دانلود رمان طومار

درباره دختر کوچک آقای کرمانی است که بسیار شیرین و مربان است . او آرزوی تاسیس یک کتابخانه رو همیشه در سر داشت که بالاره با کمک خانواده افتتاحش میکنه و …

دانلود رمان طومار

ادامه ...

برای بچه گربه ها کمی شیر در ظرف مخصوص روح ریختم و
از پنجره آشپزخانه به حیاط مرکزی خانه
نگاه کردم . اردلان کنار گربه مادری نشسته بود
و زیر شکمش انبوه بچه هایش را تماشا می کرد
.
صداش کردم و ظرف شیر رو روی لبه ی یک پنجره ی بزرگ گذاشتم.
بیا عمو، شیر اینجاست، بگذار جلوی آنها.
از جا پرید و
از پله های ایوان بالا رفت و
به پنجره آشپزخانه قدیمی خانه رسید. بهشون دست بزنم خاله؟
با دست موهای کوتاه بلوندش را نوازش کردم.
دستاتو لمس کن خاله ولی بعدش دستاتو بشور که مشغول تهیه
کاسه های گل رز کهنه برای ناهار بودند. وظیفه
چشمی گفت و با یک کاسه شیر، بی خیال، سریع و با عجله از
پله ها پایین رفت. گربه ها در قسمتی که نور
خورشید مستقیم تر می تابد، خواب آلود بودند و از خنکای
ظهر آبان،
دل به همان آفتاب ظهر داده بودند.
برای چند ثانیه به انگشتان اردلان خیره شدم که گربه مادر را با دقت نوازش می کرد و بعد بدون اینکه پنجره مشرف به آشپزخانه را ببندم به سمت
خانم هایی
چرخیدم که مشغول آماده کردن
سبزیجات بودند و قرار دادن سبزیجات در سبدهای چوبی کوچک بر عهده من بود
. مجبور شدم برم پیششون صدای آبگوشتی که عزیز
صبح زود در دیگ مسی گذاشته بود به روش سنتی
در آشپزخانه و در گوش من تکرار می شد. از زمانی که یادم می‌آید،
صبح‌های جمعه همه خواهران و برادران باید
محصولات ارگانیک، ریحان تازه، فلفل دلمه‌ای و … را
در عمارت خشتی قدیمی حاج‌مطالع کرمانی جمع می‌کردند.
داشتند جمع می شدند. عزیز تربچه های ریز و ترد را از حیاط و محصول می چید، با لذت دیدن فرزندانش
آن ها را می شست
و بعد از اذان صبح
آبگوشتش را بار می کرد.
#قسمت_2
#تومار هم
ماست ترش را می
چرخاند که
از اواسط هفته به عشق نوه‌هایش بالای یخچال قدیمی‌اش دوغ خانگی می‌فرستاد که در آن از
نعنا و رزماری با احتیاط استفاده می‌کرد. خانه… جمعه ها فرق می کند. بوده.
بالش‌ها و کوسن‌های کهنه
را با گرد و خاک تکان می‌دادند تا مردها به آن‌ها تکیه کنند و سماور زغالی را
با سرکه و آب جوش شیرین از بین می‌بردند تا
چای زعفران معطر به میهمانان برسد.
درهای پنجوری را به ایوان باز می کردند تا وقتی
در هال می نشینند، حیاط و درختانش دیده می شود
و نور خود را به وسط خانه می کشاند. عزیز می گفت
نور مهمان خانه سرزده و مبارک است و نباید رفت
ورودی را بست…
این بود حکایت هر جمعی که با آمدن سودابه و
عروس خانم ها اندک کارهای باقی مانده
به آنها سپرده شد و صاحب مهمانی.
با خیال آسوده کنار پسرانش و داماد بزرگش نشست!
به موخدهی ارغوانی تکیه می داد و از همان پنجداری،
قربان صادقی با نوه هایش در حیاط بازی می کرد! اما
این جمعه با بقیه جمعه ها فرق داشت که به قول
عزیز از سرورش برکت می بارد. بالاخره
عروس و داماد در خانه را باز کردند. قشنگ بود منم مثل اون عروس و داماد بودم.
چیزی که در هر جایی ذکر می شد عده ای را می خنداند،
عده ای عصبانی می شدند و
مطمئن بودم که عده ای این کلمه مرکب را زمزمه می کنند:
«زنگ پای تابوت»! و سپس اجرای مردم هیجان زده
چقدر زیبا و دوست داشتنی است!
بالاخره فکر کنم آمدند.
صدای زنگ خانه باعث شد
سبد سبزی را در یک مجلس ذهنی مرتب کنم و روی میز بگذارم. سودابه
جلوتر از همه از آشپزخانه بیرون آمد و
با صدای بلند معشوقم را به سمت اسپندان کشید.
یکی باید اسپند بکشد!
نمیدونستم صدایم رو میشنوند
تو سر و صدایی که ایجاد شد یا نه ولی با خنده گفتم:ممکنه یکی داره بهشون نگاه میکنه عزیزم؟ انگار در این خانه قد بلند ایستاده ام
… امید بیهوده ای بود که
در هیاهوی ایجاد شده
یکی صدای مرا بشنود . دود اسپند و صدای اسپند
ترکیدن دانه اسپند به پنجدری رسیدم و
با دیدن دو عزیز فامیل صدایم را بلند کردم:
– برو کنار تا دود این اسپندها دور سرشان تمام شود.
برمیگردم تا هر چی سرشون بیاد عزیزم
بچسبه به چشم یکی از خودمون!
#قسمت_سوم
#تومار
وقتی صدای خنده بلند شد راه را برایم باز کردند و
پرهام با خنده ای عمیق سرش را پایین انداخت تا
اسپند را دور سرش بچرخانم. از عزیز یک چیز یاد گرفته بودم
و
مدام همان را تکرار می کردم، تکراری
که خنده را به لب همه می آورد! زمین، پرنده
از خانواده من، از غریبه…
هوا، جن، انسان، همسایه در دست راست،
همسایه دست چپ، همسایه جلو، همسایه پشت،
با لبخندی مهربان به ابراز احساسات او نگاه می کردند.
دست پردارم دور مچ باریکم پیچید و اسپند را
از سرش کنار زد و با گرفتن دستش
یک دفعه دور سرنگار چرخاند و
با خنده زمزمه کرد:
– اینجوری که داشتی جلو میرفتی
باید تا شب صبر کنیم. .
نمیدونستم چطوری بهشون نگاه کنم
فقط صورتشون رو بوسیدم و
عقب کشیدم تا بقیه بیایند جلو. عزیز
سر پرهام رو خم کرده بود و جوری بغلش کرده بود که انگار
ده سال ازش دور بوده! همه می دانستند که نوحی ارشد برای او چه معنایی دارد و بر همین اساس
صدای اردلان که ظاهرا از بازی با گربه ها خسته شده بود
، فضای احساسی را در هم شکست. زیرا
عزیزم ناهار آماده نیست؟
عزیز خیلی زود سر پرهام را رها کرد و بعد از
بوسیدن عکاس به سمت اردلان رفت.
چرا مادر آماده است؟ برای شستن سفارش شما،
میز پهن!
همه میدونستیم که این جمله یعنی پرت کردن میز
مشغول شو، به همین دلیل
خیلی زود به آشپزخونه برگشتیم و من، یه میز گلدار،
وسایل مورد علاقه عزیزم رو خیلی زود از کمد بیرون آوردم تا
به نوه ام بدم. دختر کوچک خانواده
– خاله پرنیا بیا با نوا سفره بچین. صدای سودابه با حالتی شاد
بین متن صدایم نشست.
پرنیا پژمان را صدا کن، این مجلس را سر
سفره ببر، برای خانم ها کار سنگینی نیست!
به مجالسی که در آن کاسه های گل رز خیره شدم
مرتب شدند و سپس با نگاهی متفکر
لبخندی بر لبانم نشست.
لبخندی که با مهر خواهرانه اش جواب داد و بعد سرش را پر از
کاسه ترشی کرد. ترشی هایی که عزیز بنا به
ذائقه هرکدام از بچه ها با دستان خود می انداخت
#قسمت_چهارم
#طوماری بود
تا جمعه ها با دل به عمارت پدر می رفتند
بگذار بگویند سال ها…
خیره شده بود . در غروب آفتاب و با تاریک شدن هوا، چون
سایه پدری بر سایه او نیست!***
جمعه ها مثل بعدازظهرهایش شلوغ و رنگارنگ است
است، شب ها خلوت بود! عزیز حکم کرده بود
باید ظهر پیش من باشی و
شب با خانواده همسرت. این رسم از زمانی که یادم می آید اجرا می شود
. حالا خانه در سکوت خودش غرق شده بود و
پنج در بسته بود. عروس ها و سودابه
قبل از رفتن خانه را روشن می کردند و عزیز
با لبخند کنار در می ایستاد تا آنها را بدرقه کند. سپس
در حوض مستطیل شکل حیاط وضو می گرفت و
در یکی از اتاق های مشرف به ایوان را باز می کرد و با انداختن جانماز
در دنیای آرام خود
غرق می شد . در تمام لحظاتی که نماز می خواند
، چای دم می کردم، می نشستم لب
سکوی پنجره ای که از آشپزخانه به حیاط باز می شد… خیر.
عزیز نمازش را تمام می کرد و چراغ های ایوان حیاط بزرگ خانه را نورانی می کرد.
به حیاط بزرگ خیره شد و شکرانه زمزمه کرد و جوابم را داد.
برای سیر شدن دو لیوان چای می ریختم و می رفتم پیشش.
اومدی عزیزم؟ عطر چای تو خانه را گرفته است!
سینی چای را کنار گل برجسته قالی
که در جوانی بافته بود روی زمین گذاشتم و
به پشت های قرمز تکیه دادم. در باز اتاق، ایوان پرنور و حیاطی که شاید به دلیل
منطقه گرمسیری آن
گیاه چندانی نداشت ، به خوبی خودنمایی می کرد!
عزیزم؟
تسبیح شاه مقصود تسبیحش را بین
انگشتان چاق و چروکیده اش گرفت، مثل من به عقب خم شد و خیره شد
:
جون عزیز؟ بوی هل و زیره را در چای استشمام کردم. همچنین، آیا من
با لبخند به سمت او برگشتم.
تا حالا از به دنیا آوردن من پشیمون شدی
؟
اخمی کرد، روبند نمازش را روی پاهایش و
به سمت من انداخت. آنقدر به او نگاه کردم
که بالاخره تسلیم شد و جواب داد:
این داستان را هزار بار به تو گفتم مادر چرا
می پرسی؟
#قسمت_پنجم
#
شانه هایم را بالا انداختم. باد خشک و خنکی در خانه وزید
و من که دلتنگ استخوان های عزیز شده بودم، بلند شدم و
کاپشنش را آوردم و به او دادم. موقع پوشیدنش نمی خواست ساکت بماند، برای همین
مثل هر بار ماجرا را برایم تعریف کرد.
وقتی از تو باردار شدم، سه نوه داشتم. وقتی دخترم و
پسرم بزرگ شده بودی، یادمه تمام مدتی که تو
دلم فهمیدم، تا وقتی که تو به دنیا اومدی… نتونستم
– حاج نعمتل گفت خواست خداست! به ما داد،
خانه بیرون بروم. الان هم مادرها
دارند با آدم های هم سن و سال صحبت می کنند، ببین بیست سال پیش
چطور بودم؟! سودابه اومد پیش بچه من گریه میکرد،
آیا من به هدیه خدا راضی نبودم؟
که نمیتونم برم پیش شوهرم و بگم مادرم
حامله!
همانقدر که آبجی سودابه آن روزها گریه کرده بود و از حاملگی عزیز شرمنده بود،
بعد از آن ده برابر بیشتر مرا
دوست داشت . مادر دومم شده بود! مادر دوم
دختری که وقتی به مدرسه می رفت حوصله بردن
مادر پیرش را به جلسات نداشت و از او خواست که بیاید.
بنابراین آن را روی چشمان خود می گذاریم. به عشق خدای پدرم که
سه سال بیشتر از عمرم سایه اش را نداشتم لبخند زدم.
جلوی عروس و دامادها از شکم بزرگم خجالت کشیدم!
من خیلی پیر شدم، مادر، باید می نشستم و با نوه هایم بازی می کردم، نه اینکه
دوباره بچه کوچک
بزرگ کنم . با این حال، خدا داده بود و من
خندیدم، دستی به نیشکر گرفتم و
مقداری از توت های خشک را در دهانش گذاشتم.
– اتفاقی افتاد که به قول حاجمطالل
زنگ را به پای تابوت خود بستیم!
من هم لبخند زدم.
لیوان چایم را برداشتم و خودم را برایش خراب کردم، برای مادری که همه می گفتند
بیشتر شبیه مادربزرگ است و من در عمرم آنقدر بی معرفت بودم که
از پیری اش خجالت می کشیدم!
سرم را روی پایش گذاشتم، گوش های چادر نمازش را روی شانه هایم گذاشت
.
روی پایت بخوابم عزیزم؟
سرش را با خنده تکان داد و به محض اینکه
– خدا پدرت را ببخشد، آنقدر عمر نکرد که بزرگ شدن تو را ببیند، اما
از لحظه‌ای که تو را روی سینه‌ام گذاشتم تا پرستاری کنی،
خدا را شکر کردم که تو را به من داد. شما.
هر روز که می گذشت، حکمت خدا را بیشتر می فهمیدم.
خدا تو را در زمانی عطا کرد که همه فرزندانم
خدمت ما را گرفتند، یاور من باش، مرد تنها
و تنها!
#قسمت_ششم
#تامار زیاد روی این مرد حساب نکن عزیزم
قصد دارم زود ازدواج کنم!
وقتی ضربه ای به بازویم زد، واقعاً مرا آزار داد و
به نشانه اعتراض نشستم. چشمانش خندان بود، اما
ابروهایش به صورت مصنوعی درهم بود.
همان ابروهای نازک و کوچکی که
مثل نیلوفر باریک بالای چشمان چروکیده اش نشست.
مثل سودابه و برادرانت از این خانه
چرا منو میزنی عزیزم
خیلی جسور و بی شرم!
عزیز نگار فقط دو سال از من بزرگتر است، به او نگاه کن،
همین امروز پاهایش را باز کردی!
چشمانش را گشاد کرد و خواست بلند شود اما
زانوی دردناکش اجازه نداد.
چشم های سفید! خنده ام را رها کردم و قبل از اینکه واقعا بلند شود،
دستم را روی شانه هایش، گونه چاق و نرمش گذاشتم.
بوسیدمش و سرم رو روی شونه اش فشار دادم و زمزمه کردم:
شوخی میکنم عزیزم جدی نگیر! من
واقعا نمی توانم بیش از یک روز را تحمل کنم، درست است؟
-حالا من از این نمی افتم دختر بالاخره وقتش که شد تو هم
میری
یعنی یه ماه دیگه مشکلی نیست؟
با اخم به من نگاه کرد و خنده ام نشان داد که
دارم شوخی می کنم.
اینقدر چسبنده نباش مادر، بگذار بلند شوم و
برای شام چیزی گرم کنم. روز
به روز کوتاهتر می شود، دلخراش! عقب کشیدم تا اجازه بدم بلند بشه و
با چشمام لنگان به سمت آشپزخونه دنبالش رفتم. سپس
چادر نمازش را که روی زمین افتاده بود برداشتم و
انداختم روی دوشم و حیاطی که
به کمک نور ایوان روشن به نظر می رسید،
لیوان چای را که از دهانم افتاد روی لبم گذاشتم. چند لحظه بعد…
صدای غمگین استاد شجریان در خانه پیچید.
