درباره سه تا دختر دانشجو است که تو شیراز دنبال خونه دانشجویی میگردن چون خوابگاه ها دیگه پر شدن که در همین حال به سه تا پسر دانشجو بر میخورن و …
دانلود رمان عشق به توان 6
-وای میشا اینقدر مغرور نباش اعصابمو خورد کردی دختر میشا
با صدای طمع در حالیکه اشکشو با جرقه پاک میکرد
بهم گفت
-تو برو سرت بمیره. همه تقصیرش
شقایق بود، در حالی که به میشا اهمیت نمی داد
و حاضر بود مرا سرزنش کند، گفت
– به مادربزرگم می گویم، نمی دانم در این چه می بینی که
مثل چشمانش به او اعتماد دارد
. هی مواظب حرفت باش گفتم
از کجا بفهمم خوابگاه ها پر است؟
میشا دوباره پرخاشگر شد
– نه آنطور که ما به خاطر بازی خود در تبعید به شما مدیونیم.
دانلود
رمان عشق به تن | 6 صفحه 1
-اول گریه میکنی دماغت رو آب میکشی صداتو جمع میکنی و بعد
اینو هزار بار از … پابرهنه و جفت پا
می شنوم
و نمی دونم شیش پل
– آره آره خانم از کجا فهمیدی
خوابگاه ها پر شده؟ پس
چرا به مادربزرگم گفتی
خوابگاه گرفتم؟
این خوب نیست. مثل اینکه دوباره باید برم دانشگاه
– چون فهمیدی من
برای لیسانس میرم شیراز. انگار
دیوونه
منی (
نگاهی بهشون انداختم دیدم میشا حرف نداره، گریه
اش
قطع شده و
سکسکه شده
.
دانلود رمان عشق به تون | 6 صفحه 2
Ahhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh For a moment,
– I’m sorry
I felt sorry for him that he thought he could buy!!!!
میشا با همون قیافه ی حیله گر گفت
بعد آروم زیر لب طوری که نشنوم گفت :
بازم مثل سگ فریاد زد خوشحال شدم اومد
اینجا دیگه گوز نمیزنه واقعا تا الان انجامش نده پس
با صدای بلند بهش گفتم تو نکن
سزاوار این است که
مثل یک انسان با شما صحبت کنم.” منو بزن
تو داری فوتبال بازی میکنی
دوست مثل من است بدهکار جواب داد
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 3
– خب یه متری یه متری جلوی ما هست ولی
یه دختر دیگه جلوش هست و مامان بابا اونقدر خانوم و باکلاس
و عشوه گر هست که
بعید میدونم
دوست من
باشی
. داری عصبیم میکنی؟ برای من زود باش
بیا بریم هتل امروز عصبانیم کردی
شونه ام را کشیدم و رفتم سمت ماشین، حوصله داشتم
راننده نداشتم برای همین
بدون حرف سوئیچ را گرفتم
داشتم به خیابان نگاه می کردم از خودم شاکی
بودم که با بچه ها
. 6 صفحه 4
من اینطور صحبت کردم
، روی صندلی عقب نشسته بودم و
– معذرت میخوام که اینطوری باهات حرف زدم
ناراحت شدم
میشا با مهربانی نگاهم کرد و گفت
– اشکالی نداره
عزیزم داشتم فکر میکردم در مورد تو همونطوری
یه روز که بالاخره پدرم
قبول کرد بره شیراز درس بخونه… …
نتایج کنکور ارشد تازه اومده بود.
من و دوستم بدشانسی آوردیم. ما قبلاً در شیراز بودیم.
در مورد اول هم
داشتیم بحث میکردیم شقایگ که از همون
گفت من تا ابد نمیام بذار مادرم بره میشا هم
گفت من باید با مامانم برم.
بابا حرف بزنه چون میدونه بعید میذارن به من میگفتن
دانلود رمان عشق به تون ۶ صفحه ۵
گفتند عمره را به پدرت بسپار، اما من
آنقدر لجباز و لجباز بودم که اگر هم
چیزی می خواستم باید انجام می دادم.
شقایق با لحنی که انگار شوهرش مرده به من
گفت:
شقایق – میدونم نمیذارن بریم جلوی
گروه سارا. میشا
با لحنی بسیار مضطرب به
سخنان شفایق ادامه داد.
میشا – این شانس ماست. در دانشگاه، به نظر می رسد
که فقط چند نفر از ما
جای کلاس را پر کرده ایم
. اصلا شدیم شاید انتقال جنازه
شقایق با حرص
گفت
6 صفحه 6
شقایق- هی بهت ترفیع میدن؟ حالا بریم گفتی که
پیشنهادی داری و بیشتر پس انداز می کنی
. تو اینجا قبول می شدی
میشا
با
همون
لحن
گفت
. میتونم بپرسم حالت چطوره؟
میشا – چطوره؟
خودت میدونی که با پولت و مهمانی های بابای چاقت راحت می تونی
حواله بگیری .
شگایک
سخنان خود را کامل تر کرد.
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 7
من- اگر باید به پول و پارتی های پدرم تکیه کنم،
هیچ می شوم. من همیشه باید به پدرم تکیه کنم
و هرگز
مستقل نخواهم بود. آنچه من می گویم این است و گفته ام
رز حالا رفتیم شیراز دیدیم.
اجازه بدهد
خون من از تو رنگین تره که اینجا درس بخونم
بعد اونایی که
بیشتر از من تلاش کنم باید اینجا درس بخوانم؟
میدونی که من در صف پارتی و این چیزا نیستم.
در غیر این صورت میتوانستم این کار را انجام دهم
که دوست پدرم گفت: “بیایید
شاگردان شما را چهار ساله کنیم، اما
من معتقدم که در هر
کاری که خدا انجام می دهد
حکمت وجود دارد
.” با گروه ما، کل بازی با هاروکر است،
دانلود رمان عشق به قادر بودن 6 Page 8
پروفسور رز
با صدایی که هنوز خنده در آن وجود داشت،
به سمت من آمد و گفت
: ما توافق کردیم. تو هم می آیی، البته شک دارم که
خانم فروزان
صحبتش را با دوستش دنبال کند.»
تو مادربزرگ هستی، منظورش آقای فروزان، پدرم بود،
به او
لبخند زدم و گفتم
: رز عزیزم، خیلی بهتر است که پدرم نگران این باشد که کسی از
آن خبر داشته باشد تا اینکه اصلاً آدمی نباشد.
نگذارید هر شب
برای کارهای کثیف فرزندش به کلانتری بیاید و من نیامدم.
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 9
چه کسی به شیراز خواهد آمد؟ آخه واقعا بهتره از این به بعد وقتی
با دوست پسرت میای
به بهانه جزوه گرفتن
خونه ما رو میدی و میگی خونه توست و من اومدم
شلوار نارنجی ات رو بیار. نکن
با آجیت درس بخونم
. به من گفتی جزوه ها رو بیار و اونایی که
سوپور محلی
نارنجی نمیپوشن
بعد با بچه ها خندیدیم و خندیدیم و
با دوستش که از حرص قرمز شده بود تنهاش گذاشتیم و رفتیم
سوار ماشین 606 سفیدم شدم
و به بچه ها گفت
اول بپرند. اول بچه ها رو گرفتم بعد رفتم خونه و
با ریموت در رو باز کردم
. 6 صفحه 10
و ماشین را به پارکینگ منزلمان بردم، خانه ای 650 متری
بود
در برجی که
در
طبقه 91
زندگی می کردیم
. ….
با اعصاب داغ رانندگی کردم …
نفسم مشخص بود تو افکارم و
میشا هم همینطور… من هم سعی کردم
روی رانندگیم تمرکز کنم، اما
امکانش بود؟!
با من نمی ماند …
دانلود رمان عشق به تن. 6 صفحه 11
با این همه مشغله اعصابم خورد شده
الان که خانواده ها با رفتن به شیراز موافقت کرده اند
خوابگاه ها پر شده است…
می خواستم یک آهنگ بزنم که فضا عوض شود اما
حوصله نداشتم. ..
زودتر از اون چیزی که فکر میکردم رسیدیم هتل…
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم.
و همگی به نگهبان و اینا سلام کردیم
و رفتیم تو اتاق…
چند روزی بود که تو این هتل بودیم…
به اتاق که رسیدیم سریع شال و کتم رو در آوردم.
و خودم را با تاپ و شلوار جین
روی مبل انداختم و گفتم:
شقایق: اوه! خیلی داغون شدم ….
میشا و نفس هر دو افتادند و
دوش گرفتند و میشا هم لباسش را عوض کرد.
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 12
میکردم……
منم روی مبل ریلکس بودم…. همینطور که
داشتم به سقف نگاه میکردم فکر کردم….
وقتی نفسم بند اومد
ازش تشکر کردم و بیرون آوردم. کلید و به سمت ساختمان ما رفت….
نگهبان ما هم. که مثل همیشه نبود چه تو
حموم و چه خواب و چه تو یخچال!!!
دکمه آسانسور را فشار دادم اما چون عجله داشتم از
پله ها بالا رفتم ….
خیلی ترسیده بودم از پله ها بالا میرفتم و
خواستم هر چه زودتر به مامانم بگم
شیراز قبول شدم….
البته به امید قبولی و من را رها کن!!!
خانه ما در طبقه سوم بود و من داشتم می رفتم
طبقه چهارم. معلوم نبود حواسم کجاست!
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 13
وقتی به در رسیدم کمی مکث کردم تا نفس بکشم
…
تند نفس می کشیدم و مرغ و مرغ …
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد
در را باز کردم. با کلید در و رفت داخل…
طبق معمول همه خواب بودند… سریع
کفش هایم را داخل جاکفشی گذاشتم. و در رو قفل کردم و رفتم
تو اتاقم
و لباسامو عوض کردم و حوله مخصوصم رو برداشتم و
رفتم حموم….. البته دوش آب
گرم
خستگی رو
از بدنم
….
بیرون کرد
6 صفحه 14
خودمو خشک کردم و
بلوز آبی و شلوار لئوم را بپوش…….
بقیه هنوز خواب بودند… دایی سر کار بود و
زن دایی هم خونه خواهرش…. صبح شده که نمی دانم
که بف من دوباره با
خاکستر بیرون بود!
مامانم که خواب بود هم گریه کرد پسر عمویم
حتما خواب بود…
بیکارتر از او تو این خونه نداریم…..
منم داشتم به این فکر میکردم که
اینو به مامانم بگم. تا راضی بشه…
داشتم به این فکر میکردم که صدای میشا منو
از گذشته بیرون آورد . آورده ….
میشا: شقایق بیا روی همون جنازه روی مبل بخواب
دانلود رمان عشق به تون | 6 صفحه، 15،
و چی!
خندیدم و رفتم لباسامو عوض کنم و رفتم
تو تخت و خزیدم زیر پتو ….
پتوم سرد بود و داشتم عاشقانه میکردم …….
رفتم فکر کنم…..
همونطوری وقتی داشتم فکر میکردم داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم
ناراحت نشه و دعوا نکنم……
رفتم سمت یخچال هیچ نتیجه ای نگرفتم و
در یخچال رو بستم! مادرم همیشه می گفت:
مامان: اینجا یخچال است یا کاروانسرا؟!
خب راست میگفت دوباره روی مبل نشستم و در فکر فرو رفتم که یکی دو دست
شانه ام را
فشار داد و من
با صدای شقایق که به من می گفت به این فکر رسیدیم که و
از حرص جیغ کشیدم………
دانلود رمان عشق به تون رسیدیم | 6 Page 16
راضی کردن پدرم چقدر سخت بود؟ اومدم بیرون و
با هم رفتیم هتل،
اما انقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی
رفتیم هتل، کی سوار آسانسور شدیم یا کی رفتیم
تو
اتاق
. دوباره به گذشته فکر می کردم،
به گریه مادرم
هنگام رفتن، عصبانیت پدرم که
چقدر مادر شقایق، مادر میشا را راضی کردم تا اینکه فهمید
میشا با ما موافق است.
تا زمانی که فهمیده نشد با آمدنش مخالفت نکرد، اما مادرم
شقایق راضی میشد البته حق داشت دنیا
فقط شقایق داشت اومدیم با
تو راه بودیم که یکی
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 17
به او گفته بودم دنبال هم اتاقی می گردد و با من تماس گرفت و
گفت همه خوابگاه ها
پر است. در آن زمان به شانسم فحش دادم
اما چیزی نگفتم چون می دانستم اگر
برگردیم عمر
راضی می شود به همین دلیل به دوستم که با من تماس گرفته بود گفتم
آدرس یک خوابگاه را به من بگوید. من عاشق کشورم بودم
و نمی خواستم
یک سال بعد از تحصیل در آنجا بمانم.
آدرس را به راننده گفتم و او به سمت خوابگاه
رفت
پدرم به یکی از ایرانی ها داده بود رفت. در راه
آدرس خوابگاه جعلی را به او داده
بودم . تحویل ما در اوایل
سفارش یک ماشین
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 18
اونور رفت تو خیابون یه پارسی سفید داشت بهم چشمک میزد
جلو رفتم و
بعد از معرفی خودم
کلید رو از مردی که ماشین آورده بود گرفتم بعد رفتیم
بمونیم هتل
.
_ همش خونه به خونه بود و فحشم میداد،
دنبال خوابگاه
میگشتم، به خانوادم دروغ میگفتم که همه چی خوبه،
فقط یک هفته مونده بود که دانشگاهها باز بشه و
اعصابم بگذره
بهم ریخته بود و همه چیز رو گردن من انداختند.
تا بالاخره از پسش بر اومدم بابا. خوب، من این کار را
به خاطر خودشان انجام دادم.
ما زندگی
دیگری داشتیم
دانلود رمان عشق به تن 6 صفحه 19
این کارو کردم اگه برگردیم
ما بالای سر میشا بودیم. من اومدم بیرون
و اون بیدار بود.
این عادت میشا بود. گاهی صدام
چشمای عسلی داشت
. چرا نمی خوابی؟
میشا – نمیدونم میدونی میگم ما
همه خوابگاه ها رو دیدیم بریم خونه ها رو ببینیم
شاید خونه دانشجویی پیدا کردیم
لعنتی چی
دیدی؟
یک لحظه فکر کردم که فکر بدی نیست.
ایده بدی نیست؟
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 20
با صدای شقایق به سمتش چرخیدم
شقایق – نیم ساعت چی میگی؟…..
میدونی من خیلی روی شونه هام حساسم اگه
یکی بهشون دست بزنه جیغ میزنم …
بلند شدم با حرص و ترس و برگشت تا ببیند کدام یک
یه دیوونه اینکارو کرده دیدم… آقا اسکان دوباره
گریه
کرد تقصیر من است، پس نقطه ضعف را به او نشان دادم!
همونطور که شونه ام رو می مالیدم گفتم
شقایق: آخه تو خری!!! چه کار احمقانه ای!!!
خنده ی شیطانی کرد و به
اشکان گفت: چقدر بی ادبی شقایق!
شقایق: خب تقصیر توست، اگر از حال بروم
چی؟! نمی گویی من بیکار می شوم و تو بدون پسر عمو می مانی؟!
اشکان: نترس بادمجان آفت نداره!
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 21
خندیدم و با حرص کوسن رو از روی مبل برداشتم و
زدم تو سرش و همون موقع صدای مامانم
هم
اومد
مادرم خندیدداشتم براش توضیح میدادم
.
خندیدم و گفتم
: اول به دلم افتاد….
مادر بحث بین ما را تمام کرد و من هم فرصت کردم.
صلاح دیدم، اشک ریختم
،
مزاحم
حریم
من و مامانم
نشو
. به قدرت 6 صفحه 22
مامانم با خوشحالی گفت
مامان: وای چه خوب که تهران قبول شدی…
سرم را پایین انداختم و گفتم
: نه… تو… شیراز هستی.. که
نفس و میشا قبول شدن و من همه دلایل رو آوردم
ولی مامانم
گوش نکرد … جوجه اش یه پا داشت …
گفت نمیتونی بری اگه یه بلایی سرت بیاد چی
؟ از ما دور باش، نمی گذارم از من و از من دور باشی
این دغدغه هایی که
هر مادری داره….. ولی من تا شب همه کار کردم.
نشد….بالاخره زنگ زدم به نفس و به رازی گفتم
مامانم هست.
کار نمی کرد …. با من قرار گذاشت و قرار شد
. 6 صفحه 23
همدیگه رو ببینیم …..
فرداش با جت اسپید آماده شدم و
پسرکش (ارواح خاله) رو پوشیدم و رفتم بیرون!
وقتی موضوع را با میشا و نفس در میان گذاشتم
قبول کردند که بگویند و
مادرم را با حامیان خودشان بگویند و راضی کنند. …
فردای آن روز نفس و میشا به خانه ما آمدند تا
مادرم را با دایی ام آشتی دهند….. البته
به مادرم این حق را دادم که
فقط داشته باشد . من در دنیا و همینطور پدرم که
خیلی زود مرد…
بگذریم فقط باید اونجا باشی ببینی
نفس چطور مامانم رو راضی کرد، اینهمه تعریف و
اعتماد به مامان داد و
هر دوتاشون بالاخره راضی بودن …..
دانلود رمان عشق به تون | 6 صفحه 24
مامانم خیلی به میشا و نفس اعتماد داشت واسه همین
وقتی
اومدن خیالش راحت شد…
ولی متاسفانه وقتی رفتیم کل
هاستل های شیراز پر بود و برای همین مجبور شدیم
بریم هتل چند روزی
تا ببینیم چه اتفاقی می افتد. ….
تو همون افکار بودم که صدای چرت و پرت حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم
و
منو از
افکارم بیرون
کشید
. نفس
هام من هم شقایق
و
مرا
عشق به تن 6 صفحه 25 . همان سال صلاح دانشگاه
.
دانشگاه ….صدای یکی از شگایگ گیر کرد: هرطور که
میخوای.
شقایق: در ساعت چه می گوییم؟
من: هیچی، پارازیت داره.
شقایق:لطفا مثل این مادر حرف نزنید انگار
بچه را می فرستند بخوابد..
خندیدم چون مامان خودم
وقتی بچه بودم اینطوری می فرستادم
. رفتم
بخوابم
. چقدر فرق می کند؟
شما پول را از دزد می گیرید.
نفس: خفه شو و بمیر. مثل این پیرزن 80 ساله.
دانلود رمان عشق به توانستن. 6 صفحه 26
من یک مقدار عصبانی هستم.. بابا مگه من این کارو نکردم؟
خودم درستش میکنم پول
با من است، می توانید
ببینید چقدر
ارزش دارید.
نفس: داداش الان داری آب میاری. نه وقتی که
تو میخوای نه الان
شقایق: بردار و فردا بخواب، از تو نگرفتند.
من: چه شبی استاد، الان بریم بخوابیم؟
بعد عکسی را که شگایک
به من
پرت کرد بیرون آوردم
.
من: باشه با من باش میخواستم
رمان عشق به تن در نیمه شب 6 صفحه 27 دانلود کنم.
من تو را می خندانم تا شب راحت بخوابی.
شقایق:حالا برو پیش مانکن توپکاپ..بالاخره ما خوابیدیم
و من
رفتم خونه
که به
مامان و بابام گفتم
قبول شدم.
قبول شدم
رفتم داخل.
تلویزیون در حال شکستن تخم مرغ و تماشای فیلم بود.
به کودکم گفتم: من
: پدرم، این همه تخم مرغ را شکستی و
فیلم دیدی، چه اتفاقی افتاده است؟ شما عسگرافرهادی هستید؟؟
منو پیدا کن.. الان همه
دارن از استرس میمیرن دخترشون قبول بشه یا نه.
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 28
بابا داره فیلم میبینه ..
رفتم
جلوی
خودمو نوازش کنم ولی حداقل
سرزنشش
نکردم
. بازم میکردم..
بابام:دختر حرف مفت نزن…بگو کجایی
قبول شدم؟؟ تهران نیست، نه؟
من: بابا از کجا فهمیدی؟
خودت شیرین.. حالا کجا قبول شدی؟ بگو مامانت رو آماده کنم
..
پدرم: از همون جایی که اینجوری بهم سیلی زدی
من: بابا میخوای فر رو درست کنی؟ باباجایی
دور نیست اینجا شیراز است
. 6 صفحه 29
پدرم: من با او روبرو هستم.
من:بله خانم شیرازی اینم یه بغل دیگه..پدرم
خندید و نوک دماغم رو فشار داد. گفت:
پدرم: دوست دارم زیاد حرف نمیزنی..
من: دختر بابام..
داشتیم حرف میزدیم که مامانم
قبول شدی؟؟
گفتم:
چاقو تو دستش از آشپزخونه اومد. بیرون رفت و گفت:
مامانم:سلام خانوم خانم چی شد که
من:اوه اوه سرده پسرم اول برو جلو
زمین تا منو باهاش نبره
. 6 صفحه 30
لطفا دوباره سرچ کن..
بابام اومد پیشم و گفت: پدرم
: اول برو جلو،
بذار بازش کنه
من: بابا وقتی میخوای منو وادار کنی بخورم، میگی
برو دستت را بنوش..
بابام آروم گفت تا خودم بشنوم:
بابا: مامان زبونتو بگیر میفرستمت
نخود سیاه بگیری..
مامانم رفت تو آشپزخونه بعد اومد بیرون من
چسبیده بودم به بابام. برخاستم و در حالی که
می گفتم:
من و مامان نفس و شیراز را پذیرفتیم.
به داخل اتاق دویدم و در را قفل کردم. مامانم داشت هق هق میریخت
که دلم برای بابای بیچاره ام درد می کرد.
و به حرفش گوش میداد
.”
مامانم میگفت: اوه عزیزم چقدر بهت گفتم
بشینی
؟ تو…
میدونستم
هیچی نمیشه میخواد
برامون خوابگاه بگیره..
مامانم:حالا رفتی بلبل شدی چون
سلامتی و بهت اعتماد دارم
میذارمت
بری
بچه خودش مطمئنه … من – ببخشید
آقا
میخواستیم
چند تا خونه دانشجویی
بهمون معرفی کنید
فکر کنم آخرین شرکت تو شیراز باشه
6 صفحه 32
پیدا شد ما قبلا کل خیابون رو اندازه گرفته بودیم.
همچنین از تمام مشاغل بازدید کرده بود. فکر میکنم
آخرین نفر مردی بود
با شکم بزرگ، قد کوتوله و حدود 00.
05 مشتری سرش را از روی میزش بلند کرد و به
.
از تمام مشاغل بازدید کرده
بود .
مرد- اولا آیا رضایت پدر یا مادر یا قیم خود را دارید؟
خخخخخخخخسته
شدم از این سوال همه
شرکت
ها همینو میپرسن و وقتی جواب منفی دادن میگن
خونه
نداریم
. چرا اینجوری میکنی؟ چرا
صفحه 33 را ندادید؟
من- چون اول به ما نگاه کرد بعد تا اینکه متوجه شد
این کار را می کنی؟ 6.
ما تنها بودیم، چشمانش پر ستاره بود، مثل بقیه افراد
شرکت
،
چیزی نگفت، ماشین نو داشتیم و باید پیاده
می رفتیم
. میشا یه نگاهی
به
من بنداز
بعد دستشو گذاشت روی شکمش و گفت
میشا خدایا مامان آروم باش آروم باش
ابروهامون
رفت
.
6 صفحه 34
من- کی میاد برم فست فود مهمونم
اگه مهمونت باشیم میایم ولی اگه
پول خرج نکنه
یک فست فود
زدم و دست هر دو را گرفتم، رفتم سمت
فست فود خیابان اونور رفتیم پیش شما.
رنگ نارنجی و خاکستری دو طبقه بود . با بچه ها رفتیم طبقه
دوم و پشت میز نشستیم. گارسون آمد
و سفارشات را گرفت و رفت.
همه ما پیتزاهای مخصوص سفارش دادیم.
شقایق- بیا ول کن شیطنت برگردیم
سال دیگه کنکور میدیم دیگه. آیا موافقت می کنید
؟
آیا می خواهیم دروغ بگوییم یا چیزی را پنهان کنیم؟
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 35
میشا – راست میگه ما دیگه به هیچ دری نکوبیدیم
میخواستم بگم باشه برگردیم ولی توجه به
حرف
سه
پسر جلب
شد که نشستن در ما
میز جلب شد
. او درخت بلوط خرما با تنه کوتاه
و بالای سر بلندتر داشت
صندوق عقب به پسری که روبرویش بود می گفت
: پسر، یک هفته دیگر چطور می خواهیم ازدواج کنیم
؟
اتداردین سامیار جان میگم باهم ازدواج کنیم
نمیگم پسر
سوم کشکه یا دوغ یا رمان عاشقانه
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 36
.
سامیار- خودت دیدی که سبخونه شرط میبنده
با ازدواج وقتش رسیده که به ما خونه
بدی
.
من باورم نمی شد که ما مشکلی داریم، اما
با من متفاوت است – بچه ها شنیدید؟
میشا چه شوخی
سامیار همزمان بلند شد چه قد
و چه قیافه شقایق چه جور
نفس چنده
این
سامیار
با تو؟ با شلوار قهوه ای
دانلود رمان عشق به تن 6 صفحه 37
الف و شال قهوه ای با کیف و کفش عروسکی عسلی
تیپ من S بود (نمیگم کی میتونه بگه؟) یه دفعه
به لباس سامیار نگاه کردم
و اون داشتم تیپ خودمو تحلیل میکردم
من سامیار بودم که فریاد کوتاه میشا مرا از جا درآورد.
چشم های میشا هم رنگ چشم های توست
.
چشمانم عسلی روشن با رگه های خاکستری بود
که اگر لباسم خاکستری بود رنگش خاکستری بود.
چشمانم تیله نبود
چون فقط این دو رنگ در حال تغییر بودند. من
بیشتر عسلی بودم تا اینکه خاکستری سامیار
برگشت و جای من نشست. من
تصمیم گرفتم گوشیمو در بیارم و زنگ بزنم
سامیار – کار مهم……….
گوشم بزنه و
دانلود رمان عشق به تون 6 صفحه 38
شروع کردم
به حرف زدن تا پسرها صدام بشنوند
– آقای کاشانی اینجا خوابگاه و دانشجو پیدا نکردیم
چون همشون یا
باید ازدواج میکردن یا نه کار
. برمیگردیم
تهران
. بلند حرف میزنی –
وکیل
پدرم
همزمان با صدای عطدرین سرم رو بلند کردم
و
تلفنی
با آدم خیالی خداحافظی کردم
.
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 39
سامیار به جای عطاردین جواب داد
دیشب نفس و میشا قرار گذاشتند
صبح با هم برویم به شرکت ها سر بزنیم تا شاید
جایی پیدا کنیم … به قول استادمان
شیمی . اما… جایی پیدا نکردیم به قول
همه وقتی فهمیدند ما تنها هستیم چشمانشان
پر از ستاره شد
! اینطور نیست که ما خیلی خوشگلیم!) خب
ما… بگذریم،
از ساعت نه صبح تا ساعت نه شب دنبالش بودیم
، اما هیچ اتفاقی نیفتاد، بالاخره آخرین شرکت را پیدا کردیم.
از
آن
بگذر
دانلود رمان عشق به تن 6 صفحه 40
چون میشا گرسنه بود رفتیم فست فود
مهمون روحم بودیم
!
و دست میشا و من رو گرفت و منو کشید بیرون…..
خیلی ناراحت بودم و اگر دست خودم بود
حتما شالم را در می آوردم اما نشد. من و میشا
اصرار داشتیم
برگردیم تهران چون ناراحت
بودیم
.
و گوش هایش را تیز کرد. داشتم به این فکر می کردم که
به چه چیزی گوش می دهد که
صدای دو
پسر را شنیدم
.
دانلود رمان عشق به قدرت 6 صفحه 41
اتداردین-سامیار جان میگم با هم ازدواج کنیم
نمیگم
پسر سوم -کشکه یا دوگ یا رمان عاشقانه؟
ما باید واقعی ازدواج کنیم؟
عطدرین- دانشگاه برای ما کم بود؟
سامیار- خودت دیدی که سبخونه شرط گذاشت
ما ازدواج کرده ایم تا به ما خانه بدهند.
در زمینه فضولیت مهارت داشتم!!!
برای پذیرش در شیراز تخصصی؟
چشمانم اندازه نعلبکی است! چی میشنیدم؟! اونا هم
مثل ما بودند…به میشا و نفس نگاه کردم…
هردوشون
مثل من شوکه شده بودن و مطمئنم حواسشون
به حرف اون سه تا پسر جلب شد…ماشاالله هر سهشون
خوش تیپ بودن …
چشمم به من افتاد. به پسر سومی که اسمش هست
دانلود رمان عشق به تون 6 صفحه 42
نمیدونستم ….. خیلی کنجکاو شدم بدونم
اسمش چیه میدونی؟ من
از بچگی دختر فعالی بودم و
در همین لحظه همون پسر خوشتیپ که فکر کنم
اسمش سامیار بود بلند شد…
با خودم گفتم
شقایق – نفس، این سامریه با تو چه جور زنی است؟
نفس
به لباسش نگاه کرد و
خودش را با او مقایسه کرد. داشتم میخندیدم ولی چیزی نگفتم…
میشا و
نفس جیغ کشیدند….
میشا – چشم نفس. کپی رنگ چشمای تو
آیه
دانلود رمان عشق به تون 6 صفحه 43
این میشا به اندازه کافی بلند حرف میزد فکر کنم پسرا
فهمیدن ولی همون لحظه موبایلش رو در آورد
و شروع کرد
به حرف زدن…..
نفس – آقای کاشانی ما اینجا نه خوابگاه پیدا کردیم و
نه خانه دانشجو چون همه مجبورند. متاهل بودی
یا
مهم نبود؟ برمیگردیم تهران،
ماشالا ماشالا خیلی بود شجاع….. اما
میشا مثل همیشه با صدای بلند با تعجب پرسید
: با کی حرف میزنی؟
با صدای بلند نفس کشیدن – وکیل پدرم
داشتم به کارش می خندیدم واقعا
مغزش را به خوبی به کار گرفته بود …
هم زمان اتداردین آمد آنجا و خواست بنشیند و
رمان عشق به تن را دانلود کند | 6 صفحه 44
نفس با لحن خونسردی گفت
– به چه دلیل؟!
سامیار به جای آتاردین جواب داد
سامیار – کار مهمی ….
میرم پیش روش …. اون پسر خوشتیپ
هم که چشممو جلب کرد اومد کنارشون نشست ….
سحر (دختر عمویم) و من خر را جیگر صدا می کردم و برای همین
خندیدم
و عطدرین پسر است یا به عبارتی
، شهید گمنام
! ….
برای همین از شرم سرمو انداختم پایین
و
شال یاسی من روی موهای کهرباییم تکون میخوره
دانلود رمان عشق به تن ساختم صفحه 45
…. هیچ وقت اینقدر
ضایع
نشدم …. اگر به این مسخره لبخند نمیزدم میمردم؟!
بیا نتیجه اینه حالا اون پسر خوشتیپ
(اون که چشمم رو جلب کرد) داره بهم لبخند میزنه…
اوه اوه خودشیفته من کاملا اشتباه کردم
چشمت رو گرفتم….
همینطور که
بودم با انگشتای دراز و کشیده ام بازی میکردم، داشتم فکر میکردم این چه کاریه آقا سامیار
خواهد بگوید…
البته حدس میزدم چی میخواست بگه ولی
از عاقبتش میترسم…
هیچوقت تو زندگیم کاری به این پنهانی انجام ندادم…
من؟ شقایق فروزان خز و دروغ؟! خودش است. به مادرش؟!
؟!
عمرا
دانلود رمان عشق به تون | 6 صفحه 46
، اما چه کاری می توانم انجام دهم؟ این یک راز بین ما سه نفر بود
، بنابراین اگر به آنها می گفتم هر دو
به مشکل می خورند، اما حالا که
این اتفاق افتاده است،
من نمی توانم کار دیگری انجام دهم
…
شاید همه ما به این فکر می کردیم که
نتیجه چیست؟ از این کار؟!
حوصله ام سر رفته بود، میشا و نفس
ساکت بودند به امید اینکه این پسرها
چیزی بگویند، اما پسرا
از ما بدترند!
سکوت را خودم شکستم
، شقایق: ببخشید آقا، گفتید کار مهمی دارید، می توانید.
دانلود رمان عشق به تون | 6 صفحه 47
زودتر بگو؟!
سامیار
یه نگاهی به هر سه تامون انداخت
گفت غذاشونو بیارن و بذارن سر میزمون….
آدرین:حالا اون غذایی که از دهنت افتاد بخور…
سامیار تشکر کرد و شروع کرد به حرف زدن…. ببخشید
صحبت میکنم) (!
اول از حالشون گفت و گفت اونها هم
شرایط ما رو دارن…
بعد از کلی مقدمه بالاخره رفت سر اصل
مطلب
. سامیار: خب حالا ما ما ازت بخواهم
با ما ازدواج کنی ….
اون پسری که چشمم رو جلب کرده بود (ای بابا بسه
توهم بسه) گفت:
پسر: معلومه
که
تقلبیه!…
ناف هم لبخند کمرنگی روی لبش بود که انگار
به همون چیزی که تو ذهنش بود رسیده بود…
در همین حال اتداردین لبخندی زد و گفت:
اینقدر تلاش کرده بود که شکمش صدایی در نیاورد. ….
دیگه نمیخواستم با اتفاقی که افتاد
به میشا نگاه کردم و فکر کردم تا الان یه لقمه خوردم اونقدر که دلم
به
حال خودم
نمیسوزه
. که
چشمش را گرفته بودم گفت: سامیار: میلاد
،
آن سس را به من بده… 6 صفحه 49 یعنی نمی دانی
، خیلی خوشحال شدم
که کنجکاویم برطرف شد…
با خوشحالی خوردم بقیه پیتزام و
اممم… پس اسم آقا میلاد بود…
اول دستامو با دستمال تمیز کردم و بعد بلند شدم. …
نفس و میشا غذاشون تموم شده بود و
با من بلند شدن تا بریم حموم ….
وقتی دستامونو گذاشتیم تو حموم میشا گفت:
میشا:بیا مثل رومانا یه چیز دیگه میخواستیم.
بریم…
:
بریم ..
میشا یه چشمک بهم زد و هردومون
یه ذره خندیدیم …
باورم نمیشد نقش منو بگیره ولی انگار خداست
. 6 صفحه 50
دلش به حال ما سوخت و گفت اینها مقصرند، اجازه بدهید به
آنها فرصت بدهم،
نیشش را شل کرد نزدیک بود
، ما را بلند کردم.
اما ما خودمان هستیم، شگفت انگیز است که میشا پسری بود که
اصلاً این را دید، گرسنگی خود را فراموش کرد، آن شقایق من که
در جهت آنها ابرو می کند. هی
یه ذره منو نوازش کن بعد
رفتم جلوی سالن موهامو مرتب کردم و
روسری عسلی قهوه ای ام رو درست کردم. من عاشق موهایم بودم.
توسط خدا
رنگ شده بود . موهام تا وسط رنگ شده بود
قهوه ای بلوطی بعد قهوه ای روشن و در آخر
رگه های عسلی نسکافه ای بود.
طلایی هم بود و تا باسنم می رسید و خیلی
قابل دانلود بود 6 صفحه 51 برهنه بود با صدای میشا
موهامو از موهام در
آوردم
میشا – حالا اگه ما ناز بودیم و اونا هم پشیمونن
؟
نه، اینطور نیست که آنها خیلی به من اهمیت ندادند،
من زیاد حواسم نبود،
میشا شوکه شد و به سمت شقایق برگشت،
میشا- من بدم شقایق؟
شقایق من سرش را به علامت منفی تکان داد و
دوباره گازش را باز کرد، چشمانم روشن شد، این اتفاق مثبتی بود که مرا
شروع کرد
-شقایق شرمنده شقایق_حالا خوب شد
خودت
فیلم بازی کردی شرمنده اول
دانلود رمان عشق به تن | 6 صفحه 52
من- خب بابا دو دقیقه جلوشون ساکت باش من
خودم همه چیو آماده کردم بعد تو حرف بزن.
جلوی آنها ضربه می زنم
و سپس به سمت در حمام می روم.
و به سمت میز رفتم،
از دور میتوانستم نگاه هر سه
آنها را
به خودمان ببینم،
سه
نفر
ما یه بار که اومد ایران رفتم سر میز و نشستم
تو حموم
در حالی که بچه ها مشغول حرف زدن بودند.
