دانلود رمان عشوه گر

دو رمان متفاوت که اولی درباره دختری که توسط پسر عموش تو یه دورهمی خونوادگی بهش تعرض میشه و بعد اون پسرعموش به خارج میره و بعد چند سال برمیگرده و دومی درباره انتقام یک زن متعلقه از کسانی که باعث و بانی از هم پاشیده شدن زندگیش شدن است.

دانلود رمان عشوه گر

ادامه ...

روی تخت می چرخم، اما شکمم را به یاد می آورم
من احساس می کنم صاف است. گوشیم را از روی تخت خواب می گیرم و به ساعت نگاه می کنم.
نگاه می کنم ساعت 8 را نشان می دهد
داشتم میدادم
از دیشب ساعت 21 خوابیده بودم و الان ساعت 20:00 است
بود
می دانستم که این یکی از عوارض بارداری است، پس مراقب باشید
نمی کنم و با احتیاط از رختخواب بلند می شوم.
دست و صورتم را می شوم و به سمت آینه می روم.
لبخندی بر لبانم نشست؛ من هنوز 28 سالم نیست و باردارم.
باز هم این قابل هضم بود اما در سن 21 سالگی
پسر عمویم به من تجاوز کرد، درک آن واقعاً دشوار بود.
21
ȗ
سالم چیزی جز پسر عموی من در یک مهمانی نبود
وقتی مست بودم مورد تجاوز خانواده ام قرار گرفتم.
فردای آن روز به لطف آقای آقاجون رابطه ما به هم خورد. هیچ وقت یادم نمی آید
بدون نگاه کردن به من نمی توانی بروی
به فرانسه رفت.
هر شب کابوس می دیدم و گریه می کردم. دیگر
چون دیگه دختر نبودم نمیتونستم با یه پسر حرف بزنم.
من حق انتخاب دارم هیچ دوست دختری بدتر از اون یکی نیست
من هم نداشتم؛ فقط یک ȗ که مثل آبجو من بود برایم کافی بود
بود. در چند سال گذشته این اتفاقات را فراموش کرده بودم
6 ماه پیش دوباره سرو پیدا شد.
آقاجون به محض ورود گفت من بزرگ شدم و باید
ازدواج کن، اما روابط هر شب کمتر از تجاوز بود و یادآور تجاوز همان شب بود. بعد از چند روز
باز هم به خاطر شرکت و کار رفت و من را با خودش برد
این مقدار درد را به حال خود رها کرد. زندگی برای من تمام شده است
لعنتی من اصلا برام مهم نبود تا اینکه فهمیدم باردارم. اول
احساس می کردم بدبختم اما نمی دانستم با آن چه کنم.
با خودم فکر کردم و با رستا صحبت کردم و دیدمش
کودک گناهی ندارد؛ من دیگر نمی توانم قاتل من باشم. این بد است
همه چیز سخت است. شاید این بچه به دنیا بیاید و مرهم درد من باشد.
اینجوری دیگه کاری به آیهان و ازدواج ندارم.
من این کار را خواهم کرد؛ من می مانم و پسرم را بزرگ می کنم.
تمام عمارت از این بابت خوشحال بودند.
آقاجون بیشتر از قبل به من توجه کرد و گفت که اگر این
بچه به دنیا بیار، همه دنیا رو به پای تو می اندازیم و من
وضعیت زندگی پسرم راحت بود.
فقط از روزی می ترسیدم که بزرگ شود و بگوید من پدر هستم.
من آن را ندارم. من به او چه گفتم؟
پدرت تو را دوست نداشت؟
یا چی؟
اصلا آیهان قبول کرد؟
وقتی به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود نه اصلا
نفهمیدم چرا گریه میکرد.
اما من قول دادم که پسرم را نگذارم.
دستم را روی شکمم گذاشتم:
– خدایا مادر نجاتت بده قول میدم از هر نظر کنارت باشم.
او قلب من را شکست، من به راستا زنگ زدم و او قلب من را شکست
او همیشه به من گوش می داد و به من دلداری می داد
به عنوان
بعد از خداحافظی بلند شدم و رفتم پایین.
همسرم را در آشپزخانه دیدم. هیچ وقت عشقت و اینها را فراموش نمی کنم
همیشه بیکار
پسرش ناراحت شد و از من عذرخواهی کرد و در واقع
نه تو
در این مدت من را ناامید نکرد و مثل یک پروانه دور من می چرخید.
رفتم و از پشت به او زدم:
سلام عشقم صبح بخیر
برگشت و با دقت بغلم کرد:
سلام فدات شم بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
لبخند زدم:
– اوه من خوبم
در جواب لبخند زد. -بشین برات چایی بریزم
چیزها
برایم خامه، عسل، پنیر، مربا و … آماده کرد.
منم چون نمیتونستم خوب غذا بخورم و البته شکمم لجبازی کرده بود.
پس مرغ نخوردم و با هم خوردیم.
از همسرم تشکر کردم و یک بوسه شاداب به او زدم
گرفتم و رفتم تو اتاقم.
داشتم توی راهرو میرفتم که صدایی شنیدم.
من به خداوند گوش دادم
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بشنوم
– پسرم، تو باید با مسئولیت بزرگ بر دوش برگردی
او گفت که به تنهایی نمی تواند از عهده این موضوع برآید.
خندید و ادامه داد: خوشحالم که راضی هستی، منتظرت هستیم بیا.
مراقب آنها باشید.
و من خداحافظی کردم
دوست نداشتم ذهن و خودم را به جاهای منفی بکشانم.
من او را متقاعد کردم که یکی از همکارانش است.
رفتم تو اتاقم و با اینکه زیاد خوابیدم ولی تا سرم
دوباره به خودم اجازه دادم بخوابم. ***
با احساس نوازش دستی روی شکم خواب آلودم
از خواب بیدار می شوم، اما با دیدن چهره مرموز آیهان،
بلافاصله خوابم می برد. بعد آقاجون با آیهان بود
داشت حرف میزد…
چقدر می گذرد که تونستی اینقدر زود بیای؟
مات و مبهوت بودم و نمی توانستم حرف بزنم. لبخند روی صورتش مرا وادار کرد
میتونستم بیشتر بترسم
تیک
لکنت زبان:
– اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی؟
لبخندش روشن تر می شود:
-شنیدم حامله ای
رنگ من به وضوح می پرد. من اصلا از این خوشم نیومد
من موضوع را می دانم:
-بیا بیرون نمی خوام ببینمت.
-فکر کردی من واقعا میخوام صورتتو ببینم؟!
سپس آنها می گویند: “برای من و هری.”
از لحنش میترسم آیا می خواستی پسرم را از من بگیری؟
که تو این سن و سال بدبختم کردی…
با توده ای که به دهنم خورد، گریه می کردم
می چرخد ​​و از چشمانم می افتد. سرش را نزدیک گوشم گذاشت و با ترس زمزمه کرد:
ناله ها و ناله هایی که می کنید را فراموش نکنید.
من انجام می دادم
عروسک! آنها دارند؟
من آن را منفجر نکردم
بیشتر دعا کرد؛ از اینکه او را عروسک صدا کنم متنفر بودم
من عروسک نیستم من یک آدمم…
فریاد زدم:
-مامان…همسرم…کمک……دستشو گذاشت روی دهنم خفه شد
با صدای بلند فریاد زد:
– دهنتو ببند…
همزمان مادرم و تینا (خواهرم) و همسرم و آقای.
وارد شدن. اولا آقاجون میگه:
– آیهان! قرار نبود بهش صدمه بزنی…قرار بود…
آیهان می پرد و وسط حرفش می گوید:
-میخوام با همسرم تنها باشم اگه نذاری ببرمش خونه
خودم! آنها دارند؟
همسرم با عصبانیت می گوید:
-دهانت رو ببند تازه یادت اومد زنم یه پسر داره
میشه گریه کرد!! ترس، استرس و ناراحتی، برای او خوب است
نه، تو همه را برای او داری…
آیهان خواست دهانش را باز کند که مادرم گفت: – بریم بیرون… آیهان پسرم
از آن مراقبت کنید
مهار شده.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.