فکر کنم سوالاتم یاد عزیز بابا نعمتال افتاد
که رفته بود سراغ گرامافون قدیمی اش.
صدای موزیک محو شد، به جای خالی گربه مادر، زیر
دیوار آجری، کنار ظرف خالی شیر نگاه کردم
و با صدایی که از آشپزخانه می آمد، بی حس ایستادم
.
#پارت_هفتم
#فردا باید به کمک عزیز می رفتم و دورش حلقه می زدم تا
شاید کمتر به عکس گوشه دیوار نگاه کند و
دلش برای خودش سوخت!
***
نباید میذاشتی اینقدر بخوابم عزیزم!
غرغر کردن، چای یخ را روی لقمه ای نان و پنیر
ریختم و چون دهانم می سوخت، اشتیاقم هزار برابر شد
و لقمه هایش را چنان آهسته جویدم که انگار
قول داده بود هر لقمه را بجود. چهار بار! و چون دهانم می‌سوخت، شوقم هزاران برابر می‌شد
. عزیز آرام کنار میز صبحانه نشسته بود
– من ساعت را تنظیم کرده بودم، دیدی که بیدار نشدم، بعد او
مرا بیدار می کنی.
نگاه کوتاهی به بالا انداخت و دوباره بی تفاوت لب هایش را تکان داد و
این بار مربای گل محمدی را روی نانش پخش کرد. یه لقمه دیگه گذاشتم
تو دهنم و با برداشتن کلاسور و کوله پشتی که دورم مونده بود بلند شدم
.
– من میرم
بشین!
با تعجب به سمتش چرخیدم و او با دیدن
نگاه متعجب من به زمینی که روی آن نشسته بود برخورد کرد.
بشین صبحونت رو بخور مادر!
شوخی میکنی عزیزم؟ دانشگاهم دیر شد! گفتی
صبحانه بخور، من دو تا لقمه خوردم!
دوباره جمله اش را تکرار کرد.
– گفتم بشین! من او را تماشا کردم و سوال، او در نهایت
دلیل خونسردی خود را توضیح داد.
– پسرم پرهام میاد ببرمت، صبح زنگ زد گفت
میبرمت دانشگاه!
ابرویی بالا انداختم و این بار بدون فشار و به میل خودم.
سر میز نشستم. نگاه عزیز لبخند زد و
لقمه ای از حلوا ارده محبوبم درست کرد و برایم آورد.
– چیز جدیدی می خواهی؟ چطور راضی است
یک قدم از عروسش فاصله بگیرد!
#قسمت_هشتم
#تومار
عزیز لقمه ای را که در دستش بود تکان داد تا من بگیرم و
همزمان با بردن من
بادامش را به مغز بادامش فروخت! فرزندان
، فرصتی برای رفتن به ماه عسل نداشته باش!
لقمه رو گذاشتم تو دهنم و با اخم و غرغر و
بازیگوشی ساختگی
با همون دهن پر زمزمه کردم:
بازم بهش فروختی عزیزم؟
او می‌دانست که این لوس کردن من عمدی بوده و
دیگر به آن اهمیت نمی‌دهد. وقتی بهحمت
در حالی که منتظر لاغر شدن صورتم بودم، پشت چشمان تو
، متوجه شدم که باید روش های جدیدی را
برای مقایسه نوه گرانقدرم یاد بگیرم.
.
صدای زنگ که دو بار پشت سر هم بلند شد لبخندی بر لبان عزیز نشست و این بار
لقمه های بزرگی برای نوه بزرگش آماده کرد
.
بیا فرزندم! این لقمه را بگیر و به او بده! همسرش به او صبحانه نمی دهد؟
عزیز دوباره و قبلش اخم کرد
تیرهای تیز زبانش را به سوی من پرتاب کرد
خودم نیش را از دستش گرفتم و با بلند شدن سریع خواستم خداحافظی
مظلومانه و تاثیرگذار باشد.
– میرم عزیزم برام دعا کن!
خندید اما با مهربانی جوابم را داد و من با قدم های بلند طول
حیاط را طی کردم در حالی که کوله پشتی ام
پشت سرم بالا می رفت و سریع به پشتم چسبیده بود
. از دهلیز رد شدم و در خونه رو باز کردم.
چشمانم را چرخاندم تا ببینم شاهزاده به کدام طرف
عمه ام را مسخره می کند. با کوله پشتی به بازویش زدم و
ماشین را پارک کردم؟ به دلیل ساختار قدیمی خیابان، نمی‌توانست
ماشین را زیاد و معمولاً جلو ببرد
مجبور شدند در یکی از دو سر کوچه توقف کنند. با دیدنش خنده ام گرفت که
مادربزرگش پشت رل ایستاده بود.
چروکیده و اتوکشیده دیدم. از آنجا که
او ازدواج کرد، نمی دانم چرا همیشه لباس های رسمی را برای خودش انتخاب می کرد. با قدمهای بلند به سمت ماشین پارک شده اش رفتم و
قبل از اینکه بنشینم
از دستور بچه گاز گرفتم .
– این پاداش توست که به دنبال من آمدی!
عینک آفتابی اش را از روی چشمانش برداشت و
لبخند زد.
درود بر تو عمه من!
وقتی بچه خواهرم فقط نه سال
از من که خاله اش بودم بزرگتر بود نتیجه این شد که
با تمسخر به من نگاه کرد و من خاله ام را کشیدم و
در ماشین را باز کردم تا برایش ژست بگیرم.
خنده اش عمیق تر شد در حالی که لقمه می خورد
#قسمت_9#تومار
مطمئن بودم که نگار بدون صبحانه نرفته است
اما با اشتها غذا خورد.
بعد از سالها گرسنگی برای خوردن آمده بود. صبر کردم تا لقمه هایش را تمام کند
و بعد با تکان دادن خرده های نان از روی
پیراهنش به من اشاره کرد که کمربندم را ببندم.
دانشگاه میری یا مدرسه؟
زیپ کیفم را باز کردم، می‌خواستم مطمئن شوم
دفترچه‌هایی را که از غزاله به امانت گرفته بودم، با خودم آورده‌ام
.
دانشگاه. بله، وجود دارد!
چیه!
زیپ را بستم و
روی صندلی نرم ماشینش دراز کشیدم. مهم نیست. برو، خیلی دیر شده!
شوخی هایش را می دانستم و اصولاً هر از چند گاهی دنبالم می آمد.
با چشم دراز گفت که بیشتر به معنای متلک است
با این حال، من ناراحت نشدم، شوخی های او
برای بردن من به محل کار یا دانشگاه، این را نشان می داد
ما هر دو به یک اندازه عادت کرده ایم که یکدیگر را مسخره کنیم.
چه خبر خاله
این بار عمه ام را مهربان توصیف کرد
تا مسخره کننده !
او می خواست گفتگو را باز کند و انگار هدفی از ایجاد این گفتگو داشته است.
مثل همیشه نیامد که مرا بردارد و اذیتم کند
.
– از دیروز که همدیگر را دیدیم چه خبری می تواند باشد؟ خندید و دستش را به چانه ام رساند، گونه هایم را فشرد
و با آهی رهام کرد. آفتابگیر ماشین را پایین انداختم و
در حالی که خودم را در آینه نگاه می کردم،
گونه هایم را مالیدم .
خدایا این شوخی را با خودت بگذار!
او دستور داد که وارد یک خیابان فرعی شوید و سپس در حالی که
کاملاً حواسش به رانندگی بود، زمزمه کرد:
خبر خوب برای شما دارم! من
از مالیدن گونه های دردمندم در آینه دست کشید
و به سمت او چرخید. چشمام ریز شده بود و
لبخندش گشاد شده بود!
#قسمت_دهم
#تامار
– چه جوریه؟ شانه هایش را بالا آورد.
– گفتن این که نیاز به توجه، محبت و همچنین بوسه و
بغل دارد!
خندیدم او خواهرزاده من بود، درست است،
ثمره زندگی خواهرم بود، درست است، اما همیشه معتقد بودم که
جذابیتش را از مادربزرگ پدری اش
به ارث برده است . مادرشوهر سودابه! او یک
زن فوق العاده سیاسی و صریح بود و پرهام احتمالاً
مدل درستی را در ذهنش حک کرده بود.
– بستگی به این دارد که شما چه می دانید، که
من به شما توجه و محبت و بوسه و بغل کنم، برو زنت را بیاور.
!
دور از همسرت
. به در ورودی
دانشجوها نگاه می کنم و با عجله به خاطر تاخیرم… دوباره به چهره مردانه و شرقی پرهام خیره شدم.
موهای مشکی و پرپشت یک دست
برجسته ترین قسمتی بود که وقتی به آن نگاه می کردی نظرت را جلب می کرد
. بعد از آن بینی خوش تیپ و لب های نسبتا چاق بود که
به دلیل کشیده شدن جزئی صورت او
ترکیبی ایده آل از چهره مردانه را ایجاد می کرد .
عزیز بارها در علنی و خصوصی گفته بود که پرهام
شباهت زیادی به بابا نعمتلل دارد.
– فکر می کنی اخبار من خیلی داغ است.
سرم را کج کردم، در نگاه او، درخشش محبت و اشتیاق
به همان اندازه روشن بود
اذیتم نکن خاله جون بگو!
یکی از چشماش رو بست و با شیطنت کمی نگاهم کرد
. سرمو تکون دادم و خودم رو به سمتش کشیدم.
به محض اینکه صورتش را بوسیدم نگذاشت عقب بکشم و
خب!
بوسه هایی روی شقیقه هایم کاشت.
– خب ما هم مسخره بازی کردیم، بگو دیر اومدم
.
یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را روی پشتی
صندلی من گذاشت. چشمانش بیشتر برق می زد
و من منتظر و خیره اش بودم.
– مغازه ی خیابان شفا را به خاطر دارید، همان مغازه قدیمی
که چند سال پیش پدربزرگم به ارث برده بود
؟
#قسمت_یازدهم
#طومار
نه به صورت جزئی ولی یه چیزایی یادم اومد. پس از مرگ
پدرزن سودابه خیلی زود اموالش تقسیم شد و
ظاهراً آرزوی مادرشوهرش بوده است که تا زمانی که او زنده است، اموال همسرش بین فرزندانش در حضور او تقسیم شود تا پس از مرگ او بر سر
ارث
اختلافی پیش نیاید .
خودش را کمی جلوتر کشید.
حالا لبخندش عمیق تر شده بود.
– به پدرم پیشنهاد داده بودم که مغازه را به من بسپارد تا
با او کاری انجام دهم، دیشب پذیرفت.
مانند آنچه که؟
سرش را تکان داد، در چشمانش چیزی بود که
باورش سخت یا حتی غیرممکن به نظر می رسید.
انگار فهمید که 2000 بشکه بالاخره سرجای من افتاده که روی من
آرزوی
من گذاشت ؟! گیج، کسل کننده، گنگ و متحیر
.
ترکیبی از احساسات بود که در چند ثانیه وجودم را پر کرد
! نگاه پرهام با درک حالم مهربون تر شد و
چشمامو بستم و باز کردم که اگه خواب باشه
قبل از اینکه باورش کنم تموم بشه!
بله،
می‌خواهم، سپیدار!
با مهربانی و آرام زمزمه کرد:
– بله، قرار است کتابفروشی شود، چیزی که
از بچگی همیشه دوستش داشتم، آبله مرغان داشتم و بدنم
پر از دانه های قرمز بود. در رختخواب دراز کشیده بودم و
حوصله ام سر رفته بود. داشتم گریه می کردم که عزیز
او شروع به خواندن داستان کرد تا مرا ساکت کند.
داستان نبود، شعر بود. شعری از احمد شاملو! این داستان های بود
اجازه بدهد بروم خیابون و با دخترا روی تشک که دختر هم اتاقی ام آورده بنشینم و خاله بازی کنم.
عزیز اجازه نداد. آنقدر گریه کردم که بالاخره
سه پری و ورودشان به دنیای ما. از آن به بعد
عاشق شدم. عاشق دنیای داستان!
پرهام جذابیت منو میدونست و حالا گفت آرزوت
برآورده شد! متیام دستش را جلو آورد و
گونه ام را نوازش کرد.
دیر شده سپیدار برو تو دایره، عصر میام بیا بریم
مغازه ببینیم.
جدی گفتی پرهام؟!
ناباوری من باعث شد چشمانم را ببندم.
– به نظر من اسمتو بذار روی
کتابفروشی سپیدار! و این جمله یعنی خوابت را جدی بگیر سپیدار
همه چیز واقعی است!
***
#قسمت_12
#تومار
من در محوطه دانشکده نشسته بودم و معمولاً
دنیای توهمات و خیالات از زندگی روی زمین بدتر است
زمان استراحت بین دو کلاس من در محیط باز به جای رفتن به بوفه
. با دیدن آسمان آبی و
سرسبزی کوچک محوطه دانشگاه، خستگی و خستگی ناشی از نشستن
در کلاس را از بین برد و
ذهن داغ مرا خنک کرد. در این
فواصل کوتاه قدم به دنیای خیالی ذهنم می گذاشتم و تمام
چیزهای دست نیافتنی را که دوست داشتم در
کنار خود نگه می داشتم و در میان آنها زندگی می کردم و
به آنها ایمان می آوردم. عزیز می گفت
غذا نمی خورد اما من معتقد بودم در میان دردها و رنج های خاکستری دنیا، تخیلات رنگارنگ نیروی انسان را افزایش می دهد
و به او جسارت می دهد که جلو برود و نترسد
!
سپیدار!
صدای بلندی که نام مرا می خواند
باعث شد از آسمان به پایین نگاه کنم.
با دیدن هانیه و قدمهای سریعی که به سمتم میرفت سرمو برگردوندم و صافتر نشستم
. گردنم از کج شدن به سمت آسمان درد می کرد
!
بالاخره کلاس تموم شد؟
سرش را تکان داد و کوله جینش را انداخت،
روی نیمکتی که من نشسته بودم نشست و
نفسی خسته بیرون داد.
– این تعویض منو پیر کرد! معلم در مورد زبان عمومی صحبت می کرد، موضوعی که نیمی از
دانش آموزان با آن مشکل داشتند.
یک خبر خوب!
نگاه خسته اش را به سمت من چرخاند و من
یکی از پاهایم را روی نیمکت گذاشتم و زیر بدنم گذاشتم
کنارش نشستم.
پرهام با پدرش صحبت کرده است
تا یکی از مغازه هایی که به ارث برده بود را به ما بسپارم.
به خودت بسپارم، چی؟
دوباره نگاهم را به آسمان دوختم، لبخندم را روی لبانم
گذاشتم و زمزمه کردم:
بیا کتابفروشی کنیم. صدایی که از او نمی آمد سرم را پایین انداختم و با دیدن
نگاه جذاب چشمانش خنده ام را عمیق تر کردم. باورش نمی شد
پرسید:
#قسمت_سیزدهم
#تمر
– الله وکیلی؟!
این کلمه مونولوگ او بود. وقتی می خواست
از صحت چیزی مطمئن شود اینگونه می پرسید و من با
برق چشمانم جواب دادم:
خدایا وکیل!
خنده‌های بلند او و دستانش به دور گردنم
مرا به سمت خودش کشاند و با هیجان
مشتاق جواب دادن به سلیقه‌اش باشم. هانیه
از معدود افرادی بود که می‌دانست آرزوی کتابفروش شدن من
از کودکی تا به امروز به اندازه هر شمعی که در روز تولدم فوت کرده‌ام بلند شده است!
او می دانست که از زمانی که
در «شهر کتاب» شهرم شروع به کار کردم و به خاطر
برخورد خاص صاحب کارم نتوانستم دوام بیاورم… چقدر این آرزوی
داشتن جایی برای خودم روشن تر شده بود.
او می دانست که من در داستان زندگی می کنم و
چقدر مشتاقم در جایی کار کنم که بوی کاغذ می دهد
و به همان اندازه که همه اینها را می دانست، ذوقش
قوی بود و آغوشش تنگ!
– باورم نمیشه سپید… این یعنی
نگرانی های پولی مغازه حل شده است. مگه نه؟!
با امیدی که در ذهنم بود از او جدا شدم
با امیدی که در ذهن صورتی ام جا افتاده بود به او پاسخ داد:
– دقیقاً با پس اندازم و پولی که عزیز همیشه
قول داده وقتی جایی پیدا کرد به من بدهد، می توانم
کتاب هم سفارش دهم! چشمان قهوه ای او شفاف و درخشان به نظر می رسید
.
-خوشحالم برات دختر کرمونی!
وقتی دخترانه گفت لبخندم بیشتر شکوفا شد.
من این نام مستعار را دوست داشتم، او به خوبی می دانست که
در زمان های مناسب از آن استفاده می کند! وقتی
اواسط سال اول دبیرستان با خانواده اش از بیرجند به کرمان آمدند، من
اولین نفری بودم که در مدرسه به سراغش رفتم تا
حس غربت او را راحت کنم!
مقدمه را با همین کلمه شروع کرده بودم،
! موضوع مالی قرار نیست
دستم را دراز کردم. از او با شرمگاه و
جوش های صورتی که با نقاب مشکی همخوانی نداشت
، گفتم: سلام، سپیدار…خانواده من کرمانی هستند، برای همین به
من می گویند دختر کرمانی و تنها کسی که به من تجاوز کرده بود.
نگاهی به من کرد و گفت: چرا
خودت را مثل بچه های دبستانی معرفی می کنی! و تازه فهمیدم
که روش معرفی خودم چقدر کودکانه بود.
بعد
از
آن لبخند
روی
لبانم
نشست
. وسط!
دوباره به آن نیمکت رنگ و رو رفته تکیه دادم و
به آسمان خیره شدم!
عزیز می گوید می خواستی با بهترین دوستم کاری را شروع کنی
، آن را روی کاغذ بیاوری و برایش قانون بگذاری.
این کار را انجام دهید و اجازه ندهید همه چیز به یک طرف بیفتد!
خندید و دستش را پشت نیمکت گذاشت. حالا کاغذ چطور؟
نوشتن؟
تشنه بودم، اما حوصله رفتن به مغازه و گرفتن یک بطری آب معدنی را
نداشتم .
– نمی دونم، می خوام یه روز عصر برم ببینمش.
من باید با او صحبت کنم. اگر مغازه مال او و کتابها
مال من است، سود من باید بین خودمان تقسیم شود.
کتابفروشی چقدر سود دارد؟
هر دو خندیدیم و من
– میدونی هانی تمام تلاشم رو میکنم
که مردم به کتاب خوندن علاقه مند بشم!
سرم را به سمت او چرخاندم.
تلخ شد ولی حرفش اصلا درست نبود! با این
قیمت نجومی کتاب اونی که لینک داره
از اینجور جاها قطع میشه! کارت سخت سپیدار! اما
چون به چشم خودم دیدم چقدر برای این منظور رویایی بافته ای و
خوشحالم که آن را به اندازه دلخواهت آویزان کردی.
با هم به سمت ساختمان اصلی راه افتادیم
فقط یک چیز را فراموش نکنید!
با کمی مکث به او نگاه کردم و با لبخندی
دلگرم کننده زمزمه کرد:
نمی توانی به تنهایی با تمام این دنیا بجنگی!
از بچگی دوباره به آسمان نگاه کردم
شک داشتم و آن هم این بود که بابا نعمتالل
وقتی به آسمان نگاه می کنم به من نگاه می کند! فکر کودکی شد
عادت بزرگسالی تبدیل شد و با سپیادار درونم قد کشید!
– تمام تلاشم رو میکنم. مهم نیست
بعد از آن اتفاق بیفتد یا نه! در حالی که کیفش را می گرفت به بازویم زد و
بلند شد.
– باشه پس بریم کالسامون.
#قسمت_15
#طومار
دستی که به سمتم دراز شده بود رو با کمی مکث گرفتم
و به محض فشردن انگشتاش بلند شدم.
خودش کوله پشتی ام را گرفت و به من داد و
گرفتیم، پرسید:
– اسمش را چه می خواهی بگذاری؟
پرهام گفته بود اسم خودت را سپیدار بگذار اما من
برایش ایده های بهتری داشتم!
***وقتی از دانشگاه خارج شدم ساعت پنج بود. شنبه ها
کلاس های من تا عصر ادامه داشت و در واقع
خسته کننده ترین روز هفته در نظر گرفته می شد. با ديدن
ماشين قديمي ام در ازدحامي كه به دليل پايان آخرين
كلاس هاي روز ايجاد شده بود، خستگي ام را كم كرد
و لبخند كمرنگي روي لبانم نشست.
وقتی به سمت ماشینش رفتم دیدم نگار
همراهش است و این باعث خوشحالی من شد. در عقب ماشین را باز کردم
و همزمان با نشستن هر دو
به عقب برگشتند.
سلام خاله!
سلام خاله!
نحوه احوالپرسی آنها لبخند بر لبانم خشکید و
سپس در حالی که به صندلی تکیه داده بودم پاسخ کوتاهی به آنها دادم و
خلاصه ای از آن را بیان کردم.
می خواهم پرهام عاشق هانیا شود غافل از اینکه دلش
هر دو خندید و نگار پاکتی را به سمتش گرفت. من
– تو راه برات کوفته خریدیم خاله بخور تا به
مغازه برسیم خسته میشی!
بسته رو ازش گرفتم و با سر به پرهام که
با لبخند از آینه جلو نگاهم میکرد
تشکر کردم .
پدرت نمیاد؟
دستم به سمت رادیو ماشینش رفت،
جوابم را کوتاه کرد:
بابا برای چی؟
– بالاخره
ملکه، من باید با او قرارداد ببندم
!
قرارداد؟
سرمو تکون دادم
سمت چپم خواهرزاده ام بود. روزگاری دوستان زیادی را
در همان خانه قدیمی پدربزرگش به خاطر دختر عمویش از دست داد
و نگار هم… شاید اول عاشق بود.
از فاصله دو صندلی خود را جلو کشیدم. حالا سمت راستم برادرزاده ام بود و
که در خانه پسر عمویش نبود. اما بعد این پسر آنقدر اهلی شد که من
از شیفتگی او تعجب کردم!
یادت نمیاد چی گفت عزیز؟
هر دو با هم تکرار کردند: می خواستی
با برادرم شریک شوی، در حضور دو شاهد روی کاغذ بنویس. با خنده سری تکون دادم. سالها پیش که من هنوز به دنیا نیامده بودم بابا نعمت الل با یکی از دوستان قدیمی اش
شریک شد
و این شراکت چون
هیچ جا ثبت نشده بود… از طرف آن شریک بابا نعمت الل
خیلی ضرر و زیان داشت
. بود. آنقدر در نصیحت گفته بود
که نوه ها را هم بردند!
که راستش بابا در صحبت هایش اشاره کرد که می خواهد
مغازه را به عنوان هدیه عروسی به من و نگار بدهد.
حالا اگر کار انتقال سند را زودتر درست کند
من شریک شما هستم.
سوت زدم و در حالی که به عقب برگشتم، یک کوفته را نفس زدم.
دهنم پر بود که زمزمه کردم: – چه هدیه خوبی، میدونی چقدر می ارزه؟ هر دو
خندیدند
و من
مطمئنی پدرت پشیمان نمی شود؟!
قیافه هردوشون مهربون شد، میدونستن این موضوع چقدر برام مهمه و
از صبح تا الان
خوابم میاد .
– نه سپیدار، پشیمون نمیشی!
مشخصات من آنقدر تعیین کننده بود که
و نیمی از کوفته هایم را تمام کردم. چه زمانی
نفس راحتی کشیدم و درست روی صندلیم نشستم. تا زمان
به مقصد رسیدم، از پنجره ای
به سطلی که کمی دورتر از ما بود اشاره کردم.
ماشین را کنار خیابان پارک کرد، یک
کیسه کوفته خالی بین دستانم بود و
خرده نان های ریخته شده روی کاپوتم. من دقیقا نمیدونستم مغازه
کجاست. خیابان کمی شلوغ بود به دلیل گذرگاه برای وسایل چرمی و
به سختی می شد جای پارک داخل آن را دید.
#پارت_هفدهم
#تومار
– پیاده شو برو.
وقتی در را باز کردم، ابتدا کاپوتم را تکان دادم و بعد
چشمانم را چرخاندم تا یک سطل زباله پیدا کنم
.
سپیدار چی میخوای؟
جواب را کوتاه کردم و
– شهر ما، خانه ما! به بازی های بچه گانه ام خندید و منتظر ماند تا
من اول آن پاکت را خلاص کنم و بعد ما سه نفر.
با هم در کنار پیاده رو شروع به حرکت کردند. صدای پرهام
که بین ما راه می رفت آرام و توضیحی بود!
– اولا مغازه قدیمی است…
سالهاست که هیچکس در آن کار نکرده است.
همان گوشه گذاشته، می گویند صاحب قبلی هم همین است. آنها می گویند که صاحب قبلی
کیف و کفش چرمی را مانند اکثر مغازه های این خط
می فروخت . اما بعد از فروش کل فروشگاه بی فایده است
.
سپس در مقابل مغازه ای که کرکره هایش
کشیده و زنگ زده بود توقف کرد،
کرکره های اطراف مغازه را جستجو کرد.
– حدس می زنم همین باشد!
با نگار و چند قدمی عقب رفتیم
به سردر مغازه نگاه کرد که هیچ یک از نوشته ها خوانا نبود.
تا صفحه 50

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

2 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان طومار»

  1. سلام وقت بخیر میشه رمان انلاینش رو مثل تلگرام تو روبیکا بزارید تا افرادی که مثل من تلگرام از دسترسشون خارج شده بتونن ادامش رو بخونن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.