زنگ گوشیم رو روی 90/90 گذاشته بودم و زنگ
گوشیم بود
. صفحه 53 گذاشته بودم
به ساعت 190/1 نگاه کردم صدای در زدنت
9.6.1 رو شنیدم الان گوشیم زنگ خورد.
فکر می کردم
هرکی پایین بود
با صدای زنگ گوشیم که
لواستوری بود به سمتم برمی گشت.
گوشیم را از کیفم در آوردم و
من –
بله
-………. من – بله
بله متوجه شدم که برای
برگشتن
ما بلیط تهیه کرده اید . او
به چشمان همرنگ من به من نگاه می کرد،
و او از من خواست که به آنها یک آرزو مثبت بدهم
. 6 صفحه 54
-…… من- راستش یکی از دوستام گفت خوابگاهشون
سه
نفره
-…….
من- معلوم نیست فردا میرم با دوست من
برای دیدن آنجا، اگر ما آن را دوست داشته باشیم،
ما می مانیم. اگر نه
خبرت می کنم
-………
من- خدای نکرده
نگاهی به شقایق انداختم، چشمانش کمرنگ بود.
تو خندیدی میشا هم کم نداشت
سامیار هم نگاهش کرد و ادامه داد خندیدی
پسرا
که اضطرار چشمهاشون کم شده بود
دانلود رمان عشق به تون 6 صفحه 55
اما
کاملا گم نشده
بود .
من-خب اگه ممکنه شرایطت رو گفتی
خودت را معرفی کن
، سامیار- چه بگوییم؟
من- همه چی سامیار نفس عمیقی کشید و
با اطمینان
شروع کرد .
سامیار-خب سامیار 62 سالشه و غیر از خودم یه
خواهر 91 ساله دارم درس میخونه و یه برادر 65 ساله
که تو آمریکا زندگی میکنه
و من اونجا تشکیل خانواده دادم
و از نظر مالی. وضعیت. ..
عطاردین پرید وسط حرفش
دانلود رمان عشق تا توانستن | 6 صفحه 56
اتداردین- وضع مالیشون هم خیلی خوبه. سامیار- خب الان فوق تخصص قلب و عروق شیراز
قبول شدم
و امکان انتقال ندارم.
برای
تهران و من حاضر نیستم درسمو رها کنم، حتی اگه سالم باشم،
خوابگاه پر باشه، خونه ها پر باشه یا کوچیک، یا
همسایه حساب درستی نداشته باشه
، یا فقط برای متاهلین باشه.. …..
توسط شقایق !
سامیار: ولی… یه خونه پیدا کردیم که
از هر نظر خوبه فقط….
میشا پرید وسط حرفش:
– ولی چی؟!
سامیار نگاهی گیج بهش انداخت و گفت:
دانلود رمان عشق به تن 6 صفحه 57 – ولی ما باید ازدواج کنیم تا
اون خونه رو به ما
بدهند ……
من: وای چه مسخره ای حالا چی؟)! این سوال یعنی
زود به زارتو زنگ بزن میخوایم بریم! (
سامیار: حالا یعنی باید.. ..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد (باید با ما ازدواج کنی…
چون… صاحب
خونه اونجا یه پیرمرد متعصب هست و تنها شرطش اینه
که ما متاهل هستیم ….
من و میشا به نفس نگاه کردیم و
با چشم و ابرو به ما یادآوری کرد که باید ناز باشیم ….
من و میشا
آخر این کار بودیم!!!
نفس با چشمانی پیروز به سامیار نگاه کرد
و گفت :
دانلود رمان عشق به تن |6 صفحه 58
– پس تنها راه اینه که باهات ازدواج کنیم؟!
میلاد با عصبانیت گفت:
آره باید با ما ازدواج کنی مگه نشنیدی
؟!
اوه اوه عصبیم نکن….
با غرور نفسی گفت:
یه برادر دیگه هم دارم که 91 سالشه… وضعیت مالی من هم هست.
– بله شنیدیم ولی باید فکر کرد و شرایط رو سنجید …. راستی فقط آقا سامیار
میتونه
خودش رو معرفی کنه لطفا
بقیه هم خودشون رو معرفی کنن؟!
گذشت ….
سامیار که حالش ثابت بود متولد شد
و با نگاهش از دور به همه پسرا نگاه کرد
آتردین …..
دانلود رمان عشق به قدرت | 6 صفحه 59
اتداردین با صدای واضح و زیبا (اگه شوما نبود
خود جون صدای خیلی خوبی داشت)! اول از همه
شروع کرد:
– خب من عطاردین هستم و 62 سالمه و
پولدار تقریباً پولدار است (با خنده ای شیطنت آمیز به سامیار نگاه کرد
خوب . میشه گفت
و گفت) ولی نه به اندازه آقا
سامیار…..
سامیار نگاه اشک آلودی بهش انداخت که
نزدیک بود به جای آتاردین خودم رو خیس کنم… ..
آتدردین خودش رو جمع کرد و گفت:
– همین. آن …..
بعد نوبت میلاد شد…..
– من میلاد هستم 62 ساله و تک فرزند هستم
ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم
برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید
فرم تماس با ما
[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]
3 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان عشق به توان 6»
به توان ۶ بهتر از بقیه رمانها بود
خوب بود ولی یکم غم انگیز بود
به شدت پیشنهاد میشه