درباره دختری که شب عروسیش فرار میکنه چون بخاطر پول و به اصرار پدرش میخواسته ازدواج کنه و بعد از اینکه از تالار خارج میشه خیلی اتفاقی استاد دانشگاهش رو میبینه که …
دانلود رمان عروس استاد
- بدون دیدگاه
- 7,015 بازدید
- نویسنده : ترنم
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 500
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ترنم
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 500
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان عروس استاد
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان عروس استاد
ادامه ...
دامن لباس عروسم رو از زیر پام جمع کردم و شروع کردم به دویدن. عروسی ما در باغ است
بیرون شهر بود و از بدشانسی من پرنده ای هم در این اطراف پرواز نمی کرد.
توی کوچه های تاریک می دویدم و همیشه پشت سرم را نگاه می کردم. اگر بابام بود یا طاهر
به محض اینکه متوجه غیبت من شدند، فاتحه ام را خوانده بودم.
به خیابون اصلی رسیدم… بالاخره یه ماشین دیدم. بدون فکر به سمتش دویدم و
خودم را جلوی ماشین انداختم.
ماشین ایستاد، مردی با عصبانیت پیاده شد و گفت
_به سر خانم زدی؟ چرا اینطوری جلوی ماشین می پری؟
می خواستم دهانم را باز کنم که متوجه مرد مقابلم شدم. خدای من او یک معلم است
اهل تهران بود.
به خاطر شنل لبم را گاز گرفتم و او صورتم را ندید. صورتم رو برگردوندم و با ترس برگشتم
شروع کردم به رفتن سمتش که صدایش از پشت سرم اومد
صبر کن، به نظر خوب نیستی؟
جوابش را ندادم و قدمم را تندتر برداشتم…به سمتم دوید و جلوی اتاقم ایستاد.
میتونم کمکتون کنم؟
می خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت… باید سرم را بالا می گرفتم.
با اخم نگاهم کرد و انگار کم کم منو شناخت با ناباوری گفت
شما جزو دانشجویان سال اول نیستید؟
با عصبانیت سری تکون دادم و گفتم
بله معلم.
به لباس عروسم نگاه کرد و گفت
_با این وضعیت…تو اینجا چیکار میکنی؟ آیا می دانید اگر با چند دیوانه درگیر شوید چه اتفاقی می افتد؟
آیا آنها شما را اذیت می کنند؟
عصبانی شدم و گفتم
مجبور شدم فرار کنم. پدرم مرا به مردی فروخت. من اول قبول کردم اما او مرد است
بیمار جنسی بارها با من رفتار خشونت آمیز کرد و گفت تو برده من هستی، باید کفش هایم را لیس بزنی
هر چی به بابام گفتم نفهمید مجبور شدم فرار کنم. لطفا از اینجا برویم اگر یکی
اگه منو ببینی بدبخت میشم
سری تکون داد و دستم رو به سمت ماشینش کشید. دنبالش رفتم و سوار ماشین شدم
من آخرین استاد مدل شدم.
استارتز از زیر چشمانش به من نگاه کرد و گفت
_فکر نمیکردم اون دختر شیطون اینقدر زندگی سختی داشته باشه
غصه نخور، نگو عروس فراری بودی
وقتی به من گفت عروس فراری است خندیدم.
من واقعا عروس فراری بودم.
خوب امشب کجا می مانی؟
لبمو گاز گرفتم اینجا بهش فکر نکردم… زمزمه کردم
_تو خیابون نمیدونم.
آیا قصد دارید شب با لباس عروس در خیابان بمانید؟
من جایی برای رفتن ندارم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
پس بیا بریم خونه من
گفتم عصبانی شدم
_نه نه…منو بذار یه جایی خودم برم.
_حرف نزن دختر من نمیتونم اینجوری بری.
مردد بودم… استاد تهرانی جوان ترین استاد ما بود که خاطرات زیادی داشت
پشت سرش شایعات زیادی بود، مثلا چند نفر مدعی رابطه با استاد و اینها بودند
آنها را از دست داد.
من رفتار بدی از او ندیده ام، اما ترسناک بود که بخواهی به خانه کسی بروی و او نرود.
دانستن
از سر ناچاری سکوت کردم تا بالاخره رسیدیم خانه استاد… در کمال تعجب
ماشین را جلوی یک عمارت بزرگ متوقف کرد
با ریموت در را باز کرد و وارد ماشین شد. با دیدن حوض و حیاط بزرگ دهنم باز شد
مانده… یعنی معلم اینقدر پولدار بوده؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و من هم پیاده شدم و با شرمندگی دنبالش رفتم.
داخلش کمتر از بیرون نبود… من با این ویلای بزرگ مانده بودم، چرا هیچکس در آن نیست
نیست؟
به سرم نگاه کرد و گفت
_تا حالا عروس فراری نداشتم.
من خندیدم
من هرگز در شب عروسی ام فرار نکرده ام.
نگاهش روی صورتم ثابت ماند
_افسوس دامادی که همچین عروسکی رو گم کرد.
قیافه اش خاص بود کمی بدجنس و بدجنس… برای فرار از زیر نگاهش
گفتم
ببخشید کجا بمونم؟
نگاهش را از من گرفت و به سمت پله ها راه افتاد. دنبالش رفتم و در یکی از اتاق ها را باز کردم
گفت
میتونی اینجا بمونی
تشکر کردم و وارد شدم. منتظر بودم در را ببندد، اما او به من نگاه کرد و زوم کرد
صورتم گفت
_میشه زیپ لباستو باز کنی؟ اگه بخوای میتونم کمکت کنم لباستو در بیاری.
می خواستم بگویم نه، اما فکر کردم راهی برای رسیدن به پشتم وجود ندارد، سرم را تکان دادم.
پروفسور لبخند کمرنگی زد و به سمتم آمد، پشتم را به او کردم، با یک دست موهایم را بالا بردم
آن را گرفتم و با دست دیگر پیراهنم را گرفتم، دست استاد تهرانی به گردنم خورد
تمام بدنم یخ زد.
حس کردم خیلی بلند می کنه تا یه زیپ باز کنه… نفسش روی پوست گردنم
می سووند بالاخره زیپ را پایین کشید.
می خواستم تشکر کنم که دست داغش را روی شانه برهنه ام حس کردم… تمام بدنم
ترس تکان خورد. صدایش را شنیدم که پشت سرم زمزمه می کرد
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر