دانلود رمان عشق با طعم سادگی

درباره دختری که از پسری به نام امیر علی خوشش میاد و حالا در هیاهوی محرم اون امیرعلی رو میبینه و …

دانلود رمان عشق با طعم سادگی

ادامه ...

قلبم به صورت پیوسته می تپید… هنوز هم دلم مشتاق دیدن او است وقتی که در لباس مشکی محرمیش بود… با وجود اینکه مراسم محرم امسال بسیار متفاوت بود و من نتوانستم او را به طور پنهانی ببینم! این کاری است که به مدت سال‌ها انجام می‌دادم! به خصوص از آن شب که صدایش را در همین اتاق شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم شروع به تپش کرد و درونم آتش فرو رفت، حتی با اینکه با مقدار زیادی آب خنک احتیاجم پر شد. تازه یک سلام و دیدن او فقط چند لحظه دور مانده بود تا بود.
پس زمانی که او را یافتم، خودم هنوز باور نمی‌کردم که چرا این احساسات جدید درونم شکل گرفتند؟! بله، دقیقاً از آن شب نامطبوع شروع به شد این دزدکی دیدن، نگاه‌هایی که برای یک دختر سخت و محکم، زشت و بدون تفاوت بود، اما خدایا، قلب من نخواست که این کار را تکرار کنم!

با دو انگشت کمی دولایه‌های فلزی پردهٔ کرکره قهوه‌ای رنگ و رو‌رفته را باز می‌کنم… به حدی که تنها من ببینم بدون جلب توجه! نگاهم روی این صحنه متمرکز می‌کنم وای به قلب بی‌قرار و عاشقم! دستم بالا نمی‌آید از این کوبش و خودم را نمی‌فهمم، حالا متوجه شدم چرا؟! این حالا که محرمش شده بودم! نه هنوز هم، هنوز جرات نمی‌کردم نزدیکش شوم، با اینکه نزدیک شدن دیگر عادی شده بود! نه هنوز هم نتوانستم بتوانم خاک روی لباس مشکیش را هر سال که دلم می‌خواست این کار را بکنم و یک خسته‌نباشید بگویم. ولی نه، نمی‌توانستم، هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و می‌دانستم اگر برای همه طبیعی باشد رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم، ولی چین می‌افتاد بین

پیشونیش و چشمان غرق در اعجاب، من را به سمت خود جذب می‌کند. هر چقدر که در میان نامحرمان حیاط گم شوم، حاشیه های آن هیاهو بود… پر از صداهای صلوات، پر از دودی که از مو
آتیش کنده‌های تازه به بالا می‌پیچید، اما عطر اسفند به آن آرامش می‌بخشید. من تا چه حد دوست دارم این بو را که پر از دود و اما آرامش بود.
با خمیدن و گرفتن نگاهم، از این همه هیاهو چشم‌انداز گرفتم، زیرا تمام تمرکز من فقط به اون بود، شخصی که نه تنها از نظر من بلکه از منت خودم هم فاصله گرفته بود و من نمی‌فهمیدم چرا؟
سپس، سه هفته بعد از عقد و وارد شدن به دوران محرم، خاک روی پا لباس‌شان را تکان داد… زمان پایان پاییز بود ولی هوای آنجا عطر زمستان را داشت… اما امیرعلی فقط همان لباس مشکی بود، نه کت و نه بافت!
من با عجله شنیده بودم که امیرعلی می‌گوید: “لباس زیادی باعث درهم‌ریختگی می‌شود در مراسم‌های عزاداری” و من…

 

تنها از عطیه شنیده بودم، خواهر کوچک امیر
علی و دوست و دختر عمه‌ام! هر سال
از نگرانی‌هایم برای سلامتی او و وقوع سرماخوردگی می‌ترسیدم.

بیشتر این نگرانی‌ها کاهش نیافته بود و پس از خواندن خطبه‌ی عقدی
احساس خوبی در قلبم پدید آمد و امیر علی بدبین شد و

صورتش اظهار ناپسند گرفت از من تا نشان بدهم
این همه نگرانی را، و من همچنان ساکت بودم! آخ قدرتمندی را

به همراه صدای بلندی آه خود را کشیدم … صدای دستک‌زنان

که از خیابان عزاداری می‌کردند، مرا به خود کشاند
با صدای ضرب تخته و سنجش که قلبم را لرزانید و
با نوحه و مرثیه‌سرایی از حادثه کربلا گذشت.

اشک در چشمانم یک اشک واقعی بود. امیر علی سرش را به آسمان بلند کرد، آسمانی که به سوی غروب می‌پیچید و چشمان من، او را با نگاه دوباره مشاهده کردم که خونین بودند.

من احساس ضعف خود را به خاطر دیدن اشک‌هایش کردم، اشک‌های مردانه‌ای که اغرور نمی‌کردند و بی‌تردید پای روضه‌های سیدالشهدا(ع) را بی‌محابا زیر قدم گذاشته بودند.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.