دانلود رمان عابر بی سایه

روایت داستان عاشقانه دختری به نام صنم میباشد که …

دانلود رمان عابر بی سایه

ادامه ...

کوچه های این شهر من را بی تو نمی خواهند…
خاطرات امشبم حتماً
تبدیل به جنایت کارآمدترین قاتل زمانه می شود…
نه برای من!
با زنی که زمانی دوستش داشتی مهربان باش و
مقداری از خودت را برای من
بگذار
، و امروز چقدر معنی این چند خط را که
جنسیتم را توصیف می کند، می فهمم
، “زنانگی یعنی
گوشی را برداری
و از کسی اجازه بگیری تا جایی بروی…
نه … این یک وعده است،
نه اینکه اجازه تو دست خودت نیست،
گاهی آدم می خواهد به
کسی اجازه بدهد
تا
اینکه زیباترین زن دنیای من…”
دلش قرص شود که برای فلانی مهم است.
چقدر
از
رهگذران
که دست به دست می شوند
متنفرم ! آیا تو…
خورشید بی رحمانه به صورتم می زند
و من در مرداد آتشین تابستان شاهد یخ زدگی
تمام احساساتت به یکباره بودم…
در ایستگاه اتوبوس نشستم و به مردم
این شهر نگاه کن… هنوز دنبالت میگردم!
میبینی چقدر دیوونه ام؟پیدا کردن
کسی که لباسش
شبیه لباس توست
و من را برای لحظه ای امیدوار کند که
هنوز در این شهر هستی؟!
این اشک ها ارزشش را ندارند!
برام مهم نیست
بود .
نگاه رقت انگیز مردم منتظر اتوبوس
و آخرین توقف کجاست؟!
چشمانم را می بندم، گوشم کر می شود از
اسم ایستگاهی که پیداش کنم چیست؟!
سرم را به دیوار شیشه‌ای ایستگاه تکیه می‌دهم،
صدای بوق ماشین‌ها و هیاهوی خیابان.
فقط صدای بلند مردی در گوشم می پیچد:_ خیالت راحت، راحت باش
، کجای زندگیت را اینقدر تنها گذاشتی؟!
کاش چشمانم برای همیشه بسته می ماند،
این شهر و این دنیا بدون
تو
ارزش دیدن ندارد !
لااقل پشت پلک هایم میتوانم تو را داشته باشم

***
میر*ق*سعیدم
آن روزها معنای ناراحتی و نگرانی برای من
فقط محدود به امتحان و امتحان بود.
تصادف رانندگی من؛
از کجا می دانستم که آینده برایم معنایی بهتر از درد و نگرانی خواهد داشت؟!
دومین مهمانی بود که سوشا
با ما بود.
در این یک ماه آشنایی مان همه چیز
خوب پیش رفت
هرچند برخی از رفتارهای او
با خلق و خوی و فرهنگ من همخوانی نداشت، اما سوشا با تیپ و استایل خاصش
توجه دختر خانم ها را به خود جلب کرد
.
فرم صورت مردانه او با چشمان درشت و قهوه ای روشن
و
پوست گندمگونش
ترکیب قابل قبولی از او ساخته بود.
هنگام روشن کردن سیگارش،
با عجیبش به من نزدیک شد
فندک اژدها با زمرد تزئین شده بود.
زیر لب و با حرص گفتم
: – امشب فکر کنم
یه
بسته
کشیدی
. حرص دود رو از صورتم بیرون زدم و گفتم:
_
از این رفتارت
بدم میاد .
_ من از تو متنفرم
.
باید آرام می شدم. مادرم همیشه می گفت:
حسادت
بالاترین سرماخوردگی انسان است، فرقی نمی کند از چه نژاد و طبقه ای باشد،
چند
سال است که با هم هستیم
،
باور
کن صمیمیت
ما به من
و تو
آسیبی
نمی رساند
. وقتی حرفش تمام شد،
با عصبانیت دستش را رها کردم و برگشتم
.
می خواست از من دلجویی کند که صنم مانع شد. لباسش همش خیس بود
دامانم را
. وقتی او
برای شستن لکه کیک رفت، هم من و هم سوشا
به یک شکل
خندیدیم .
داشتم صحنه ای را تماشا می کردم که
نشانه عذرخواهی بود
لبخندی روی لبانش نقش بست و به
لباس
خیسش خیره شد
.
سوشا بلندتر خندید و دستش رو توی موهای صنم گرفت و
آروم
نوازش کرد
– نه خیلی خوبه که خاص هستی و شاید مرکز توجه
یکی از این پسرا به خاطر این
خیس بودن چشمش
جلب بشه
. که قلبم با تو قهر کرد و
تو
لمس کردی
حرفاتو
.
جواب تو را بده
دست پیچ خورده سوشا دورام نشانه عذرخواهی،
حسادت و واکنش سریع است و گاهی اوقات
حرف های تند او تنها مشکل اوست. خشن
بود آن روزها از احساساتم خبر نداشتم.
سوشا اولین تجربه جدی من با یک مرد بود. روز
اولی که به دانشگاه آمد
چشمان بسیاری از همکلاسی هایم
در ترم آخر داروسازی دنبال سوشا بود،
شاید من
از این قاعده مستثنی باشم. من نبودم،
اندام ظریفم در مقابل هیکل مردانه اش و قد بلندش باعث
غرور
من شد
،
او در این یک ماه خیلی کم از خانواده اش صحبت می کند،
با وجود اینکه در
در تمام این مدت کوتاه
به محض اینکه به دلسا رسیدم خواهر کوچکم.
حتی آدرس همه خانواده نزدیکم را می دانست، زندگی با وجود رنگ و بوی دیگری داشت
. وقتی مهمانی تمام شد، سوشا
مرا به سمت ماشینم برد و طبق معمول
وقتی راحت بود
مرا تا خانه همراهی کرد .
او
اجاق گاز
پارکینگ.
بوق خداحافظی زد و لقمه اش را گرفت و رفت. پدرم
چند روزی بود که پیش دوستان قدیمی اش در ویلا لواسان
مانده بود
و
چون دیر به خانه آمدم استرس نداشتم.
پدرم سختگیر نبود اما آداب و تربیت خانوادگی
قوانین خاص خودش
داشت
چرا که مادرم به او اجازه نمی داد.
اعتراض خود را گسترش دهید
به مهمانی دوستانش بروید. او غمگین بود.
مادرم طرز فکر خودش را داشت.
با وجود تحصیلات دانشگاهی،
او همچنان مقید به
سنت های گذشته بود.
همیشه پدرم را آقا فراز صدا می کرد. می گفت
همیشه قبل از همسرش در خانه بود و هیچ وقت بدون
دیگ غدایی
از خانه بیرون نمی
رفت
، انصافاً با وجود داشتن دو دختر با اختلاف سنی کم، خانه اش همیشه
از
شدت
تمیزی
می
درخشد
. و تو بمیری
گونه های چاق و سفیدش را با قلبی مادرانه
نوازش کرد
و گفت:
-آرام سوشا خودشو غرق سیگار کرد
اینقدر بوی دود میدی؟
خجالت کشیدم کیفمو انداختم رو کاناپه
و گفتم:- هی میگه میذارمش کنار فردا فراموشش می کنه-
زن حکم مادر دومی داره! تربیت دوم مرد به دست
زن
– مادرت سوشا را دوبار نشناخت
، نابخشودنی است
همه چیز در دلش ثبت شده است،
مثل تن من لطیف است، چقدر مادرم از کودکی تلاش کرده است.
دلسا بلند خندید و گفت: _
وای این پسر عالیه! سیگار چیزی نیست، من یک قهرمان هستم.
نمیتونی
ازش
بگذری مامان با چشمای گریان رفت و گفت
-کاش قلبت آروم و منطقی بود، همه شعورت تو
چشمانت بود.
مامان بود، دلسا
با عقل چشماش همیشه و همه جا رفت. در ترم دوم
مامایی به این نتیجه رسید که عاشق هنر است و
وارد دانشگاه هنر شد
. تغییر پسرهای زندگی او
دقیقاً مانند تعویض لباس بود. یک
هفته برای جدایی عزادار شد
و هفته بعد دوست جدیدم
و خواهرم ظاهر و منطق کاملاً متفاوتی داشتند.
برخلاف من قدش بلند بود و چهار کتف،
سبزه و چشم و ابرویم
مشکی بود. با کفش های پاشنه ده سانتی متری بلندتر می شدم
پوستم تقریبا صاف بود و تمام اعضای صورتم مثل بدنم بود
. در تقویت قد و اندام با تغذیه مناسب موفق نشدم
، اما بدنم را دوست دارم.
قد بلند و سالم بود و سوشا از
اختلاف قد ما
ناراضی نبود .
چقدر دغدغه های من آن روزها کم بود…
***
با شروع رسمی کارم در بیمارستان، بهانه های سوشا
شروع شد. او مدام
شاکی بود
که من
زمان زیادی را با او
نمی گذرانم . وای
تمرکزم تو کارم
کم میشه،
صنم اخیرا
با مسئول اتاق عمل در بیمارستان دوستی عاطفی برقرار کرده بود و
بعد از چند ماه از هم جدا شدند، حالش خوب نبود.
فشارش کم شده بود و نمی توانست چشمانش را باز کند چون گریه می کرد ،
جدایی
رو باورم نمیشد از یک مرد
این دختر را اینطور نابود می کرد! همونقدر که قدر آرامشش رو میدونه قرار بود این دخترو با جدایی
ازش
اینجوری از دست بدم
ساعتها فکر کرد
-اگه سوشا انصراف
بده حال و روزت مثل من نمیشه؟!
واقعا پاسخ من به سوال او منفی بود
. من سوشا را دوست داشتم، او بخشی از زندگی من بود،
اما ماندن اجباری نیست! اگه یه روز منو نخواد و بره ممکنه ناراحت بشم
ولی حتما سعی میکنم
نخوامش
و برم
. متوجه حرف صنم نشدم چون شاید عاشق نبودم
عزت نفسم
اجازه نمیداد
گریه کن واسه یکی که منو نمیخواست مثل صنم
_تو خیلی درس خوندی، همش آموزش باربری
چه می دانستم، یک روز

عصر با وجود اینکه عصبانی بودیم سوشا به من زنگ زد
سعی کردم
جدی تر بگیرم
عصبانیتش واقعا اذیتم می کرد
. (این یعنی آشتی؟)
– آخه چرا به من نگفتی آقا
تو واقعا گربه هستی
سلام
– نه گربه و نه بره، پس خاله تو بی چشم و بی صورت است
– نه اتفاقا او هست یک زن قدرشناس و دوست داشتنی
– پس دیگر من نیستم؟
– کارتت رو بگو سوشا، یه مریض تو بخشه
– سوالم اینه که چرا با این همه استعداد پرستاری
؟
این چه مشکلی داره؟
_ دوباره شروع کن، حرفت را قطع می کنم، تو تحصیلات خوبی داری
،
من عاشق کارم هستم،
پرستاری
یکی از معنوی ترین و خالص ترین شغل
هاست . میشه
با هم بریم اونجا کار کنیم
– سوشا دکترای داروسازی داری که تو یه
شرکت وارد کننده دارو کار کنی
؟!!
اگر
نخواهم
برای کسی کار کنم
، به شما گفتم تا زمانی که خودم یکی نخرم
، تولید دارو را بیهوده انجام نمی دهم
– بدون کار آسان نیست، این یک آزمایشگاه است
– برای من، این آسان ترین کار برای حداقل 1 سال است – بله، خوب، فقط با پول پدرت
– چرا با من اینقدر کنایه آمیز صحبت می کنی؟
_خسته شدم از فکر و حرفت.
چند لحظه ساکت شد و بعد
گفت
با لحنی مظلومانه
.
دلم میسوخت اما صنم به من نیاز داشت -با
صنم بیام؟
حرص خورد
– نمیشه یه بار با هم باشیم؟
راست می گفت، وقت خصوصی ما خیلی کم شده بود
– باشه پس من ساعت 6 میام، میدونی محسنی
– ماشینو بذار تو پارکینگ بیمارستان بمون،
اونجا دنبالت میام، قبول کردم
ولی وقتی خودم رو دیدم تو آینه به سوشا حق دادم
گاهی از این فشار
دوباره شدت میگرفت
حتی عطرش پر انرژی بود…
.
کمی قیافه ام را به دست آوردم، دلم پیشم بود، به دیدارش رفتم
.
در کمال تعجب، همکارم این را گفت
– موهایت مال خودته یا مصنوعی؟
نیم ساعت پیش بیمارستان را ترک کرده
است .
. نگرانش بودم و وقتی جواب تماسم را نداد
نگرانیم بیشتر شد
این بار سوشا به محض دیدن من پیاده شد و در ماشین را
مثل یک ملکه برایم
باز کرد و
به
من
تعظیم کرد
. استایل او
با آن کت و شلوار سفید و پاپیون مشکی
شگفت‌انگیز بود ،
موهایش مرتب بود و بوی معطر
آلوئه ورا او
دوباره مرا
مجذوب خود کرد
.
سالهاست همو ندیدیم –
دلی موهاتو باز کن
روز اول از موهام خوشش اومد اولین سوالش
این بود که
موهام تا کمرم بود تا حالا رنگ نکرده بودم
قهوه ای روشن … سوشا نداشت
مثل
من که موهایم را جمع کنم،
دستم را زیر شالم گذاشتم و گیره ام را برداشتم و وقتی
فرمان را با یک دست هدایت می کرد، تمام
موهایم باز شد .
دوباره داشت
موهامو نوازش میکرد –
حیف که اینقدر خوشگل نیستی
واسه کارتت خودتو نابود میکنی؟ پوست شما
مثل گذشته شاداب نیست.
من نمی خواستم دوباره بحث کنم. او
گفتگو می کند
.
-حالا این خوشتیپ منو کجا میبره؟
آهی کشید و قبول کرد که جهت مکالمه را عوض کند، به
شما
می
گویم
سلیقه
اش بی زبان بود.
.
روسری حریر فیروزه ای با ترکیبی از سفید و سبز آبی
به نظرم خیلی خوب بود. روسری را روی سرم انداخت و وقتی
فروشنده گفت:
تو خیلی خوش تیپ هستی
، پسر آنقدر غمگین به نظر می رسید که
فروشنده تقریباً از
خودش خجالت می کشید.
شال و روسری مغازه اش را سوراخ کرد.
پیشنهادش برای خرید کفش در پاساژ
کمی ناراحتم کرد
. من آنها را برای کار در دانشگاه می پوشم. می دانستم که
کفش پاشنه بلند
می پوشم
. دستشو انداخت دور شونه ام و فشردم
_دوست دارم مال خودم باشه.
محبوب ترین
زن رویایی، قد بلند و زیبا
روی زمین روی دو پا نشسته بود و
آنها پاشنه
خودش کفش هایش را بپوشد
من از فروشنده و سایر مشتریان کمی خجالت کشیدم
، اما بیشتر از اینکه شرمنده
باشم
، برایم افتخار بود! وقتی به ماشین رسیدیم،
لباسم را درآوردم و با ذوق خاصی گفتم: «
دوستت دارم، دوست من هستی؟»
او سلیقه خوبی داشت و من
از اخلاقش خیلی راضی بودم
. موهایم را دور شانه هایم ریخت
و
گونه ام را بوسید. «
بریم
؟» می‌دانی،
جلوی یکی از معروف‌ترین کافه‌های شهر که
می‌دانستم درباره کافه من می‌دانست
ایستاد . در را باز کرد و به من اشاره کرد که
دستم را دور بازویش
انداختم
به من اشاره کرد
. وقتی وارد شدیم برایم خیلی عجیب بود که کافه که
همیشه پر از جمعیت
بود
کاملا خالی و تاریک بود. وقتی چراغ ها روشن شد و
دوستانم ظاهر شدند که جیغ می زدند و دست می زدند و
تولدت مبارک می خواندند، یادم افتاد که چقدر مشغول بودم. آنقدر سرم شلوغ بود که
تولدم را فراموش کرده
بودم
، سورپرایز بی نظیری بود، سوشا تمام
میزهای کافه را برای آن شب
رزرو کرده بود و
غیر از ما غریبه ای وارد کافه نمی شد، حضور دلسا
، مامان و صنم
باعث
شد . خوشحال. سرم را روی بازوی سوشا فشار دادم
، مهمانی فوق العاده ای بود
– اوه عزیزم من فوق العاده تعجب کردم کاردی
، همه چیز بی نظیر بود، هدیه او یک سنجاق سر بود. سرم را به
بازوی سوشا فشار دادم
دختری
نگینی بود که به
موهایم
آویخت
. دلسا لحظه ای چشمش را از سوشا بر نمی داشت و مدام
در گوشم زمزمه می کرد :
خیلی بد
شدی
که این را از دست دادی
.
مامان خیلی آروم گفت:
– آروم باش پس خانواده سوشا کجان؟ چرا آنها را دعوت نکرد
؟ انتظار داشتم
آنها هم همینطور باشند.
مامان حق داشت با تاسف سرمو تکون دادم
. حتی وقتی تلفنی صحبت می کنیم و
مادرش
خداحافظی می کند
و حرفش را قطع می کند، اصلاً درباره خانواده اش صحبت نمی کند.
می آید، سریع می آید.
مامان که نمیخواست روز تولدم غصه بخورم
دستم رو فشرد و گفت:
-خانواده اش باید سنتی باشه و خجالت میکشه
– نه اتفاقا عکس خواهرشو دیدم
سوشا هم نیست خودش.
سوشا که
اومد من نیمه کاره بودم. باید امشب
جواب سوالم را
می گرفتم
. ماه
سرش را پایین انداخت و شروع کرد به بازی با لبه میز

باید در مورد خانواده من صحبت کنیم، می دانم که شما
حق را می دانید، اما اجازه دهید بعد از
مراسم
امشب قبول کنم
، اما از آن لحظه سوشا
دیگر نخندید و من متوجه شد که
او بود
مدام به فکر
خوردن یک شام در یک رستوران سنتی دنج خوردیم و در پایان
مراسم، سوشا با محبت
دست مامان را بوسید و مودبانه گفت
: خانم فروغی، می توانید با خیال راحت شما را ببرم،
البته با خیال راحت. کمی
تاخیر؟
مامان که عاشق سوشا عزیزش بود با کمال میل قبول کرد
، من عاشق بام تهران بودم، جای خارق العاده ای بود برای
خالی کردن
دلم،
کنارم ایستاد، نفس عمیقی کشید،
چشمانش را بست و شروع کرد

من مادر
خیلی مریض است!
پدرم او را طلاق داد، او فقط بلد است از پدر چگونه پول بفرستد، اما من و خواهرم
انتخاب کردیم
با مادرم زندگی کنیم
.
قلبم درد گرفت
دستم را روی دستش گذاشتم
– چرا زودتر این را نگفتی؟
امیدوارم مامانت هر چه زودتر خوب بشه
لبخند تلخی زد و گفت
– اعصابش شدیده،
حالش خوب نیست، از من متنفر بود
– من و تو باید
در سختی و درد کنار هم باشیم.
سرمو گذاشتم رو شونه اش
هر چی که فقط شادی و جشن تولد نیست هر وقت خواستی مامانت رو ببینی با هم میریم
انگار دلش از حرفم شکسته
دستشو دورم حلقه کرد و گونه ام رو بوسید
_
متشکرم
تو کی هستی در قلب
قسمت دوم
“هر شب من خواب آن را می بینم
از یک آسمان خراش می افتم
و تو از
لبه
خم می شوی و
دستم
را می گیری
.
صبح
جسد مرا پیدا کن .” اعماق دره ها را پیدا می کنند…”
پیام سوشا قبل از خواب دلم را به لرزه درآورد از این همه
تنهایی
و
وابستگی
اش
! …
, تا اینکه
وابستگی سوشا زیاد شده بود که با ماشین بود
من خودم سرکار نرفتم
من را به این سو و آن سو می برد
، من دانشجو بودم، هر
روز ناهار مرا با شاخه گل می فرستاد
، تمام روز زنگ می زد و
حواسش به من بود، مرا به
مهم بودن
عادت داد ، با سوشا اول احساس ملکه بودن میکردم
، با اینکه
عصبانیت و دعوای ما سر جایش بود، اما
من حتی
به خشم و آشتی او معتاد بودم…
سوشا در تاسیس شرکتش نقش داشت و می دانستم که او
به طور جدی اصرار دارد که
با او کار کنم
. ،
از ته دلم، شغل من است.
من او را با همه سختی هایش به خصوص دوست داشتم
از آنجایی که در بخش کودکان کار می کردم، واقعاً
برنامه سوشا برای آینده را نمی دانستم
.
، مادرم
مدام به من فشار می آورد
که موضوع را جدی ببینم و اصرار داشت که 66 سالگی
برای ازدواج
دیر است
و بر خلاف من فکر می کرد که
وقت زیادی ندارم اما
نمی توانم. اجازه بدهید موضوع ازدواج را مطرح کنم
. صبح جمعه بعد از مدت ها
یک روز تعطیل داشتم.
از خواب بیدار شدم که سوشا
با من تماس گرفت و
تلفن را جواب دادم
– صبح
بخیر
جان.
– خانوم تنبل، با بچه ها میریم کوه. گفتم
نمی خواهم.
که گفتی خسته ام،
– دوباره شروع کردی به بازی.
با حرص گفتم:
_ دوباره با دوستات برنامه ریزی کردی و من آخرین نفری بودم که تو
این هفته نبودی، این یه روز
میخوای
بجای پیش من بخوابی؟؟_ هر روز با هم هستیم_
داره عمه ات رو اذیت میکنه
ربع ساعت دیگه دم در نباش، از
تختت
بیرونت می کنم _
بابام دیوونه خونه _ به خدا قسم
بلوز آبی ات رو با ست قهوه ای
تیره بپوش
که
با من
هماهنگه
.
_ نه عشقم
میدونستم نمیرم یه هفته ی تمام حالش بد شده و
بهانه خوبی میگیره.رومو ازش گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم معمولا در اتاقشو همیشه باز مي راشت به جز مواردي که مي خواست یکي از ماها رو مواخذه یا
دعوا کنه مقابل در اتاقش که ایستادم ضربه اي به در اتاقش زدم و منتدر نگاهش شدم سترشتو بلند کرد و با دیدنم …در حالي که داشتت چیزي رو یادداشتت مي کرد گفت :
-بیا تو …درم ببند مطم ن بودم که یا قرار توبیخم کنه یا حسابي سرم اوار بشه با ب ستن در و قرار گرفتن مقابل میزش دوباره سر شو بلند کرد و خودکار شو روي برگه ها رها کرد و بهم گفت :
-مشکلت چیه خانوم فروزش ؟ اب دهنمو قورت دادم و چیزي نگفتم که دستتتاش از روي میز جدا کرد و خودشو عق کشید و به صندلیش تکیه داد و با تمسخر گفت :
-خوب از اول که عاشتتم بخش اورژانس بودي براي چي اینقدر به خودت زحمت دادي که تخصص بگیري..؟چرا اصلا وقت امثال منو حروم خودت کردي؟هان ؟ سرم رو کمي بالاتر بردم و تو چشماش خیره شدم …نگاه ازم بر نمي داشت …
وقتي دید جوابي نمي دم سري تکون داد و یه دفع از صندلیش بلند شد و به این طرف میز اومد و حین تکیه دادن به میز در حالي که د ست به سینه مي شد خیلي جدي و بدون تمسخر گفت :
-به من مربوط نیستتت که با این بخش مشتتکل داري یا با ادماش ؟اما این اخرین باریه که بهت تذکر مي دم …از همین الان یا در ست و ح سابي برمیگردي سر کارت و به مری ضا مي رسي یا اگه نمي خواي توي این بخش بموني ..جول و پلاستتتو جمع مي کني و از کل این بیمارستان مي ري بیرون ..
از ناراحتي و خجالت نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم که با حرص گفت :
– ماه اول که معلوم نبود کجا گم و گور شدي…بعدشم که میاي قایمکي مي ري و به دروه به دکتر احمدي مي گي به بخش اورژانس منتقل شتتدي …بعدشتتم که باید ما خانومو توي حین عملیات احیاي بیمار زیارت کنیم …البته خبرت رو دا شتم ..فقط مي خوا ستم بدونم تا کي مي خواي این کارو ادامه بدي ..بعد یه دفعه اي با داد بهم گفت :
-.خانوم محترم متخصتتص تربیت نمي کنم که هر بار یه ستتازي براي من و بخشم بزنه و با ابروي من
بازي کنه از دادش یه لحده خیلي خفیف تکوني خوردم و چیزي نگفتم …چند ثانیه اي تو سکوت نگام کرد و
ادامه داد : -حالا ت صمیم با خودته …مي موني یا میري؟مي دوني که بی شتر مواقع مي تونم جاي دکتر تقوي
تصمیم بگیرم …هوم ؟هستي یا میري؟ مي دون ستم از اون د سته ادمایي نی ست که از سکوت طرف حرف شونو بگیره ..یعني اگرم مي گرفت
در هر صورت جواب درست و حسابي مي خواست . .. منم نباید پا رو دمش مي راشتم ..براي همین پا روي غرور لعنتیم گذاشتم و گفتم : -ببخشید نباید این کارو مي کردم ..دیگه تکرار نمیشه لبخند کجي گو شه لبش جا خو ش کرد و با حالتي معني دار سر شو تکوني داد و گفت :
-اهان …حالا شتتد…درستتتشتتم همینه …حالا که یه خبطي کردي باید جورشم بکشي ..
امروز که موندي ..ک شیب شبم مي موني و و ضعیت بیماراي دکتر کلهرم به عهده مي گیري ..
تا فردا…یعني با اشتتباهت من به دکتر کلهر یه مرخصتي یه روزه مي دم و تا زماني که ایشون برگردن ..شما جورشو مي کشي…که دیگه از این ه*و*سا نکني…هر اشتباهي یه تاواني داره …تاوان ا شتباه توام می شه مرخ صي که به کلهر مي دم …ا شتباه دفعه بعدیتم م صادف میشه با بیرون شدنت از
اینجا..حله ؟
فصل چهارم : با صداي زنگ گوشیم چشمامو از هم باز کردم ..به شدت خوابم مي اومد و دلم نمي خواست از جام تکون بخورم ..اما دست بردار نبود .
از بعد از ظهر که برگشتتته بودم خونه ..بدون اینکه چیزي بخورم ..خودمو به تخت رسونده بودم و تا
همین الان که ش بود به خواب رفته بودم

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.