکنم و اینجا حن ر پرنده هم پر نمپ ر ی همه چپ عیان است…هیچکس اینجا نیست… سد…. ر و این کمی خطرناک به نظر مپ
ترسو نبودم…رب جرأت نبودم اما اصلا دلم نمیخواست
ر توی دردش جدید ب افتم…
سیاوش نیامده بود و با این کارش ، میخواست قاطع بودن خودش را نشان دهد…
میخواست به من ثابت کند که چگونه با پاهای خودم به آغوشش برمیگردم…
ر ی که همه چپ ر را ، همه ی شایط را قبول میکنم و او هم به مادرش رفته…
خوب بلد است با سیاست ، آدم را در مضیقه بگذارد… ر اما من هم شپین بودم…
هیچکس نمیتوانست ش من ر را شپه بمالد…
هیچکس نمیتوانست من را به کاری مجبور کند …کم مانده از حرص کارهای بچگانه اش موهای شم را یگ یگ بکنم….
ی زیر لب غرولند میکنم و حن روبه رویم را نگاه نمیکنم…. ُ صدای کوبیده شدن سم اسب دارد افکار ترسناک را به ذهنم راه میدهد و به جز صحبت کردن با خودم…هیچ راهی برای خلاض از این ترس ندارم….
_ ی منو بگو اومده بودم آقا رو راض کنم… ُ الهی که تا صبح ی کابوس منو ببین سیاوش…!
قدم بعدی ام را میخواهم بردارم که جلو رفتنم ، مصادف میشود با شیهه ی بلند یک اسب… ی و ضبه ی نه چندان شدیدی که مهار میشود….
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر